eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍂 🔻 🔸 هراس غرب از رهبری امام خمینی (ره) کنت دمارانش, رئیس سابق سازمان جاسوسی فرانسه: ایران یکی از قدرت های واقعی منطقه است که دارای ذخائر عظیم نفت در قلمرو وسیع و پرجمعیت خود می باشد. هزاران سال است که این امپراتوری بعنوان تنها قدرت مسلط کل منطقه شناخته شده است.اکنون در زمان آیت اله خمینی این قدرت چندین برابر شده است. پیام کنت دمارانش به صدام در خصوص امام خمینی (ره) در مورد خمینی هوشیار باش, هیچ چیزی خطرناکتر از جنگلی نیست که آتش گرفته باشد. زیرا بادهای قوی به آن می وزد و آن آتش می تواند مرزهای فکری و کشورهای همسایه را نیز فراگیرد.     کتاب جنگ جهانی چهارم @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی قسمت ششم 🔅 ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر حصون: درباره ادامه جنگ پس از فتح خرمشهر نظرتان چیست؟ جنگ هایى که در گذشته بر ایران تحمیل شد، به ویژه در دوره قاجار (پس از آقا محمد خان)، عمدتا با شکست تحقیرآمیز ایران همراه بود، بخشهاى ارزشمندى از کشور ما در دو قرار داد ننگینِ گلستان و ترکمانچاى از ایران جدا شد. سرزمینهایى که بعضى از آنها به دلیل جدایى از ایران، امروز هم براى ما مشکلاتى را مى آفرینند، بویژه در بحث مباحث قومى. در همین دوران هرات و افغانستان از ایران جدا شد و بعد هم در دوره پهلوى بحرین از ایران جدا شد و در واقع کل کشور ابتدا به انگلیس بعد هم به آمریکا واگذار شد. ما در هشت سال دفاع مقدس واقعا دستاورد بزرگى را داشتیم که البته در آینده باز ارزش آن بیشتر روشن خواهد شد، با وجود این پیروزى بزرگ، برخى شبهاتى در باره دفاع هشت ساله ملت ایران در مقابل عراق و ابرقدرتها مطرح مى کنند. یکى از آنها این است که «ما نمى بایست پس از فتح خرمشهر جنگ را ادامه مى دادیم!». نمى دانم آنچه من در این باره اشاره مى کنم تا به حال گفته شده یا نه؟ اما یکى از محورهاى مظلومیت دفاع مقدس و رزمندگان عزیز را همین تحلیل ها مى دانم؛ تحلیل از ناحیه کسانى که دفاع مقدس را درک نکردند و بعضى از آنها حتى داخل کشور نبودند. اگر نخواهیم سوء ظن داشته باشیم که نسبت به بعضیشان داریم ـ اعتقاد داریم که نادان بودند و هستند و بلکه کنار ملت ما نبودند، با اطلاعاتشان با کمکهایشان، کنار دشمن ما بودند. بعد از فتح خرمشهر، صدام براى بازسازى ارتش شکست خورده خود نیاز به یک فرصت داشت، تا پس از سازماندهى مجدد، دوباره به ایران حمله کند. ممکن است بعضى بگویند که دشمن آماده بود کوتاه بیاید. من عرض مى کنم این سؤال را جواب بدهند: چند سال بعد که ایران قطعنامه را پذیرفت، آیا دشمن هم قطعنامه را پذیرفت، یا عملیاتهاى جدیدى را سامان داد؟ حقیقت این است که صدام و اربابانى که او را هدایت مى کردند آمده بودند که انقلاب را براندازند! آمده بودند که کشور را تجزیه کنند منتها تاکتیکهاى خودشان را تغییر مى دادند. لذا بعد از فتح خرمشهر دشمن احساس کرد نیاز به بازسازى دارد. نیاز به این دارد که یگانهاى خودش و سازمان خودش و برنامه هاى خودش را بازنگرى کند و این فرصت مى خواست. با این انگیزه، شعار پذیرشِ قطعنامه و برگشت به مرزها را داد! جالب است بدانید در همین زمان غیر از آن جاهایى که رزمندگان ما دشمن را از مرزها بیرون کرده بودند، هیچ کجا خود دشمن به مرزهاى قبلى برنگشته بود! چه تضمینى وجود داشت که اگر یک چنین فرصتى به دشمن داده مى شد، با یک قدرت و امکانات بیشترى هجوم نیاورد؟! و از این طرف اگر این فرصت به دشمن داده مى شد آیا آمادگى ما پایین نمى آمد؟ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۵ خاطرات جبهه محمد ابراهیم خستگی من رو کشوند توی سنگر و با همین خیالات خوابم برد. سرِ وقت بیدارم کردند و با محمود رفتیم سر پست. نمی دونم چی شد که هوس کردم داد بزنم، صدام مردی بیا بیرون تا بیام مثل ایاد حلمی زاده سرت رو ببرم. محمود هم دو سه تا فحش عربی داد و بعد یه رگبار زد سمت عراقی ها .... آقا چشمت روز بد نبینه .... آرپی جی بود که طرف ما شلیک شد . دوباره خط شلوغ شد و ما دو تا عامل این شلوغی بودیم. اینقدر اوضاع به هم ریخت که دوباره پای بحرالعلوم و بچه های دیگه رو به خط کشوند .... کله خرابی ما داشت کار دست همه می داد . فکر می کنم عراق برای هر گلوله ما هزار تا جواب می داد. این هم از شرایط سخت جبهه های ما بود و باید تحمل می کردیم .... همه دنیا با عراق بود و فقط خدا با ما . بحر العلوم وقتی آمد ترس افتاد به جان ما . باز هم ما شلوغ کاری کرده بودیم . اما این دفعه بحرالعلوم نه تنها به ما چیزی نگفت بلکه با تشویق بچه هایی که داشتند به طرف دشمن تیر اندازی می کردند روحیه ما ها و بالا برد . خودش هم جوری روی خاکریز راه می رفت که انگار خبری نیست. اینجوری عراقی ها رو کفری کرده بود. بالاخره بعد از چند ساعت ، آرامش به خط برگشت . ما سه روز دیگه توی خط ماندگار شدیم . توی شب ها یه نگاهمون به مقابلمون بود یه نگاهمون به آسمان پر ستاره . توی روز ها هم یا نگهبانی می دادیم یا چرت می زدیم . بعد از سه روز به ما اعلام کردند که امشب نیروی تازه نفس خواهد آمد و باید دو نفر توی خط می ماندند تا نیروهای جدید رو توجیه کنند . قرعه به نام چراغعلی افتاد و محمود . من و بچه های دیگه با رسیدن تاریکی به سرعت با نیروهای جدید تعویض شدیم . با آرامش به مقر برگرشتیم . با جواد آقا و آقا جلالی و رفقای هم مدرسه ای دیده بوسی کردیم. به سرعت رفتیم حمام و گرد و خاک این چند روزه رو از تن شستیم .لباسها رو هم توی حمام چنگ زدیم و با لباس تمیز آماده شدیم برای نماز جماعت. هر چند، خیلی وقت بود اذان مغرب داده شده بود ولی به خاطر ما نماز جماعت با تاخیر خوانده شد. بین نماز دعای وحدت خواندیم . لا اله الا الله ولا نعبد .... مخلصین له الدین .... بعد از نماز عشا جواد آقا با عصا بلند شد و برای بچه ها یه چند دقیقه ای سخنرانی کرد . از وضعیت جبهه ها گفت و از تکلیف هایی که به عهده ما هست . بعد هم اشاره کرد به اصحاب امام حسین که تا لحظه آخر کنار امام حسین ماندند و به شهادت رسیدند . گفت بچه ها ماموریت ما به آخر رسید ولی تکلیف هنوز تمام نشده . جبهه ها به نیرو نیاز داره ولی ما باید به تهران برگردیم . آن وقت هر کسی می تونه دوباره برگه اعزام بگیره و بیاد جبهه . بعد هم برادر بحر العلوم بلند شد و از بچه ها تشکر کرد . بعد از صحبت های بحرالعلوم شام آوردند و خوردیم . قرار شده بود ، فردا اول وقت اتوبوس بیاد و ما را اول به شادگان برسونه . بعد هم ما را از شادگان به اهواز و راه آهن ببره . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان سال ۱۳۶۲ بود و زمستان تمام شده بود. به خاطر تعداد زیاد اسرایی که در آسایشگاه ها جای داشتند و شاید اسرای دیگری که بنا بود به اردوگاه بیاورند، یک روز عراقی ها با لیست بلند بالایی آمدند داخل آسایشگاه. تندتند اسامی عده ای را خواندند و گفتند: «زود کوله پشتی هایتان را بردارید و بیایید داخل محوطه!» . اسم من هم بود. سربازها ایستاده بودند بالای سر ما و اگر کمی کند وسایلمان را جمع می کردیم و قصد خداحافظی و صحبت با بچه هایی را داشتیم که یک سال کنارشان زندگی کرده بودیم با شیلنگ می زدند و می گفتند: «یالله... يالله... بالسرعه.» دل کندن از بچه ها سخت بود اما زندگی در اسارت یعنی جبر و تحميل، این را پذیرفته بودم. بدون خداحافظی از دوستان - با اینکه خیلی برایم سخت بود - کوله پشتی ام را که بالای سرم از دیوار آویزان بود، برداشتم و انداختم روی کولم و همراه بقیه که اسمشان را خوانده بودند، آمدم توی محوطه. همه از کم سن ترین های اردوگاه بودیم که ، قصد انتقالمان را داشتند. در اسارت به اسم تازه‌ای شناخته می شدیم، به سبک عراقی ها؛ نام، نام پدر، نام پدربزرگ، مثلا مرا مهدی، یداله، عزیزاله صدا می کردند که برایم جالب بود. پشت لباس هایمان علامت هایی گذاشته بودند، مثلا ما که بسیجی بودیم یک ضربدر با رنگ قرمز و سربازها را با دایره مشخص کرده بودند. یک کارت صلیب سرخ هم داشتیم که اسم و فامیل و تاریخ اسارت و شماره اسارتمان روی آن به زبان انگلیسی نوشته شده بود که مهر صلیب سرخ هم داشت. جمله «اللجنه الدوليه لضحايا الحرب» یعنی سازمان بین المللی قربانیان جنگ، روی کارت نوشته شده بود. اسم خودمان و پدر و پدربزرگمان را روی لباسمان نوشته بودیم و این از مقررات اردوگاه بود. از همه مان آمار گرفتند. اتوبوس ها آمدند و سوار شدیم. پرده هایش کیپ تا کیپ کشیده شده بود و هیچ کس حق نداشت پرده را کنار بزند و بیرون را تماشا کند. توی هر اتوبوس حدود سی نفر سوار شدند و ده سرباز عراقی هم مراقب بودند. اتوبوس ها حرکت کردند. نمی دانستیم قرار است کجا منتقل شویم. اما چند دقیقه بعد، اتوبوس ها ایستادند و گفتند: «یالا پیاده شوید!» برایمان عجیب بود که چرا ما را به اردوگاه رمادی که در دو کیلومتری عنبر بود منتقل کرده اند؟ چه فرقی می کرد در اردوگاه عنبر باشیم یا رمادی؟ وقتی پیاده شدیم دستور دادند پنج نفر، پنج نفر بنشینیم. تازه نشسته بودم که یک دفعه چشمم افتاد به سرگرد محمودی! همان لحظه نگاه سرگرد هم به من افتاد و نگاه هایمان با هم تلاقی کرد. سرگرد هیچ وقت عربی صحبت نمی کرد، اما آن روز یک شعر به عربی خواند و هلهله کنان آمد بالای سرم ایستاد و گفت: «هان مهدی باز آمدی پیش خودم.... اما اینجا عنبر نیست... من پدر تو را در می آورم. این دفعه از سيد الرئيس صدام حسین، اختیار تام گرفتم که هر چه خودم صلاح می دانم با شما بکنم. من پدر تو را می سوزانم. من اینجا پدر بچه را در می آورم! نمی توانست کلمه پدر را تلفظ کند و می گفت بِدَر. سرگرد محمودی، که آن موقع ترفيع درجه هم گرفته بود و سرهنگ شده بود، اینها را گفت و از بالای سرم رد شد و رفت. دیدن چهره کریه‌اش برایم غافلگیر کننده بود. بعد از رفتنش از عنبر و آن ماجرای عجیب که بین من و گرز او گذشت، دیگر فکر نمی کردم روزی دوباره با هم روبه رو شویم. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
خدا شاهد است و تنـها او می‌داند ڪه جوانی شـان را وقفِ نجابت کشورشان کردند @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻نامه اسیر و پاسخ امام 🔻متن نامه‌ای که از طرف يكی از اسرای جنگ تحميلی که از زندان های عراق به امام راحل(ره) نوشته شد: خدمت سرور گرام و عزیزم روحی جان سلام عرض می‌كنم . ان‌شاءالله كه در پناه ایزد منان و در پناه امام زمان در سلامتی كامل به سر ببرید. اگر از احوال این حقیر جویا باشید بحمدالله سلامتی برقرار و تنها غم و اندوه جانگداز ما دوری از شما عزیز است كه خداوند تبارك را به مقربانش قسم می‌دهم كه هر چه زودتر نعمت دست‌بوسی شما را نصیب ما بكند. به هر حال، روحی جان! روحم برایت در حال پرواز است. حدود دو سال است كه هیچ خبری از شما ندارم و شما خوب می‌دانید كه احتیاج به پند و اندرزهای شما دارم و شما ما را از این نعمت‌ بی‌بهره نفرمایید. امیدوارم در نامه‌هایتان از «میهن» بنویسید كه چه كار می‌كند و با كی رابطه برقرار كرده و زمین‌ها را چه می‌كارد و كارش با «حسین خركچی» به كجا رسید. شنیدم یه بار حسابی داغونش كردی. به هر حال منتظر دعاهای خیر شما هستیم و امیدوارم كه ما را در دعاهای شب جمعه و شب چهارشنبه در جمكران و محافل فراموش نكنید. از قول اینجانب به «عمو حسین وزیری» و «اكبر مجلسی» و «حسینعلی» و «مشهدی احمد» و برادر بسیار عزیزم «سیدعلی» و خانواده و «اكبر آقا» و خانواده " شنیدم كه چند وقت پیش به گردشی به خارج رفته بود، چه سوغاتی آورده؟" سلام خیلی خیلی برسانید. و حتما منتظر جواب نامه‌های شما هستیم. از راه دور صورتت را غرق بوسه می‌كنم. 27/7/64 فرزند كوچك شما- علی @defae_moghadas 🍂 پاسخ امام 👇👇
🍂 🔻با وصول اين نامه، امام خمينی (ره) پاسخی به اين شرح مرقوم كردند: 🍃بسمه‌تعالی🍃 برادر عزیزم!‌ از سلامت شما خوشحال و از خداوند تعالی خواستارم به زودی به وطن خود مراجعت نمایید. قلم من قاصر است كه از دلاوری و بزرگواری شما عزیزان قدردانی نمایم. امید است از دعای خیر برای همهء شماها غفلت نكنم. والسلام علیكم. عبد درگاه خدا صحیفه امام . جلد 19 . صفحه 416 @defae_moghadas 🍂
4_5879644287867552110.mp3
6.22M
🍂 🔴 نواهای ماندگار 💢 حاج صادق آهنگران نوحه‌خوانی ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ ⏪ در سوگ رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی ره ┄┅═══✼🌸✼═══┅┄ یه شب تو خواب دیدم در بهشتی... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 تاریخ شفایی مصاحبه حجت الاسلام دکتر عبدالله حاجی صادقی قسمت هفتم مسأله این بود که دشمن آمده بود وارد خانه مردم شده بود، و همگى بسیج شده بودند مقابل این دشمن بایستند. خوب آیا آثار صلح یا هر قراردادى باعث نمى شد که مردم انگیزه هایشان را از دست بدهند. آیا آن وقت دشمن مجددا فرصت نمى کرد؟ حقیقت این است که غفلت از تاکتیک دشمن، بزرگترین عامل آسیب پذیرى ماست. بر عکسِ این آقایان، من عرض مى کنم یکى از امدادهاى الهى این بود که نگذاشت رزمندگان ما فریب این تاکتیک دشمن را بخورند. نگذاشت این فرصت به دشمن داده شود. نگذاشت یک خلأ ایجاد شود که در آن خلأ، آمادگى ما پایین بیاید و آمادگى دشمن بالا رود. این یک لطف الهى بود. در دوران دفاع مقدس حتى پس از پذیرش قطعنامه در هیچ کجا دیده نشد دشمن متجاوز بر اساس منطق و بر اساس توافق طرفین، یک وجب عقب رود. هرجا که رفت، عقب رانده شد. نه اینکه خود دشمن کوتاه بیاید. این رزمندگان ما، و دلاوریهاى آنها بود که دشمن را وادار به عقب نشینى کرد! مصداق این بحث، حمله عملیات منافقین و عملیات مرصاد است. فقط منافقین نبودند که حمله کردند. بعد از پذیرش قطعنامه دشمن از محورهاى مختلف حمله کرد، یکى از این محورها این بود که منافقین را قربانى کنند. من از نزدیک شاهد بودم که عراق قصد داشت منافقین را با آن امکانات فراوانى که روزهاى اول جنگ را به یاد مى آورد، قربانى کند! آنقدر به اینها امکانات داده بودند که همان حرفهاى صدام در اول جنگ را تکرار مى کردند! صدام گفته بود که سه روز دیگر در اهواز برایتان صحبت مى کنم، اینها هم گفته بودند سه روز دیگر در باختران برایتان صحبت مى کنیم و چه مى کنیم و چه مى کنیم... . حتى تجهیزات خودرویى آنها به گونه اى بود که تا تهران آمادگى رفتن داشته باشند. نفربرهایى آماده کرده بودند که حتى از جاده آسفالته هم بیایند. تلقى آنها این بود که ایران قطعنامه را پذیرفته و دیگر مقاومت آنچنانى ندارد، و امام هم از ادامه جنگ سرد شده. با این نیت آمدند و با این خیال خام چه ضربه بزرگى را متحمل شدند و لذا این هم لطف خدا بود. اینها اگر مى ماندند، بعد از جنگ، هم براى ما یک مشکل جدى بودند، هم براى دولت فعلى عراق اینها باید به یک خودکشى و یک انتحار دسته جمعى دست مى زدند. آن موقع شاید کسى متوجه نبود که این انتحارى که آنها انجام دادند، یک لطف الهى بود. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۱۰۶ خاطرات جبهه محمد ابراهیم وقتی فکر می کردم که دوباره باید برگردم به تهران دلم به شور می افتاد . من تازه با جبهه رفیق شده بودم . دلم نمی خواست برگردم اما آنچه که واقعیت داشت این بود ..."ماموریت تمام شده" .... شب آخری بود که در خرمشهر بودیم . کسی چه می‌دانست کی دوباره به خرمشهر برگردیم. اصلا تا دیداری دیگر از خرمشهر زنده می مانیم؟ آیا با شهادت از این دنیا خواهیم رفت؟ ده ها سوال بود که در ذهن من بی جواب مانده بود. اما آنکه برایم مسلم بود، برگشتن به جبهه بود . من دیگر طاقت ماندن در تهران را نداشتم . هر چند وقتی به مادرم فکر می کردم دل شوره می گرفتم .... می دانستم پدر راضی نبوده که جبهه بیام. یعنی می گفت هر وقت سرباز شدی برو جبهه. بالاخره این اعتقادش بود. اما من با آمدن به جبهه و بی خبر گذاشتنش، دلش را شکسته بودم. چه می شود کرد؟ وقتی که دنیا قصد کرده که ایران نباشد اسلام و انقلاب و امام نباشد! آیا می‌توانی منتظر رسیدن زمان سربازی ات باشی؟ پس تکلیف چه می شود؟ غیرت و مردانگی چه می شود؟ آن شب آخر برایم خیلی سخت گذشت. با فکر کردن به فردا ها خوابم برد و با صدای قرآنِ قبل از اذان صبح بیدار شدم. چه صدای ملکوتی و آرامش بخشی! با صدای قرآن .... مهیای نماز شدم. ولی دیدم که خیلی ها انگاری نخوابیده اند .... در راز و نیاز سحر گاهی غرق در عبادت و دلدادگی بودند . اصلا همین حال و احوال روح افزای دیگران بود که من را بزرگ کرد . من دیگر آن پسر هفده ساله سه ماه قبل نبودم .... خیلی چیزها یاد گرفته بودم .... و مهمتر از همه اینکه مصمم به برگشتن بودم ... نماز را خواندیم و برای آخرین بار در بین شهر ویران شده خرمشهر و در ساختمانی محاصره شده در بین خانه های درب و داغان دعای فرج امام زمان را زمزمه کردم . الهی عَظُم البلا .... یا محمد و یا علی . یا علی ویا محمد .... العجل .... اساعه .... دل فرو ریخت و اشک سرازیر شد . این حال همه ما بود . انگاری از محبوبت می خواهی جدا بشی . فراق سخت است! دور شدن از سنگر و جهاد و شهادت سخت است .... خیلی سخت. @defae_moghadas 🍂
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!... تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوۀ دوست تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است‏ تشنه‌لب، جان به لب آب سپردن سهل است تشنۀ وصل كند ياد ز كوثر عجب است‏ تنِ بى‌سر عجبى نيست گر افتد روى خاک سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است‏ @defae_moghadas 🍂
حقا که تو از سلاله فاطمه ای با خنده خود به درد ما خاتمه ایی زیباتر از این نام ندیدم به جهان سید علی الحسینی الخامنه ای سالروز آغاز ولایت امام خامنه ای مبارک @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣6⃣ خاطرات مهدی طحانیان در اردوگاه رمادی با یک نگاه به دوروبرم فهمیدم سرگرد بالاخره به آرزویش که تأسیس اردوگاه اطفال بود تا حدودی رسیده است. اسرایی که از رمادی و اردوگاه های دیگر جمع کرده بودند، از نظر عراقی ها زیر بیست سال سن داشتند. سرگرد لابد در این چند ماه تلاش کرده بود مقامات ارتش عراق را متقاعد کند طرحش برای تأسیس قاطع اطفال مهم و استراتژیک است. با تمام تلاش هایش باز هم نتوانسته بود اردوگاه اطفال راه بیاندازد، تعداد اسرای کم سن و سال کافی نبود و سه قاطع دیگر در رمادی مملو از اسرای شخصی و ارتشی بود. او فقط توانسته بود قاطع اطفال را در اردوگاه رمادی پایه ریزی کند، که خبرنگاران خارجی را مستقیم به همین قاطع بیاورد. عراقی ها فکر می کردند اسرای سن بالا به ما بچه های زیر بیست سال خط فکری می دهند که مثلا در مصاحبه با خبرنگارها چه حرف هایی علیه عراقیها بزنیم. در حالی که حقیقت چیز دیگری بود. بزرگترها و ریش سفیدهای ما حتی ما را به مدارا با عراقیها دعوت می کردند تا آتش تند ما را بخوابانند و ما بتوانیم متعادل رفتار کنیم. آنها برای ما دل می سوزاندند و حاضر نمی شدند به وسیله ما به هدفشان برسند. در اردوگاه عنبر بیشتر اوقات تنهایی می گشتم و سعی می کردم دوست صمیمی نداشته باشم چون تا خبرنگار می آمد و حرفی میزدم سریع می رفتند سراغ آدم هایی که بیشتر مرا کنار آنها دیده بودند و به سختی تنبیه شان می کردند. هر وقت بچه های ما در عملیاتی موفق می شدند، رادیو فارسی عراق چه الم شنگهای به راه می انداخت. با برنامه های هدایت شده و روانی سعی داشت احساسات مادران ایرانی را به سمت مسائل عاطفی سوق دهد تا شاید عواطف مادرانه شان سد راه فرزندانشان شود که به جبهه بیایند. یک بیت شعر بود که مرتب آن را در خلال حرفهایشان تکرار می کردند، آن شعر این بود: بس کنید... بس کنید فکر مادرهای دلواپس کنید! در اردوگاه رمادی شرایط تازه ای را تجربه کردم؛ گروهی شیطان پرست بودند و گروهی هم على اللهی. شیطان پرست‌ها به قرآن و ائمه اهانت می کردند. اعتقاد داشتند هر چه کثیف تر باشی پیش شیطان عزیزتر می‌شوی! آفتابه ها را سوراخ می کردند، شیلنگ دستشویی ها و لوله آفتابه ها را می بریدند تا نتوانیم طهارت بگیریم! اعتقاد داشتند شیطان داخل آفتابه گیر افتاده است، باید آفتابه را پاره کنند تا آزاد شود! سعی می کردند جاهای پاک را نجس کنند تا نشود نماز خواند. این افراد و علی اللهی ها اجازه داشتند به قاطع ما (اطفال) رفت و آمد کنند و زجرمان بدهند. عراقی ها ما را از بزرگترهایمان و کسانی که به خیال خودشان به ما خط فکری می‌دادند، جدا می کردند و کنار کسانی قرار می دادند که حتی تحمل کردنشان دشوار بود. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂