🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۱۸
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅استاندار خائن و نفوذی
بهداروند: فکر نمیکنید بخشی از این اختلافات از دسیسهچینی آقای مدنی بود؟
آهنگران: بله. من این را بعدها متوجه شدم. البته هادی کرمی بهنوعی تکروی میکرد و موجب دلخوری بچهها شده بود. به همین خاطر هم از مسئوليت کميته کنارهگیری کرد و رفت؛ اما بعدها بخشی از اسرار اين اختلافات بر ملا و برخی قضايا روشن شد. مثلاً يکی از خصوصيات هادی کرمی اين بود که به شدت با تيمسار مدنی که همزمان فرمانده نيروی دريايی و استاندار خوزستان بود، اختلاف داشت.
آقای مدنی انفجارهایی که در استان خوزستان و توسط خلق عرب انجام میشد را به روحانیونی مثل آیتالله خاقانی نسبت میداد و ادعا میکرد که خلق عرب تحت حمایت روحانیون عمل میکند؛ اما بعداً متوجه شدم که ادعاهای آقای مدنی کذب محض است. در حقیقت جریان خلق عرب بهنوعی بقایای جریان شیخ خزعل و استمرار آن بود و آنها قبل از شروع جنگ تحمیلی برای آیتالله خاقانی دردسر ایجاد میکردند و برخی از آنها به منزل آقای خاقانی حمله کرده و عکس بزرگان و اجداد ایشان را پاره کرده بودند. خلق عربیها به صدام قول داده بودند که اگر به آنان اجازه تشکیل یک دولت موقت در خوزستان بدهد، خلق عرب هم خوزستان را اشغال کرده و در اختیار دیکتاتور عراق قرار دهند.
آقای کرمی میدانست تيمسار مدنی خائن است ولی کسی گوش نمیداد. شنيدم که او مدتها مشغول جمعآوری اسناد و مدارک بود تا ثابت کند که مدنی خائن و ضدانقلاب است. البته در اینکه اطلاعات او چقدر درست يا غلط بود، نمیتوانم نظر بدهم اما او مخالف جدی مدنی بود و کوتاه هم نمیآمد. از سوی دیگر در اینکه اين اسناد و مدارک به دست امام رسيد يا نه؟ خبری ندارم ولی در سايت پرتال امام خمينی از زبان يکی از پاسداران بيت امام خمينی خاطرهای را ديدم که بیشباهت به موضوع آقای هادی کرمی نيست. بعدها که نفوذی و خائن بودن مدنی متقن و مشخص شد، من به بصیرت و درایت هادی کرمی غبطه خوردم که چه خوب او را شناخته بود و ما اشتباه میکرديم. احتمال میدهم يکی از موارد اختلاف دوستان و هادی کرمی همين مسئله اختلاف او با تيمسار مدنی بود. البته همانطور که در ابتدای پرسش شما عرض کردم، يکی از خصوصيات هادی کرمی خودمحوری بود و با همه با روحيه خشن و تحکمآمیز برخورد میکرد. بچههای انقلابی و حزباللهی مخالف اینگونه رفتارها بودند. او مدتی بعد عده زيادی از عربهای انقلابی را جمع کرده و با دادن اسلحه کلاش در قالب يک راهپيمايی عظيم در اهواز مانور خيلی خوبی داد.
هادی کرمی ظاهراً بعد از ماجرای درگیری با آقای مدنی و اختلاف با بچههای اهواز از فعالیتهای نظامی دست برداشت و به قم رفت تا به گفته خودش درسهای حوزویاش را بخواند. از آن موقع ديگر از او بیخبر بودم. تنها یکبار شنيدم که در قم سلوک درويشی پیشه کرده و منزوی شده است. مدتی بعد هم ازدواج مجدد کرده و اگر اشتباه نکنم چند سال بعد فوت کرده بود.
🔅 شهرداران بی جیره و مواجب
بهداروند: یکبار برای من تعریف کردی که اوایل پیروزی انقلاب خیابانها را نظافت میکردید؟ جریان چه بود؟
آهنگران: بله. خاطرم هستم که به دلیل برکناری یا فرار برخی مسئولان شهرداری، وضعیت بهداشتی و نظافت شهر اهواز تعریفی نداشت و بوی نامطبوع همه شهر را فراگرفته بود. لذا ما بر اساس یک تکلیف انقلابی تصمیم گرفتیم به اوضاع شهر سروسامانی بدهیم. بر همین اساس من، شهید محمدعلی حکيم، محمدعلی افشار و عدهای ديگر از بچههای انقلابی تصميم گرفتيم کار نظافت شهر را بر عهده بگيريم.
محله ما فردوسی بود که الآن شهيد خوانساری نام گرفته است. ما با ماشين در محله گشت میزديم. البته این کار محدود به محله خودمان نشد و حتی تا نزديکی حسينيه شماسی که در فاصله کمی از حسينيه جاسم مسعودی و محله صُبی ها قرار دارد، هم رفتیم و زبالههای آن ناحیه را جمع کرده و به خارج شهر میبردیم تا شهر نظيف و تمیز باشد. در آن ایام بچههای انقلابی هر منطقه مديريت محلهشان را به دست گرفته و همه اقدامات لازم برای ایجاد امنیت و آرامش را بهصورت خودجوش انجام میدادند. بهتر بگویم هم نگهبانی میدادند، هم رفع به مشکلات عمومی مردم محله خود توجه داشتند و هم کار شهرداری را انجام میدادند. بدون تردید اگر اين کار توسط بچههای انقلابی به انجام نمیرسید، شهر به هم میریخت و کسان دیگری قادر به انجام آن نبودند. به خاطر دارم آن روزها، آقای افشار کمردرد شديدی داشت ولی پا بهپای ما میآمد. برادر انقلابی ديگری به نام طالقانی داماد آقای حميد کاشانی بود که در اینگونه امور به ما کمک میکرد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 3⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
✍ صدای حرکت تانک های عراقی زیاد به گوش می رسید. بچه ها به همدیگر می گفتند: نکند ارتش دارد عقب نشینی می کند. بعضی دیگر می گفتند: نه، دارند تغییر موضع می دهند، چون گرای تانک ها را عراقی ها به دست آورده اند، آنها هم تغییر موضع می دهند. ما پشت جاده همچنان نشسته بودیم که یکمرتبه صدایی شنیده شد؛ یک مرتبه دیدیم تانک های عراقی هستند که دارند با زاویه ۴۵ نسبت به جاده جوفیر از طرف راست جاده (سمت هویزه) به سوی ارتش ما می آیند و این صدای تانک ها بوده که دارند به طور مایل به سمت آن تعداد از نیروهای ارتش که در امتداد جاده جوفیر بودند، پیش می آمدند. فاصله ما با تانک ها کمتر از یک کیلومتر بود. یکدیگر را خبر کردیم که تانک های عراقی دارند پیش می آیند، برخیزید و برویم به طرف ارتش خودمان. همگی دولا دولا آغاز به فرار کردیم. گلوله های توپ و شلیک مستقیم تانک بود که همین طور در هوا رفت و آمد می کردند. هم چنین، گلوله های سلاح های سبک و نیمه سنگین از جمله کالیبر ۵۰ و کالیبر ۷۵ پی در پی در اطراف ما صوت می کشید و رد و بدل می شد، مشخص نبود که از کدام سمت گلوله می زنند؛ از همه سمت گلوله ها در رفت و آمد بود. ما هم حدود هفتصد تا هشتصد متر که برگشتیم یکمرتبه احساس کردم که کتفم تکان خورد و درد گرفت، فهمیدم که تیر خوردم دستم را تکان دادم، دیدم که تکان می خورد خوشحال شدم و دیگر معطل نماندم، با خود گفتم تند خودم را برسانم به ارتش تا با یک وسیله ای مرا ببرند بیمارستان. حدود دویست متر مانده بود که به نیروهای ارتش برسم. دود آتش فضای منطقه را تار کرده بود.
اولین سری تانک های دشمن پیدا بود، حدود صد الی ۱۵۰ متر جلو رفته، دیدیم بچه هایی که زودتر از من رسیده اند، سینه جاده دراز کشیده و دارند به تانک ها تیراندازی می کنند. یکمرتبه سر من داد کشیدند که به خواب اینها عراقی اند. من هم فوری دراز کشیدم و دیدم که بله، سه تا از تانک های عراق آن طرف جاده ایستاده اند و اولین تانک آنها، حدود سی متر از ما فاصله داشت، ما هم از طرف جاده روبه روی آن دراز کشیده بودیم و تانک عراقی هم آن طرف جاده بود. اینها همان تانک هایی بودند که گفتم با زاویه ۴۵ نسبت به امتداد جاده جلو می آیند. تانک هایی که هنوز در امتداد جاده قرار داشتند، همان جا یک بار آغاز به پیشروی نموده بودند که علم الهدی یکی از آنها را زده بود، یعنی سمت چپ جاده جوفیر. از آن تعداد تانک هایی هم که از عراقی ها به جبهه ما رسیده بود، رگبار قطع نمی شد، به طوری که ما سرمان را نمی توانستیم بلند کنیم. از نیروهای خودمان هم هیچ خبری نبود، تانک های سوخته و خراب را هم گذاشته و فرار کرده بودند.
ما محاصره شده بودیم، هیچ راه فراری نداشتیم و هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. یکی از بچه ها آر.پی.جی. داشت، ولی گلوله آن را نداشت. بچه ها با ژ-۳ و کلاش به تانک ها تیراندازی می کردند و مانع از آن می شدند که کسی سرش را از تانک در بیاورد. همگی ناامید بودیم حتی یک درصد هم امکان نجات به خودمان نمی دیدیم.
بچه ها هنوز داشتند از امتداد جاده که جلو رفته بودند بر می گشتند، عده ای دولا دولا و بیشتر سینه خیز داشتند می آمدند. هیچ کس نمی دانست چکار بکند، هیچ کاری هم نمی توانستند بکنند، همگی مرگ را چند قدمی خود می دیدند. کشته شدن برای من مهم نبود، ولی این طور قتل عام شدن بدون این که بتوانیم هیچ ضربه ای به آنها بزنیم و حتی یکی از آنها را بکشیم، خودمان کشته شویم، خیلی سخت و دردناک بود. در پناه جاده که خوابیده بودم دست در جیب های خود کرده و هرچه کارت و ورقه از سپاه پاسداران داشتم درآوردم و پاره پاره کردم و مقداری خاک روی آن ریختم.
همه آماده بودیم که تانک های عراقی از آن طرف جاده بیایند این طرف یا تسلیم می شدیم یا همه را به رگبار می بستند؛ هیچ گونه جان پناهی دیگر نداشتیم. در همان حال دیدم که دیده بان ارتش هم حدود دو سه متری من نشسته و هی دارد فحش می دهد و می گوید چرا به من نگفتند و عقب نشینی کردند، من که بی سیم داشتم چرا من را این طور گیر انداختند.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۱۹
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 اولین جرقههای تشکیل سپاه پاسداران در خوزستان
چند ماهی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته انقلاب اسلامی گذشته بود که شنیدم تشکیلات جدیدی تحت عنوان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تهران تشکیل شده است؛ اما حقیقتاً هنوز نمیدانستم چه فرقی میان کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران وجود دارد.
یک روز که در کميته بوديم، دو نفر از تهران وارد شدند و سراغ شمخانی را گرفتند. آقایان سید رضا رضوی و مجيد جعفری که بعدها با هر دو نفر خيلی صميمی شدم. آنها بعد از جلسه با آقای شمخانی، بچههای انقلابی را صدا میزدند و با آنها مصاحبه میکردند و ضرورت و فلسفه سپاه را برايشان توضيح دادند و از آنها بهعنوان هسته اولیه سپاه اهواز استفاده کردند. چند روز بعد مجيد جعفري مرا صدا زد و گفت عصر خدمت شما باشیم. من هم گفتم: حتماً خدمت میرسم. بعدازظهر ساعت چهار به جایی کنار اتاق فرماندهی رفتم و او بعد از سلام و احوالپرسی درحالیکه يک پوشه آبی و چند برگه سفيد جلويش بود، گفت قبل از هر چیز اسم و فامیلت را بفرما. گفتم: محمدصادق آهنگری و اهل اهواز هستم. پرسش بعدی او راجع به سن و سال و مجرد یا متأهل بودن من بود که پاسخ دادم؛ ۲۱ سال سن دارم و فعلاً مجردم.
از من سؤال کرد دوست داری به عضویت سپاه پاسداران دربیایی؟ من اظهار تمایل کردم. دیگه یادم نیست چه سؤالاتی پرسید اما خاطرم هست که چون سابقه دوستی من با شهید حسين علمالهدی را میدانست، مصاحبه کاریم طولانی نشد و بلافاصله عضويت مرا در سپاه تأیید کرد و گفت؛ آماده باش تا در سپاه اهواز کارت را شروع کنی.
سابقه دوستی با بزرگانی مانند حسین علمالهدی و محمدعلی حکیم کلید ورود من به سپاه پاسداران شد.
آقای شمخانی هم چون سابقه فرماندهی کميته پرستو را داشت، مسئولیت سپاه پاسداران اهواز را هم بر عهده گرفت. ظاهراً انتخاب آقای شمخانی هم به فرماندهی سپاه خوزستان به پیشنهاد آقای محسن رضایی صورت گرفته بود که در شورای فرماندهی کل سپاه عضویت داشت. ایشان به دلیل راهاندازی واحد اطلاعات سپاه کموبیش در جریان وقایع و رویدادهای مهم بهویژه در مناطق مرزی خصوصاً خوزستان بود و وقتی در اوایل تیرماه سال ۵۹ آقای شمخانی و آقای فرهمند برای گذراندن دوره آموزشی به تهران آمده بودند، آنها را صدا کرده و از آنان خواسته بود تا سپاه پاسداران را در استان خوزستان پایهگذاری کنند. به توصیه آقا محسن مقدمات کارِ تشکیل سپاه در کمیته انقلاب اسلامی پرستو فراهم شده بود و هنگامیکه آقای بایراموند از دفتر هماهنگی استانها تیمی را [به خوزستان] فرستادند، بخشی از مقدمات کار مهیا بود. بعدازاین هم واحد اطلاعات سپاه وارد مسائل خوزستان شد و طرحی را تعریف کرد تا بتواند عوامل دخیل در انفجارهای استان را کنترل و شناسایی کند. بههرحال بعدازآن که عدهای از بچههاي اهواز توسط مجيد جعفری و آقای کارتاب مصاحبه و از امتحان موفق بيرون آمدند، بهعنوان هسته اوليه سپاه اهواز تعيين شدند.
هسته اولیه سپاه پاسداران اهواز زیاد نبودند. من دوستانی مانند؛ آقای جواد داغری، شريف نيا، احمد غلام پور ، مجيد جعفری، شهید علی غيوراصلی، دکتر موسوی از بچههاي بهبهان، حجت زاده و ...را به خاطر دارم. یک روز شهید حسین علمالهدی مرا صدا کرد و دعوت نمود تا فردای آن روز به خانهاش بروم. فردا صبح وقتی من وارد شدم، عده دیگری از دوستان هم نشسته بودند. شهید علمالهدی بعد از قرائت آیاتی از قرآن از حضور دوستان تشکر کرد و موضوع جلسه را تعیین مسئولیت افراد در سپاه پاسداران اهواز عنوان کرد و از بقیه خواست در این زمینه نظر خود را بیان کنند. ولی بچهها ساکت بودند و حرفی نمیزدند تا اینکه شهید علمالهدی خودش با شناختی که از دوستان داشت، به آنان مسئولیتی را واگذار نمود.
آقای علی شمخانی فرمانده سپاه اهواز شد ، آقای احمد غلامپور مسئول آموزش شد، شهید علی غيوراصلی مسئولیت عمليات را بر عهده گرفت، من و آقای حجت زاده هم مسئول پرسنلی و معاونت نيرو شديم که وظیفهمان جذب و مصاحبه با نیروهای جوانی بود که مشتاق عضویت در سپاه پاسداران بودند. به علی علمالهدی هم مسئولیت امور مالی سپاه را داد. سپس مقرر شد که همه یک دوره آموزش نظامی را بگذرانند. من چون سربازی رفته بودم تا حدود زيادی با فنون نظامی و آموزش رزم آشنا شده و بهطور طبیعی چند قدم از دوستان ديگر جلوتر بودم اما بر طبق قاعده وضع شده همه باید یک دوره آموزشی را طی میکردند. ما را برای آموزش به دانشگاه ملاثانی بردند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۰
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بلافاصله بعد از رسیدن به ملاثانی دوره آموزشی آغاز شد و بهفرمان آقای غلامپور به یک پیادهروی طولانی و نفسگیر رفتیم که بیشتر بچهها از نفس افتادند. عدهای هم پايشان تاول زده بود و توان راه رفتن نداشتند. در این میان خود آقای غلامپور سرحال و براقتر از همه بهپیش میرفت. او با تمام توان حرکت میکرد و اصلاً در چهرهاش خستگی ديده نمیشد و مدام میگفت سرعت بگيرید! کسی در راه نماند.
بهداروند: مقر اولیه سپاه اهواز کجا بود؟
آهنگران: ابتدا بعد از کلی بحث و بررسی مقر اولیه سپاه در باغ معين راهاندازی شد. یکخانه بزرگ مصادره شده نیز برای انجام تبلیغات در اختیار ما قرار گرفت. بعداً آقای شمخانی با شرکت نفت مذاکراتی انجام داد و مکان بهتری را در فلکه چهار شیر گرفت و سپاه اهواز به آنجا منتقل گردید.
چون نيروهای سپاه کم بودند هم کار پرسنلی میکرديم هم کار عمليات. میشه گفت همهکاره بودیم! آنوقت مثل الآن نبود و به سبب روحیه و فرهنگ جهادی افراد ادعایی نداشتند و هر کاری از دستشان برمیآمد، انجام میدادند. با تغييرات تشکيلات من به واحد عقيدتی سياسی منطقه هشت رفتم. در طول دورانی که من به همراه علی صرامی، سيد علی قاضی، علی باباخانی، غلامحسین چناری، شما [بهداروند] بودید، مهدی قبيتی و... در عقيدتی سياسی بوديم، رئیسهای زيادی مانند؛ حجتالاسلام آل طه، وارثی، چناری، عبدالصمد موسوی، شاهمحمدی و محمديان آمدند و رفتند. همه افراد آدمهای بسيار خوبی بودند که برخی از آنها مثل آقای موسوی شهيد شدند. در واحد عقيدتی سياسی ما چند گروه مختلف داشتيم که تخصصی کار میکردند. گروههای تاريخ، اخلاق، احکام، قرآن، عقايد، سياسی که هرکدام مديری داشتند که به نيروهای اعزامی به سپاه يا جبهه، آموزشهای خاص میدادند.
من در گروه اخلاق بودم که رئيس آن مهدی صافدل بود و همگروهیهایم مهدی بهداروند، مهدی قبيتی، محسن شايسته و سيدعبداله صالح و حقيقی بودند. البته من کمتر در حوزه تخصصی خودم در گروه کار میکردم يا کلاس میرفتم چون مدام جهت اجرا برنامهها در جبههها، شهرستانها يا خارج از کشور بودم. این را هم بگویم که قبل از واحد عقيدتی، بهاتفاق دوستانی مثل اصغر گندمکار، ابوالقاسم اعتبار، عباس صمدی، علمدار و با نظارت شهید علمالهدی روی نهجالبلاغه کار میکردیم. من روی جنگهای صدر اسلام خيلی مطالعه میکردم و برای نيروهای آموزشی در پروکان ديلم(اردوگاه شهید غیوراصلی) جنگ بدر را توضيح و تشريح میکردم. فضای پروکان ديلم آن زمان معنويت خاصی داشت و آدم از حضور در آن حال و هوا لذت میبرد، دوست نداشت ازآنجا خارج شود. البته کسی به کلاس درس من گوش نمیداد. همه منتظر بودند که آخر کلاس بشود و من برايشان روضه و نوحه بخوانم. در حقيقت من در کلاس با صدايم مشتری جذب میکردم و کار را جلو میبردم.
از شهید علمالهدی یاد گرفته بودم که در شناخت و ارزیابی افراد سابقه مبارزاتی ملاک نیست. من از تاریخ اسلام روی دو شخصیت طلحه و زبیر تأکید میکردم و توضیح میدادم که آنها به سبب حب قدرت همه پیشینه مبارزاتی خود را فدا کردند. میگفتم اگر زمانی شنیدید حتی فلانی هم منحرف شد، تعجب نکنید چون ما در تاریخ اسلام امثال طلحه و زبیر را داریم که از مسیر خارج شده و در جنگ جمل مقابل ولایت قرار گرفتند. بعدها توصیه شهید علمالهدی را به زبانی دیگر در وصیتنامه حضرت امام (ره) دیدم که میزان حال فعلی افراد است.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 4⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
✍ رگبار تانک ها قطع نمی شد، بچه ها یکی یکی داشتند تیر می خوردند، هر کدام یک جایی مان را گرفته بودیم و خودمان را در پناه جاده جلو می کشیدیم. خون از بدن بچه ها سرازیر بود ولی هنوز کسی از بچه ها شهید نشده بود. یکی از برادران به نام <خیرالله موسوی> که از تهران آمده بود، در یک متری جلوی من بود و داشت به تانک ها تیراندازی می کرد، ناگهان یک تیر آمد و خورد به کلاهش و من که پشت سرش نشسته بودم، دیدم که عقب کلاه سوراخ شد و گلوله در رفت، او کلاهش را برداشت و خون همین طور از سر و صورتش به روی لباس هایش می ریخت و هی می گفت: بچه ها من تیر خوردم؛ دو سه بار تکرار کرد. تیر به پیشانیش خورده و از عقب سرش درآمده بود. حدود یک دقیقه ای پهلوی او بودم، هنوز داشت حرف می زد، ولی زبانش گیر می کرد و می گفت: بچه ها مرا هم با خود ببرید، نگذارید این جا بمانم.
هنوز در پناه جاده خوابیده بودیم و بچه ها سینه خیز جلو می آمدند، در این حین مسعود انصاری هم داشت خودش را جلو می کشید. از او سراغ حسین و محسن و جمال را گرفتم و او گفت آنها را به رگبار بستند و هر سه شهید شدند. علی حاتمی، که از دانشجویان پیرو خط امام بود و رفته بود برای حسین و محسن و جمال غذا ببرد، داشت می آمد. نمی دانم او فهمیده بود که محاصره شده ایم و چه موقعیت داریم یا هنوز از اوضاع خبر نداشت. علی در امتداد جاده جلو می آمد، همین که به بچه ها رسید و دید همه بچه ها خوابیده اند و تانک عراقی آن طرف جاده است، بلافاصله راهش را کج کرد و به طرف سمت چپ جاده (مخالف هویزه) به راه افتاد و به طور مایل به طرف کرخه کور، سمت جلالیه می رفت. او نمی دانست که از این سمت به کجا سر در می آورد، در حقیقت، هیچ کس نمی دانست و لیکن به علت این که سمت دیگر جاده، تانک های عراقی وجود داشت و نیز در دو کیلومتری روبه روی ما هم، در امتداد جوفیر بقیه تانک های عراقی داشتند پیش می آمدند، به ناچار، علی در این سمت آغاز کرد به رفتن. من هم که کنار جاده افتاده و تیر خورده بودم، بارها از خدا خواستم که نجاتمان بدهد.
هیچ راه چاره ای به نظر نمی آمد، مرگ ما حتمی بود. به بچه ها گفتم: < لااقل برخیزید خودمان را تسلیم کنیم > . ولی آنها هیچ کدام جوابی ندادند.
ساعت حدود ۵ الی ۵/۵ عصر بود و هوا داشت رو به تاریکی می رفت، شاید نیم ساعت به اذان مغرب مانده بود. دلم می خواست در یک لحظه هوا تاریک می شد تا از دست عراقی ها فرار کنیم، ولی غیرممکن بود. بچه ها همگی از راه رسیده و در پشت جاده خوابیده بودند و نمی دانستند چکار بکنند؛ تا جایی که علی حاتمی (از دانشجویان خط امام) از راه رسید. تمام این جریان ها از لحظه ای که تیر خوردم و آمدم و دیدم تانک های عراقی سر راه ما هستند تا لحظه ای که علی حاتمی رسید و به طرف چپ راه افتاد که برود، در مدت شاید پنج الی شش دقیقه روی داده بود.
در هر صورت، علی به راه افتاد. نزدیک ترین تانکی را که گفتم حدود سی متر از ما فاصله داشت، آن طرف دو تانک دیگر ایستاده بود، در نتیجه، فاصله اولین تانک تا جای ما، حدود هفتاد الی هشتاد متر بود. علی که راه افتاد، من هی داد زدم: بخواب می زنند. وضع طوری بود که اگر از پشت جاده بر می خاستیم هیچ گونه پناهگاهی دیگر وجود نداشت که مانع از تیرخوردن بشود. سه چهار نفر دیگر برخاستند و دنبال او به راه افتادند؛ هفت، هشت متر که رفتند، چند نفر دیگر برخاستند و راه افتادند. همه از روی ناامیدی بلند می شدند و راه می افتادند. وضع طوری بود که در یک ثانیه چندین صدای گلوله می آمد. بچه ها کم کم همه رفتند و فقط ما دوازده نفر هم چنان سینه جاده افتاده بودیم و هی می گفتیم که ما را هم ببرید، یکی بیاد مرا هم بگیره و ببره، ولی هیچ کس گوش نمی داد.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
❣همسر شهید #ابوذر_امجدیان:
باورم نمیشد ابوذر رفیق نیمه راه باشد و شهید شده باشد.. مانده بودم چرا نفسم بند نمی شود..
ببینید و فیضی ببرید
در کانال حماسه جنوب، شهدا 👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۱
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 فصل سوم:
تشکیل خانواده و تولد فرزندان
🔅 خوب حاجی جان کمی هم از مسائل خصوصی بپرسم. تا آنجا که من خبر دارم، قبل از شروع جنگ ازدواج کردی. چطوری با خانم آشنا شدی؟
من هم مثل هر جوانی دوست داشتم ازدواج کنم و به نقل روايت مشهور از پیامبر گرامی اسلام(ص) نصف دينم را کامل کنم. مادرم و خواهرهايم افرادی را معرفی میکردند ولی من معيارهای خاص خودم را داشتم. البته خيلی اهل عاشق شدن و اين حرفهای امروزی نبودم ولی دوست داشتم همسر آیندهام را با معيارها و ارزشهای اخلاقی و اسلامی انتخاب نمايم. روی این مسئله خیلی تأکید داشتم و به آن اعتقاد داشتم. در سال ۱۳۵۸ برادرم حميد گروه سرودی تشکيل داده بود که تمام اعضای آنها خواهران بودند. حدوداً ۳۰ نفری میشدند. اتفاقاً خواهرهای خودم، زنعمویم و دو تا ديگر از خواهرهايش هم عضو اين گروه سرود بودند که سرودهای انقلابی میخواندند. حميد برادرم مرا مسئول آموزش اين گروه سرود قرار داده و امر کرده بود تا به آنها خواندن سرود را آموزش بدهم تا بتوانند سرودها را خوب حفظ و اجرا نمايند.
بههرحال در بين افرادی که در این گروه شرکت میکردند و آموزش میدیدند يکی از خواهرها را دیدم که با معيارهای من میخواند.
ابتدا موضوع را با خواهرم در میان گذاشتم و به گفتم به نظرم فلان خواهر با معیارهای من برای ازدواج همخوانی دارد. خواهر پرسوجو کرد و فهمید که فرد موردنظر خواهرزن عمویم است. بهعلاوه وی رابط دبيرستانش با سپاه اهواز است. بر همین اساس کار تحقیق نیز چندان طول نکشید چونکه آشنای عمویم بودند. نکته مهمتر این بود که مادرم هم شناخت نسبی از او داشت و به دلیل رفتوآمدهای خانوادگی او را دیده بود. همه اسباب بهراحتی فراهم شد. وقتی مادرم در جریان قرار گرفت خیلی خوشحال شد و با پدرم صحبت کرد و قرار شد برای خواستگاری به منزل آقای اصفهانی الاصل برويم.
بعد از حرفهای رسمی و تعارفات خانوادگی قرار شد ما دو نفر باهم صحبت کنيم. من در اتاق منتظر ماندم و خانم لحظاتی بعد آمد و دقایقی باهم گفتگو کردیم. من از خصوصيات خودم برايش حرف زدم و گفتم که من پاسدارم. ممکن است هر روز یکجا باشم. او هم سؤالی داشت از من پرسيد و من صادقانه جواب دادم. درنهایت خانم با سکوتش به من فهماند که برای زندگی در کنار من حرفی ندارد. بعد از موافقت ایشان تاریخ عقد را روز ۱۹ بهمن ۵۸ تعیین کردیم. بنا شد قبل از عقد برای خرید به بازار برویم. در خرید نیز خانم نشان داد که اصلاً در قیدوبند مادیات نیست و با حداقل مبلغ خرید مختصری انجام دادیم.
کل خرید یک کفش زنانه، يک حلقه سيصد تومانی و يک قواره چادر که جمعاً روی هم پانصد تومان نمیشدند.
وقتی نظر او را راجع به مهریه پرسیدم گفت: من مهر السنه حضرت زهرا(س) را دوست دارم. درنهایت مهریه يک جلد قرآن، یک جلد مفاتیحالجنان و یک جلد صحيفه سجاديه شد. با پیگیریهایی بچههای سپاه مراسم عقدمان در تالار شهرداری اهواز برگزار شد. در این میان مادرم مثل همه مادران دیگه از اینکه میدید دارم سروسامانی میگیرم، خيلی خوشحال بود.
در مراسم عقدمان هم دوستان زیادی مثل مرحوم حسين پناهی، محمد جمال پور، آقای محمد صادقی و... حاضر بودند. مرحوم آقای جعفر پناهی و جمال پور در آنجا يک تئاتر اجرا کردند که خيلی عالی بود. آقای محمد صادقی هم درباره ازدواج در اسلام سخنرانی کرد که برای مجردها خيلی کارساز بود.
آن روز همه فامیلها آمده بودند و صدای خنده و شادی تمام فضای تالار را فراگرفته بود. پدرم بعد از اجرای خطبه عقد برايم دعا کرد که عاقبتبهخیر بشوم. مدتی بعد هم مراسم ازدواجمان را خيلی مختصر و در کمال سادگی و بهدوراز ریختوپاش در منزل پدرم گرفتيم و از تعداد محدودی برای شام دعوت کرديم.
البته هم شب عروسی کاری کردم که خاطرهاش تا الآن در خاطر همسرم باقی مانده است. شب عروسیمان، قرار بود فامیلهای داماد به منزل پدر عروس بروند و او را به منزل پدرم بياوريم. اتفاقاً آن شب من در سپاه پاسبخش بودم و اين از عجایب آن دوران بود که داماد شب عروسیاش اسمش در سپاه در لوحه نگهبانی باشد. هر چه گفتند اين شب را بیخیال نرو چون شور و شوق انقلابی داشتم گفتم نه بايد حتماً به سپاه بروم. بههرحال بعد از پايان نوبت پاس بخشیام راهی منزل پدر عروس شدم تا او را به منزلمان ببريم. آن شب همسرم خيلی شاکی بود ولی ملاحظه مرا کرد و حرفی نزد ولی تا الآن گاهی اوقات میگوید چه طوری دلت آمد شب عروسی، سپاه را رها نکنی؟ و بعد بيايی منزل پدرم تا من را ببری؟
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂