eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ هوا رو به روشنایی می رفت و طبق معمول نگاهی به دشت روبرو انداختیم. از چیزی که می دیدیم چشم هایمان گرد شد. دیگران را هم صدا زدیم تا آنها هم ببینند. چندین ستون چند لایه زرهی کنار هم چیده شده و چون دیواره ای از آهن و فولاد در برابر ما صف کشیده بودند. بالگردی که بر روی آنها در حال رفت و آمد بود نشان می داد فرمانده آنهاست و از بالا آنها را نظام می دهد. بچه های دیگر هم بالای خاکریز آمدند و همه نگاهی به منطقه کردند. چیزی که برایم در آن لحظه جالب بود ، لبخندی بود که روی لب بچه ها نقش بسته بود و تیکه پرانی هایی بود که باز با سوژه ای جدید به راه افتاده بود.. - اگه هر کدوم یه تیر مستقیم بزنه، دیگه خاکریزی برامون نمی مونه. - من که رفتم وسایلم رو جمع کنم. 😅 - آقا جان اصلا آب جزیره بو میده، بدرد موندن نمی خوره.... روحیه ها خوب بود به هیچ وجه تصور عقب نشینی را هم در سر نداشتیم. آنها هم تحرک خاصی نداشتند. باید صبر می کردیم تا ترفند فرماندهان را برای مقابله با آنها بفهمیم. ولی در دل، همه آماده جنگی عاشورایی بودند تا به هر شکل ممکن جلو آنها بایستند و کوتاه نیایند... 🍂
🔴👆خرمشهر در جنگ دیوار نویسی سربازان عراقی، بر روی دیوار یکی از خانه‌های خرمشهر، قبل از آزادسازی خرمشهر. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و پنجم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شبها که بصورت قالبی میخوابیدیم بد نبود ولی بازهم مشکلاتی داشتیم. اول آنکه بچه هایی که مجروح بودند به زخمهایشان فشار می آمد و دوباره خون تازه از زخمها بیرون می زد و این باعث عفونت می شد، ولی درد را تحمل می کردند و به روی خود نمی آوردند. روی زخمهای بچه ها که باند پیچی بود وقتی این باندها کثیف و عفونی و خونی می شدن آن را از روی زخمها باز و از وسط نصف می کردیم. یک نصف را روی زخم می بستیم و نصف دیگر را می شستیم و روی درب حمام می انداختیم تا خشک شود و با باند کثیف عوض می کردیم. گاهی روی درب حمام پر می شد از باندهای شسته شده. یکی از اسرا که از ناحیه پشت زخمی شده بود شب ها که می خوابیدیم سرزخم هایش باز می شد و گاه به بیرون می بردیم برا ی درمان. عراقیها به او می گفتند "انزل" یعنی لباست را پایین بیار. او هم مثل حالت آمپول زدن شلوارش را پایین می آورد ولی عراقیها برای اذیت کردن و مسخره کردن دوباره می گفتند انزل اون بنده خدا هم که خجالت می کشید کمی دیگر شلوار را پایین می آورد ولی عراقی ها دوباره حرف خودشان را تکرار می کردند و آن بنده خدا می گفت بابا شما زخم مرا پانسمان کنید، ولی عراقیها قصدشان اذیت کردن بود. بهر حال پس از اذیت کردن و سر هم کردن، زخمش را پانسمان می کردند ولی شب که می شد دوباره همان آش بود و همون کاسه و بخاطر همین کارها دیگر برای درمان بیرون نمی رفت و به همان شستن باندها رضایت می داد. بعضی اوقات بچه ها که خسته می شدند و ناراحت بودند با بغضی کارها مخالفت می کردند. مثلأ یک شب یکی از بچه ها گفت من به صورت قالبی نمی خوابم و می خواهم رو به بالا بخوابم و دوست ندارم که کسی به من چیزی بگوید که چطور بخوابم. و همچنان لجبازی می کرد. ولی واقعأ نمی شد. نهایتا بعد از کلی کلنجار و حرف زدن و اینکه بابا درسته سخته دوری از خانواده، گرسنگی تشنگی. درسته در اسارت هستیم و زخمی شده ایم ولی ماباید بخاطر خدا تحمل کنیم و آن هدفی که برایش آمده ایم را فراموش نکنیم. بهرحال راضیش می کردیم. البته بخاطر سختی اسارت و دوری از خانواده و بلاتکلیفی و خستگی این موارد طبیعی بود که پیش بیاید. مشکل دوم هم این بود که وقتی بصورت قالبی می خوابیدیم، نمی توانستیم اصلأ تکان بخوریم. بهمین علت کسانی که مجروح بودن و از درد رنج می بردند و یا افرادی که بد خواب بودند، وقتی اینها تکان می خوردند باعث می شد که همه بیدار بشوند و بعضیها که طاقتشان کم شده بود اعتراض می کردند و باعث ناراحتی خود و بقیه می شدند.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
❖🌱 آخرین جمعہ ماه دوازدهم آمد ولی... خورشید دوازدهم نہ... زمستان هجرانت کی به پایان می رسد ای همه دار و ندار این جهان ... " أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج "
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 کتاب دا 🔸«دا» یکی از هزاران روایتی است که تاکنون از جنگ تحمیلی منتشر شده است. جنگ در این کتاب از نگاه دختری 17 ساله روایت می‌شود که در بسیاری از بزنگاه‌ها حضور دارد و وقایعی را نقل می‌کند که جای خالی آن در کتاب‌ خاطرات احساس می‌شد. عمده خاطرات روایت شده تا پیش از انتشار «دا» به شرح ماوقع صحنه‌هایی اختصاص داشت که به میدان جنگ منتهی می‌شد، اما سیده زهرا حسینی، راوی «دا»، علاوه بر گریز به صحنه‌های جنگ، به جبهه مردمی خرمشهر در دفاع از این شهر می‌پردازد؛ جریانی که هرچند بارها به‌اشاره از آن سخن رفته است، اما همه این گفته‌ها، ناگفته‌های بسیاری داشت. 🔸این اثر در سال‌های گذشته همواره به عنوان یکی از پرمخاطب‌ترین آثار دفاع مقدس مطرح شده است. بنا بر نظر کارشناسان؛ خاطره‌نویسی دفاع مقدس را می‌توان به پیش و پس از نگارش «دا» تقسیم‌بندی کرد.  🍂
🍂 🔻 گزیده‌ای از کتاب ...وقتی گفتند: عراق محور جدیدی از سمت پلیس راه باز کرده از سمت جاده اهواز وارد خرمشهر می‌‌شود، برادر نساج گفت: «برو آنجا.» ساعت هشت یا نه صبح بود، خودم را رساندم پلیس راه. در پانصد، ششصد متری‌مان تانک‌های عراقی‌ها را می‌دیدم که آرایش نظامی گرفته‌اند. در حالی که این‌طرف، در پناه دیواره و شیب جاده خرمشهرـ‌ اهواز، نیروهای مردمی، ارتشی‌های غیرتی وطن‌دوست و حتی خانم‌های محجبه‌ای که کوکتل مولوتف درست می‌کردند، مقابل‌شان بودند. فقط دو تا تفنگ 106 وسیله‌های دفاعی ما بودند. همه در پناه شیب جاده که حالت خاکریز داشت شلیک می‌کردیم، ما آماده بودیم با همان کوکتل مولوتف‌ها و اگر دشمن نزدیک شد، تن به تن بجنگیم. وضع عجیبی بود. عراقی‌ها ما را گرفته بودند زیر آتش. من دیدم یک گلوله که خورد توی آسفالت جاده، ترکشی از آن به یکی از نیروهای مردمی خورد. پایش از ران قطع و به هوا پرت شد و کمی آن‌طرف‌تر افتاد. خودش هم بیهوش شد. آنقدر خون ازش می‌رفت که نمی‌توانستیم مهارش کنیم. توی وانت سیمرغی که آنجا بود، گذاشتیمش و فرستادیم بیمارستان. هر چند مطمئن بودیم تا یک خیابان آن‌طرف‌تر از شدت خونریزی تمام می‌کند. دو، سه ساعتی آنجا به شلیک‌های دشمن جواب دادیم و تیر‌اندازی کردیم. در بین همه کسانی که آنجا با رشادت می‌جنگیدند، مرد جوانی که بزرگتر از ما بود نظرم را اول به خودش جلب کرده بود. هر وقت زوزه شلیک گلوله‌ای را می‌شنیدیم یا انفجاری رخ می‌داد، همه‌مان پناه می‌گرفتیم یا رد گلوله‌ها را رصد می‌کردیم، اما این مرد همین‌طور سر‌پا به کارش ادامه می‌داد. روی یکی از تفنگ‌های 106 کار می‌کرد. گلوله‌های تفنگ 106 را می‌گذاشت توی لوله، خم می‌شد، طنابش را می‌کشید و گلوله‌ها را تند و تند شلیک می‌کرد تا جلوی پیشروی تانک‌های عراقی را بگیرد. این نترس‌بودن و تر و فرز کار‌کردنش باعث می‌شد، من در بین آن آدم‌ها، به او که نزدیک و در فاصله سی، چهل متری‌اش بودم، حواسم باشد. چهل سالی سن داشت. خوش تیپ بود. مثل تکاورها آستین‌هایش را تا آرنج، تا زده بود. مو‌های جو گندمی‌رنگ روشن‌اش را از پیشانی‌اش زده بود بالا. این حالت قشنگ‌ترش کرده بود. بدن ورزیده و قد بلندی داشت. اولش فکر کردم تکاور است چون بین نیروهای سرباز بود، اما متوجه شدم نیروی مردمی است. عجیب به دلم نشسته بود. احساس می‌کردم شخصیت شجاع و با صلابتی دارد. طرف‌های ظهر توی موقعیتی که در هر ثانیه یک حادثه ایجاد می‌شد، یک آن دیدم یک گلوله توپ، خورد جفت همان تفنگ 106 و دود و خاک بلند شد. کسانی را که آن طرف‌تر افتاده و زخمی شده بودند، دیدم، اما همان نقطه اصابت، چند ثانیه بعد واضح شد. آن مرد که شجاعتش مرا جذب کرده بود، سر ‌پا نبود؛ دیدم افتاده روی زمین. رفتم سمتش. روی سر و صورتش را خاک و خون گرفته بود. تکان نمی‌خورد. معلوم بود تمام کرده است. خیلی ناراحت شدم. باز دقت کردم. از سرش خون می‌آمد. روی چشم‌هایش خیلی خاک گرفته بود. دست کشیدم روی صورتش. ترکش به سمت چشم‌، پیشانی و سر خورده بود. مطمئن شدم، شهید شده است. خیلی ناراحت شدم. چند نفری که جمع شده بودند دورش، پیکرش را بلند کردند. بردند توی وانتی که آنجا بود گذاشتند و منتقلش کردند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبرد دشت عباس آن موقع که صدام خیلی شهرها را بمباران می کرد، حسن نامه ای به او نوشت:" اگر جناب صدام حسین ژنرال است، پس به راحتی می تواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با هر شیوه ای که می پسندد، بجنگد؛ نه این که با بمب افکن های اهدایی شوروی محله های مسکونی و بی دفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد".   در جواب نامه حسن، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژه اش به دشت عباس فرستاد تا به حسن یک جنگ تخصصی را نشان بدهد. سال ها قبل در اسکاتلند، حسن، عبدالحمید و گروهش را در مسابقه کوهنوردی ارتش های منتخب جهان دیده بود. آن جا گروه حسن اول شد و عراقی ها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی، حسن دوباره مقابل ژنرال قادر عبدالحمید قرار گرفت و با یک طرح غافلگیرانه ژنرال عبدالحمید را قبل از رسیدنش به خاک ایران اسیر کرد! #حسن_آبشناسان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ آنروز را گذراندیم تا بعد از ظهر همان روز که دستور جابجایی با نیروهای تازه نفس را به ما دادند. هر چه بود یک روز را روی آب گذرانده بودیم، دو عملیات سنگین کرده و هفت روز در برابر پاتک دشمن ایستاده بودیم و خط چهارکیلومتری را با کمک گردان های دیگر لشکر حفظ کرده بودیم و این در حالی بود که نشسته می خوابیدیم و تغذیه مناسبی نداشتیم. قبل از ورود نیروهای جدید قایق ها رسیدند و سوار شدیم تا به عقب برگردیم. قایق ها بمرور حرکت می کردند و ساعتی نگذشته بود که کل گردان به پد 8 رسید و با لنکروزها به مقر چادرها بازگشتیم. بچه هایی که در عقبه مانده بودند به استقبال آمدند. خبر شهادتها را شنیده بودند و با دیدن ما، جای آنها را خالی می دیدند. بچه ها را بغل می کردند و گریه می کردند. صحنه عجیبی شکل گرفته بود. وقتی نگاه ما به چادرها افتاد، تازه یادمان آمد چقدر جای بچه های سفر کرده در این جمع خالی است. در ارودگاه نه خبری از داود بود، نه رضا، نه عبدالرحمن و نه خیلی های دیگر. شانه ها در آغوش هم به شدت تکان می خورد و اشک ها جاری شده بود. عملیات بدر برای ما تمام شده بود ولی نبرد همچنان در چهارراه خندق و نقاطی دیگر در سمت جنوب منطقه عملیاتی هنوز ادامه داشت و برای حفظ سیل بند مقاومت به شدت ادامه داشت.... 🍂
🔴 عکس مربوط به روز برگشت به پد 8 و انتظار جهت انتقال به عقب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و ششم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• حدود دو ماهی که در این سلولها بودیم عراقیها در روز خیلی به ما کاری نداشتند و فقط ساعت ده شب ما را برای گرفتن آمار بیرون می بردند. از صبح تا شب زمان زیادی بود که بچه ها بی حوصله می شدند. نکته ای که قابل ذکر است اینکه بعضی اوقات برخی از بچه ها در فکر فرو میرفتند و چند ساعت با کسی حرفی نمی زدند و سر خود را در زانوها می گرفتند و بعضأ آرام آرام گریه می کردند. این کار باعث می شد تا از لحاظ روحی مشکل افسردگی پیدا کنند. تکرار همچنین حالتی باعث منزوی شدن فرد می شد. بقولی طرف فکری می شد، غذا نمی خورد و ممکن بود بابقیه پرخاشگری و بداخلاقی هم بکند و این رفتارها زمینه ساز اختلاف بین بقیه دوستان می شد و روحیه بچه های دیگر را نیز خراب می کرد. به همین دلیل تا یکی در فکر فرو می رفت یا همچین حالتی پیدا می کرد به حاج هادی کیانی می گفتیم، البته چون نزدیک و در یک سلول بودیم با اشاره به او می گفتیم به شکلی که فرد متوجه نشود. حاج هادی کیانی یا خودش دست بکار می شد و یا به من و یابه یکی از بچه ها که بتواند این کار را انجام بدهد می سپردیم که با او حرف بزند و ارتباط برقرار کند. به او دلداری می داد. فرد در ابتدا ممکن بود از همراهی خودداری کند و بگوید ولم کنید چیکارم دارید، کاری به کارم نداشته باشید... ما با اینکه خودمان اسیر بودیم و این مشکلات را نیز داشتیم بایستی طاقت می آوردیم و حوصله می کردیم و سعی و تلاش می کردیم که آرامش کنیم و وادارش کنیم تا صحبت کند. بعضی اوقات واقعا کار سختی بود که حرفهایی بشنوی که درد و دل خودت هم باشند. معمولا از نگرانی خانواده و بی خبری آنها می گفتند و تصور آنها از شهادت و اسارت و.... و اینکه الان آنها چه کار می کنند و چه حالی دارند و ممکن است خدای نکرده بلایی سر پدرم یا مادرم بیاید و هزار فکر دیگر. آنهایی که متأهل بودند این مشکل برایشان بیشتر بود که الان زن و بچه من در چه حالی هستند و یا چه کسی از آنها نگهداری می کند و هزاران فکر دیگر که این فکرها فشار روحی زیادی به آنها وارد می کرد که این حالت خوبی برایشان نبود. یک روز ظهر بعد از ناهار درب راهروی اصلی باز شد و عراقی ها داخل آمدند و ما را با کتک و هل از سلول به داخل فضای حمام و سرویس بهداشتی بردند و با زدن کابل و شیلنگ ما را با فشار به گوشه ای فرستادند و با زدن نفرات اولی به نفرات آخری فشار وارد می کردند. من تقریبأ نفر آخر بودم و داشتم خفه می شدم و مرتب فشار بیشتر و بیشتر می شد. اصلأ نمی توانستم نفس بکشم. حالتی برایم پیش آمده بود مثل وقتی که برای زیارت امام رضا نزدیک ضریح می شدم. دیگه طاقت نداشتم و از شدت فشار کم آورده بودم که برای نجات جان خودم یکدفعه نشستم و از زیر دست و پای بچه ها زدم و آمدم بیرون. بعد که بلند شدم دیدم جلو بچه ها در آمده ام. وقتی نگهبان عراقی من را دید که جلو آمدم و نفر اول شدم یقه مرا گرفت. فکر کرده بود آمده ام تا برای بقیه سینه سپر کنم. بمن گفت کی به دیوار شعار نوشته؟ یلا حرف بزن. من واقعأ چیزی نمی دانستم. دو باره گفت هان شتگول یعنی چی میگی؟ سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم و بعد ضربه‌ای زیر چانه ام زد و سرم را بالا آورد و به نگهبان گفت "سید جمال! هذا حلووه" یعنی این شیرینه یا قشنگه و تا من آمدم به نگهبان نگاه کنم عراقیه که هیکل پر و گرفته ای داشت با دو دست محکم زد تو گوشم و با کف دست هایش هوا داد داخل گوش هایم. یکدفعه چشم هایم سیاهی رفت و سرم بشدت درد گرفت. در این حال مرا پرت کرد به سمت نگهبان بعدی و شروع کردند به زدن با چوب و شلینگ . هیچ صدایی نمی فهمیدم و فقط حرکات عراقیها را می دیدم که حرف می زدند و کتک می زدند و من هم تلوتلو رفتم تا داخل سلول افتادم و بعد بقیه بچه ها هم بهمین ترتیب تا همه آمدند داخل سلول. من از شدت درد با دست هایم سرم را محکم گرفته بودم و تقریبأ صدایی نمی شنیدم و بعد از چند دقیقه حاج هادی کیانی کنارم آمد و نشست پرسید هان چی شده؟ گفتم نمیدانم. سمت چپ صورتم از درد بی حس شده بود و بعد با ناراحتی به من گفت این چه کاری بود که کردی؟ چرا جلو امدی. این کارها یعنی چه؟ من هم جریان را برایش تعریف کردم و متوجه شد که من عمدأ اینکار را نکرده ام.... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
در بغل امشب یکى قرص قمر دارد رضا بر زبان شکر خداى دادگر دارد رضا بارگاه زاده موسى چراغان مى شود در حریمش جشن میلاد پسر دارد رضا 🌼🌼🌼🌼 از آسمان به زمین آفتاب آمده است علیِ سوم ِعالی جناب آمده است اگر چه طفل ولی نه،پیرِ هر مست است قسم به حضرت مولا امیرِ هر مست است 🌹میلاد جوادالائمه و حضرت علی اصغر علیهما السلام مبارک باد.
سلام بر فتح المبین سلام بر شوش و سلام بر فکه سلام بر رقابیه و سلام بر ذلیجان سلام بر بچه‌های عاشق و سلام بر سجده های زیبا سلام بر اذان جبهه و سلام بر ضجه های شبانه و قبور مثالی... شهد روزهای فتح المبین هنوز هم در کام بازماندگانش شیرین است و گوارا خوشا بحال شما که بر سرزمین عاشقی پا گذاشتید و آنرا مسحور قدم هایتان کردید و.. چقدر حرف ناگفته از آن روزها باقی ست! حکایت هایی که ظاهری دارند و باطنی..... و ما کجا و گفتن از ناگفته‌ها کجا! خدایا خودت کلام را زیبایی بخش و خودت درک آنرا آسان نما....که کار خودت است و بس. همراه باشید با عملیات فتح المبین در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ نبرد بدر همچنان ادامه دارد. یکی دیگر از جاهای مهم منطقه جایی قرار گرفته که لشکر 31 عاشورا جنگ عاشورایی به پا کرده و در کنار دجله اردو زده. فرمانده دلاور آنها مهدی باکری است که می داند عقب نشینی از دجله یعنی شکست عملیات. جنگ زرهی دشمن شروع شده و در کنار آتش پر حجم زرهی از بمباران شیمیایی هم دریغ نکرده و کل جبهه را با موادی که از فرانسه، آلمان و شوروی گرفته آلوده کرده است. محسن رضایی در مورد صحنه نبرد باکری می گوید : می‌خواهم راز دجله را بگویم، درعملیات بدر که لشکر ٣١ عاشورا نقش جدی داشت تلاش می‌کردیم با مهدی ( شهید باکری ) ارتباط بیسیم برقرار کنیم. غلبه آتش و فشار تانک های دشمن زیاد شده بود، از شهید احمد کاظمی خواستم که به مهدی بگوید بازگردد اما او گفته بود جنگ؛ جنگ آتش است و نمی‌توانم برگردم. اتفاقا اینجا جای خوبی است، اگر می‌توانی خودت هم به اینجا بیا. پس از آن خودم هم تلاش کردم که با مهدی صحبت کنم اما او از هم صحبت شدن با من فرار می‌کرد. مهدی بین دوراهی خود و غیرتش مانده بود، غیرتش حکم می‌کرد که بماند و خودش می‌گفت که به عقب بیاید. من می‌دانستم که اگر با او صحبت کنم از طرفی به دلیل آنکه نماینده امام هستم می‌توانم او را بازگردانم.  همچنین بین من و آقا مهدی رابطه دلی خاصی وجود داشت که او را به عقب می‌آورد. تنها تصویری که می‌توانم از آن لحظات ارائه بدهم لحظه حضور حضرت ابوالفضل العباس (ع) کنار رود فرات است. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت بیست و هفتم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• شبها ساعت ده ما را به داخل حیاط می بردند و آمار می گرفتند. بر خلاف عادت، یک روز نزدیک ظهر آمدند و ما را به حیاط بردند و به صف کردند. بعد از گرفتن آمار گفتند که باید صف اول با دوم، و صف سوم با چهارم، و پنجم با ششم و همینطور تا آخر باید روبروی هم به ایستید. ما هم روبروی هم ایستادیم. عراقی ها گفتند باید همدیگر را محکم سیلی بزنید و الا ما خودمان شما را سیلی میزنیم. ناچارا آماده شدیم و شروع کردیم به زدن همدیگر. اگر ما نمی زدیم آنها شدیدتر می زدند. بعضی از بچه هایی که یواش می زدند، چند سیلی محکم خوردند تا حساب کار دستشان بیاید. ما هم بخاطر اینکه از دست عراقی ها کتک نخوریم شروع کردیم با طرف مقابل حرف زدن و اینکه محکم بزنیم. با همدیگر هماهنگ می کردیم که تعارف را کنار بذاریم و محکم بزنیم. بعضی از بچه ها که غواص بودند و لباس غواصی آنها را در منطقه عملیاتی بعنوان غنیمت گرفته بودند، هنوز لباس نگرفته بودند و فقط باشورت بودند. موقع زدن نگهبانها نگاه می کردند تا اینکه نوبت به چند نفر از بچه هایی که با شورت بودند رسید. آنها هم مثل فیلم های سینمایی با بدن لخت توی کف دو دستشان آب دهان ریختن و بعد دستها را به هم مالیدند و با نمایش آستین نداشته را رو به بالا تا زدند و در حالیکه زیر چشمی هم به طرف مقابل نگاه می کردند.... عراقیها که این صحنه را نگاه می کردند صدایشان به تحسین آنها بلند شد و "هسه، هسه، زین زین" می کردند. یعنی این خوبه و کیف می کردند. ما هم از این کار بچه ها خنده مان گرفته بود. نگهبان هیکلی و بلند قدی نزدیک آنها بود که دو پای خود را باز کرده و با گارد و ژست خاصی ایستاده بود و نگاه می کرد. نوبت به یکی از بچه های غواص اصفهانی رسید تا طرف مقابلش را بزند. بعد از اینکه دستش را بهم مالاند و بالا برد و می خواست محکم بزند توی صورت طرف مقابل، او هم از ترس صورتش را عقب کشید و دست اسیر اصفهانی به شدت روی صورت همان عراقی نشست و دماغش غرق خون شد. قند در دل ما آب شده بود و وقتی آه و ناله او را می شنیدیم لذت می بردیم. ما چند سیلی خورده بودیم و هنوز سر پا بودیم ولی او با یک سیلی به این حال و روز افتاده بود. نگهبان عراقی دستش را روی صورت گرفته و داد و فریاد بلندی براه انداخته بود. بقیه عراقی ها وقتی متوجه صحنه شدند، روی سر اسیر اصفهانی افتادند و او را زیر مشت و لگد گرفتند. در بین اسرا چند نفر مسن و پیرمرد داشتیم که عراقیها آنها را هم روبروی هم گذاشتند و به آنها گفتند که شما هم باید همدیگر را سیلی بزنید. بندگان خدا هم شروع به سیلی زدن همدیگر کردند. پیرمردها با ریش سفید اصلأ جان نداشتند که همدیگر را سیلی بزنند ولی خیلی یواش دستشان را بالا می بردند و به صورت همدیگر میزدند. عراقی ها خیلی با آنها کاری نداشتند و بخاطر این کار اذیتشان نکردند. ولی ما از این صحنه خیلی ناراحت شدیم و حاضر بودیم به جای آنها سیلی و کتک بخوریم. آنهایی که سیلی هایشان را زده و خورده بودند را به سلول می فرستادند. من در ردیف چهارم بودم و روبروی من یک بنده خدایی به نام علی از شهر ایذه. ایشان از لحاظ سنی از من بزرگتر بود و قدی متوسط داشت و شغلش کشاورزی بود. فوق العاده آدم صاف و ساده ای بود. تازه با هم آشنا شده بودیم و خیلی ابراز علاقه می کرد. اینقدر ساده بود که به زبان محلی می گفت "مش عظیم! پسری دارم هشت سالسه به اسم شسم الله، (شمس الله) خیلی دوستت داره !!" من هم می گفتم خیلی ممنون، شما برادر بزرگ ما هستید. آنروز به او گفتم مشد(مشهدی) علی، همدیگر را محکم بزنیم تا از دست عراقی ها کتک نخوریم. او هم با زبان محلی گفت "مو چنون محکم ای زنومت که تش أ می گوشات درایه!!" (من چنان محکم میزنمت که آتش از گوش هایت خارج بشه) من با خودم گفتم یا ابوالفضل این بنده خدا کشاورز بوده و حتمأ دست سنگین و محکمی هم دارد. من هم بهش گفتم پس من هم می زنم. گفت بزن و این حرفها را چند بار تکرار کردیم. نوبت من و مشد علی شد. از سر جایمان بلند شدیم نگهبان به مشد علی گفت "یلا اضرب" یعنی سریع بزن. مشد علی دست راستش را میخواست بالا بیاره که دیدم با زبان محلی گفت "مو دس راسوم تیر خرده، نیترم بزنومت" (من دست راستم تیر خورده و نمیتوانم بزنمت) گفتم بابا بزن، محکم بزن و گرنه عراقی ها ما را می زنند. باز گفت "مو نیترم دسومه بیارم بالا". (نمیتونم دستم را بالا ببرم). نگاه کردم دیدم بنده خدا راست می گوید و از ناحیه بالای مچ مجروح شده. نگهبان عراقی همچنان می گفت "یلا اضرب". مشد علی دست چپش را بالا برد زبانش را هم بین دندانهای بالا و لب پایین فشار داد، من هم چشمهایم را بستم ولی با دست چپش خیلی آرام توی صورتم زد. با دست چپ نمی توانست بزند، نگهبان های عراقی درجا چند سیلی محکم به او زدند و نوبت من شد. عراقی گفت "یلا اضرب" من هم ب
خاطر اینکه از عراقی ها کتک نخورم و از قبل با هم صحبت کرده بودیم، دستم را بالا آوردم و محکم زدم زیر گوش مشدعلی و بنده خدا به گوشه‌ای پرت شد. یک دفعه مشدعلی گفت "اه هونه بووت خراب، سی چه ایقد سفت زیدی؟" (ای خونه پدرت خراب برای چی اینقدر محکم زدی؟). گفتم ببخشید شرمنده. اما مشد علی خیلی ناراحت شده بود. نگهبان عراقی گفت: زین زین (خوبه) و رفت سراغ نفرات بعدی و ما هم رفتیم داخل سلولها... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا