eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از شاویسی خواستیم تا خاطرات خرمشهر خود را تعریف کند. با اینکه خیلی خسته بود اما قبول کرد و گفت بچه ها، اولش که عراقی ها شهر رو با توپ و خمپاره می کوبیدند ، کسی باورش نمی شد که اصلا جنگ شده. خیلی ها می گفتند بابا دو سه روزه ایران دمار عراقی ها رو درمیاره. اما واقعیت چیز دیگه ای بود. هر روز محاصره تنگ تر می شد . بیشتر زن و بچه های تو هفته اول و دوم کوچ کردن و از شهر رفتند. بدبختی، روستایی ها بودند که هیچ رقم حاضر نمی شدند بیان بیرون و جونشون رو نجات بدن . اول با نصیحت و خوشرویی می گفتیم بیایید برید یه شهر دیگه. اما بعدا مجبور شدیم با دعوا و تهدید از شهر بیرونشون کنیم . نیرو کم بود. غذا کم بود دارو محدود بود. مهمات نداشتیم. هر روز هم شهید و مجروح می دادیم . شاویسی خیلی با غصه حرف می زد . اما یه جا لحنش عوض شد ...با غرور گفت ، بچه ها تو خرمشهر قبل از انقلاب یه نفر بود که خیلی خوش قد و بالا بود. کشتی گیر بود و جیگر دار . اسمش ایاد بود ایاد هندی زاده ... برا خودش بی کله ای بود . وقتی خرمشهر افتاد دست عراقی ها ، ایاد شبها گم و گور می شد. تنهایی می زد بیرون و دم دمای صبح سر کله اش پیدا می شد. اما با یه گونی. حالا بگو تو گونی چی بود ! چند تا سرِ عراقی .... کارش شده بود نفله کردن عراقی ها. چشمان بچه ها از تعجب گرد شده بود. آب دهانمان توی گلو گیر کرد بود . یعنی واقعا می شه ..... نه می شد باور کنیم نه شاویسی اهل چاخان بود . خلاصه اون شب ماجرای ایاد هندی زاده با اون شکل و شمایل و پخ پخ کردن عراقی ها غم های ما رو تبدیل به غرور کرد. خدا وکیلی هم بعد از گذشت سی هشت نه سال ماجرای پهلوان خرمشهری برایم معماست. ایاد هندی زاده .... دلم می خواست شاویسی تا صبح از خاطراتش می گفت ، اما یکی آمد دنبالش و اون هم گفت باقی خاطرات باشه یه وقت دیگه . خدا حافظی کرد و رفت . بچه ها هر کدام رفتند بخوابند . هر کسی باید سر وقتِ خودش دم در نگهبانی می داد . من هم پست آخر بودم . خیلی زود خوابم برد . قبل از اینکه بیام جبهه خیلی که زود بلند می شدم برای نماز صبح نیم ساعت بعد از اذان بود . اما حال و هوای جبهه و معنویتی که توی پادگان آموزشی و بزرگتر های ما که خیلی قبل از اذان صبح بیدار می شدند و نماز شب می خواندند ، به من هم اثر کرده بود. گاهی خود بخود قبل از اذان صبح بیدار می شدم . دیدن آسمان پر ستاره حال آدم رو خوش می کرد . خواب و خوراکم ، لباسهای خاکی ام ، سر وقت نماز خواندن و دعا و زیارت عاشورا خواندن ، از من یه آدم دیگه ای ساخته بود . همون چیزی که قبل از آمدن آرزوی آن را داشتم . شهر کجا ....جبهه کجا ! دعای توی سنگر خواندن کجا .... سه روز توی مقر بودیم و استراحت می کردیم . البته نگهبانی سر جای خودش بود . روز چهارم نوبت تیم ما بود که بریم سمت جزیره مینو .... خطی که آرام و قرار نداشت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان جلسه تمام شد و دستور دادند به سمت آسایشگاه برگردیم. سرگرد پشت سرم می آمد و یکریز تهدید می کرد: «هان مهدی! امروز دیگه مطمئن شدم تو آدم بشو نیستی، تو دیگه منو خسته کردی، بهت قول می دهم تو را ناقص کنم، تو را فلج می کنم، از مردن بدتر. کاری باهات می کنم که بلبلی کردن یادت برود. در آن چند ماه سرگرد را شناخته بودم. می دانستم دلش عقده کرده و حتما کارم را یک جوری تلافی خواهد کرد و رفتار مرا بی جواب نخواهد گذاشت. به همین دلیل آن شب نمازم را خواندم، دعاهایی را که دوست داشتم خواندم و منتظر شدم بیایند. ساعت نزدیک دوازده شد. بچه ها گفتند: «تا حالا اگر می خواستند بیایند، آمده بودند.» بچه ها یکی یکی خوابیدند. کتونی هایم را پوشیدم و بندهایش را محکم دور مچ پاهایم بستم و رفتم کنار در، روی موزاییکها دراز کشیدم. هر لحظه منتظر بودم بیایند. ساعت نزدیک دو و نیم شب، درست وقتی داشتم پیش بینی می کردم که دیگر نخواهند آمد، یکدفعه عراقی ها ریختند داخل محوطه. دست همه کابل و چوب بود. آمدند پشت پنجره ها و شروع کردند به میله ها کوبیدن و هوار کشیدن. داد می زدند: «یالا بلند شوید!» درها را باز کردند. بچه ها پابرهنه و خواب آلود بودند. سربازها جلوی در ایستاده بودند و همه را می دواندند به طرف حمامها. طبق معمول محل تخلیه فاضلاب را بسته بودند. دوش های آب سرد باز بود و کف حمام و دستشویی ها آب جمع شده بود. ما را فرستادند زیر دوش آب و بعد با پشت پا می زدند به ما تا بیفتیم روی زمین پر از آب. آن وقت شروع می کردند کابل زدن. چنان وحشیانه می زدند انگار ما که کتک می خوریم آدم نیستیما برایشان مهم نبود آن ضربه های کابل که به چشم، به گوش یا به نخاعمان می خورد، ممکن است چه بلایی سرمان بیاورد. 👇👇
🍂 سربازها فریاد می کشیدند و کابل میزدند که یک دفعه سرگرد محمودی وارد حمام شد و داد کشید: «یالا شعار بدهید» و خودش شروع کرد: «توپ، تانک، مسلسل.. مصرع بعدی را هم خودش ساخته بود که خیلی رکیک بود و به حالت جنون آمیزی فریاد میزد: مگر کر هستید؟ یالا این شعار را تکرار کنید.» همگی کتک می خوردیم. یک ربعی به این وضع گذشت که دیدم سرگرد رفت بیرون، به طرف حمام های انفرادی که بین دو قاطع، از بلوک ساخته شده بود. چند دقیقه بعد چهار سرباز که خوب می شناختمشان به اسم های یاسین، توفيق، فرشته عذاب (عبدالرحمن) و خمیس آمدند و دست و پای مرا گرفتند و بین زمین و آسمان بردنم به طرف حمام های انفرادی همین طور که مرا بلند کرده بودند و می بردند، یاسین و فرشته عذاب به بدنم سونده میزدند. هر چه سعی می کردم خودم را از دستشان خلاص کنم، فایده ای نداشت. سرگرد در راهروی حمام ها ایستاده بود و چهار سرباز مرا جلوی او ول کردند روی زمین. سرگرد آمد جلو و از زمین بلندم کرد و چسباند به دیوار. به چشم هایم خیره شد. از نگاهش معلوم بود که شوخی ندارد. بلکه می خواهد عقده های دلش را باز کند. با کف دست به پیشانی ام زد و مرا محکم کوبید به دیوار. گفت: «چقدر بهت گفتم آدم بشو مهدی. دست از این کارهایت بردار؟ فایده نداشت، تو بدتر کردی. من همه را آدم کردم، سر جایشان نشاندم، الا تو یک الف بچه را. ولی دیگر تمام شد مهدی. حالا دیگر برای عذرخواهی و پشیمانی دیر شده، فرصت ها را از دست دادی. امشب تو را فلج می کنم....) او پشت هم حرف می زد. دهنش بوی الکل می داد. از حالتها و رفتارهایش معلوم بود مشروب خورده است. سربازان و درجه دارهای دیگر حق نداشتند در اردوگاه مشروب بخورند. آن شب مطمئن بودم کارم تمام است. اشهدم را خواندم. احساس کردم سرگرد انتظار دارد گریه کنم، التماس کنم، به پایش بیفتم و طلب بخشش کنم. اما از روز اولی که این جنگ را با او شروع کرده بودم، چنین روزی را میدیدم. بنابراین، ناخواسته و نادانسته وارد این جنگ نشده بودم که حالا بخواهم تسلیم شوم. اگر غیر از این می کردم باید ذلیل و خوار و یا خائن می‌شدم. به همین دلیل سعی کردم محکم و قوی باشم و خودم را به خدا بسپارم. در آن لحظات می دانستم از دست آن مست دیوانه رهایی نخواهم داشت، مگر اینکه نظر حق متوجهم شود. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 🔸 امام استراتژی جنگ را مشخص کرد. ایشان فرمودند اگر جنگ ۲۰ سال هم طول بکشد ما پای آن می ایستیم. دیگر تکلیف کار برای همه مشخص شد. ما تا قبل از آن اصلا استراتژی نداشتیم؛ زمین می دهیم زمان می‌گیریم هم شد استراتژی؟!! یکسری طرح هایی را بنی صدر می نوشت و اجرا می کرد که اگر حواس مان نبود در جریان اجرای آن ها ۴ لشکر را منهدم می کرد. 🔅 لذا بعد از تعیین استراتژی، نیروها سازماندهی شدند و همه ی ظرفیت ها به کار گرفته شدند. گروه های مردمی در قدم اول تبدیل به گردان شدند. بزرگِ هر گروه به عنوان فرمانده منصوب شد و ماموریت پیدا کرد تا یگانش را توسعه دهد و نیروهای بیشتری را از شهرها جذب نماید. مرحله بعد گردان ها به تیپ تبدیل شده و بعد از عملیات بیت المقدس به لشگر ارتقا پیدا کردند. فرمایش بعدی حضرت امام(ره) به ما نظامی ها این بود، بروید و مسائل تان را حل کنید. حالا باید فکری برای مناطق جنگ زده می کردیم. قدم اول آزاد سازی مناطق تحت تصرف ارتش عراق بود... ... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصویری ناب از سردار شهید حسن باقری در دوم خرداد ۶۱ ابتدای جاده خرمشهر به شلمچه @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم باز هم غروب و باز هم جابجایی . خوبی این جابجایی ها این بود که هیچ کسی مسلح نبود . سلاح ها توی سنگر ها بود و هیچ نیرویی با خودش سلاح ها را به عقب نمی آورد . تیربار و کلاش و نارنجک ها همه توی خط بود . این برای ما هم خوب بود . داشتن اسلحه توی مقر دردسر داشت . البته توی مقر مسئولین و نیروهای بومی که ثابت بودند همه اسلحه تحویل گرفته بودند . اما یه مشکلی وجود داشت . تیر بارها همه ژ سه بود . سنگین و بد بار . حساس به گرد و خاک . اگه یه ذره کثیف می شد گیر می کرد . برای همین هم کمتر با تیربار شلیک می شد . موقع حرکت رسید و یا علی گفتیم با بچه های مقر خداحافظی کردیم . تاریک روشن رسیدیم به محور . به سرعت جابجایی ها انجام شد و سریع لوح نگهبانی نوشته شد . اینجا غیر از اسکله و جای قبلی بود. خاکریز بلند و سنگر های منظم توی دل خاکریز . با یه فاصله بیست ، سی متری هم سنگر های استراحت را به پا کرده بودند . توی هر سنگر تجمعی حدود پنج نفر می تونستند استراحت کنند . سقف سنگر هم پلیت بود و روی پلیت ،گونی های خاک گذاشته بودند. نگهبانی ها هم دو نفره دبود و دو ساعته . این خیلی خوب بود که دیگه تنها نیستی . پاس اول به من و چراغعلی افتاد . قد و هیکل هر دوتامون کوچک بود . چراغعلی فلوتش رو هم آورد . گفتم این رو برا چی می آوری ؟ خندید و گفت می خوام یه خورده تو سنگر فلوت بزنم ! گفتم بابا دست بردار اینجا که گوسفند نیست . گفت حالا .... شاید گوسفند هم پیدا کردیم . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان کم کم سکوتم وحشی ترش کرد. دوباره مرا محکم به دیوار چسباند و پاهایم بین زمین و آسمان معلق ماند. با کف دست زد توی گوشم. سرم، صورتم و بدنم را به بلوک های سیمانی دیوار می کوبید. در آن لحظات، سرگرد محمودی را در شمایل انسان نمی‌دیدم، احساس می کردم با یک دیو درگیر شده ام که می خواهد مرا له کند یا ببلعد. کمی بعد انگار خسته شده باشد رهایم کرد و همانجا وسط راهروی حمام ایستاد. سربازها با سونده افتادند به جانم و به هر جای بدنم که دستشان می رسید، می زدند. سرگرد یک چوب دستی خوش دست داشت که شبیه گرز بود. چوب ضخیمی بود که انتهای آن یک بند چرمی داشت و سر گرز مثل چماق، ضخیم و گرد بود. جنس محکمی داشت و اسرای زیادی را با آن ناقص کرده بود. دسته اش کنده کاری داشت و آدم را یاد میل‌های زورخانه می انداخت. سرگرد آمد نزدیکم، دستور داد سربازها از زمین بلندم کنند. خم شد گردنم را گرفت و فشار داد. فهمیدم می خواهد دولا شوم. گفت: «یالا مهدی دولا شو. چهار دست و پا روی زمین خم شو، دیگه می خواهم فلجت کنم.» با چنان حرصی کلمه «فلج کنم» را می گفت که انگار شده بود بزرگترین آرزوی زندگی اش؛ آرزویی که داشت به آن می رسید. سربازها به گردن و کمرم فشار آوردند که خم شوم. 👇👇👇
🍂 وقتی به زور مرا به حالت رکوع درآوردند، یک لحظه احساس کردم دیگر گیر افتادم و فریادم به هیچ کجا و هیچ کس نمی رسد و اینها هر بلایی بخواهند سرم می آورند. از این فکر دلم شکست و احساس تنهایی، غربت و اسیری کردم. همان لحظه نعره سرگرد را شنیدم، چوب دستی اش را بالا برد تا بزند روی کمرم، با شنیدن نعره او من هم از ته دل فریاد زدم: «یا امام زمان!» نمی دانم در آن لحظه چه کسی نام مبارک صاحب الزمان (ع) را بر زبانم جاری کرد. دست سرگرد و چوب دستی را دیدم که روی کمرم با چه ضربی فرود آمد. چند لحظه سکوت فضا را پر کرد. همه بی حرکت ایستاده بودند. هیچ دردی احساس نمی کردم. هنوز سرم پایین بود، اما دیدم گرزی که روی کمرم فرود آمده از وسط دو تکه شد. به طرز باورنکردنی قلوه کن شده بود. یک تکه اش در دست سرگرد مانده بود و تکه های دیگرش روی زمین پخش شده بود. دست سرگرد را می دیدم که هنوز نیمه دیگر چوب دستی را محکم گرفته و خشكش زده است. چوب دستی از هر دو سو که شکسته بود، مثل جارو رشته رشته شده بود. تکه ای هم که روی زمین افتاده بود، درست مثل رشته های ماکارونی از هم گسسته بود. همچنان خم بودم. نه سرگرد، نه آن چهار سرباز از جایشان تكان نمی خوردند. سکوت بر فضا حاکم بود. نمیدانم چند دقیقه این طور گذشت. انگار همه خشکشان زده بود. شاید می‌شد شکستن چوب دستی را ناشی از شدت ضرب دست سرگرد دانست، اما آنطور رشته رشته شدنش و کوبیده شدنش با آن شدت به ستون فقراتم در حالی که حتی یک آخ هم نگفتم، با هیچ منطقی توضیح دادنی نبود ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
🔴 خاطرات امشب طحانیان، از جنس دیگری بود از همان جنس عنایات ویژه، یک اراده الهی و یا.... و انقلابی که بتواند نوجوانان خود را چونان عارفان، بزرگ نماید، جز معجزه چه نام خواهد داشت؟ 👈 نظر شما چیست؟ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا