🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"استعداد تجهیزاتی عراق"
⭕ ﺷﺮﻭﻉ ﺟﻨﮓ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﺦ
۱۳۵۹/۶/۳۱ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
⭕ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ۱۲ ﻟﺸﮕﺮ ﺯﺭﻫﯽ، ﻣﮑﺎﻧﯿﺰﻩ، ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻭ ۳۶ ﺗﯿﭗ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺍﺯ ۳ ﻣﺤﻮﺭ ( ﺟﻨﻮﺑﯽ؛ ﻣﯿﺎﻧﯽ؛ ﺷﻤﺎﻟﯽ) ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
⭕ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺟﻨﮕﯽ
۵۴۰۰ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩ ﺗﺎﻧﮓ،
۴۰۰ ﻗﺒﻀﻪ ﺗﻮﭖ ﺿﺪﻫﻮﺍﺋﯽ،
۳۶۶ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ،
۴۰۰ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻠﯽ ﮐﻮﭘﺘﺮ،
ﺑﻪ ﺳﺮﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﻼﻣﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
⭕ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﭘﺮﻫﺰﯾﻨﻪ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻭﺳﯿﻊ ﺗﺮﯾﻦ ﺟﻨﮓ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
( ۵ /۱ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺍﻭﻝ، ۲ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺟﻨﮓ ﺟﻬﺎﻧﯽ ﺩﻭﻡ )
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 2⃣9⃣
نسیم آرامی در دشت می وزید. گویی صدایی از دوردست ها مرا به خود می خواند. اما اینجا صدایی نیست. تنها ترنم پرندگان وحشی در دشت شنیده می شود. دیگر از آن هیاهوی رستاخیز گونه شبهای مهتابی خبری نیست. جایی ایستادم که مرز بین زمین و آسمان است. جایی که رضا با شایستگی از آن گذشت. ده سال انتظار من را شکسته و ناتوان کرده است. انگار چیزی پاهایم را به زمین میخکوب کرده. شاید هم یارای حرکت ندارند. کشمکش و دغدغه ای در درونم آغاز شده است.
به رضا چه می توانم بگویم؟ اگر از من پرسید بی معرفت، چرا آن شب من را تنها گذاشتی؟ چه جوابی دارم بدهم. بغضم ترکید و اشک چون جاری آب زلال از چشمانم جاری شد. دستی به گونه های خیسم کشیدم و بغضم را فرو خوردم بچه ها خودشان را به من رساندند و پشت سرم ایستادند. صدای علی در گوشم پیچید که رضا معطل چی هستی؟ نمی خواستم آنها چشمان خیسم را ببینند. نمیدانم شاید هم حال مرا فهمیده بودند. همگی سکوت کردند. در این دشت مقدس، گریه کردن عادی به نظر می آید. اینجا همان جایی بود که دو شب، بعد از عملیات والفجر مقدماتی من و محمد و رضا حسینی همراه با گردان دانش شوشتر عمل کردیم. همان نقطه ای که او را گم کردم.
لحظه ای چشمان منتظر مادر رضا پیش رویم نمایان شد. وقت و بی وقت در خانه ما می آمد و سراغ پسرش را از من می گرفت. من و رضا یک روح در دو کالبد بودیم. یعنی هر جا یکیمان بود حتما آن یکی هم حضور داشت. بالاخره دلم را به دریا زدم و حرکت کردم. هر چه بیشتر می رفتم، سفیدی استخوانهای شهدا نمایان تر می شد. خدایا چه می بینم...! دشتی پر از پرهای سفید فرشتگان آسمان که در شب عملیات بر روی زمین ریخته بود.
بچه ها با دیدن انبوه شهدا صلوات فرستادند. دیگر کسی به انتظار من نماند. با دیدن استخوان ها از هم سبقت گرفتند و دور شدند. پاهایم سست و ناتوان شد. آن قدر سست که گویی نایی برای رفتن نداشتم.
نگاهی به کاسه سرهای شهدا که مورد اصابت تیرهای تیربارچی قرار گرفته بود انداختم و ماتم گرفتم. سرهایی که به مانند جام هایی پر از شراب کهنه عشق بود. چه صحنه باشکوهی!. می دانستم رضا در کدام نقطه روی زمین افتاده است. مستقیم به همان سمت کشیده شدم. انگار من را صدا می زد. لحظه ای بعد، بالای سر مقداری استخوان ایستادم و به اسلحه فرسوده ای که لابه لای استخوان ها افتاده بود خیره شدم.
همه چیز در گذر زمان فرسوده و مضمحل شده بود. یاد آن لحظه ای افتادم که در آن ازدحام نیروها پا روی سر رضا گذاشتم و صدای آخ او را در آوردم. پیش استخوانها نشستم و آخرین درددل را با او کردم. به او قول داده بودم بر می گردم اما از آن روز تاکنون ده سال می گذشت. جز سری که به نشانه شرمندگی و احترام در مقابل استخوانهای او خم کنم کاری نمی توانستم بکنم..
علی جوکار در کنارم ایستاد و گفت: این کیه؟ گفتم: رضا حسينيه! زانو زد تا خاکها را غربال کند. شاید پلاک یا مدرکی از او به دست آورد. گفتم رضا پلاکی نداشت.
می گفت: پس بر چه اساس میگی رضاست؟ سکوت سنگینی بین من و علی و دیگر بچه ها که به ما پیوسته بودند حاکم شد. خم شدم و ربن فرسوده ای را که هنوز مقداری از استخوان پایش در آن مانده بود برداشتم و گفتم: این ربن ها شاهد حرف منه. شبی که از چادرها راه افتادیم، پاش کرد. خودش می گفت از چادر تدارکات گرفتم.
همه به حرفهای من گوش می دادند. نداعلی با شک و تردید گفت: کاش مدرک مهم تری پیدا می کردیم. سپس رو به من گفت: مطمئنی که پلاک نداشت؟ گفتم: در آن عمليات من و محمد هم پلاک نداشتیم. اما این نقطه دقیقا همان جاییه که آخرین بار دیدمش. در ضمن ربن هاشو خوب می شناسم. هرگز تصویرشون از ذهنم نمی ره.
نداعلی گفت: مگه وقتی دیدیش، شهید شده بود. گفتم: نه. اما آن قدر آن صحنه وحشتناک بود که مطمئنم همان جا شهید شد.
اشاره ای به پیشانی تیر خورده اش کردم و گفتم: این جمجمه سوراخ شده دلیل دیگه حرفمه. چون تعدادی که از کانال بالا اومده بودن، مورد اصابت تیر مستقیم تیربارچی قرار گرفتن. رضا هم بین همین شهدا کپ کرده بود..
پیشانی تیر خورده اش را بوسیدم و اشک ریختم و طلب مغفرت کردم. سپس از او خواستم در روز قیامت شافع من شود. یکی از بچه ها با عجله خودش را به من رساند و گفت: رضا سرباز عراقی داره علامت میده... باید برگردیم.... والا بنده خدا توی دردسر میفته..
نمی توانستم از رضا دل بکنم. ده سال با رؤیای او زندگی کرده بودم. ده سال تنهایی که همه موهایم را سفید کرده بود. چاره ای نداشتیم. به سرباز عراقی قول داده بودیم قبل از آمدن گشتیها برگردیم. قرار شد فردا کمی زودتر بیاییم و شهدا را جمع کنیم.
آن روز هوا ابری بود. آسمان همراه من آماده گریستن بود. علی جوکار نگاهی به من و چشمانم انداخت. گفت: وقت برای گریه کردن زیاده... عجله کن... الان گشتی هاشون میرسن، به سمت سنگر عراقی ها برگشتیم، به خاطر اینکه آذوقه برایشان آورده بودیم، پذیرای
ی خوبی از ما کردند. چای غليظی خوردیم و آماده برگشتن شدیم. سرباز عراقی که به نظر می رسید شیعه باشد، قبل از دور شدن ما گفت: اگر خواستید جنازه ها رو جمع کنید، صبح زود بیایید.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
آه از روزگار جنگ و رمز و رازش!
دفاع ما یک واژهاش "جنگ" بود و مابقی "عشق" خالص.
با خواندن هر خاطرهای خود را در فضایی لایتناهی ای می بینم و غرق در خلسه ای شیرین.
آنقدر شیرین که با اتمامش احساس از دست دادن رفیقی دارم و قطعنامهای از جنس 598 و بسته شدن دری از درهای بهشت.
لحظات پایانی خاطرات پورعطا را غنیمت می شمرم و آرام آرام می خوانم تا دیرتر تمام شود.
نمیدانم، شاید با خواندنش بشود نیم نگاهی کرد از دریچهای که به رضوانیان باز می شود و نسیمی که بر سر و رویمان می وزد.
گوشهای از پرده رضوانیان را باد برد
عشق را هِشت و
هزاران عقل را از یاد برد
🍂
🍂
🔻 #خاکریز_اسارت
💢 قسمت دویست و دوم:
اعترافات علی ابلیس(۲)
راستش اول باورمون نشد و فکر کردیم که بازم ازون نقشههای شیطانیشه، اما وقتی ادامه داد و گفت: امروز من در مقابل شما اعتراف میکنم که شما پیروز شدید! شما در این مدت، اسیر ما نبودید، بلکه ما اسیر شما بودیم! تازه متوجه شدیم فریب و کلکی در کار نیست و دچار تحول درونی شده.
علی ابلیس دیگه اون علی ابلیس سابق نبود و با اخلاص و از ته دلش با ما سخن می گفت. در پایان گفت: قدر خودتون رو بدانید و من امروز آرزو می کنم ای کاش جای یکی از شما بودم. بعدشم دلداری داد و گفت: شما آزاد خواهید شد و به وطنتان برمیگردید. در حالی که چیزی نمونده بود چشماش پر از اشک بشه و ما رو هم به گریه بندازه! بلند شد و از بچه ها خداحافظی کرد و تا روزی که ما در اردوگاه یازده تکریت بودیم دیگه کسی کابل دست علی ابلیس ندید و با احترام با بچهها رفتار می کرد.
این تغییر روحیه و روش و متحول شدن یه عنصر جنایتکار بعثی و اعترافات تکان دهنده در حضور کسانی که تا دیروز بی رحمانه بجونشان میفتاد و تحقیرشون میکرد، جای تأمل فراوانی داره که نشون دهنده بالندگی مکتب ناب تشیع علوی، شکوه آزادهپروری حماسۀ حسینی و مقاوم سازی مقاومت زینبی است، که تنها ذرّه و شمهای در وجود ارادتمندان آن بزرگواران در دوران اسارت متجلی شده بود و این گونه یه دشمن حاقد و سنگدل رو خاضع کرده بود. گر چه بسیاری از سربازان، درجه داران و افسران بعثی مانند سید علی یا همون علی ابلیس دیروز این شجاعت و از جان گذشتگی رو نداشتن که بیان و به حقانیت راه امام(رضوان الله تعالی علیه) و سربازانِ وفادارش اعتراف کنن و ایمان بیاورند؛
امّا اعتراف به شکست خودشون و پیروزی روش و منش آزادگان در بند، بی تردید، نشانۀ پیروزی در تقابل فضیلت و رذالت بود. پایمردی و استقامت همراه با معنویت و متانت سفیران امام(رحمه الله علیه) و نظام اسلامی بسیاری از اونا رو متحول کرده بود و ما این نشونه را در خیلی از نگهبانای اردوگاه بوضوح مشاهده میکردیم.
ادامه دارد ⏪
خاطرات طلبه آزاده رحمان سلطانی
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #نکات_تاریخی_جنگ
"اطلاعات آماری جنگ تحمیلی"
⭕ ﺩﺭ ﻃﻮﻝ ۸ ﺳﺎﻝ ﺩﻓﺎﻉ ﻣﻘﺪﺱ
۱۹ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﺑﺰﺭﮒ
۱۹ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻣﺘﻮﺳﻂ
۱۲۵ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﮐﻮﭼﮏ،
ﺗﻮﺳﻂ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﺳﻼﻡ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ.
⭕️ ﺟﻨﮓ ﺗﺤﻤﯿﻠﯽ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺮ ﺍﯾﺮﺍﻥ ۲۸۸۷ ﺭﻭﺯ ( ۹۶ ﻣﺎﻩ) ﻭ ۸ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
⭕ ﺩﺭﻃﻮﻝ ﻧﺒﺮﺩ ۸ ﺳﺎﻝه ۱۰۰۰ ﺭﻭﺯ ﻧﺒﺮﺩ ﻓﻌﺎﻝ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ.
⭕ مقدار خسارات جانی ایران:
۲۱۳ ﻫﺰﺍﺭ ﺷﻬﯿﺪ ،
۱۴۰ ﻫﺰﺍﺭ ﺟﺎﻧﺒﺎﺯ ،
۳۲۰ ﻫﺰﺍﺭ ﻣﺠﺮﻭﺡ ،
۴۰ ﻫﺰﺍﺭ ﻧﻔﺮ ﺁﺯﺍﺩﻩ
⭕ مقدار خسارات دشمن:
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۷۲۳۶۳ ﻧﻔﺮ ﻋﺮﺍﻗﯽ ﺍﺳﯿﺮ
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۹۵۱۴۸ ﮐﺸﺘﻪ
ﺗﻌﺪﺍﺩ ۳۶۶ ﻓﺮﻭﻧﺪ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﻭ ۹۰ ﻫﻠﯿﮑﻮﭘﺘﺮ ﺳﺮﻧﮕﻮﻥ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست 3⃣9⃣
خاطرات رضا پورعطا
دستی تکان دادیم و با کوله باری از خاطرات تلخ و شیرین به سمت مرز خودمان حرکت کردیم. در طول مسیر به رضا و خاطرات سالها دوستیمان فکر کردم می دانستم که مادرش از شنیدن خبر پیدا شدن جنازه رضا خوشحال خواهد شد. قطرات باران به شیشه جلو ماشین می خورد. سکوت سنگینی در ماشین برقرار بود. هیچ کس حرفی نمی زد. راننده ماشین مجبور شد برف پاک کن ها را روشن کند. تیغه های برف پاکن تند و تند قطرات باران را کنار می زد. شدت بارش باران هر لحظه تندتر می شد. سرم را به شیشه کناری تکیه دادم و دشت را از نظر گذراندم. ناگهان حرف على مرا از فکر بیرون آورد. گفت: خدا کنه فردا بتونیم بیایم....
دلم لرزید. چون حرکت ماشین در گل چسبنده دشت غیر ممکن بود. بارش هر لحظه شدیدتر می شد و سرعت ماشین کمتر. نگاهی به تپه های اطراف انداختم. دلم میخواست تنها بودم و روی یکی از تپه ها می ایستادم و رو به آسمان ابری فریاد می کشیدم که ببار... ببار تا دنیا را آب ببرد.
فردای آن روز همان طور که علی پیش بینی کرده بود، به دلیل بارندگی شدید نتوانستیم به منطقه برویم اما روز بعدش هوا آفتابی شد و ما صبح زود برای انتقال شهدا حرکت کردیم. خبر در سطح شهر امیدیه پیچیده بود و خانواده های زیادی منتظر بازگشت پیکر فرزندانشان بودند.
وقتی به منطقه رسیدیم، همه جا خیس بود. به محض حرکت در مسیر پاسگاه عراقی ها، متوجه رد پاهای دیگری شدیم که تازه تازه بود. تردیدی در دلم ایجاد شد. على را صدا زدم و پرسیدم: این رد پاها مال کیه؟
گفت: نمیدونم شاید بچه های تعاون زودتر از ما اومدن. همین طور هم بود. چون وقتی به نقطه مورد نظر رسیدیم، خبری از شهدا نبود. دشت خالی تر از همیشه در نسیم باد، غربت بچه ها را فریاد می زد. بچه های تعاون اهواز همان روز بارانی آمده بودند و همه شهدا را جمع آوری کرده بودند.
مادر رضا مشتاقانه با اسپند و عود منتظر ورود رضا به شهر بود. سراسیمه به سمت محل استخوان های رضا دویدم اما اثری جز ربن خسته رضا بر جای نمانده بود. آهی از دل کشیدم و روی زمین زانو زدم. علی خودش را به من رساند و گفت: متأسفانه همه را منتقل کردن.
با اشاره به محل شهادت رضا گفتم: ده سال به انتظار آمدن من تکان نخورد اما... بغض گلویم را فشرد و نتوانستم ادامه دهم. علی گفت: آنجا که چیزی نیست خم شدم و لنگه کفش به جا مانده رضا را برداشتم و گفتم: این ربن رضاست، اونو
خوب می شناسم. به کفش خیره شدم. سپس آن را در آغوش کشیدم و زار زار گریه کردم.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂