eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی 🔅 قسمت دوم یکى هم از آخر جنگ بگویم. بعد از یکى از عملیاتها که موفقیت لازم را ما به دست نیاوردیم و لازم بود فرماندهان براى عملیات دیگرى آماده شوند که آن عدم موفقیت را جبران کنند، مرحوم شهید میثمى که از شخصیتهاى برجسته و کم نظیر و در سلک روحانیت بود، طلبه هاى مستقر در قرارگاه ها را جمع کرد تا ما را توجیه کند که برویم در یگانها و قرارگاههاى خودمان و کارى بکنیم که رزمندگان براى عملیاتهاى بعدى بمانند و فرماندهان را در این زمینه کمک کنیم. یک جمله اى ایشان آنجا فرمود که این هم تحلیل زیبایى است. فرمود «توان ما به میزان امکاناتِ در دست ما نیست؛ توان ما به میزان اتصال ما به خداست. در میدان رزم و مبارزه هر چه این اتصال را قوى تر کنیم، توانمندتر خواهیم شد و اقتدار ما بیشتر خواهد بود و هر کجا که این ارتباط ضعیف بشود، هر چند امکانات ما زیادتر باشد، ضعیف تر مى شویم.» من مى خواهم این نتیجه را بگیرم که دفاع مقدس هشت ساله ما، تمام جنگها و غزوات و سریه هاى زمان پیامبر را در دل خود داشت! ما در جریان دفاع مقدس، بدر را دیدیم که یک عده قلیل چگونه بر یک عده کثیر غلبه مى کنند؛ در دفاع مقدس اُحُد را دیدیم که اگر احیانا در یک محور، بعضى از نیروها توجه شان به دستور فرماندهى ضعیف مى شود و یا خداى ناکرده غیر از آنچه که مسائل انقلاب و نظام و خدا مى خواهد، چیز دیگرى در دل بعضى ها رسوخ مى کند، چه عواقبى دارد! و هم حُنین را دیدیم که اگر جایى اعتماد ما به کمیت نیروى ما و امکانات بود، خدا چگونه ما را متنبه مى ساخت. حاصل همه اینها این بود که یک نیروهایى ساخته شده اند که اکنون وقتى سراغ آنها مى روید، آن بعد ارزشى و اخلاصشان بر همه چیز مى چربد. و به این باور رسیده اند که تنها عامل پیروزى ما همان معنویت بود. از قول شهید میثمى بگویم: «گویا خدا خواسته است که پایین همه عملیاتهاى ما بخورد: مِیْد این اللّه (made in Alaah). تعبیرشان این بود خدا نمى خواهد که پایین هیچ عملیاتى بخورد: مِیْد این سپاه ـ مِیْد این ارتش و... .» هر کجا اخلاص بود کمک کرد و موفقیت را هم نشان داد. حالا صحنه هاى مختلف آن از اول جنگ گرفته تا پایان جنگ بسیار فراوان است. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم عقربه ساعت ده و نیم رو نشان می داد . قلبم به شدت به تپش افتاد . نه اینکه ترس داشته باشم ، نه . بلکه برای اولین بار می خواستیم بزن بزن راه بندازیم و عکس العمل عراقی ها معلوم نبود به چه صورتی خواهد بود. حالا اگه روز بود ماجرا خیلی فرق می کرد. اما شب یه چیز دیگه بود. آقا جواد بچه ها را فرمان آماده باش داد. بیسم چی آقا جواد گوشی را چسباند به گوشش و بعد آرام به آقا جواد یه چیزی گفت. من و محمود دست هایمان را به هم گره کرده بودیم و منتظر دستور بودیم. چراغ علی آمد نزدیک ما و گفت دمارت را در بیارم ای صدام نفهم. توی این هیری ویری ، تهدید صدام را کم داشتیم که چراغ انجامش داد . آقا جواد به بچه ها دستور داد اسلحه ها را مسلح کنیم . یه عده هم آرپی جی ها را گرفتند رو به دشمن و چخماق را کشیدند. در یک آن صدای تکبیر از بلند گوها پخش شد و در کمتر از ثانیه ای همزمان چند موشک آر پی جی شلیک شد. آتش تیربار و کلاش و آر پی جی و تکبیر بچه ها سینه سیاه شب را روشن کرد . بزن بزن شروع شد . آتش را ما روشن کرده بودیم. صدای ته قبضه توپ های ما هم بلند شد. نه یکی ، نه دو تا ! یه ریز شلیک می شد . خمپاره ،هشتاد .... صد و بیست . ولوله ای شد که نگو . می خندیدم ، گریه می کردم ! نمی دانم ! فقط تکبیر می گفتم و شلیک می کردم . خط از سکوت مطلق تبدیل شد به رعد و برق و طوفان. عراقی ها انگاری از خواب بیدار شده باشند. در آن واحد ده ها موشک به طرف ما شلیک کردند. منور بود که توی آسمان با صدای عو عو عو پایین می آمدند و روشنایی بخش کوچکی از آسمان تاریک می شد. صدای اصابت خمپاره و موشک های آر پی جی و تکبیر بچه ها و .... خشابها خالی می شد و عوض می شد ..... اصلا نفهمیدم این خط آتش ما و جواب دادن عراقی ها چقدر طول کشید . گوشم سوت می کشید و صداهای بچه ها رو خوب نمی فهمیدم . محمود و دو سه تا از بچه های دیگه برای آوردن مهمات کمی به عقب رفتند. من ماندم تنها. ترسی نداشتم ، فقط دلهره بود که رهایم نمی کرد . شاید این درگیری دو سه ساعت طول کشید ! یواش یواش شدت تیر اندازی ما کم و کمتر شد ، در عوض عراقی ها ول کن نبودند . دستور آمد به سرعت به سنگر عقبی برویم . با رفتن به سنگر تازه متوجه غیبت چراغ علی شدم . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان به دلیل اینکه در سن بلوغ بودم، دندانهایم لق می شد و خودم می کندم. بعد از مدت کوتاهی هم جایش دندان تازه در می آمد. اما یک دندان آسیابم پوسیدگی سطحی داشت که اذیتم می کرد. هر چه با آن کلنجار می رفتم، موفق نمی‌شدم حتی لقش کنم. یک روز دل به دریا زدم و رفتم پیش این آقا! چنان با بی رحمی آن دندان سالم را، که فقط قدری پوسیدگی سطحی داشت، از ریشه کشید که وقتی دندان را گرفت جلوی چشمانم، ریشه نمیدیدم فقط یک تکه گوشت لای گاز انبر پیدا بود و دندان و ریشه اش در آن گم بود! عراقی ها فقط موقع آمدن صلیب سرخ تعدادی محدود از اسرا را برای ترمیم دندان پذیرش می کردند. همین عاملی شده بود که یک صف طولانی از بچه هایی که مشکل پوسیدگی دندان داشتند درست شود. آنها حاضر نبودند تن به شیوه جلادانه «دندان فقط بکش» بدهند؟ چون با هر بار آمدن صلیب، از هر آسایشگاه فقط یک نفر را برای این کار پذیرش می کردند، من هم به دلیل پوسیدگی یکی از دندان هایم که آزارم میداد، ساعت زیادی در نوبت بودم.. با آمدن صلیب سرخ عراقی ها دندانپزشکی را فعال کردند. به همراه شش نفر از بچه های آسایشگاه های قاطع خودمان به دندانپزشکی مراجعه کردیم. به محض ورودمان دکتر عراقی همه را به صف کرد و گفت گوشه ای از اتاقش بایستیم. چون جایی برای نشستن نبود. رفت سراغ کیف مخصوصش و یک شیشه را از آن خارج کرد و به سراغ ما آمد. محتوی شیشه اسپری بی حسی برای اسیر ایرانی، آن هم در حالی که مجروحان ما برای بخیه جراحاتشان بیهوش نمی شدند، مضحک بود. دکتر گفت: «آن دندانهایتان که مشکل دارد نشان دهید.» من دومین نفر بودم. دهانم را باز کردم و دندانم را نشانش دادم. او هم سر اسپری بی حسی را به عمق دهانم گرفت و اسپری را زد. چند بار.اولین بار که در ایران برای ترمیم دندان به دندانپزشک مراجعه کردم با حیرت پرسید: «ای بابا این دندان را کجا و کی کشیده ای؟» فکر کنم دکتر رویش نشد بگوید کدام طويله، گفت: «کسی که این دندان را کشیده تمام لثه تو را هم همراهش کنده و دیگر لثه ای نمانده که بتوانی حتی جایش یک دندان بکاری» 👇👇👇
🍂 این کار را تکرار کرد، اولین بار بود چنین چیزی را تجربه می کردم و اطلاعی از عملکرد اسپری بی حس کننده نداشتم. فقط خوشحال بودم قرار است با این شیوه درد کمی را تحمل کنم. دکتر رفت سراغ تجهیزات کارش تا آماده شود. در همان حال که دکتر داشت مقدمات کارش را فراهم می کرد، حس عجیبی به من دست داد. احساس کردم دیگر اختیار حرکت لبهایم را ندارم و زبانم مثل بادکنک باد کرده و راه گلویم را بسته است. دستم را به صورتم و لب هایم میکشیدم اما انگار داشتم یک شیء بی جان را لمس می کردم. آب دهانم را نمی توانستم جمع کنم. دستمالی هم نبود. کم کم حس کردم نفس کشیدنم سخت شده، طوری که به خودم فشار می آوردم کمی هوا وارد گلویم کنم. ولی انگار راه گلویم بسته شده بود. قادر به حرف زدن هم نبودم. لال شده بودم. نه لبهایم تکان می خورد، نه زیانم می چرخید. نمی توانستم حالم را به دوستانم یا به دکتر عراقی شرح دهم و بگویم که دارم خفه می شوم. دیدم آنجا ایستادن عین مردن است. دیگر ملاحظه اینکه داخل باش است و کسی حق ندارد در محوطه دیده شود و ممنوعات دیگر را نکردم و سریع از مطب دکتر خارج شدم. حتی پشت سرم را هم نگاه نکردم و دویدم به طرف دستشویی ها. انگار سرم وزنه ای شده بود که روی تنم سنگینی می کرد. دستم را می بردم داخل دهانم و محکم روی زبانم فشار میدادم تا بلکه کمی هوا وارد گلویم شود. ولی انگار نه انگار. امید نداشتم به دستشویی ها برسم. هیچ کس بیرون نبود به دادم برسد. دکتر عراقی به جای اینکه دندانم را سر کند آن قدر اسپری در حلق و دهانم ریخته بود که انگار نه سر داشتم، نه گلویی برای نفس کشیدن! ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 بوسه ملائک بر آن بازوانی که در میدان نبرد مردانه ایستادند و سر را بخدا سپردند و قدمی پس ننهادند. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی 🔅 قسمت سوم بُعد دوم را هم اشاره اى بکنم: فقط این نبود که معنویت رزمندگان، بر دفاع مقدس اثر بگذارد، بلکه دفاع مقدس هم در معنوى کردن رزمندگان اسلام نقش داشت! که شاید ما کمتر به آن توجه کرده ایم. اینکه امام فرمودند جبهه ها یک دانشگاه است، دانشگاه فیزیک نبود، دانشگاه تعالى و رشد بود، دانشگاهِ رسیدن به مقصد بود، دانشگاه یافتن صراط مستقیم و حرکت بر آن صراط مستقیم بود. بسیار توانست جوانهاى ما را بسازد. این لایه دفاع مقدس براى من بسیار قابل توجه است. دفاع مقدس توانست جوانان ما و مردم ما را به گونه اى بسازد که نه تنها در دهه اول بلکه در دهه هاى بعد هم جزو حافظان اصلى انقلاب اسلامى باشند و در راه حفظ انقلاب، دیگران به تبع از آنها نقش آفرین بودند. من خودم در دوران جنگ به یاد دارم آدمهایى را که روز ورودشان به دفاع مقدس و روز برگشتشان بسیار فرق مى کرد ـ آنها که شهید شدند به جاى خود. ـ آنهایى که براى سه ماه آمده بودند، براى شش ماه آمده بودند، در دفاع مقدس متحول شده بودند و بسیارى از عزیزان مى گفتند ما در اعزام دوم و سوم‌مان، براى آن به جبهه آمده ایم که علاوه بر خدمت به دفاع مقدس، از دفاع مقدس بهره بگیریم! در دوران دفاع مقدس، خدمت یکى از عرفا رسیدیم. بحث ارزیابى جنگ بود. گفتیم آقا خیلى از نیروهاى ما شهید شدند، دویست هزار نفر از جوانها و بهترین انسانهاى ما از دست ما رفتند؛ آن عارف با شدت عصبانیت پاسخ داد: «شما متوجه نیستید. یکى از بهترین آثار دفاع مقدس این دویست هزار شهید بود! یکى از بهترین آثار دفاع مقدس این بود که عده اى این در به روى آنها باز شد به طور خاص! خدا آنها را دعوت کرد و آنها به ملاقات خدا رفتند! مگر نه آن است که همه باید این دنیا را ترک کنیم. مگر نه آن است که همه باید بمیریم. اما چه مرگى شیرین تر از شهادت؟» @defae_moghadas 🍂
این سبکبالان که تا عرش جنون را پر کشند آفتاب وصل را چون صبح، در بر می‌کشند از دم تیغ شهادت باده جوی وصلتند ذیل اگر گردد بلا لاجرعه‌نوش سر می‌کشند هر مقام عشق را موقوف زخمی ساختند بی‌سران در هفت شهر عاشقی سر می‌کشند آفتاب دیگرند اینان که روز خصم را تیره می‌سازند چون از کوه سر بر می‌کشند عرش با فریادهاشان همنوایی می‌کند تا که از دل نعره الله‌اکبر می‌کشند آذرخش خشم اینان آتش قهر خداست بیشه‌زار بت‌پرستی را به آذر می‌کشند فصل دیگر می‌گشایند از کتاب کربلا عشق را با جوهر خون نقش دیگر می کشند @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم توی سنگر تاریک بود و کسی حق نداشت فانوس را روشن کند. هی صدا می کردم چراغعلی ، چراغعلی ، اما خبری از چراغ نبود. تو تاریکی فقط یکی به من سقلمه می زد . کلافه دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم ! ای بابا این چراغ که اینجاست! پس چرا جواب نمی داد؟ تو نگو بنده خدا جواب می داده اما گوش های من از بس سوت می کشید و شنواییش کم شده بود که صدای این بنده خدا را نمی فهمیدم. البته اصابت خمپاره ها هم باعث شده بود صدا به صدا نرسه. شب هم که بود. شده بود نورِعلی نور . سرم به دوران افتاده بود . برای اولین بار توی عمرم با دشمن رو در رو سر شاخ شده بودم . کمی استراحت کردیم . ولی عراق ول کن نبود. یه بند می زد. ماهم تا اذان صبح توی سنگر به صورت نشسته خوابیدیم. اما چه خوابیدنی! نگران بودم مبادا باز تلفات داده باشیم . نماز را با تیمم و نشسته خواندیم. از آقا جواد بی خبر بودم. از سید جواد و آزادی و .... دور افتاده بودم. یواش یواش سَرم شروع کرد به درد گرفتن ! بی خوابی و صدای انفجار و اضطراب داشت حالم را جا می آورد .... بعد از نماز من را صدا کردند . با عجله از سنگر زدم بیرون . خدایا.... چی دارم می بینم ..... آقای جلالی بود . قد بلند و عینک ته استکانی اش ، صدای بَم و مهربانش .... ناظم مدرسه ما اینجا چی کار می کنه ..ِِ.... قد من تا سینه آقای جلالی بود . دست های کشیده اش رو باز کرد و محکم بغلم کرد. پرسیدم آقا کی آمدی؟ گفت دیشب رسیدم . همون موقع که بزن بزن راه انداخته بودید. خندیدم و گفتم کجا بودی آقا! چند شب پیش عراقی ها یه بزن بزنی راه انداخته بودند که کار دیشب ما در مقابلش هیچ بود. تازه دو تا هم مجروح دادیم. مجید و کرمعلی. جلالی گفت ای بابا، خوراک جبهه و خط مقدم شهید و مجروحه دادنه. نمی شه بری استخر اما خیس نشی! مثل الان که آقا جواد که خیس شده، یعنی چی؟ مجروح شده! با شنیدن مجروحیت آقا جواد وا رفتم. ای بابا ! نشد یه آب خوش از گلوی ما پایین بره. نشستم روی زمین. آقا جلالی نگاهی کرد و گفت چیه؟ کشتی هات غرق شده؟ نگران نباش، فقط یه ترکش عدسی خورده به ساق پاش. الان هم توی مقر نشسته داره کمپوت می خوره. تازه، تو بزن و بخور شما غیر از جواد چهار پنج نفر دیگه هم بی نصیب نماندند. ترکش های عدسی و لوبیایی خوردند. حالا هم پاشو برو به کارهای خودت برس. فعلا من جای جواد هستم. گفتم آقا! شما هم مواظب باش. ماشاءالله قد شما که بلنده و عراقی ها هم دنبال هدف راحت و ترکش‌گیر می گردند. من و بچه ها ، همه قد کوتاهیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که .... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان با هر بدبختی بود خودم را به دستشویی ها رساندم. شیر آب را باز کردم توی دهانم. می خواستم دهانم را از آب پر کنم تا بلکه قدری آب از گلویم پایین برود و راه گلویم باز شود ولی یک قطره آب هم نتوانستم قورت بدهم. وقتی دیدم هیچ کاری و چاره ای علاجم نمی کند، یک تکه شلنگ را که از سر یکی از شیرها آویزان بود، در آوردم و بدون آن که فکر کنم چه کار دارم می کنم، همانجا روی زمین دراز کشیدم. شلنگ را دو دستی توی دهانم فرو کردم تا به حلقم برسد شاید قدری هوا وارد ریه هایم شود. به حدی زبان، لب‌هایم و گلویم سر بود که با وجود شلنگ احساس درد نمی کردم. اگر در آن وضعیت یک سرباز عراقی زبان نفهم با من، که لال شده بودم، روبه رو می‌شد خدا می داند چه سرنوشتی داشتم. ولی به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. چند دقیقه ای را در همان حال گذراندم تا کم کم حالم خوب شد - گر چه همچنان سرم حس نداشت. با این حال بلند شدم. هنوز شلنگ توی دهانم بود ولی آن را حس نمی کردم. آرام آرام شلنگ را از دهانم بیرون کشیدم، سر و دهانم را زیر آب شستم و به طرف مطب راه افتادم. تا برسم به مطب چند نفر از بچه ها کارشان تمام شده بود. بچه ها می پرسیدند: «کجا رفتی؟» ولی هنوز نمی توانستم حرف بزنم. نوبتم شد و دکتر کارش را شروع و زود هم تمام کرد در حالی که هیچ دردی احساس نکردم. ولی در عوض این بی دردی، بلایی به سرم آورد فراموش نشدنی. 👇👇👇