eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 /۱۱ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• [نامه را که از آقای ایمانی گرفتم]، هنوز چند دقیقه از رفتن آقای ایمانی نگذشته بود که دیدم یک نفر در تاریکی دارد به طرف من می آید...، لباس کردی به تن داشت و روی آن اورکت آمریکایی پوشیده بود، با دیدن فرد ناشناس قلبم فرو ریخت. با خودم گفتم: «ای دل غافل! دستگیر شدم. حالا چه کار کنم؟» با این حال، سعی کردم خودم را کنترل کنم و ترسم را بروز ندهم. مرد ناشناس به من نزدیک شد و پرسید: «چی بهت داد؟» ابتدا خواستم انکار کنم که چیزی گرفته ام، اما احساس کردم انکار من کار را خراب تر می کند. گفتم: «هیچی. نامه ای داد که به خانواده اش برسانم. مرد ناشناس گفت: نامه را به من بده.» به ناچار، نامه آقای ایمانی را به او دادم. نامه را خواند. بعد از من خواست که فردا به ساواک بروم. بعد از جدا شدن از آن مرد، با سرعت به خانه رفتم و کتاب هایم را جمع کردم. چاله ای در نزدیکی خانه مان کندم و کتاب ها را در آن‌جا پنهان کردم. به هم خانه ای هایم هم گفتم احتمالا ساواک امشب به منزلمان بیاید. آن شب خیلی به من سخت گذشت. هرلحظه منتظر رسیدن مأموران ساواک بودم. تا اذان صبح خبری نشد. نماز صبح را که خواندم، قدری خوابیدم. ساعت ۸ صبح به ساختمان ساواک رفتم. چند نفر نهاوندی آن موقع داشتند ساختمان ساواک را می ساختند. با آنها رفيق بودم و می دانستم انقلابی هستند. آنها می گفتند: ما این‌جا را می سازیم، ولی ان شاء الله به دست انقلابی ها خواهد افتاد.» به محض این که وارد اتاق شدم، مأمور ساواک من را پشت میزی نشاند و گفت: «هر چه می گویم، با کمال صداقت جواب بده. اگر دروغ بگویی، خودت را بدبخت کرده ای.» چند برگه جلویش بود و سؤال می کرد. من هم جواب می دادم و زیر برگه ها را امضا می کردم. راهنمایی های حسین علم الهدی در این بازجویی خیلی به من کمک کرد. او مدت ها قبل تعدادی برگه از نمونه سؤالات بازجويان ساواک را به من داد و گفت: «اینها را بخوان که اگر ساواک دستگیرت کرد، بتوانی به راحتی در بازجویی ها جواب بدهی . برگه ها حاصل سؤال و جواب های برادران رضایی در زمان دستگیری شان به دست بازجوهای ساواک بود. ساواک آن سؤالات را از همه متهمان می پرسید. من آن برگه ها را چند بار کامل خوانده و حفظ کرده بودم. همان طور که پیش بینی کرده بودم، مأمور ساواک ابتدا نام، نام فامیلی و شغل پدرم را پرسید. بعد از سن و محل تولدم سؤال کرد. علم الهدی به من یاد داده بود که مأموران ساواک سؤالات ضدونقیض می پرسند تا مطمئن شوند که فرد دستگیر شده راست می گوید. بازجو همان سوال های داخل برگه ها را از من پرسید و من هم به راحتی جواب دادم. بعد پرسید: «چرا به حسینیه نورمفیدی می روی؟» گفتم: «فقط برای نماز جماعت به آنجا می روم.» سوال کرد: چه رابطه ای میان تو و آقای ایمانی وجود دارد؟» با قاطعیت جواب دادم رابطه خاصی با آقای ایمانی ندارم و فقط در حسینیه او را می بینم.» در آخر هم تهدیدم کرد: تو ارتشی هستی و او یک تبعیدی است. اگر ثابت شود که ارتباطی میان شما هست، دمار از روزگارت در می آورم. من هم گفتم: «هر کاری می خواهید، بکنید.» بعد، قدری به من تشر زد و گفت: «به آن اتاق که درش باز است، برو. رئیس ساواک با تو کار دارد. برگه های بازجویی را امضا کردم و به اتاق رئیس ساواک رفتم. آن موقع رئيس ساواک مریوان فردی به نام محمدی بود. نمی دانم فامیلی مستعار یا حقیقی اش بود. به محض اینکه وارد اتاق رئیس ساواک شدم، شروع به فحاشی کرد و گفت: «فعلا پشت در بایست تا صدایت کنم.» بعد از چند دقیقه گفت: بیا داخل.» اول سعی کرد کمی مهربانانه با من حرف بزند و به قول معروف از من حرف بکشد در آن برگه ها آمده بود که مأموران ساواک یک جا تند و چکشی برخورد می کنند و یک جا مهربان و صمیمی، رئیس ساواک روش دوم را در برخورد با من انتخاب کرده بود. گفت: «پسر جان، من هم کتاب های شریعتی را می خوانم. با این جمله شروع به نصيحت من کرد. به من گفت: «دست از فعالیت های ضد حکومت بردار. این راه تو را به بدبختی می برد. فکر پدر و مادرت باش. تو سرباز نظام هستی، باید وفادار به رژیم و ارتش باشی. انقلابی ها آدم های منحرفی هستند. در حالی که محمدی من را نصیحت می کرد، آقای ایمانی را وارد اتاق کردند. آقای ایمانی رو به من کرد و گفت: «آقای آهنگری، تو بهشتی هستی و این فرد جهنمی است. تو مردانگی کردی، اینها نامرد هستند. تو آدم هستی، اینها پست هستند. اشک در چشم هایش جمع شده بود و با جرئت و شجاعت تمام حرف می زد. یک ذره ترس در چهره اش نبود. محمدی کلمه ای جواب او را نداد و فقط گوش کرد. آقای ایمانی هرچه دلش خواست، نثار رئیس ساواک کرد و گفت که اینها رذل و قاتل هستند. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۲ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با خودم گفتم: خدایا، این شیخ چه جرئتی دارد. اصلا نمی ترسد، برای من بد نشود؟ خودت این موضوع را ختم به خیر کن.» دقایقی بعد، بازجوی قبلی وارد اتاق شد و من را به اتاق دیگری برد. نفهمیدم بین آنها و آقای ایمانی چه گذشت. باز جو این بار با مهربانی با من حرف زد. از من خواست نامه آقای ایمانی را برای خانواده اش ببرم. لوازم شخصی من را که گرفته بودند، پس داد. از ساواک که بیرون آمدم، بلافاصله راهی محل کارم شدم. وقتی وارد محوطه شدم، دیدم همه طور دیگری به من نگاه می کنند، معلوم بود فهمیده اند ساواک من را احضار کرده و من ضد رژیم هستم. عده ای چپ چپ نگاهم می کردند و مثل همیشه نبودند. یکی گفت: «رئیس شهربانی با شما کار دارد. به اتاق او رفتم. بلافاصله سؤال کرد: کجا بودی؟» گفتم که به ساواک رفته بودم و توضیح دادم که برای چه بازجویی شدم. او از طرفداران پروپاقرص آیت الله شریعتمداری و اهل تبریز بود. من را نصیحت کرد که از این قضایا فاصله بگیرم و به جوانی ام رحم کنم. به من گفت: «دیشب اینجا آمدند و پرونده ات را بررسی کردند.» چند سؤال هم پرسید و وقتی چیزی دستگیرش نشد، گفت: «برو سر کارت ». مرخصی آمدن من بیشتر موضوعی بود؛ یعنی بیشتر برای شرکت در فعالیت های سیاسی و همراهی با دوستانم در مسجد جزایری مرخصی می گرفتم. آن روزها اوج تظاهرات مردمی علیه رژیم بود. فضل علی و علوی وقتی می دیدند من با شوق و ذوق فراوان مشغول فعالیت هستم، نصيحتم می کردند: کمی احتیاط کن که کار دست خودت ندهی، ساواک خیلی حواسش جمع است. چون تو ارتشی هستی، جرمت مضاعف است. زمانی که قرار بود نامه آقای ایمانی را برسانم، دوستان انقلابی ام از اهواز به من خبر دادند: «قرار است روز سیزدهم فروردین از مسجد جزایری تظاهرات بزرگی انجام شود. حجت الاسلام هادی غفاری هم سخنران مراسم است، تو هم باید بیایی» من می خواستم به بهانه مرخصی، برای شرکت در این تظاهرات به اهواز بروم که ماجرای احضار به ساواک مریوان رخ داد و موجب وقفه کوتاهی در رفتن من به اهواز شد. یک روز قبل از تظاهرات، به اهواز رسیدم. روز تظاهرات، طبق قرار به مسجد جزایری رفتم. مسجد پر از جمعیت بود. همه کنار هم مصمم و استوار ایستاده و منتظر شروع مراسم بودند. بعد از قرائت قرآن، نوبت به سخنرانی آقای هادی غفاری رسید. او از آقای جزایری که گوشه ای نشسته بود، اجازه گرفت و شروع به سخنرانی کرد. سخنان تند و آتشین غفاری نشان می داد که اوضاع خوبی در انتظارمان نیست. او با حرارت می گفت که این رژیم بسیاری از جوانان و علمای انقلابی را زندانی کرده و آنها را شکنجه می کند. عده ای را هم اعدام کرده. ناگهان در میان سخنرانی، صدای «مرگ بر حکومت پهلوی» سراسر فضای مسجد را پر کرد. ما شعار می دادیم و سخنران ادامه می داد و مردم را به قیام و اعتراض تشویق و ترغیب می کرد. ارتش از قبل اطراف مسجد، خیابان و کوچه ها را محاصره کرده بود. ارتشی ها آماده درگیری، دستگیری و حتی کشتار جمعیت بودند. محور تظاهرات، آقای جزایری بود، جوانها هر کدام یک وظیفه و مسئولیتی بر عهده داشتند. من شعار می دادم. حسین علم الهدی مسئول قطع کنتور برق بود تا سخنران را فراری بدهیم. یکی مسئول سیم بلند گو بود و ... می دانستیم با تمام شدن سخنرانی، ساواک برای دستگیری هادی غفاری اقدام خواهد کرد. طبق برنامه ریزی قبلی، به محض خاموش شدن چراغ ها و تاریک شدن فضای مجلس، محمدعلی حکیم، هادی غفاری را به قسمت خانم ها برد و از آنجا او را فراری داد. بعد از سخنرانی، جمعیت در حالی که شعارهای انقلابی می دادند، وارد خیابان شدند. صدای مرگ بر شاه» و «درود بر خمینی تا آسمان می رفت. انگار هیچ کس نمی ترسید. همه با شجاعت و جرئت شعار می دادند. در راهپیمایی های ماه های پایانی سال ۵۷ هم که منجر به پیروزی انقلاب شد، من و کریم راجی، که بعدها شهید شد، مسئول شعار دادن بودیم. کریم حنجره عجیبی داشت. متن های انقلابی را خیلی رسا و با شور و احساس می خواند. دکتر محمدرضا سنگری هم در تظاهرات هم متن می خواند و هم شعار می داد. یکی از اشعاری که سنگری آن زمان در راهپیمایی می خواند این بود: «گوش کن ای افسر، أی فرمانده، ای سرباز، چرا داری هم وطنان را می کشی؟ میدانی داری چه کار می کنی؟، البته این شعر از مرحوم حمید سبزواری بود که خطاب به نیروهای ارتشی در آن زمان سروده بود. شعر تأثیر گذاری بود و مردم را تشویق به حضور در صحنه جهاد و مبارزه می کرد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 حماسه ای بر پایه عقل 6⃣ گفتگو با محمد درودیان ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ▫️ شما از یک طرف تاکید بر عقلانیت دارید و از سوی دیگر آن را موجب تضعیف تاثیر روحی می دانید. ▪️شاید در ظاهر آن تناقص وجود داشته باشد، اما باید این چند موضوع را در نظر گرفت. یکی این که وقتی که ما یک حادثه را به صورت عقلانی بررسی می کنیم از بار عاطفی آن کاسته می شود. از طرف دیگر ما باید با جنگ فقط برخورد عاطفی و احساسی بکنیم؟ من می گویم اگر عقلانیت نهفته در این جنگ را تجزیه و تحلیل نکنیم دیگر حتى احساسات را هم نمی توانیم برانگیزیم. این مسیر اجتناب ناپذیر است، اما از این مسیر حماسه بیرون نمی آید. ما باید هر دو مسیر را طی کنیم. اساسا معتقدم این عقلانیت را باید پشتوانه آن حماسه قرار دهیم، یعنی جنگی با این عقلانیت ارزش آن حماسه ها و شهادت ها را داشته است. ▫️با اجازه شما می خواهم چند سوال آخر را به شکل بیرونی خود کتاب اختصاص دهم. مجلدات بعدی به چه شکلی خواهند بود؟ ▪️در ابتدا قرار بود هر چهار جلد این کتاب در همین یک جلد جا بگیرند، اما وقتی که بحث آغاز شد، دیدیم که ابتدا باید مقدمه ای را بیان کنیم که آوردن آن مقدمه خودش یک کتاب شد. جلد اول نقد و بررسی پرسش های اساسی جنگ است. در مجلدات بعدی، اجتناب ناپذیری جنگ، علل ادامه آن و پایان با این شکل بررسی خواهند شد. ▫️یکی از ویژگی های کتاب گفت و گوهای اختصاصی تان با افراد است؟ ▪️ما می توانستیم از منظر خودمان پرسش های گروه ها و افراد را نقل کنیم و یا به منشورات آنها مراجعه کنیم، که در هر دو صورت می توانستند بگویند پرسش ما این نیست و یا این که نظرمان تغییر کرده است؛ بنابراین، هم جزواتشان را دیدیم و هم با خودشان گفت و گو کردیم. ▫️ شکل آوردن ماخذ و نقل قول های غیر مستقیم کار تفکیک میان نظر شما و دیگران را مشکل کرده است. آیا این مسئله خواست خودتان بود؟ ▪️این بلا را ویراستار بر سر کتاب آورده است و گرنه من این موارد را به شکلی منظم و مجزا آورده بودم. ▫️برخی از منابع مطبوعاتی شما از استحکام لازم برخوردار نیستند. ▪️ما در سال های ۱۳۷۸ و ۱۳۷۹ کانون مجادلاتی قرار گرفتیم که مطبوعات جایگزین احزاب و جریانات سیاسی و به نوعی نماینده آنها شدند. بنابراین منبعی غیر از مطبوعات و راهی جز این نداشتیم. ▫️تکرار در کتاب زیاد است، چرا؟ ▪️ خودم هم متوجه این عارضه شده ام و علت آن این است که در تقسیم بندی کتاب مشکل داشتم آن چنان که فصل اول و دوم را دو یا سه بار جا به جا و بازسازی کردم. در هر صورت این از کاستی های کتاب است که باید برطرف می شد. ▫️از این که فرصتتان را در اختیار ما قرار دادید، واقعا سپاس گذارم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ اتمام این مطلب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۳ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• در تظاهرات آن روز هم این اشعار و متن ها با بلندگو خوانده شد و مردم بعد از آن، شعار «مرگ بر شاه» سر دادند. سربازان روی تانکها نشسته بودند و انگشتانشان روی ماشه اسلحه ژ۳ آماده شلیک بود. با صدای اولین شلیک گلوله، جمعیت فرار را بر قرار ترجیح داد. در آن روزها مرسوم بود که وقتی تظاهرات می شد و مأموران امنیتی مردم را تعقیب می کردند، بسیاری از مردم در خانه هایشان را باز می گذاشتند که تظاهر کنندگان بتوانند داخل خانه ها پناه ببرند و از تعقيب مأموران در امان بمانند. پدرم بیشتر مواقع این کار را می کرد. یادم هست در جریان یک تظاهرات که مأموران شاه به مردم حمله کرده بودند، چند زن و مرد وارد خانه ما شدند و حدود دو ساعت ماندند تا ساواکی ها و مأمورها رفتند. بعد با احتیاط از منزل ما خارج شدند، آن روز من هم برای در امان ماندن از گلوله ها به سرعت در حال فرار بودم. وسط خیابان، جوانی تیر خورد و من دیدم که نقش بر زمین شد. نمی توانستم به او کمک کنم. به سرعت فرار کردم. ظاهرا بعد از من، کاظم علم الهدی رسیده و او را بغل کرده بود که به بیمارستان ببرد، اما ساواکی ها سر رسیده و کاظم را دستگیر کرده بودند. بعدها دوستانم برایم تعریف کردند که کاظم علم الهدی را بعد از دستگیری، در کلانتری خیلی کتک زده و شکنجه کرده بودند، اما او مردانه مقاومت کرده بود. جوان تیر خورده، محمد تقی کتانباف بود. الآن همان خیابانی که در آنجا تیر خورد، به نام اوست. پیکر شهید کتانباف را تا چند روز به خانواده اش تحویل ندادند. ساواک می ترسید تشییع جنازه او به یک تظاهرات گسترده دیگر تبدیل شود. در نهایت، بعد از گرفتن تعهد از خانواده شهید که فقط عده محدودی از اعضای خانواده اش در مراسم تدفین او شرکت کنند، جنازه اش را تحویل دادند. آن شب، ساواک آیت الله جزایری و عده ای از جوانان انقلابی مثل غلامرضا بصیری پور را هم دستگیر کرد. او آن موقع هنوز داماد ما نشده بود. حمیده خواهر بزرگم هم آن شب دستگیر شد. خواهرم وقتی آزاد شد، تعریف می کرد که آن شب وقتی منتظر بازجویی بودم، از نزدیک، شکنجه شدن یک جوان انقلابی را دیدم. می گفت: «خیلی مقاومت کرد. دلم خیلی برای آن جوان سوخت و ناراحت شدم. بعدها فهمیدم که او آقای بصیری پور از جوانان انقلابی است. مدتی بعد، آقای بصیری پور برای خواستگاری خواهرم حمیده به خانه ما آمد. مراسم عقد و عروسی به خوبی و خوشی برگزار شد. یک بار به شوخی به او گفتم: «تواولین بار حمیده را کجا دیدی؟» خندید و گفت: در تظاهرات.» گفتم: «فکر می کنم او را جای دیگری دیده باشی.» تقريبا متوجه طعنه و طنز من شد و پرسید: «مثلا کجا؟» گفتم: «احتمالا در کلانتری و زیر شکنجه.» یک بار دیگر هم راهپیمایی از محل خیابان نادری شروع و به بیشتر خیابان های اهواز کشیده شد و در نهایت، در حسینیه اعظم پایان گرفت. این حسینیه بعد از مسجد جزایری، پایگاه دوم و محل تجمع انقلابی ها بود. از سخنرانان قهار و سخنور برای سخنرانی در آنجا دعوت می شد. اگر اشتباه نکنم، آن زمان یکی از سخنران های معروف حسينية اعظم، مرحوم آیت الله خزعلی بود. او در سخنرانی هایش با اشاره به نامه ها و پیام های امام، مردم را به قیام و انقلاب علیه رژیم شاه تشویق می کرد. از سخنرانان معروف دیگر آنجا حجت الاسلام گلسرخی، فخرالدین حجازی، محسن قرائتی و سید محمد کیانوش بودند، این سخنرانها عامل تقویت روحی جوان ها و مردم در راه اندازی تظاهرات ها می شدند و بدین ترتیب، رژیم قدم به قدم عقب نشینی می کرد. بعد از دو هفته مرخصی، باید به مریوان برمی گشتم. مادرم من را از زیر قرآن رد کرد. دست او و پدرم را بوسیدم و با آنها خداحافظی کردم و با تاکسی به ترمینال رفتم. از آنجا با اتوبوس راهی مریوان شدم. ساعت ۱۱ صبح روز بعد، به مریوان رسیدم. از اتوبوس پیاده و راهی محل خدمتم شدم. در مسیر ترمینال تا محل خدمت به این فکر می کردم که چه اتفاقاتی در غيبت من در پادگان ممکن است رخ داده باشد. بعد از حدود نیم ساعت رسیدم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۴ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• از در شکاربانی که وارد شدم، یکی از مسئولان پادگان را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «اهواز چه خبر بود؟» من با احتیاط و توأم با ترس جوابش را دادم که خبری نبود. باز پرسید: «یعنی می خواهی بگویی که در اهواز تظاهرات نبود؟!» گفتم: «این روزها در همه جا تظاهرات هست.» دوبار سؤال کرد تو چه کار می کردی؟ در تظاهرات شرکت داشتی؟» جواب دادم: «نه، فرصت این کارها را نداشتم. در مدت مرخصی به دیدار اقوام و خویشان رفتم. خیلی کنجکاوی کرد و بالاخره به من فهماند که باید به اتاق رئیس پادگان بروم. احتمالا می دانست چه خوابی برایم دیده اند. با نگرانی به اتاق رئیس رفتم. وارد اتاق شدم و سلام کردم. بعد از چند لحظه رئیس گفت: «شما قرار است برای ادامه خدمت مدنی به محل دیگری بروی.» با تعجب پرسیدم: باید کجا بروم؟» در میان بهت و حیرت من گفت: «باید به منطقه اورامان بروی.» فکر کردم به دلیل رفتارهای مذهبی ام تنبیه می شوم یا شاید می خواستند برای مدتی از حسینیه و دوستان انقلابی ام دور باشم. شب که به منزل رفتم، موضوع را با هم اتاقیام در میان گذاشتم. یکی از آنها گفت: ناراحت نباش، برو و در اورامان هم علیه رژیم تبلیغ کن.» با پوزخندی گفتم: «یعنی می فرمایی که ركن ۲ هم در خواب عمیق است؟!» دو روز بعد راهی محل جدید خدمتم شدم. باید حدود چند روز با قاطر و پیاده می رفتم تا به بالای یک قله می رسیدم، حدسم درست بود. آنها با این کار من را بی سروصدا تبعید کردند. در واقع می خواستند با این کار هم زهر چشمی از من بگیرند و هم درس عبرتی برای دیگران شوم. بدون هیچ مخالفتی راهی محل جدید شدم، چون می دانستم هرگونه اعتراضی برایم گران تمام خواهد شد. به هر حال، حدود دو هفته بالای قله مشغول خدمت شدم. در آنجا اصلا وضعیت خوب نبود. ما حتی آب نداشتیم. مجبور بودیم برف ها را جمع و بعد از آب کردن استفاده کنیم، مسئول ما در آن منطقه مرزی فردی به نام صابر خرمن بود. موقع رفتن به محل جدید، همراه صابر خرمن رفتم. او مسئول قله های آن حوالی بود. البته تلاش کردم که مخفیانه چند کتاب با خود ببرم تا حوصله ام سر نرود. بعد از اتمام دو هفته، قرار شد به مریوان برگردم. روز آخر حضورم، مسئول آنجا برای اداره شکاربانی مریوان نامه ای با این مضمون نوشت: «گواهی می شود نامبرده در دو هفته مأموریتش رفتار خوبی داشته است.» در ماه های پایانی رژیم پهلوی، حضرت امام برای جلوگیری از رویارویی نیروهای ارتش و مردم و همچنین ممانعت از قتل عام مردم، به افسران و سربازان فرمان دادند که خود را از اطاعت رژیم رها کنند و به آغوش ملت پناه ببرند. این فرمان خیلی کارساز بود. می توان گفت شیرازه ارتش شاهنشاهی را از هم پاشید و ارتش کنار مردم قرار گرفت. این پیام، اواخر سال ۵۷ به ارتشی ها و سربازها اعلام شد. من هم با شنیدن این پیام بلافاصله از ارتش فرار کردم. ابتدا به اهواز و بعد به دزفول رفتم و در آنجا پنهان شدم. یادم هست آن روزها مردم دزفول به سربازانی که از تیپ ۲ زرهی با پایگاه هوایی وحدتی نیروی هوایی فرار می کردند، پناه می دادند که به دست نیروهای اطلاعاتی ارتش نیفتند مشکل بزرگی که وجود داشت این بود که متأسفانه سربازها به دلیل اینکه سرشان را تراشیده بودند، زود لو می رفتند و خیلی سریع دستگیر می شدند. برای حل این مشکل، مردم دزفول شبانه سربازها را به شهرستانها می فرستادند تا گرفتار عوامل رژیم نشوند. روزهای پر اضطرابی بود. من هم بعد از دو هفته خدمت در اورامان به مریوان برگشتم. به محض این که رسیدم، به حسینیه رفتم و در نماز جماعت آقای نورمفیدی شرکت کردم. وقتی حاج آقا سؤال کرد که چرا مدتی نبودم، ماوقع را برای او توضیح دادم. حاج آقا گفت: «توكل بر خدا. نگران نباش، چند روز بعد، یکی از دوستانم بعد از نماز جماعت گفت: «صادق، شنیدی چی شده؟» گفتم: «نه.» گفت: «آیت الله خمینی پیام دادند که سربازها از پادگان ها فرار کنند.» وقتی مطمئن شدم که امام چنین پیامی را صادر کرده اند، به اتفاق یکی از دوستانم تصمیم به فرار گرفتیم. ابتدا سراغ مسئول شکاربانی رفتم و شرح کوتاهی از حضورم در اورامان دادم و تقاضای مرخصی کردم. ابتدا مخالفت کرد، اما با اصرار من که گفتم خسته شده ام و نیاز به استراحت دارم، یک هفته به من مرخصی داد. البته قصدم فرار بود. بلافاصله بعد از موافقت او، با دوستانم خداحافظی کردم و به اهواز رفتم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه می جویی؟ عشق ؟ همین جاست... چه می جویی؟ انسان؟ همه اینجاست... همه تاریخ اینجا حاضر است بدر و حنین و عاشورا اینجاست و شاید آن یار، او هم اینجا باشد! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 خاطرات محمد علی باستی از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 1⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ محمدرضا باستی از بازماندگان حادثه، ضمن گزارش چگونگی حضور خود در عملیات هویزه، وقایع ۱۶دی ماه ۵۹ را توضیح داده است. وی پنجاه روز بعد از عملیات هویزه که تا حدی بهبود یافت این گزارش را نوشته است و به دلیل آنکه حاوی برخی نکات و جزئیات قابل توجه می باشد، با کمی تلخیص ارائه می شود: ✍ صبح روز ۱۶ دی، روز دوم حمله بود، همین که آفتاب زده شد دوباره آماده رفتن شدیم… دوباره همان افراد دیروز، به اتفاق علی حاتمی رفتیم. ساعت هشت بود که به جبهه رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم، لودر داشت سنگر می کند، چهار سنگر کنده بود. فرمانده آن قسمت که ما پهلوی جیپ او ایستاده بودیم، در بی سیم گفت: چهارتا از تانک ها را بفرست جلو، سنگرها آماده است. سنگرها تقریباً هرکدام پنجاه متر از یکدیگر فاصله داشتند. پس از پنج دقیقه، چهار تانک آمد و در سنگرهای جلو مستقر شد. من از فرمانده آن قسمت پرسیدم: این جا کجاست و تا پادگان چقدر فاصله داریم؟ گفت: فعلاً فرصت این کار را ندارم، همین قدری می دانم که این ارتش خودمان است و آن سمت هم – مقابل جاده جوفیر را نشان داد – ارتش عراق است. … تانک های عراقی ها را به خوبی می توانستیم ببینیم، با دوربین نفرات آنها هم دیده می شدند. عراق، شبانه تانک هایش را آورده و مقابل ارتش ایران آرایش داده بود. افرادی که شب را همان جا بودند می گفتند: عراقی ها دیشب با چراغ روشن حرکت می کردند. … ساعت ۳۰/۸ بود که اولین گلوله توپ از طرف دشمن شلیک شد. متقابلاً آتش ما هم آغاز شد. در آن لحظه، من و محسن غدیریان و علی حاتمی و تنی چند از بچه ها در پشت تانک پنهان شده بودیم، بعد از لحظه ای، گودالی دیدیم و درون آن رفتیم، حدود نیم ساعت در گودال بودیم، در حالی که توپخانه های دشمن، از هر طرف روی منطقه آتش می ریختند. … ما از گودال برخاستیم، آمدیم در سمت چپ جاده و با سایرین جلو رفتیم. هر صد الی دویست متری که می رفتیم نیم ساعتی می نشستیم. بعضی ها همان جا می ماندند و بقیه جلو می رفتند حدوداً یک کیلومتر جلو رفته بودیم، دیگر جرئت نمی کردیم که جلو برویم چون در آنجا قسمتی بود که هیچ گونه جان پناهی نداشت. همان جا نشسته بودیم که دیدیم حسین علم الهدی و انصاری به اتفاق چند نفر دیگر از راه رسیدند، آنها هم دولادولا جلو می آمدند، این قسمت را هم به سرعت جلو رفتند، ما هم برخاستیم و دنبال آنها به طرف جبهه عراق پیش رفتیم. حدوداً دویست الی سیصد متر دیگر جلو رفتیم. گلوله های کالیبر ۵۰ را مرتباً به سمت ما می زدند، گویا ما را دیده بودند. در پناه جاده و خاکریزی که به موازات جاده بود، برای استراحت نشستیم. بعد علم الهدی به اتفاق انصاری گفتند: ما می رویم بی سیم و قطب نما بیاوریم تا دیده بانی کنیم. حدوداً ساعت نیم الی یک بعدازظهر بود، آنها رفتند و من به اتفاق علی حاتمی و محسن غدیریان و دو نفر دیگر جلوتر از همه ماندیم. حدود یک ساعت گذشت ولی علم الهدی نیامد هر لحظه هم امکان داشت که گلوله توپی به محل ما بیفتد… این گلوله های توپ بیشتر از جبهه خودمان بود که در نزدیکی ما به زمین می خورد. دو نفری که پهلوی ما نشسته بودند برخاستند و برگشتند. من هم به محسن هِی می گفتم: بیا ما هم برویم، آخر ما در اینجا نشسته ایم به چه درد می خوریم در صورتی که هر لحظه هم امکان دارد که گلوله توپی در این جا بیفتد و او هم می گفت: نه همین جا بنشین حالا بچه ها با بی سیم می آیند. علی حاتمی گفت: من می روم. محسن گفت: اگر می خواهی بروی، گلوله های آر.پی. جی. را بده به باستی و برو. علی هم گلوله ها را پهلوی محسن گذاشت و رفت، حدود صد متر پایین تر پهلوی دو سه نفر دیگر از بچه ها نشست. در نتیجه، جلوتر از همه بچه ها من بودم و محسن. حدود یک ربع الی نیم ساعت با محسن، تنها جلوی همه بودیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 /۱۵ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• بلافاصله بعد از موافقت او، با دوستانم خداحافظی کردم و به اهواز رفتم. ساعت ۸ صبح به خانه رسیدم. مادرم از دیدن من تعجب کرد و پرسید: «چه شده؟ چرا زود برگشتی؟! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «فرار کردم.» مادرم به چشمانم خیره شد و پرسید: «فرار کردی؟ چرا؟ » برای او توضیح دادم که آیت الله خمینی دستور داده اند سربازان از پادگان ها فرار کنند تا مجبور نباشند به روی مردم تیراندازی کنند. مادرم که تقریبا با توضيح من قانع شده بود، دوباره سؤال کرد: «حالا می خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «می خواهم به دزفول پیش عموها و دایی ها بروم.» مادر با صدای آرام و با نگرانی گفت: «یعنی آنجا پیدایت نمی کنند؟ منظورم مأموران دولتی است. آنجا به سراغت نمی آیند؟ پیشانی او را بوسیدم و گفتم: «نه، مادر نگران نباش. آنجا جایم امن است.» وقتی پدرم به خانه برگشت، او هم توصیه کرد که تا مشخص شدن اوضاع کشور به منزل دایی ام در دزفول بروم. شب به مسجد جزایری رفتم و دوستان را دیدم. به محمدعلی حکیم گفتم که فرار کرده ام. خیلی خوشحال شد و گفت: کار خوبی کردی.» صبح روز بعد ساعت ۷ صبح، با مینی بوس راهی دزفول شدم. وقتی دایی هایم ماجرای فرارم را شنیدند، تذکر دادند که حواسم را جمع کنم تا گرفتار نیروهای امنیتی شاه نشوم. البته گوشم بدهکار این حرفها نبود. چند بار با بلندگوی خانه پدربزرگ مادری ام (حاج يوسفعلی قبلی) به محله قلعه رفتم و شعار دادم. بلندگو به سمت فلکه مجسمه و محل تجمع نیروهای ارتشی و شهربانی بود. صدای من به خوبی انعکاس پیدا می کرد. معمولا شب بلندگو را روشن می کردم. در شب هم که صدا می پیچید. به محض اینکه صدای بلندگو و شعارهای مرگ بر شاه بلند می شد، ارتشی ها بی هدف شلیک می کردند، چون نمی دانستند مرکز صدا کجاست می خواستند ما بترسیم و ساکت شویم. بالاخره این کارهای من دردسر ساز شد. از پدرم خواستند که بیاید من را با خودش ببرد. گفته بودند: «خیلی شعار می دهد. خطرناک است.» یکی از جوان های انقلابی دزفول عظیم نکویی بود که در شعار دادن و اقدامات انقلابی خیلی با ما همکاری می کرد. آن موقع هنوز ارتباط من با پیشگامان انقلابی دزفول مثل آوایی ها و سبحانی و... برقرار نشده بود. بیشتر همراه دایی هایم در فعالیت های انقلابی شرکت می کردم. 🔅 فصل دوم: پیروزی انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه پاسداران وقتي اين خبر پخش شد که امام خمينی قصد دارد به ايران بيايد جنبش و جوش فزاینده‌ای در تمام نقاط ایران به وجود آمد و همه خودشان را مهيا استقبال از رهبری می‌کردند که برای عزت و شرافت این سرزمین ۱۳ سال دور از وطن در تبعید زندگی کرده بود. فکر می‌کنم روز ۱۰ بهمن ۱۳۵۷ ساعت ۹ صبح بود که شهید حسين علم‌الهدی را ديدم و خبر آمدن حضرت امام(ره) را بار دیگر از زبان ایشان شنیدم و متوجه شدم به‌اتفاق دو برادرشان- سید کاظم و سید علی- برای استقبال از رهبر انقلاب به تهران می‌روند. ایشان از من خواست به همراه انها بروم، اما نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که موفق نشدم با آنان راهی تهران بشوم. دوست داشتم من هم در اين اجتماع عظيم هواداران امام در تهران در فرودگاه مهرآباد باشم ولی گويی سعادت نداشتم. در آن دو روز مدام دعا می‌کردم که خطری متوجه حضرت امام نباشد و ایشان به‌سلامت به کشور مراجعت نمایند. آن روز براي کاري به منزل عمويم عليرضا رفتم که خبر آمدن امام از طريق فرودگاه مهرآباد از تلويزيون پخش شد. خانه پر از شور و شادی بود. از شادی نمی‌دانستیم بخنديم يا گريه کنيم. عمو عليرضا از بس خوشحال و شاد بود، با خوشحالی از این‌طرف اتاق به آن‌طرف اتاق می‌رفت و با شادی خاصی می‌گفت امام اومد امام اومد. [به نظرم] آن روز کسی نبود که از آمدن امام و رهبرش شاد نباشد. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 /۱۶ حاج صادق آهنگران نوشته: دکتر بهداروند •┈••✾❀🔹❀✾••┈• روزی که از تلويزيون اعلام شد که امام خميني وارد تهران شدند، من از قاب تلويزيون چهره امام را ديدم که دست در دست خلبان فرانسوي از پلکان هواپيما پياده می‌شود و شهيد مطهري و حاج احمد آقا خميني و عده‌ای ديگر هم‌پشت سر ايشان قرار داشتند. مردم در تمام شهرها پاي تلویزیون‌های سیاه‌وسفید نشسته بودند و صحنه ورود امام خميني را نگاه می‌کردند. صحنه‌های عجيبي می‌دیدم و خدا را شکر می‌کردم که امام خميني به کشورش برگشته است. شوخي نبود رهبر انقلاب پس از ۱۳ سال دوری از کشور در میان پرشورترین استقبال مردمی با هواپیمای خطوط هوایی فرانسه و با پرواز اختصاصی وارد تهران شدند. آن روز با عده از دوستان جهت گرفتن ساختمان صداوسیما راه افتاديم. پس از تسخير کل ساختمان قرار شد عده‌ای جهت حفاظت از صداوسیما، کار نگهبانی را انجام بدهند. من بلافاصله اعلام آمادگی کردم و با تعدادی از دوستان روی پشت‌بام صداوسیما به‌طرف رودخانه کارون نگهبانی می‌داديم تا کسی از پشت سر به ما حمله نکند. تا صبح بيدار بودم و نگهبانی می‌دادم. خيلي خسته شده بودم. چون از صبح تا شب مشغول فعاليت بوديم. روز بعد به‌اتفاق تعدادی از دوستان برای تصرف کلانتري ۱۵(کلانتری زند) که کنار زندان اصلی شهر بود، اقدام کردیم. 🔅 تصرف کلانتری و شهربانی تسخیر کلانتری برای رئیس آنجا غیرقابل‌تصور بود که به این راحتی دست از قدرت بکشد و اداره‌اش را به مردم تحویل دهد. وقتي وارد کلانتري شديم، با ممانعت عده‌ای از مأموران شهربانی مواجه شدیم؛ اما کمی بعد نیروهای مستقر در آنجا خود را تسلیم کردند و کلانتري بدون درگيري جدی و تلفات به دست بچه‌های انقلابی افتاد. برای بیشتر ما باورکردنی نبود که شهربانی که تا دیروز بسیاری از مردم مبارز را کشته و مجروح کرده بود، به این آسانی تسلیم اراده انقلابی مردم شود. اولین قانونی که وضع کردیم این بود که کارکنان و مأموران شهربانی باید قبل از ورود بازرسی بدنی بشوند. این امر آن‌ها را خیلی عصبانی کرد و برخی از آنان که سن و سال بالاتری داشتند، این کار را نوعی توهین به خود قلمداد می‌کردند. گاهی به بچه‌های انقلابی- که عموماً کم سن و سال و جوان بودند- متلک می‌انداختند. چند روز بعد تصمیم گرفتیم ماشین‌های آن‌ها را تفتیش کنیم که باعث عصبانیت بیشتر آنان شد. آیت‌الله موسوی جزایری تعریف می‌کرد، شهربانی اهواز هم در روز ۲۲ بهمن ۵۷ توسط نیروهای انقلابی تصرف شد. ایشان که خود در متن ماجرا حضور داشته، می‌گوید؛ در جریان گرفتن شهربانی اهواز از یک‌سو اعضای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) سنگ‌اندازی می‌کردند و از سوی دیگر سماجت و پافشاری سرتیپ هاشم هوشمند رئیس شهربانی شهر اهواز بود که حاضر نبود، شهربانی را به نیروهای انقلابی تسلیم کند. سرانجام بعد از رایزنی با شمس تبریزی فرماندار نظامی اهواز حاضر به تسلیم گردید و نطفه کمیته انقلاب اسلامی در آنجا بسته شد؛ اما روایت سید کاظم علم‌الهدی از شاهدان عینی ماجرا کمی با توصیفات آقای جزایری فرق دارد؛ او برایم تعریف می‌کرد که وقتی رادیو اعلام کرد: «این صدای ملت ایران است»، من در حسینیه اعظم حضور داشتم. آن ایام کمیته‌ای متشکل از آقایان هادی کرمی، شهید مالکی و آقای یدالله گلابکش تشکیل شده و محل استقرار آن‌ها دفتر محقری در دارالعلم آیت‌الله بهبهانی بود. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• همراه باشید انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 دیدمش پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد : « کی می خواد پوتینشو واکس بزنه!» همه تعجب کردن ! آخه ممد آقا و این حرفا !، به گروه خونش نمی خوره! کی متحول شده که ما خبر نداریم . خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود. بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه. یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت: « من» ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت : « پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!» بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 🔅 خاطرات محمد علی باستی از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 2⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ✍ یادم هست که محسن خیلی با خدا راز و نیاز می کرد و دعاهایی را که در قنوت می خوانیم او می خواند در همین حال بودیم که حسین علم الهدی و مسعود انصاری و عده ای دیگر را دیدیم که به طرف ما می آمدند. آنها بی سیم را نیاورده بودند، ولی علم الهدی گویا یک آر.پی .جی. آورده بود. با آمدن آنها مقدار زیادی باز هم از آن منطقه جلوتر رفتیم تا رسیدیم پشت یک تپه خاک که تقریباً هفتاد الی هشتاد سانتی متر از زمین بلند بود و دیگر از آن جا به بعد هیچ خاکریزی وجود نداشت، همگی پشت آن خاک مستقر شدیم. فاصله ما تا عراقی ها کم تر بود تا با نیروهای خودمان پشت تپه. شاهد آتش هر دو طرف بودیم، با چشم به خوبی آمبولانس عراقی ها را می دیدیم که در رفت و آمد بودند. مقداری از موقعیت جبهه ها بگویم: ما صبح که نیروهای خودمان را دیدیم نیروها پشت سر هم و تقریباً به فاصله پنجاه متر از یکدیگر مستقر بودند، ولی عراقی ها شاید در هرصد متر، یک تانک داشتند. از صبح ساعت ۵/۸که درگیری آغاز شد، آتش نیروهای ما بسیار زیادتر از عراقی ها بود و همان ساعت های اول چند تانک آتش گرفته بود. تا ظهر برتری با ما بود، لیکن از بعدازظهر آتش دشمن غلبه کرد و شلیک های آنها یک لحظه قطع نمی شد. دائم شلیک می کردند، بعضی مواقع خودشان را هماهنگ نموده و در عرض ده ثانیه شاید متجاوز از پنجاه گلوله توپ به سمت نیروهای ما شلیک می کردند و یک دیوار از دود مقابل جبهه ما درست می شد به طوری که دیگر پشت سر جبهه ما پیدا نبود. این گونه اجرای آتش دو سه بار اتفاق افتاد. دامنه جنگ هم وسعت زیادی پیدا کرده بود به طوری که تا کیلومترها به طرف راست جاده جوفیر، در جبهه عراق آتش رد و بدل می شد. به درستی معلوم بود که از صبح با تعداد کمی نیروها را مشغول نگه داشتند و از پشت، جبهه شان را تقویت کرده، نیروهای تازه نفس را در سمت راست جاده آرایش می دادند. حدود ساعت چهار بعدازظهر، یکی از بچّه ها متوجه تانک های دشمن شد که به طرف ما پیش می آمدند. حسین علم الهدی و محسن به ما گفتند: شما آر.پی.چی. ندارید، بروید که کشته می شوید. درست یادم نیست که خودش آر.پی.جی. داشت یا نه، خلاصه او ما را روانه کرد که در آن جا نمانیم. من در حالی که تپش قلبم شدید شده بود به اتفاق بقیه دولا دولا به طرف جبهه خودمان دویدیم. یکی از تانک های عراقی جلوتر از همه تانک ها پیش می آمد، شاید پانصد متر جلوتر از بقیه بود. ما حدود صد متر بیشتر نرفته بودیم که برگشتیم پشت سر، بچه ها را ببینیم، دیدیم حسین یک گلوله آر.پی.جی. به طرف تانک شلیک کرد که حدود یک متر از بالای تانک رد شد. دوباره آغاز به عقب نشینی کردیم بعد از حدود یک دقیقه دوباره پشت سرم را نگاه کردم که ببینیم تانک ها تا کجا رسیده اند، دیدم بچه ها تانک جلویی را زده اند و آتش از آن بلند است. اولین تانک عراقی را که بچه ها زدند بقیه تانک ها سرجایشان ماندند و جلو نیامدند. ما حدود سیصد متری به عقب برگشته بودیم، در آن جا دیده بان ارتش را دیدیم که برای یکی از واحدهای توپخانه دیده بانی می کرد. ما همین که او را دیدیم خوشحال و مطمئن شدیم که اگر یک وقت خبری شد به وسیله بی سیم خبر می دهند. تانک های عراقی ایستاده بودند، در نتیجه، ما هم پهلوی دیده بان ارتش نشستیم. دیده بان در بی سیم می گفت دودزا بیندازید و آنها می گفتند نداریم، دوباره یک چیز دیگر گفت که بیندازید و آنها دوباره گفتند نداریم. دیده بان ها دو نفر بودند یکی بی سیم داشت و دیگری دستور می داد. در آخر گفت که سه گلوله بیندازید و آنها به گرای ۲۱۰ شلیک کردند. دوباره تصحیح کرد که پانصد متر به راست دوباره سه گلوله با هم بفرستید. ما همان جا نشسته بودیم، در این لحظه حاتمی که قبلاً از ما جدا شده بود، برگشته و دنبال ما می گشت؛ به من که رسید نشست، یک قوطی کنسرو غذا داد و گفت: می روم جلو برای بچه های جلو غذا ببرم. من گفتم: تانک های عراقی داشتند می آمدند، آنها به ما گفتند بروید و الان خودشان هم می آیند، تو نمی خواهد بروی. ولی او گفت: بچه ها گرسنه هستند، من می روم و با آنها برمی گردم. برخاست و رفت. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا