eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 سالروز بزرگداشت شهدا گرامی باد ... #یادی_از_شهدا پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند ، اما حقیقت آن است که زمان ، ما را با خود برده است و شهدا مانده‌اند ... #شهید_مرتضی_آوینی 🗓 ۲۲ اسفند روز بزرگداشت مقام شهدا 🍃🌸🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و سوم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• داخل راهرو ده سلول وجود داشت. ما بچه های دزفول در سلول اول بودیم و سمت راست ما بقیه سلولها قرار داشتند. سمت چپ هم فضایی بود که چند سرویس بهداشتی و حمام و روشویی بود. در هر سلول حدودأ چهل نفر بودیم که جمع ما تقریبأ به چهارصد نفر می رسید. عراقیها بخاطر پیروزی و شکست ایران در این عملیات خیلی خوشحال بودند وآمار اسرا را چهل هزار نفراعلام کرده بودند که در روزنامه هایشان هم نوشته بودند. شاید هم به همین خاطر تا دو ماهی که ما در آنجا بودیم خبری از صلیب سرخ نشده بود. تعدادی از مجروحین در بیمارستان و یا درمانگاه ها توسط عراقی ها باند پیچی سطحی و یا به اصطلاح درمان شده بودند. اکثر بچه های زخمی و مجروح در راهرو مانده بودند. تعدادی از ناحیه پا مجروح بودند و تا بالای زانو پایشان در گچ بود. فصل زمستان بود ولی بدلیل کثرت جمعیت اسرا و نبود تهویه داخل سلول به شدت گرم بود و زخمهای بچه ها همه عفونت کرده بود. بچه هایی که پاهایشان در گچ بود چند جای گچ را برایشان باز کرده بودیم تا کمتر اذیت شوند ولی از همین قسمت باز شده گچ، مرتبا کرم خارج می شد و دایما وول می خوردند و بالا و پایین می رفتند. آنقدر که می توانستیم به آنها در تمیز نمودن محل کمک می کردیم. ولی بوی تعفن آنقدر زیاد بود که کسی نزدیک آنها نمی شد. گاهی خود مجروحین از این بوی بد مریض و بیحال می شدند. تمام راهرو و اتاقهای آخری آنقدر بوی بد میداد که اصلأ قابل تحمل نبود. خون آبه و چرک زیر بدن مجروحین جمع می شد که بایستی مرتب آنها را تمیز می کردیم. هیچ امکاناتی نداشتیم و با پاره کردن جیب شلوار و یا آستین لباس و یا لباس اضافی بچه ها این کار را می کردیم. عراقی ها مقدار کمی پنبه و باند و پارچه میدادند که کفایت نمی کرد. ما که مجبور بودیم و عادت کرده بودیم به این وضع بد، ولی عراقیها وقتی می آمدند داخل خیلی گیر می دادند و اذیت می کردند و به همین خاطر به بچه ها رسیدگی ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سنگ منگ در اردوگاه بودیم. افسران عراقی وقتی بیکار می شدند سعی داشتند به نوعی بچه ها را آزار و اذیت کنند. در بعدازظهر یک روز تابستانی افسر ارشد اردوگاه اسرا را جمع کرد و ما را مجبور کرد با کف دست محوطه اردوگاه را جارو بزنیم. به ما گفته بود چنانچه ریگی یا سنگی پیدا شد پدرتان را درمی آورم. یکی از مترجمین این مطلب را به فارسی به بچه‌ها گفت که بایستی هر چه سنگ، منگ در محوطه است را جمع کنند. بلافاصله افسر عراقی به مترجم گفت سنگ به عربی یعنی حجر، منگ یعنی چی؟···· مترجم که متوجه شد اگر پاسخ درستی ندهد باید کتک مفصلی بخورد گفت، ما در ایران به این بزرگ ها سنگ می گوییم و به این کوچک هامنگ. افسرعراقی خواست طوری وانمود کند که فارسی بلد است، پس چرخی که زد رو به بچه‌ها کرد و گفت، همه این سنگ ها را جمع کنید حتی آن منگ ها را···· 😂 بچه‌ها هم زدند زیرخنده··· راوی: البرزی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ از غافلگیری شب گذشته و آتش بازی دیشب بچه‌ها روی جاده خندق، سکوت عجیبی عراقی ها را فرا گرفته بود. صبح تا ظهر خبری از تک دشمن نشد. فقط مقداری خمپاره و حمله هلی کوپترهای ملخی صورت گرفت که یکی از آنها هدف قرار گرفت و بعد از چند چرخ به دور خود دود غلیظی از آن برخاست و سقوط کرد. سکوت دشمن نگران کننده شده بود و می توانست برنامه وسیعی برای گرفتن چهارراه باشد، ولی رفته رفته و با ورود به بعدازظهر درگیری شدیدی روی چهارراه اتفاق افتاد. بچه هایی که شب گذشته در درگیری حضور داشتند امروز هم محکم و استوار ایستادگی کردند و اجازه پیشروی به آنها ندادند. هر چند تعدادی شهید و زخمی داشتند. یکی از شهدا عبدالرحمن سلیمانپور نام داشت. همانی که برای نجات جان مجروحی که بین دوست و دشمن قرار گرفته بود، به آرزوی خود رسید. ✨خاطرات شخصی عبدالرحمن از افراد تسلیحات بود. همیشه در حسرت دوستان شهیدش می سوخت و آرزوی شهادت را با صدای بلند فریاد می زد. یک شب مانده به عملیات غیب شد و خود را به نیروهای رزمی رسانده بود. عبدالرحمن یکی از نفراتی بود که صبح حرکت در آب واژگون شده بود ولی خنده از لبانش فرو ننشسته بود. او در این عملیات با لیاقت به دیدار دوستان شهیدش شتافت و آسمانی شد. (نفر سوم در تصویر) 🍂
روزتان شهدایی ❣ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔰 سرود زیبای ⏪ راهیان نور هوا از عطر تو غوغاست میدانم که اینجایی ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ 🔻 شعر: عبدالجبار کاکایی 🔻آهنگ و تنظیم: محمد شمسایی 🔻 تدوین: پژمان عطایی 🔻 مدت آهنگ: 4:57 دقیقه کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
یعنی همش تو کف اون بند پنجمم 😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ این روزها درگیری به صورت عادی در جبهه جدید در جریان است. گاهی قسمتی از منطقه دست ماست و گاهی دست دشمن. وضعیت ما از لحاظ پشتیبانی جالب نبود. تنها وسایلی که می توانستند از راه آبی برای ما بیاورند تجهیزات سبک بود و از ماشین آلات سنگین تا امروز هیچ خبری نبود. هدف اولیه عملیات گرفتن جاده بصره – العماره بود و تهدید راه مواصلاتی دشمن. هر چند بعضی نیروها در شب اول تا دجله هم رسیدند و وضوی نماز صبح را در همانجا گرفتند ولی حالا روی همان نیم متر مانده بودیم، نه سنگری بود، نه جان پناهی. ولی همچنان گوش به فرمان فرماندهان و آماده برای هر حمله جدیدی به مواضع دشمن بودیم. روز پنجم یا ششم را می گذراندیم. گاهی برای رصد کردن دشمن نگاهی به دشت روبرو می کردیم تا از آنها غاقل نباشیم. آن روز صبح هم همین کار را کردیم. در سه چهار کیلومتر آنطرف تر خط سیاهی مشاهده می کردیم که خیلی دقیق معلوم نبود. دوربین چشمی را اوردم و نگاهی به دشمن انداختم. چیزی که می دیدم تعجبم را برانگیخته بود... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و چهارم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• زندانی که داخل آن بودیم معروف بود به زندان الرشید که در مرکز شهر بغداد قرار داشت. مساحت سلول ها حدودأ دوازده متر بود که چهل نفر از اسرای ایرانی از شهرهای مختلف از جمله همدان، یزد، مشهد، شمال و .. با هم بودند. ما درسلول اولی بودیم. جایمان خیلی تنگ بود آنقدر فشرده نشسته بودیم که نمی توانستیم تکان بخوریم. حتی وقتی بلند می شدیم دوباره با زور و جابجایی و تکان خوردن بچه ها جاگیر می شدیم. روزهای اول از نشستن یکجا پاهایمان بی حس می شد و نمی تونستیم آنها را دراز کنیم و این خیلی عذاب آور بود و اشک مان را در میاورد. بهر حال به این مشکل هم عادت کردیم که از صبح تا شب یکجا بنشینیم؛ اما باز هم خسته کننده بود. کم کم با احتیاط با بقیه اسرا ارتباط برقرار کردیم و با همدیگر صحبت کردیم. اینکه بچه کجایی و چند سالته و آمار و اطلاعات درباره خانواده و چند تا عمو چند تا دایی و.... با همدیگر صحبت می کردیم و دوست می شدیم. به همدیگر اعتماد پیدا کرده بودیم. حدود دوماه در این سلولها بودیم و از بس وقت زیاد بود و ساعت دیر می گذشت که بعضی از حرفها تکراری می شد. بعضی اوقات بچه ها برای آزادی برنامه ختم صلوات می گذاشتند و با بند های لباس باد گیر و یا نخ و طناب باریک که اونها را گره های متعدد می زدیم و بصورت تسبیح در می آوردیم و با آنها صلوات ختم می کردیم. بعضی روزها که از خواب بیدار می شدیم یکی می گفت من دیشب خواب دیدم مثلأ تا فلان موقع یک خبر خوشی به ما می رسد و ما هم بخاطر روحیه بچه ها مراسم دعا و توسل به راه می انداختیم. شب، موقع خواب نمیدانستیم چطور باید بخوابیم. یک شب بچه ها پیشنهاد می دادند همه ایستاده بخوابیم و سرها را روی شانه همدیگر بگذاریم. اینکار را هم کردیم ولی همین که نفر اول به خواب می رفت، به سمت زمین ولو می شد و آن هم که سرش روی شانه اش بود، می افتاد و.... همه بهم می خوردند. اینطوری هیچ کس نمیتونست بخوابد. نشسته هم که خوابمان می گرفت یا سرمان به دیوار می خورد و یا به نفر بغلی که او هم اگر خواب بود بیدار می شد و داد و بیداد و سروصدا به راه می افتاد که دیدیم باز اینطوری نمی شود. بنا شده بود تعدادی به دیوار تکیه بدهند و بقیه بخوابند و بعد از دو ساعت جابجا کنند. در این طرح هم جا کم می آوردیم و عملا نمی شد. بهرحال یک شب تصمیم گرفتیم بصورت قالبی بخوابیم به این صورت که یک نفر روی پهلو و سرشانه طوری راست می خوابید که سرش از زمین فاصله داشت و نفر بعدی سروته و بر عکس او می خوابید و پاها را زیر سر هم دیگر می گذاشتیم و آنقدر روبروی هم، بهم می چسبیدیم که مثل یک قالب درمی آمدیم و کمترین جا را می گرفتیم. و این در حالی بود که تا صبح نمی توانستیم تکان بخوریم ولی حداقل پاهایمان کشیده بود.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 شب حمله شب حمله بود و زمان وداع زمان وداع یلانی شجاع جبین ها همه غرق در بوسه بود وسربند بود و نگاهی کبود تمام فضاعطر گل بود وبس صدای دعا بودو بانگ جرس گروهی به رسم شب عاشقی و باشاخه های گل رازقی به دستان زیبا حنا میزدند حنا رابه عشق خدا میزدند شبی بود عاری زعسر وحرج وبوی فشنگ و دعای فرج @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ هوا رو به روشنایی می رفت و طبق معمول نگاهی به دشت روبرو انداختیم. از چیزی که می دیدیم چشم هایمان گرد شد. دیگران را هم صدا زدیم تا آنها هم ببینند. چندین ستون چند لایه زرهی کنار هم چیده شده و چون دیواره ای از آهن و فولاد در برابر ما صف کشیده بودند. بالگردی که بر روی آنها در حال رفت و آمد بود نشان می داد فرمانده آنهاست و از بالا آنها را نظام می دهد. بچه های دیگر هم بالای خاکریز آمدند و همه نگاهی به منطقه کردند. چیزی که برایم در آن لحظه جالب بود ، لبخندی بود که روی لب بچه ها نقش بسته بود و تیکه پرانی هایی بود که باز با سوژه ای جدید به راه افتاده بود.. - اگه هر کدوم یه تیر مستقیم بزنه، دیگه خاکریزی برامون نمی مونه. - من که رفتم وسایلم رو جمع کنم. 😅 - آقا جان اصلا آب جزیره بو میده، بدرد موندن نمی خوره.... روحیه ها خوب بود به هیچ وجه تصور عقب نشینی را هم در سر نداشتیم. آنها هم تحرک خاصی نداشتند. باید صبر می کردیم تا ترفند فرماندهان را برای مقابله با آنها بفهمیم. ولی در دل، همه آماده جنگی عاشورایی بودند تا به هر شکل ممکن جلو آنها بایستند و کوتاه نیایند... 🍂
🔴👆خرمشهر در جنگ دیوار نویسی سربازان عراقی، بر روی دیوار یکی از خانه‌های خرمشهر، قبل از آزادسازی خرمشهر. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و پنجم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شبها که بصورت قالبی میخوابیدیم بد نبود ولی بازهم مشکلاتی داشتیم. اول آنکه بچه هایی که مجروح بودند به زخمهایشان فشار می آمد و دوباره خون تازه از زخمها بیرون می زد و این باعث عفونت می شد، ولی درد را تحمل می کردند و به روی خود نمی آوردند. روی زخمهای بچه ها که باند پیچی بود وقتی این باندها کثیف و عفونی و خونی می شدن آن را از روی زخمها باز و از وسط نصف می کردیم. یک نصف را روی زخم می بستیم و نصف دیگر را می شستیم و روی درب حمام می انداختیم تا خشک شود و با باند کثیف عوض می کردیم. گاهی روی درب حمام پر می شد از باندهای شسته شده. یکی از اسرا که از ناحیه پشت زخمی شده بود شب ها که می خوابیدیم سرزخم هایش باز می شد و گاه به بیرون می بردیم برا ی درمان. عراقیها به او می گفتند "انزل" یعنی لباست را پایین بیار. او هم مثل حالت آمپول زدن شلوارش را پایین می آورد ولی عراقیها برای اذیت کردن و مسخره کردن دوباره می گفتند انزل اون بنده خدا هم که خجالت می کشید کمی دیگر شلوار را پایین می آورد ولی عراقی ها دوباره حرف خودشان را تکرار می کردند و آن بنده خدا می گفت بابا شما زخم مرا پانسمان کنید، ولی عراقیها قصدشان اذیت کردن بود. بهر حال پس از اذیت کردن و سر هم کردن، زخمش را پانسمان می کردند ولی شب که می شد دوباره همان آش بود و همون کاسه و بخاطر همین کارها دیگر برای درمان بیرون نمی رفت و به همان شستن باندها رضایت می داد. بعضی اوقات بچه ها که خسته می شدند و ناراحت بودند با بغضی کارها مخالفت می کردند. مثلأ یک شب یکی از بچه ها گفت من به صورت قالبی نمی خوابم و می خواهم رو به بالا بخوابم و دوست ندارم که کسی به من چیزی بگوید که چطور بخوابم. و همچنان لجبازی می کرد. ولی واقعأ نمی شد. نهایتا بعد از کلی کلنجار و حرف زدن و اینکه بابا درسته سخته دوری از خانواده، گرسنگی تشنگی. درسته در اسارت هستیم و زخمی شده ایم ولی ماباید بخاطر خدا تحمل کنیم و آن هدفی که برایش آمده ایم را فراموش نکنیم. بهرحال راضیش می کردیم. البته بخاطر سختی اسارت و دوری از خانواده و بلاتکلیفی و خستگی این موارد طبیعی بود که پیش بیاید. مشکل دوم هم این بود که وقتی بصورت قالبی می خوابیدیم، نمی توانستیم اصلأ تکان بخوریم. بهمین علت کسانی که مجروح بودن و از درد رنج می بردند و یا افرادی که بد خواب بودند، وقتی اینها تکان می خوردند باعث می شد که همه بیدار بشوند و بعضیها که طاقتشان کم شده بود اعتراض می کردند و باعث ناراحتی خود و بقیه می شدند.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas