eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 نوشته کاربر عزیز، "علقمه" 👇 سلام میخواستم یه تشکر ویژه کنم از خاطرات زیبای حاج صادق آهنگران سال ۶۱ بنده بایکی از رفقام بعد از اتمام امتحانات خردادماه جهت کسب روزی ودرآوردن خرج مدرسه سال بعد به آباده شیراز رفتیم ودر کافه ای بنام گلزار صحرا مشغول به کارشدیم وکارمان هم تمیز کردن میزها وظروف بود تا اینکه بعد ۲۷ روز نزدیکای ظهر دربیرون ازکافه روی یه سکویی نشسته بودیم که دیدیم یه کاروان ازطرف جاده شهرضا شیراز آمد که چند تا اتوبوس وچندتا خودروی لانکروس پشتیبانی ویه خودروی تبلیغات که اونم لانکروس که بهش کله گاوی هم میگفتند"جلوی کافه متوقف کردند "وعجیب اینکه خودروی تبلیغات نوحه سوی دیار عاشقان توسط آهنگران را میخوند "و چنان مرا تحت تاثیر قرار داد که اشکم جاری شد ودوست داشتم همان لحظه همراه کاروان به جبهه اعزام بشم " وبعد رفتن اون کاروان "به رفیقم گفتم منکه میخوام به جبهه بروم شمام میخواید بیاد "میخواید نیاد "که اونم گفتم منم میام "که بعد از پذیرایی ازمسافران "یکراست رفتیم سراغ صاحب کافه وگفتیم ما میخواهیم برگردیم به شهرمان واعزام بشیم به جبهه "که اونم قبول کرد و۵۰ تومان که همان ۵۰۰ریال هرماهی قراربودبهمون بدد داد و۵۰ تومان جایزه داد وگفت به خاطر اینکه میخواهید جبهه بروید جایزه تون باشه "که باخوشحالی اومدیم شهرضا وفوری عکس ۳×۴فوری برقی انداختیم اومدیم به روستایمان بنام هونجان که در ۶۰ کیلومتری جنوب شرقی شهرضا میباشد "تا فردا ش برویم برای ثبت نام اعزام به جبهه "که بعدرضایت پدر ومادر مرحومم رفتیم براثبت نام واعزام به آموزش ورفتن به سوی جبهه به عنوان بسیجی شرکت درعملیات محرم وسپس عشق جبهه باعث شد به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی د بیام وادامه جبهه و کلی خاطرات🙏🙏🙏
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
‍ 🍂 یادش بخیر، برای عملیات والفجر مقدماتی در منطقه‌ای به نام چم هندی به سر می بردیم، سرمای منطقه همه را کلافه کرده بود و روزمرگی، بدتر. نماز ظهر و عصر را خوانده بودیم و ناهار آنروز که آبگوشت هم بود تمام شده و در چرت بعد از ناهار بودیم که لنکروزی کنار سنگرمان ایستاد. سرکی به بیرون کشیدیم تا ببینیم چه کسی وارد گردان شده است. باورمان نمی شد. او کسی نبود جز حاج صادق آهنگران دوست داشتنی که بطرف زیراندازی که برای نماز در فضای باز انداخته بودیم می رفت. رزمندگان به او علاقه عجیبی داشتند و هر جا می رفت حلقه را بر او تنگ می کردند و تا بوسه ای از او نمی گرفتند و هدیه‌ای به او می نمی دادند، دست بردار نبودند. منطقه چم معمولا پوشیده از تپه های سه، چهار متری است که دید مناسبی روی ترددها وجود ندارد. ولی وقتی بالای یکی از تپه ها منطقه رفتم و نگاهی انداختم جمعیتی را می دیدم که بصورت پراکنده به سمت ما می آمدند و از هم سبقت می گرفتند. تا حاج صادق نماز ظهر و عصرش را خواند جمعیت انبوهی را دید که در چشم بر هم زدنی جمع شده و منتظر نوحه خوانی او بودند. بی تکلف، بلندگوی دستی تبلیغات را در دست گرفت و عقب لنکروز رفت و نوحه من به خلد جاودانه می روم نزد معشوق عاشقانه می روم ( نوحه پیوست) را خواند. نوحه دلچسبی که در روزهای بعد زمزمه مان شد و سال ها برایمان خاطره انگیز. 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خاطره شهید بهرامی در گفتگوی شهید مرتضی آوینی با حاج صادق آهنگران http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مجموعه خاطرات کوتاه نوشته: رقيه كريمی ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱۲۱ ازش خواستند ديگر جبهه نرود. چند بار رفته بود جبهه. پدرش پير بود و مادرش مريض. ديگر بايد به آنها ميرسيد. به آرامی به حرفهای پدر و مادرش گوش كـرد. حرفـی نـزد. حتـی مخالفتی از خودش نشان نداد. خيال پدر و مادرش راحت شد. °°°° از خانه خارج شد. باز هم اعزام شد؛ بدون هيچ بحثی. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۲۲ می‌دانست تازه واردند. می‌خواست روحيه آنها را امتحان كند. ـ ميدونيد كجا اعزام شديد؟ همين جا هجده پاسدار رو سر بريدند. زيركانه نگاهشان كرد؛ شايد دنبال رد پای اضطراب در صورتشان بود كه جواب محكمی شنيد: ـ اگر سرِ ما پانزده نفر رو هم جدا كنند خوشحال ميشـيم؛ چـون بـا اختيار خودمون و با رضايت آمديم. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۲۳ گفت: «يكی بلند بشه اين كشمش و مغز گردوها رو تقسيم كنه.» هيچكش بلند نشد. خودش بلند شد و گردوها را تقسيم كرد. بـه هـر نفر يك مشت. كشمشها اضافه آمد. دوباره از رديف اول اتوبوس شروع كرد. نيم ساعت طول كشيد؛ شايد هم بيشتر. •┈┈• ❀💧❀ •┈┈• ۱۲۴ شبِ اعزام بيرون پاسگاه با هم بحث ميكردند. پدر می‌گفت: «تو بمان، من ميرم.» پسر ميگفت: «شما بمان، من برم.» °°°° پسر با خنده وارد پاسگاه شد. پدرش راضی شده بود. ۱۲۵ پدر و مادرش نگذاشتند برود جبهه. شد سرباز فراری. °°°° التماس ميكرد كه مسئولان اعـزام بـا اعـزامش بـا نيروهـای بـسيجی موافقت كنند. به زحمت پدر و مادرش را راضی كرده بود. حـالا راضـی كردن مسئولان اعزام شده بود دردسر جديد. می‌گفتند: «تو سرباز وظيفه‌ای، نميتونی با بسيجی‌ها اعزام بشی!» °°°° اتوبوس حركت كرد. مثل بچه‌ها گريه ميكرد. اعزامش نمی‌كردند. °°°° پنجره اتوبوس باز شد. دوستانش از پنجره اتوبوس سـوارش كردنـد. بالاخره اعزام شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻پادگان دژ خرمشهر پادگان دژ در شمال خرمشهر و شرق جاده اهواز–خرمشهر واقع شده است. * این پادگان با استعداد یک گردان مستقل (گردان 101)، وظیفه حراست از دژهای مرزی را بر عهده داشت و در طرح های نظامی قبل از انقلاب پیش بینی شده بود که در صورت حمله عراق به خوزستان، دژهای مرزی با انجام عملیات تاخیری فرصت لازم را برای حضور لشگرهای نیروی زمینی ارتش فراهم آورند. به همین منظور در پادگان دژ که فرماندهی دژهای مرزی را نیز بر عهده داشت، سلاح و مهمات کافی برای یک مقاومت 48 ساعته ذخیره شده بود؛ اما پس از هجوم ارتش عراق از این تجهیزات استفاده ی بهینه نشد و در حالی که مدافعان خرمشهر در مضیقه‌ی شدید بودند، سلاح و مهمات لازم در اختیار آنان قرار نگرفت تا آنکه پادگان دژ در 23 مهر ماه 1359 سقوط کرد و سلاح های باقی مانده در پادگان غارت شد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نشان كرده ها اسفندِ سال ۶۲ بود و ما را به منطقه طلائیه اعزام کرده بودند با کلاس های توجیهی و رزم های شبانه که گذرانده بودیم، فهمیده بودیم عملیاتی در پیش است. شب عملیات، شبی به یاد ماندنی بود. بازار خداحافظی و حلالیّت طلبيدن داغِ داغ بود. در آن سرمای❄️ هوا، وارد کانال هایی شدیم که از قبل توسطّ برادرانِ مهندسیِ رزمیِ ایجاد شده بود و منتظر آغاز عملیات بودیم. همه چیز برای یک عملیات سنگین مهیّا شده بود. قسمتی که گروهان، در آن سنگر گرفته بود، نسبت به قسمت های دیگر، ارتفاع کمی داشت. به همین خاطر تصمیم گرفتیم قدری ارتفاع آن را بالا ببریم. یکی از برادران رفت تا مقداری گونی بیاورد و پُر کنیم. هنوز چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که یکی از برادران، درحالی که لبخند زیبایی به لب داشت، با مقداری گونی به سمت ما آمد و با همه ما احوال پرسی و روبوسی کرد. آنقدر گرم و صمیمی بود که همه کنجکاو بودیم بدانیم او کیست و ما را از کجا می شناسد؟ همان طور که همه با تعجّب به هم نگاه می کردیم، او گفت: "برادرا، این هم گونی." اين را گفت و برگشت. با شنیدن این صحبت، فکر کردم 🤔 او مسئول تدارکات است. 👇👇
چند لحظه ای که گذشت، آن نیرويي که برای تهیه گونی رفته بود، با تعدادی گونی در دست، بازگشت و ما را دید که مشغول پُرکردن گونی هستیم. با ناراحتی گفت: "من رو فرستاده بودید دنبال گونی، اینها از کجا رسیدن؟" ماجرا را برای او تعریف کردیم. او گفت:"چند لحظه، پیشِ خمپاره اندازِ گروهانِ کناری بودم که شهید شده بود. رفتم تا به جابه جایی این شهید کمک کنم." تازه متوجّه شده بودم آن همان کسی بوده که چند لحظه پیش برای ما گونی آورد و مثل کسی که سالها ما را می شناسد و با ما خوش و بِش مي کرد. خيلي سريع برگشته بود و همچون امام حسین(ع) در حالی که سَر از بدنش جدا شده بود، به رسید.😔 امید امیدی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂