eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
این سبکبالان که تا عرش جنون را پر کشند آفتاب وصل را چون صبح، در بر می‌کشند از دم تیغ شهادت باده جوی وصلتند ذیل اگر گردد بلا لاجرعه‌نوش سر می‌کشند هر مقام عشق را موقوف زخمی ساختند بی‌سران در هفت شهر عاشقی سر می‌کشند آفتاب دیگرند اینان که روز خصم را تیره می‌سازند چون از کوه سر بر می‌کشند عرش با فریادهاشان همنوایی می‌کند تا که از دل نعره الله‌اکبر می‌کشند آذرخش خشم اینان آتش قهر خداست بیشه‌زار بت‌پرستی را به آذر می‌کشند فصل دیگر می‌گشایند از کتاب کربلا عشق را با جوهر خون نقش دیگر می کشند @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم توی سنگر تاریک بود و کسی حق نداشت فانوس را روشن کند. هی صدا می کردم چراغعلی ، چراغعلی ، اما خبری از چراغ نبود. تو تاریکی فقط یکی به من سقلمه می زد . کلافه دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم ! ای بابا این چراغ که اینجاست! پس چرا جواب نمی داد؟ تو نگو بنده خدا جواب می داده اما گوش های من از بس سوت می کشید و شنواییش کم شده بود که صدای این بنده خدا را نمی فهمیدم. البته اصابت خمپاره ها هم باعث شده بود صدا به صدا نرسه. شب هم که بود. شده بود نورِعلی نور . سرم به دوران افتاده بود . برای اولین بار توی عمرم با دشمن رو در رو سر شاخ شده بودم . کمی استراحت کردیم . ولی عراق ول کن نبود. یه بند می زد. ماهم تا اذان صبح توی سنگر به صورت نشسته خوابیدیم. اما چه خوابیدنی! نگران بودم مبادا باز تلفات داده باشیم . نماز را با تیمم و نشسته خواندیم. از آقا جواد بی خبر بودم. از سید جواد و آزادی و .... دور افتاده بودم. یواش یواش سَرم شروع کرد به درد گرفتن ! بی خوابی و صدای انفجار و اضطراب داشت حالم را جا می آورد .... بعد از نماز من را صدا کردند . با عجله از سنگر زدم بیرون . خدایا.... چی دارم می بینم ..... آقای جلالی بود . قد بلند و عینک ته استکانی اش ، صدای بَم و مهربانش .... ناظم مدرسه ما اینجا چی کار می کنه ..ِِ.... قد من تا سینه آقای جلالی بود . دست های کشیده اش رو باز کرد و محکم بغلم کرد. پرسیدم آقا کی آمدی؟ گفت دیشب رسیدم . همون موقع که بزن بزن راه انداخته بودید. خندیدم و گفتم کجا بودی آقا! چند شب پیش عراقی ها یه بزن بزنی راه انداخته بودند که کار دیشب ما در مقابلش هیچ بود. تازه دو تا هم مجروح دادیم. مجید و کرمعلی. جلالی گفت ای بابا، خوراک جبهه و خط مقدم شهید و مجروحه دادنه. نمی شه بری استخر اما خیس نشی! مثل الان که آقا جواد که خیس شده، یعنی چی؟ مجروح شده! با شنیدن مجروحیت آقا جواد وا رفتم. ای بابا ! نشد یه آب خوش از گلوی ما پایین بره. نشستم روی زمین. آقا جلالی نگاهی کرد و گفت چیه؟ کشتی هات غرق شده؟ نگران نباش، فقط یه ترکش عدسی خورده به ساق پاش. الان هم توی مقر نشسته داره کمپوت می خوره. تازه، تو بزن و بخور شما غیر از جواد چهار پنج نفر دیگه هم بی نصیب نماندند. ترکش های عدسی و لوبیایی خوردند. حالا هم پاشو برو به کارهای خودت برس. فعلا من جای جواد هستم. گفتم آقا! شما هم مواظب باش. ماشاءالله قد شما که بلنده و عراقی ها هم دنبال هدف راحت و ترکش‌گیر می گردند. من و بچه ها ، همه قد کوتاهیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که .... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان با هر بدبختی بود خودم را به دستشویی ها رساندم. شیر آب را باز کردم توی دهانم. می خواستم دهانم را از آب پر کنم تا بلکه قدری آب از گلویم پایین برود و راه گلویم باز شود ولی یک قطره آب هم نتوانستم قورت بدهم. وقتی دیدم هیچ کاری و چاره ای علاجم نمی کند، یک تکه شلنگ را که از سر یکی از شیرها آویزان بود، در آوردم و بدون آن که فکر کنم چه کار دارم می کنم، همانجا روی زمین دراز کشیدم. شلنگ را دو دستی توی دهانم فرو کردم تا به حلقم برسد شاید قدری هوا وارد ریه هایم شود. به حدی زبان، لب‌هایم و گلویم سر بود که با وجود شلنگ احساس درد نمی کردم. اگر در آن وضعیت یک سرباز عراقی زبان نفهم با من، که لال شده بودم، روبه رو می‌شد خدا می داند چه سرنوشتی داشتم. ولی به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد. چند دقیقه ای را در همان حال گذراندم تا کم کم حالم خوب شد - گر چه همچنان سرم حس نداشت. با این حال بلند شدم. هنوز شلنگ توی دهانم بود ولی آن را حس نمی کردم. آرام آرام شلنگ را از دهانم بیرون کشیدم، سر و دهانم را زیر آب شستم و به طرف مطب راه افتادم. تا برسم به مطب چند نفر از بچه ها کارشان تمام شده بود. بچه ها می پرسیدند: «کجا رفتی؟» ولی هنوز نمی توانستم حرف بزنم. نوبتم شد و دکتر کارش را شروع و زود هم تمام کرد در حالی که هیچ دردی احساس نکردم. ولی در عوض این بی دردی، بلایی به سرم آورد فراموش نشدنی. 👇👇👇
🍂 بعدها با طولانی شدن اسارت و به دلیل شرایط بدی که داشتیم، بچه ها به دندانپزشکی تجربی روی آوردند. زمستانها یک چراغ علاء الدین سبزرنگ کوچک برای گرم کردن آسایشگاه به ما میدادند. بچه ها سوزن های خیاطی و سوزنهایی که خودشان از سیم خاردارها درست کرده بودند می گذاشتند روی علاءالدین تا داغ شود. یک دفعه توی آسایشگاه می پیچید فلانی دندانش درد می کند و قرار است دندانش را عصب کشی کنند، ده نفر دور دندانپزشک تجربی جمع میشدند برای تماشای نگه داشتن دست و پای داوطلب و او را روی زمین می خواباندند. دندانپزشک تجربی، سوزنهای داغ شده را از روی علاءالدین بر می داشت و با احتیاط، طوری که سوزن داغ به لب و زبان فرد نخورد، وارد قسمت های پوسیده دندان می کرد و این بستگی به عمق پوسیدگی دندان داشت. فرد مبتلا چون دندان درد شدید داشت متوجه ورود سوزن داغ به دندانش نمی شد. چندین بار این کار تکرار می شد تا عصب کشی تمام شود. برای پر کردن دندان خالی، کاغذهای سیگار را روی آتش می سوزاندند تا به زرورق آلومینیومی آن برسند. بعد صفحه آلومینیومی را حرارت می‌دادند و داخل حفره دندان مچاله می کردند تا پر شود. با سوزنی که سرش را خم کرده بودند و شبیه سوزن قلاب دوزی بود، این زرورق داغ شده را فشار می دادند تا در داخل دندان به خوبی بنشیند و هیچ فضای خالی باقی نماند. دیگر کار تمام بود. فرد با این دندان می توانست غذا بخورد و تا مدت ها هم خالی نمی شد و درد نمی کرد. از اتفاقات دیگری که برای اولین بار در اسارت تجربه کردیم تزریق واکسن بود. تزریق واکسن به کل اردوگاه بعد از مراسم عزاداری محرم و بردن خواهرها از اردوگاه عنبر اتفاق افتاد. اسم این واکسن تا آخر اسارت شد واکسن محرم»! یک روز داخل باش زدند. فهمیدیم خبری است، عراقی ها آمدند توی آسایشگاه و توضیح دادند قرار است به همه واکسن بزنند. گفتند: «به دلیل زندگی دسته جمعی ممکن است دچار بیماری های متعددی شوید. این واکسن شما را در برابر همه بیماری ها، که تا به حال بشر شناخته، محافظت می کند. همچنین به دلیل شیوع شپش، که بین شما زیاد شده و می خواهیم آنها را نابود کنیم، باید این واکسن ها را تزریق کنید.» بچه ها به هم می گفتند: مگر می شود واکسنی باشد که درمان همه دردها باشد؟» وای به حال کسی که این سؤال را از عراقی ها می پرسید؟ عراقی ها درباره محاسن این واکسن صحبت کردند، ما هم اختیاری در قبول یا رد آن نداشتیم. در ابتدای راهروی قاطع چند میز چیده بودند. دور میز، تعدادی از افسران عراقی با لباس نظامی در حالی که یک روپوش سفید روی آن پوشیده بودند، آماده انجام تزریق بودند. وقتی نوبتم شد و کنار میز رسیدم، دیدم شیشه واکسن ها بزرگ است. درست به اندازه شیشه شربت‌های معده که سفیدرنگ است. سر شیشه ها مثل آمپول های پنی سیلین پلمپ بود. نوشته های روی شیشه به زبان انگلیسی بود. چیزی که عجیب بود، روی شیشه واکسن، تصویر سر گاو بود! سرنگ هم استیل و بزرگ بود. نمیدانم صد یا دویست سی سی در آن، جا می گرفت. حالا به هر کس چند سی سی تزریق می کردند، نمی دانم. افسری که تزریق می کرد پنبه الکلی روی دست فرد نمی مالید، بلکه سوزنی را که به کلفتی سوزن لحاف دوزی بود به بازو فرو می کرد. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی 🔅قسمت چهارم امدادهاى الهى حصون: درباره امدادهاى غیبى در دفاع مقدس، توضیح بفرمایید. امدادهاى الهى فقط این نبود که در صحنه جنگ موفقیتى حاصل شود، بعضى اوقات در قرارگاه عملیاتى یک فکرى به ذهن فرماندهى خطور مى کرد که باعث پیروزیها مى شد. این که اینجا چگونه عمل کنیم، اینجا از چه محورى حرکت کنیم، چه تاریخى را براى عملیات انتخاب کنیم و حتى تاکتیک‌ها و شیوه هاى عملیاتى چه باشد! من تقریبا در بعضى از جلساتى که این عزیزان طراحى مى کردند فقط به عنوان شنونده و یک طلبه اى که در خدمت این عزیزان بودم نگاه مى کردم و به خودم اجازه دخالت نمى دادم. اما شاهد بودم یک نور الهى آنها را به این فکر مى کشاند. اول هم که کسى این فکر را مطرح مى کرد، براى همه شگفت آور بود که اولا چگونه این فکر به ذهن او خطور کرده و ثانیا آیا شدنى است یا خیر؟ و بعد کم کم یک توافق جمعى روشن پیدا مى کردند و با یک عزم راسخ و با تکیه بر تکلیف گرایى بر این اساس حرکت مى کردند. و لذا مى توانستند شگفتی‌هاى بزرگى را خلق کنند. کشور ما قبل از این هم مورد تعرض واقع شده بود، در زمان‌هایى که حکومت‌هاى به ظاهر مقتدرى هم داشت. اما هیچ وقت نتوانسته بود جز در این دفاع مقدس این چنین با افتخار و سربلند از تمامیت ارضى، ارزشها، باورها و اصول خود دفاع کند! اخلاص سبب شد خدا آنها را هدایت کند. حقیقتا باز باید بگویم عملکرد این عزیزان مصداق «والذّین جاهَدوا فینا لَنَهدینَّهم سُبلنا» بود. اینها جهادشان در راه خدا بود و هدایت اینان به دست خدا انجام مى گرفت و نه تنها خرمشهر را خدا آزاد کرد، هشت سال دفاع مقدس را نیز تدبیر الهى مدیریت کرد و همانطور که اشاره کردم، حتى آن جاهایى هم که پیروزى مورد نظر و مطلوب به دست نیامد، بعد دیدیم مصلحتى بوده است و یک آثار دیگرى داشته است. من اینها را مقایسه مى کنم با جنگ احد در صدر اسلام. در احد مسلمانان خیلى ضربه خوردند، ولى بعدا دیدند دست آوردى دارد، یک رشد و یک تعالى دارد که ارزش آن هزینه را داشت. در این جهت هم من امیدوارم که فرماندهان، بیایند و بعضى از مصادیق این نبوغ ها را که قابل گفتن است، در نشریه شما بگویند که چگونه از اروند رود گذشتند و موانع پیچیده و فوق مدرن دشمن را شکستند و در فاو مستقر شدند؟ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣0⃣1⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقای جلالی اومد و گفت فعلا من جای جواد هستم. گفتم آقا! شما هم مواظب باش. ماشاءالله قد شما که بلنده و عراقی ها هم دنبال هدف راحت و ترکش‌گیر می گردند. من و بچه ها ، همه قد کوتاهیم. هنوز حرفم تموم نشده بود که .... دولا شد و با یه کلوخ جوابم رو داد .....خندیدم و گفتم آقا جلالی چقدر نورانی شدی ..... دوید دنبالم و من زودی چپیدم تو سنگر و از دستش در رفتم . آقا جلالی گفت، تو بالاخره بیرون نمی آیی .... بچه ها داشتند نگاهمان می کردند و می خندیدند. سرم را بیرون آوردم و گفتم چرا بیرون میام ....که یک دفعه دو سه تا خمپاره نزدیک ما زمین خورد . نفهمیدم چه جوری بیرون آمدم . نگران شدم که مبادا کسی طوریش شده باشه . خدا رو شکر . همه خیز برداشته بودند و خطر از بیخ گوشمان رد شده بود. آقا جلالی بلند شد و گفت حسابت سنگین شد ... بالاخره ماموریت تمام می شه و مدرسه بر می گردی .... تهدید های آقا جلالی فقط تهدید بود. هیچ وقت عملی نمی شد. بنده خدا تا می خواست غضب کنه ، خنده اش می گرفت . اون روز نهار گرم آوردند . قیمه پلو . اما قاطی .... خورشت را طوری با پلو قاطی کرده بودند که نگو . اما شکم گرسنه شفته پلو رو مثل کباب بره میبینه ... نگهبانی هم توی روز تک نفره بود. دو ساعت باید میخِ روبرو می شدی. شب شد و بعد از نماز و شام لوح نوشته شد. من با محمود افتادیم دو تا چهار صبح . سه نفری توی سنگر بودیم که از بیرون صدای برادر بحر العلوم آمد که یا الله می گفت . یعنی بیام تو؟ بفرما زدیم و ایشان با یه نفرِ دیگه آمدند تو. سنگر کوچک بود ولی به زور جا شدیم. برادر بحرالعلوم شروع کرد از ما تشکر کردن. از اینکه به حرف فرماندهی توجه کرده بودیم و ..... بعد هم اون بنده خدایی که همراه بحرالعلوم آمده بود دفترش رو باز کرد و گفت برادرا لطفا کنار اسمتون امضا کنید. ما هم بی خبر از همه جا امضا کردیم . بعد هم شروع کرد به شمارش اسکناس .... به من نهصد و پنجاه تومان پول داد. نفهمیدم که به دیگران چقدر پول داد. مانده بودم چی بگم ! وارفته و پنچر . گفتم آقا این پول ها چیه؟ بحرالعلوم گفت این حقوق شماست . قابل شما رو نداره. تا به حال اصلا به پول و حقوق و این جور چیزها برای یه لحظه هم فکر نکرده بودم ... تو دلم گفتم ، ما باید به جبهه کمک کنیم . اون وقت این ها دارند به ما پول میدند . توی این خاک و خُل ، تو جایی که آدم با رفتن از این دنیا کمتر از یه لحظه فاصله داره، پول به چه درد می خوره. اصلا باقی حرفهای بحرالعلوم و همراهش رو نفهمیدم ... پول ها تو دستم مانده بود و من درحال فکر کردن. خنده ام گرفته بود. اصلا این پولها رو من کجا بگذارم؟ ساکم که تو مقر بود. کوله که نداشتم. به اجبار پولها رو چپاندم به جیب پشت شلوارم. خنده دار تر این بود که همه بچه ها هم مثل من مانده بودند بااین پول‌ها توی خط چی کار کنند؟ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان در لحظه تزریق واکسن، خون از محل تزریق فوران می کرد و سریع به انگشتان دست می رسید. افسر بدون تعویض یا ضدعفونی کردن سوزن، آن را وارد دست فرد دیگری می کرد و آنقدر از سر سرنگ استفاده می کرد که کج می‌شد و دیگر مایع تزریقی از آن عبور نمی کرد. بعد سر سرنگ کج شده را با دست راست می کرد و چندین بار از آن استفاده می کرد. وقتی آمپول به همه بچه های اردوگاه تزریق شد، ما را روانه آسایشگاهها کردند. دو ساعت از تزریق گذشت که احساس کردیم دست راستمان فلج شده و حرکتی ندارد. مثل اینکه شکسته باشد. اگر کسی به دستمان می خورد فریادمان بلند میشد. پنکه های سقفی را خاموش کردیم، چون حتی باد پنکه هم باعث درد میشد. پیراهن هایمان را در آوردیم چون از تماس لباس با پوست دستمان درد شدیدی احساس می کردیم. در کمتر از دو سه ساعت از شدت درد، تب و سردرد همه مان در گوشه ای افتادیم و ناله می کردیم. شاممان را به زحمت توانستیم بگیریم. جای تزریق واکسن ملتهب و قرمز شده بود. بچه ها از شدت تب، هذیان می گفتند. بعضی ها که حالشان کمی بهتر بود راه افتاده بودند توی آسایشگاه و به هذیان بچه ها گوش می کردند و با همان درد و تب می‌خندیدند. اما بعضی ها حتی نمی توانستند بخندند چون با کوچکترین تکان، دردشان چند برابر می شد. آب کافی برای پاشویه کردن نداشتیم فقط یک سطل آب بود که بچه ها لباس، زیر پوش یا حوله را خیس می کردند و می گذاشتند روی بدنشان تا شاید تب پایین بیاید. بعضی ها که ضعیف بودند، به دلیل تب بالا تشنج می کردند، غش می کردند و از شدت لرزش بدن، اگر نمی گرفتیم‌شان به در و دیوار می خوردند. از عراقی ها خواستیم داروی آرام بخش یا ضدتب بدهند. گفتند: «لازم نیست واکسن تازه اثر کرده! . 👇👇👇