🍂
🔻 در کربلای۵
چه گذشت؟
شدت درگیری
سردار قاسم سلیمانی ۲
🔻 تامین خط مقدم
انتقال مهمات، غذا و مجروح به هیچ عنوان مقدور نبود. و همه چیز توسط افراد حمل میشد. فشار دشمن در عصر روز دوم عملیات به کارگیری هوانیروز و نیروی هوایی را ضروری کرد.
نبرد شبانه روزی کربلای 5 ادامه داشت و نیروهای ایرانی با سرعت محدود پیش می رفتند. رزمندگان، شب دهم تلاش کردند در غرب نهر جاسم سرپل بگیرند و شب یازدهم سرپل را گرفتند و بعد از فرار عراقی ها، در غرب نهرجاسم عملیات را ادامه دادند.
🔻 نبرد در نهر جاسم
دشمن که زمین داده بود تا نیروهایش را حفظ کند و تا غرب نهرجاسم عقب نشسته بود، در چهارراه شلمچه مقاومت می کرد. عملیات در غرب نهر جاسم تا شب نوزدهم عملیات (7 بهمن 1365) ادامه داشت.
منطقه نهرهایی موازی داشت که به اروند میریختند و ایرانیها تا نهر جاسم پیش رفتند
عراق برای سد کردن پیش روی رزمندگان اسلام به کلیه سپاه های خود اعلام کرد یگان های کیفی و عملیاتی خود را به شلمچه اعزام کنند. خیلی سریع بیش از 100 یگان عراق به منطقه آمدند.
طی این مدت فقط 25 یگان سپاه در برابر دشمن صفآرایی کردند و بارها با سازمان و جذب نیروی جدید، عملیات را ادامه دادند.
🔻روزهای خونین
جبهه ایران و عراق به خونین ترین روزهایش رسیده بود و تمام قدرت در زمین محدود شلمچه به میدان آمده بود. عراق حدود دو سوم استعداد ارتش خود یعنی 180 تیپ را وارد منطقه نبرد کرده بود. می توان گفت شدیدترین و گسترده ترین عملیات در میان 90 عملیات دفاع مقدس، کربلای 5 بوده است.
مقدار گازهای ناشی از پرتاب گلوله هادر فضای جبهه به حدی زیاد بود و تنفس را برای رزمندگان مشکل می کرد.
سپاه در عملیات کربلای 5 آسیب جدی دید و تعدادی از فرماندهان و نخبگان مانند حاج حسین خرازی، حاج اسماعیل دقایقی، حجت الاسلام میثمی و ده ها افراد برجسته دیگر به شهادت رسیدند.
خود فرماندهان عراقی می گویند: بیش از 5000 توپ و تانک در این منطقه بر روی هم آتش ریختند. شما نمی توانستید 10 متر جا پیدا کنید که بمباران نشده باشد. وضعیتی که من دیدم را فقط در فیلم ها دیده بودم.
پزشکان ایرانی در نزدیک ترین نقطه به خط مقدم پیچیده ترین عمل ها را انجام می دادند
در پایان نبرد کربلای 5، ایران موضع برتر را داشت و توانسته بود خط دفاعی شلمچه را بشکند. آمریکا برای جلوگیری از شکست عراق و سقوط بصره، ناو هواپیمابر جان اف کندی را به خلیج فارس فرستاد. روزنامه های دی ولت، اشپیگل و زوددویچه سایتونگ نوشتند: آمریکا با شش گردان و ششصد هواپیمای جنگی آماده است در صورت سقوط بصره با ایران بجنگد.
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣2⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
نمیدانم چقدر زمان گذشت و چه کارهایی انجام شد، فقط یادم هست ما را سوار همان اتوبوس هایی کردند که اسرای عراقی از آنها پیاده شده بودند. راننده اتوبوس گشاده رو بود و به همه ما لطف داشت. به محض اینکه نشستیم یک پاکت آب پرتقال طبیعی دادند، ما هم که شاید بیشتر از دوازده ساعت بود چیزی نخورده بودیم آب میوه را خوردیم. چند دقیقه از خوردن آب میوه نگذشت که احساس سرگیجه و تهوع پیدا کردم، مثل آدمی که سم خورده باشد، اول فکر کردم فقط من اینجوری هستم اما بعد دیدم چهل نفری که داخل اتوبوس هستیم همین حال را داریم. تازه فهمیدیم بدن ما چون سال ها، میوه و آب میوه به خودش ندیده بود، داشت سنگ کوب می کرد! تازه سلولهای بدن ما به فکر فرو رفته بود این چه ماده جدیدی است که من نمیشناسم😁
رادیوی اتوبوس روشن بود صدای مجری که با فارسی روان صحبت می کرد. مدام درباره خبر آزادی اسرا و شیوه تبادل اسیران جنگی صحبت می کرد و خیر مقدم می گفت.
طبیعت ایران هم از پشت شیشه اتوبوس دیدنی بود. کوههای سر به فلک کشیده، آسمان آبی، درختها و ...
یادم هست یک سگ از کنار اتوبوس رد شد. بچه ها از خوشحالی از روی صندلی بلند شدند و سگ را به هم نشان دادند! اولین روستاها و شهرهای مرزی ایران پیدا شد. حالا خیابان میدیدیم، ماشین، بچه هایی که لباس های محلی تنشان بود و سرتاسر مسیر برای ما دست تکان می دادند و شادمانی می کردند. عده ای با سازهایی که شبیه دف، تنبک و رنا بودند آهنگ می زدند و می رقصیدند.
بچه ها از پنجره های اتوبوس به بیرون خم شده بودند و با مردم دست میدادند. عده ای زن و مرد عکس بچه هایشان را که از آنها بی خبر بودند در دست داشتند. وقتی از شهر یا روستا رد می شدیم راننده آهسته حرکت می کرد که مردم بتوانند از پنجره ها با اسیران دست بدهند. بوی آتش و اسفند فضای اتوبوس را پر کرده بود. بعضی وقتها که اتوبوس متوقف می شد میفهمیدیم یکی اسیرش را شناسایی کرده، طرف از اتوبوس پیاده شده و با اقوام خود دیدار می کند.
نمیشد جلوی مردم و این همه اشتیاق و هیجان را گرفت. مردم آن قدر با دیدن ما شادی می کردند که احساس می کردم اینها خواهر و برادرها و فامیلم هستند.
سالها بود به چهره های تکیده و رنگ پریده همدیگر عادت کرده بودیم. اما خیلی از مردم ما را که نگاه می کردند، یا دستمان را می گرفتند گریه می کردند، می گفتند: «مگر شما از کجا آمدید؟ چه کار کردند با شماها که این جور داغان شدید؟»
بعد از اینکه مسیر طولانی را طی کردیم، به کرمانشاه رسیدیم. ما را به پادگان الله اكبر بردند. پادگان بزرگی بود، همان جا نماز مغرب را خواندیم و بعد شام دادند و شب را همان جا سپری کردیم. فردا صبح زود شروع کردند به تفکیک بچه ها، تا کسانی را که اهل استانهای نزدیک بودند با اتوبوس و کسانی که اهل استانهای دور بودند را با هواپیما منتقل کنند. وقت خداحافظی بود. حدود هفتصد نفر بودیم که همه از یک قاطع بودیم. جدایی بعد از سالها کنار هم بودن در بين القفسين سخت بود. هفتصد نفر در این مدت برای هم مثل برادر بودیم. بعضی ها اهل همان شهرهای مرزی بودند و زود به قرنطینه فرستادند. آن شب خداحافظی و جدایی هم حالی داشت. دیگر باورمان شده بود اسارت تمام شده و آزاد هستیم و به اجبار باید از هم جدا شویم.
ادامه در قسمت بعد..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
اسماعیل ها
به قربانگاه رفتهاند ؛
علایق را سَر می بُرند
تا لایق وصل جانان شوند ...
.
#عید_قربان_مبارک
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 "نماز شب خوان ناشی"
نماز شب از مستحباتی بود که خیلی به آن اهمیت می دادیم اما با بعضی نمازشب خوان ها، شب ها مشکل داشتیم و روزها، کل کل
در روزهای سخت آموزش آبی🏊 بودیم و سردی بی سابقه هوا طاقتمان را کم کرده بود. به ما شش نفر یک چادر 🎪 داده بودند که باید بدون هیچ تحرکی شب را به صبح می رسانیدم.
ولی او دست بردار نبود.
نیمه شب در تاریکی چادر بلند می شد و چند دست و پا را له می کرد تا به آفتابه آبی 💦که از قبل در گوشهای گذاشته بود، برسد.
تازه این اول کار بود، وقتی وضو می گرفت با تمام دقتی که داشت همه را خیس می کرد و به اصطلاح وضو را به جماعت می گرفت.
به او می گفتیم بیا و بزرگی کن و قید نماز شب را بزن. این که نمی شود هر شب چند تلفات برای نماز مستحبی شما بدهیم. او هم کوتاه نمی آمد و منبری می رفت و از فواید نافله شب می گفت.
تا اینجای کار، خیلی تحملش سخت نبود و می شد با او کنار آمد، ولی فاجعه از زمانی شروع شد که روحانی گردان در سخنرانیش گفت که هر نمازی با مسواک کردن، هفتاد ۷۰ برابر ثوابش بیشتر است.
به کارهای قبلی اش مسواک زدن هم اضافه شده بود. سر را از لای چادر بیرون می برد و مسواک می کرد. عمق فاجعه را زمانی متوجه شدیم که برای صبحگاه می خواستیم پوتین ها را با کف های پر از خمیر دندان به پا کنیم.😖😵 آه از نهاد ما بلند میشد.
آن روز، هر کس که حال ما را می دید می گفت چرا اول صبح، این پنج 🏃🏃🏃🏃🏃نفر دنبال اون یک نفر🚶 کرده اند. نگو حکایت ۵+۱ حکایتی دیرینه دارد😉
غلامرضا رضایی
#طنز_جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 در کربلای۵
چه گذشت؟
شدت درگیری
سردار قاسم سلیمانی ۳
فروریختن دژ شلمچه، در خطر قرار گرفتن بصره، شرایط سیاسی و نظامی و تاثیرات مهم کربلای 5 بر جنگ، آن را از مهم ترین عملیات های جنگ کرده بود.
نیروهای ارتش در کربلای 6 می خواستند فشار بر جبهه های جنوب را کم کنند
🔻 ارتشیها کجا بودند؟
همزمان با کربلای 4 بنا شد ارتش در جبهه نفت شهر، عملیاتی با نام کربلای 5 انجام شود تا توان عراق در دو جبهه درگیر شود. با توقف عملیات کربلای 4، عملیات کربلای 5 در جبهه نفت شهر هم لغو شد.
با قطعی شدن عملیات کربلای 5 در شلمچه، به نیروهای ارتشی نفت شهرو سومار هم دستور دادند طرح عملیاتی کربلای 5 را با نام کربلای 6، 48 ساعت پس از کربلای 5 اجرا کنند، اما فرماندهان نگران آمادگی دشمن در این منطقه بودند. فشار کربلای 5 که زیاد شد، کربلای 6 باید آغاز می شد. انگار دشمن از عملیات بو برده باشد، همزمان با حرکت نیروها، منطقه را زیر آتش گرفت و رزمندهها تا به خط مقدم برسند، چند نفر شهید دادند. رزمنده ها به عقب برگشتند و عملیات متوقف شد.
🔻 آغاز جنگ دریایی
همزمان با عملیات کربلای 5، ارتش عراق به شهرها، نفتکشها و تاسیسات نفتی ایران حمله کرد و تا سال 66 به این حملات ادامه داد. ایرانی ها که تا قبل از این در دریا محتاطانه عمل می کردند، به همه حملات عراق، پاسخ دادند. با ورود نظامی ابرقدرت ها به خلیج فارس، جنگ وارد مرحله جدیدی شد.
ایرنا توانش در جبهه زمینی ضعیف شده بود و تیم اقتصادی دولت معتقد بود که دیگر نمی تواند هزینه های جنگ را تامین کند. مسعود روغنی زنجانی رییس وقت سازمان برنامه و بودجه گفته بود: سال 65 نامه ای را به صورت دستی برای نخست وزیر ایران بردم و در آن استدلال کردم نمی توانیم جنگ را ادامه بدهیم. گفتم دو راه بیشتر نداریم؛ یا جنگ را تمام کنیم و نظام را حفظ کنیم یا جنگ را ادامه دهیم که نتیجه آن فروپاشی نظام و قهرمانانه کنار رفتن است!
جنگ دریایی گزینه مناسبی برای گرمی تنور جنگ بود. نیروهای گمنام دریایی سپاه در خلیج فارس، موقعیت های خوبی برای ضربه زدن به دشمن ایجاد کرده بودند.
پیگیر باشید
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 فکر بکر 🤔
در یکی از تک های دشمن، مجبور شده بودیم مقر را تخلیه کنیم. برای اسیر نشدن اسلحه ها را برداشتیم و در بیابان متواری شدیم.
در حال فرار چشمم به همرزمم افتاد که بجای اسلحه، هندوانهای بغل کرده و می دود.
از این وضعیت خندهام گرفته بود و مانده بودم فرار کنم یا بخندم.
ولی او از خنده من به خشم آمده بود و خیلی جدی می گفت، به چه چیزی در این موقعیت می خندی و مرا مسخره می کنی؟
آنقدر دویدیم تا فاصله امنی گرفتیم و بعداز آروم گرفتن، گفت چرا بهم خندیدی؟
گفتم تواین وضعیت به جای اینکه اسلحه برداری هندونه رو برداشتی!
جوابش جالب بود و دیدم حق با اون بوده.
او گفت، شاید در آن بیابان از دست عراقیها بتوانیم فرار کنیم اما از تشنگی نمی توانستیم جان سالم در ببریم.
تایید فکر بکر او، همان تشنگی شدیدی بود که با آن هندوانه درمان شد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
#طنز_جبهه
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣2⃣1⃣
خاطرات مهدی طحانیان
بعد از نماز صبح، عده ای از ما را، که اهل اصفهان بودیم، به فرودگاه آوردند. خود پادگان یک فرودگاه نظامی داشت. آنجا دیدم ما را می خواهند با هواپیمای سی ۱۳۰ منتقل کنند که یک هواپیمای ترابری جنگی است؛ سی ۱۳۰ دیده بودم اما سوارش نشده بودم. از قسمت عقب هواپیما سوار شدیم، فضای داخل هواپیما جالب بود. چون صندلی نداشت. تخته ای که به عنوان صندلی وجود داشت و ما باید روی آن می نشستیم!
بعد از یک ساعت پرواز، هواپیما در پادگان غدیر اصفهان، که پادگان بزرگی است، به زمین نشست. من از همین پادگان به جبهه اعزام شده بودم. چقدر اضطراب و سختی کشیدم تا فرماندهان مرا به جبهه ببرند. حالا بعد از نه سال دوباره پابه همین پادگان گذاشتم. حال خاصی داشتم.
به محض پیاده شدن از هواپیما، ما را بردند به یک اتاق تاریک و عکس گرفتند. تاریخ اسارت و آزادی را هم سؤال کردند و به سرعت برایمان کارتی عکس دار صادر شد. ما را یک جا جمع کردند و گفتند باید دو سه روزی اینجا در قرنطینه باشیم تا از نظر سلامت بدن، چک شویم تا بیماری عفونی یا واگیرداری نداشته باشیم. بعد ما را آزاد می کنند به دیدار خانواده هایمان برویم. در این چند روز از تک تک ما انوع آزمایش های خون، ادرار، مدفوع و عکس از ریه گرفتند. یک گروه پزشک با تجهیزات در پادگان مستقر شده بودند. ما هم با صبر و حوصله سعی می کردیم این مراحل را بگذرانیم. مشکلی که همه مان داشتیم و دکترها مراقب رژیم غذایی ما بودند حالتهای سرگیجه، تهوع، گرگرفتگی و سنگینی بعد از خوردن هر غذا بود. پزشکان وضعیت جسمی ما را برای مسئولین توضیح می دادند. خوردن کباب، غذاهای سنگین، تخم مرغ، عسل، کره و خامه قدغن بود.
دکتر می گفت: «در طول این سالها شما را با مواد غذایی بی کیفیت سیر کرده اند. این حالتها واکنش طبیعی بدن است و باید تا مدتی غذاهای سبک مصرف کنید تا کم کم بدن به شرایط جدید عادت کند.»
بعد از خوردن غذا حال مریضی را داشتیم که عمل جراحی سخت انجام داده است. عرق می کردیم، گر می گرفتیم و سرگیجه داشتیم و آنقدر این حالت برایمان سخت بود که ترجیح می دادیم غذا نخوریم. دلیل منطقی اش این بود که چون بدن ما ضعیف شده بود، وقتی مواد غذایی جدید وارد بدنمان می شد و معده شروع به فعالیت می کرد تا غذا را هضم و به سلولها برساند، بدنهای ضعیف ما دچار این حالت ها می شد..
همان روزها فرم هایی دادند که سؤالات زیادی در آنها نوشته شده بود و باید پاسخ میدادیم. بعضی سؤالات هم درباره اسرای جاسوس، خیانتکار و بدرفتار بود. باید توضیح می دادیم در طول اسارت چه کارهایی کرده اند. توجهی به این فرم نکردم. خودم اسارت کشیده بودم و شرایط را می شناختم، می دانستم کسانی که از ما جدا شدند همه شان لزوما ذات خراب و خیانت کاری نداشتند، فقط برای رهایی از آن همه درد و رنج راه را اشتباه می رفتند و به جای خدا به دشمن پناه می بردند. در پادگان غدیر به نظرم نه جای این کار بود و نه من حال و حوصله این را داشتم که بنشینم و جرم های دیگران را بشمارم.
در همین حد بود. آن چند روز توی حال و هوای خودم بودم و در خاطرات قبل از اسارتم و اولین باری که وارد این پادگان شدم سیر می کردم. محو آسمان شب میشدم..
ادامه در قسمت بعد..
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
بازگوئید
شما را چه گذشت
ڪه چنین رهرو و سالڪ شدهاید..
یا،
چه ڪردید
ڪه در دشت خطر
یار و همبال ملائڪ شدهاید...
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂