eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 -۱۴ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ منافقین وقتی به نزدیکی ما رسیدند، با رگبار یکی از سربازان ما، دو نفر از آنان را به درک واصل شدند و ما هم به نوبت از هر سو تیراندازی کردیم. تعداد تلفات منافقین بیشتر شد که آنان هم اقدام متقابل کرده، به سوی ما آتش گشودند. ما سنگر گرفته بودیم و موضع بهتری داشتیم. در همین حین عراقی ها هم به کمک منافقین آمدند و درگیری خونینی آغاز شد. نخلستان سومار تبدیل به جهنمی واقعی شده بود و بسیاری از نیروهای دشمن با ما درگیر شده بودند. به همرزمان اشاره کردم در مصرف مهمات صرفه جویی کنید. دود و بوی باروت در همه جا پیچیده بود. ما مقاومت سرسختانه ای داشتیم. صدای آژیر آمبولانس های عراقی ها بلند شده بود که خبر از تلفات زیاد آنان میداد. منافقین به وسیله بلندگو اعلام می کردند: «ما هموطنان شما هستیم. تسلیم شوید. ما نمی گذاریم عراقی ها به شما صدمه بزنند. شما برادران ما هستید. جنگ تمام شده و ارتش پیروز مجاهدین خلق شهرهای ایران را یکی پس از دیگری فتح می کند. به جوانی خود رحم کنید. تسلیم شوید و اسلحه های خود را زمین بگذارید». آنان با سخنان فریبنده می خواستند ما را تحویل عراقی ها بدهند. ما جواب نمی دادیم و هر کدام را که نزدیک می شد، با تیر از پای در می آوردیم. آن محل پوشش خوبی داشت و ما را از دید و تیر حفظ می کرد. سر و صدای عراقی ها همه جای نخلستان پیچیده بود. عراقیها و منافقین تصمیم گرفتند با خمپاره اندازهای کوتاه، ما را از مواضعمان بیرون بیاورند. شلیک خمپارهها و آرپی جی‌ها از هر سو باریدن گرفت. عراقی‌ها عرصه را بر ما تنگ کردند. دو نفر از دوستانمان از ناحیه پا سخت مجروح شدند. ما بی امان تیراندازی می کردیم و از منافقین و عراقی ها تلفات می گرفتیم. سرمان را نمی توانستیم بالا بگیریم و امکان تغییر محل نیز نبود. می‌دانستیم مرگمان حتمی است و اگر دستگیر شویم، در ازای انتقام کشته شدگان، ما را خواهند کشت؛ به همین دلیل بی اختیار می خواستیم از دشمنان کم کنیم. روز آخر مقاومت فرا رسیده بود و مهمات مان در حال تمام شدن بود. ما در محاصره کامل دشمن افتاده بودیم و هر لحظه، حلقه محاصره تنگ تر می شد. آنان برای نابودی ما، محل را آماج تفنگ ضدبتن و ضدتانک ۱۰۷ قرار دادند که موج انفجار همه چیز را به سویی پرتاب می کرد. سرباز جواد لیالی اهل کرمان بلافاصله شهید شد. موج انفجار، یکی از درجه داران به نام یوسف جمالی را موجی کرد که بی اختیار شروع به دویدن کرد و آن گاه مورد اصابت گلوله های آتشین قرار گرفت. من هم از ناحیه کتف راست با ترکش خمپاره مجروح شدم و بازو و دستم می‌سوخت. دیگر قادر به تیراندازی نبودم. خمپاره ها وجب به وجب زمین را شخم می زدند و ما تا آنجا که امکان داشت، خود را در کوچکترین شیارها و بریدگیهای زمین مخفی کرده بودیم و بسیار نگران بودیم که چه خواهد شد. تلفات عراقی‌ها و منافقین هم زیاد بود. در یک لحظه کوتاه دشمن سر رسید و از هر سو به طرف ما حمله ور شدند. آنان بلند اعلام کردند: «تسلیم شوید» ما هم به ناچار سلاح‌هایمان را به سویی پرتاب کردیم و اشهد خود را خواندیم. آنان از هر سو به ما حمله ور شدند و ما را به باد کتک گرفتند. همگی از درد به خود می پیچیدیم. من و چند نفر دیگر زخمی بودیم و خون از زخم‌هایمان جاری بود؛ ولی عراقی‌ها و منافقین بی امان ما را می زدند و دشنام می‌دادند؛ سپس دست و پای ما را بستند. یکی از عراقی ها با فریاد می گفت: «باید ایرانی‌ها را بکشم که تیری هم به سمت ما شلیک کرد که خوشبختانه به ما اصابت نکرد. همدیگر را نگاه می کردیم. تعدادی از دوستان نبودند و شاید در کناری به شهادت رسیده بودند. با حسرت و چشمانی اشک آلود همدیگر را نگاه می کردیم و آن لحظه را پایان زندگی خود می دانستیم. یک لحظه به فکر پدر و مادرم افتادم که جسد ما هم به دست آنان نمی رسید. نمی توانستیم روی پای خود بایستیم. دقایق سختی بود. یکی از عراقی ها بالای سر شهیدان می رفت و تیر خلاص به سر و سینه آنان خالی می کرد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 مراسم روز رحلت حضرت امام (ره) 🏴 حاج صادق آهنگران ای جماعت خاک غم بر سرکنیم هجرت خورشید را باور کنیم سوختم یاران سراپا سوختم در غم فرزند زهرا سوختم خواب بودم فکر امروزم نبود سنگ بودم گرمی و سوزم نبود کو عصای دست ما کو رهبرم کو چراغم نور چشمان ترم زهر نوشاندند بر آن خوب هم چشم را بست ای خدا یعقوب هم شرمساران سینه را آتش زنید آب را آیینه را آتش زنید ای قلم لختی ملامت کن مرا ای غم ای اندوه راحت کن مرا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۶ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ درودیان: یعنی ارتش بی طبقه توحیدی؟ حسنی سعدی: بله شعار ارتش بی طبقۂ توحیدی را دادند. درودیان: منافقین این شعار را می دادند؟ حسنی سعدی: این شعارها واقعأ، روز به روز، ارتش را بیشتر تضعیف می کرد. همچنین، موارد و رویدادهای مهمی افزون بر مطالب مزبور که از سوی برخی از عناصر ضد انقلاب و نفوذی بیگانه که اهداف خاصی را دنبال می کردند، از جمله ليبرالها پیش آمد، بر آمادگی رزمی و توان رزمی ارتش تأثیر گذاشت. نخست، به بحث یک سال سربازی می پردازیم؛ زیرا، یک مرتبه گفتند خدمت سربازی یک سال است و این بزرگترین ضربه ای بود که به ارتش زده شد. درودیان: این دستور از درون ارتش بود یا از بیرون؟ حسنی سعدی: مدنی، وزیر دفاع، این کار را کرد. در آن زمان، تصمیم‌هایی در مورد ارتش در شورای انقلاب گرفته می شد. رشید: او (مدنی) حتما، پیشنهاد را به آنجا برد. حسنی سعدی: به عبارتی، مدنی پیشنهاد کرده و شورای انقلاب نیز پذیرفته بود. درودیان: وی که ارتشی و در خوزستان بود، ضد انقلاب را می دید؛ پس نباید این پیشنهاد را می داد. رشید: وی هم وزیر دفاع و هم فرمانده نیروی دریایی ارتش بود. در واقع، این دو سمت را با هم داشت، اصلا ایشان پیشنهاد داده بود. حسنی سعدی: بله او این پیشنهاد را داده بود و به هر حال، از همان طريق بود. در هر صورت، خدمت سربازی به یک سال کاهش یافت. در حالی که پیش از آن، خدمت سربازی ۲۴ ماه بود. چهار ماه آموزشی و بیست ماه خدمت در یگانها، اما یک مرتبه، دوازده ماه از این بیست ماه از بین رفت، یعنی آن چیزی که در واحدها ماند، هشت پایه خدمتی بود، یعنی ۶۰ درصد رفت و ۴۰ درصد باقی ماند. در واقع، از گردان پانصد نفری، سیصد نفر رها شدند و تنها دویست نفر باقی ماندند، آن هم اگر آمار کامل بود، دویست نفر باقی می ماندند. به یاد دارم، زمانی که این فرمان صادر شد، بدون اینکه دستوری ابلاغ شود، فورا، خبر به گوش سربازان رسید و آنها هم در پادگانها جمع شدند و شعار دادند «رهبر ما امام است، خدمت ما تمام است». بدین ترتیب، از پادگان بیرون رفتند و هیچ کس هم نتوانست جلوی آنها را بگیرد. اصلا، کسی به دنبال کارت پایان خدمت نبود، آنها رفتند و پادگان را تخلیه کردند. هنگامی که آنها رفتند، پایه های بعدی هم سست شد و اصلا، زمینه سربازی در ارتش کلا تضعیف شد. بر همین مبنا، فرماندهی هم نمی توانست کاری کند. به دنبال این، دوباره آمدند و گفتند که عناصر کادر ارتش هم می توانند به هر جا که می خواهند منتقل شوند و برای همه آزاد است که درخواست انتقال کنند. فرض کنید کسی که در لشکر ۹۲ زرهی اهواز خدمت می کرد، اگر متولد کرمان یا زاهدان یا مشهد بود، خود را به آنجا منتقل کرد، حتی گفتند اگر پذیرش آوردید، می توانید به ژاندارمری، شهربانی و حتی سازمان کشوری نیز منتقل شوید، به ویژه پرسنل لشکر ۹۲ زرهی خوزستان که بیش از ۹۰ درصد آنها غیر بومی بودند. درودیان: این دستور از کجا بود؟ حسنی سعدی: تمامی اینها به ارتش ابلاغ شد و هیچ کدام از درون ارتش نبود، بعد از آن، افسران جوان، یعنی آنهایی که فنی بودند، بلافاصله، استعفا دادند و تمامی پزشکان جوان رفتند، در واقع، ارتش خلا پزشک را تا ده سال پیش احساس می کرد. همچنین، آنهایی که مهندسی خود را از دانشگاه تهران گرفته و درس خوانده بودند، تمامی استعفا دادند و از ارتش بیرون رفتند و برخی از افسران هم که دیگر از واحد رزمی خسته شده بودند، دنبال، یک واحد آموزشی می گشتند تا به گوشه ای بروند خود را پنهان کنند و در آنجا، خدمت راحت تری داشته باشند. بنابراین، هر کسی رفت از جایی پذیرش گرفت. برای نمونه، کسی که از عناصر فنی و تعمیر کار تانک و توپ بود، به سازمانی رفت که اصلا به تخصصش مربوط نبود. در نتیجه، عناصر فنی هم از واحدها جدا شدند و رفتند و این ضایعه بزرگ و ضربه بسیار سنگینی بود که بر پیکره ارتش وارد شد و آن را تضعیف کرد. کلا در این زمینه، تا زمانی که سیستم مدیریت تثبیت شد، تقريبا، آموزش تعطیل بود و آموزشی وجود نداشت و در مجموع، برنامه آموزشی و برنامه سین نبود. به عبارتی، اصلا برنامه تعمیر و نگهداری وجود نداشت و شاید تا یک سال، هنوز به آن صورت، تعمیر و نگهداری و آموزش شکل نگرفته بود. در آن زمان، من فرمانده گردان بودم، روزی که گردان را جمع کردم، برنامه گذاشتم و گفتم می خواهیم به صحرا برویم تا آموزش بدهیم. همه معترض شدند و گفتند: این که نشد، دو باره قبل از انقلاب شده و زمان طاغوت آمده است، باز می گویند آموزش، باید برای آموزش شبانه به صحرا برویم، اصلا، چه کسی حاضر است برای آموزش شبانه برود. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام و دفاع مقدس 🔻 ببینید خودشان هستند؟! غلامعلی رشید ‏‏   ۴۸ ساعت قبل از اعلام رسمی پذریش قطعنامه ۵۹۸ از رسانه ها، در‏‎ ‎‏محل ریاست جمهوری جلسه ای در این بارۀ تشکیل شد. از فرماندهان سپاه‏‎ ‎‏من و آقای شمخانی حضور داشتیم. نامه اولیه حضرت امام در این باره توسط‏‎ ‎‏حاج سید احمد آقا قرائت شد. به دلیل نستوهی و صلابتی که از حضرت امام‏‎ ‎‏سراغ داشتیم، برایمان بعید به نظر می رسید که حضرت امام به پذیرش قطعنامه‏‎ ‎‏رضایت داده باشند. من پیش خودم تصور کردم که شاید خدای ناکرده‏‎ ‎‏حضرت امام وفات یافته و مسئولین کشور صلاح کار را در این دیده اند که‏‎ ‎‏قطعنامه را به این کیفیت و به نام حضرت امام بپذیرند و موضوع ارتحال را هم‏‎ ‎‏چند روزی برملا نکنند. این موضوع را با آقای شمخانی در میان گذاشتم که‏‎ ‎باعث تحریک ظّن وی هم شد و خلاصه این گمان ما از طریق آقای‏  ‎‏رفیق‌دوست به حاج سید احمد آقا منتقل گردید.‏ ‏‏   زمانی که بعد از عملیات مرصاد به اتفاق برادران شمخانی، باقری و نجات‏‎ ‎‏برای عرض گزارش به دیدار حضرت امام رفتیم، بعد از ظهر بود و بیرون منزل‏  ‎‏مدتی را خدمت حاج سید احمد آقا نشستیم و پذیرائی مختصری با چای و‏‎ ‎‏هندوانه از ما به عمل آمد. بعد از مدتی حاج سید احمد آقا اطلاع دادند که‏‎ ‎‏می توانید به دیدار حضرت امام بروید. موقعی که به همراهی هم خدمت‌شان‏  ‎‏رسیدیم، حاج احمد آقا که از آن جلسه کذایی و تصور ما سابقه ذهنی داشتند،‏‎ ‎‏به شوخی گفتند: «دست بزنید، ببینید خودشان هستند». 😂 و خلاصه با زبان مزاح‏‎ ‎‏به ما فهماندند که این چه تصوری بود که شما داشتید؟ ‏ ‏‏   حضرت امام پاهایشان را روی یک نیمکت گذاشته بودند که این موضوع‏  ‎‏بیش از حد ما را متاثر کرد. ملاقات امام حدود یک ربع طول کشید که بعد از‏  ‎‏دستبوسی، آقای شمخانی گزارشی از کم و کیف عملیات، چگونگی حمله‏‎ ‎‏منافقین، طرح ها و برنامه های آنها، اهدافی را که دنبال می کردند و ...‏‎ ‎‏چگونگی اطلاع ما از حمله آنها و مقابله ای که با آنها صورت گرفته بود، را‏‎ ‎‏خدمت حضرت امام ارائه کردند وگفتند که انتقام خون شهدای اوائل انقلاب‏‎ ‎‏(اشاره به شهدای حزب و ریاست جمهوری و ...) را از آنها گرفتیم. (در این‏‎ ‎‏عملیات ضربه نابود کننده ای بر پیکر منافقین وارد شده و تعداد بسیار زیادی از‏‎ ‎‏آنها نابود شدند) ‏ ‏‏   حضرت امام خیلی با آرامش فرمودند: الحمدللّه و سپس برای رزمندگان‏‎ ‎‏دعا کردند. ‏ ‏‏ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 -۱۵ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 شروع اسارت ما دیگر اطمینان حاصل کردیم که بقیه همرزمانمان شهید شده اند. در همین زمان تعدادی عراقی با همدیگر بحث می کردند و حتی بر سر هم فریاد می کشیدند. بعدها فهمیدیم یکی از عراقی ها می خواست همه ما را در آنجا به رگبار ببندد؛ اما چند نفر دیگر مانع شده بودند. در این میان سرباز اسیر عراقی که از قبل گرفته و با خود همراه کرده بوریم و در این لحظات او را از یاد برده بودیم را دیدیم که به سمت ما می آید. دست او باز بود و با زبان عربی داد می‌زد و قسم می داد ما را نکشند. مات و مبهوت مانده بودیم. اسیر عراقی به فرماندهان می گفت: «ایرانی‌ها با من رفتار انسانی داشتند و هیچ صدمه ای به من نرساندند. به من آب و غذا دادند و با مهربانی رفتار کردند.» و با قسم های گوناگون سرانجام آنان را قانع کرد تا ما را نکشند. همگی با چشمانی اشکبار از اسیر عراقی تشکر کردیم. بغض گلویمان را می فشرد و توان کلام نداشتیم. نگران به هر سو نگاه می کردیم تا پیکر دوستانمان را که هر کدام در سویی به شهادت رسیده بودند، ببینیم. منافقین بیشتر از عراقی ها ما را می زدند. چشمانمان را بستند و با مشت و لگد ما را می زدند و بی رحمانه از هر سو حمله ور می شدند. دخترها هم جمع شده، هر کدام چیزی می گفتند و ما را سرزنش می کردند که چرا به جبهه آمده ایم. آنان ما را به چشم یک هم وطن نگاه نمی کردند و ما را تحقیر می کردند. کنار رودخانه سومار عده ای از عراقی ها که از اسیر کردن ما به وجد آمده بودند، بین خودشان مسابقه تیراندازی ترتیب دادند. هدفشان نیز پوکه خمپاره ۱۲۰مم بود که در فاصله ۵۰ متری بر روی زمین افتاده بود. عراقی‌ها به نوبت تیراندازی می کردند تا وسط گوی آن را هدف قرار دهند. به عزیزی گفتم: - این تیراندازی کار دستشون میده. - یعنی چه؟ خب تیراندازی می کنن دیگه، با هم جنگ ندارن. - وسط پوکه خمپاره، گوی شکلیه و امکان کمانه کردن، بسیار زیاده. بین عراقی ها درجه داری قوی هیکل بود که ما را به باد کتک گرفت و چنان دست های ما را بسته بود که خون در دستانمان جمع و کبود شده بود. او پی در پی ما را با لگد و قنداق تفنگش میزد و با زبان عربی فحش و ناسزا می‌داد و اگر دخالت همقطارانش نبود، چه بسا ما را به رگبار می بست. او نیز سرگرم تیراندازی و نشان دادن ضربه شست به ما بود که شاهکارش را ببینیم. وقتی نوبت به آن درجه دار رسید، با غرور نشانه روی کرد و چندبار پوکه را هدف قرار داد. راضی به نظر می رسید که مهارتش را به رخ جمع کشیده بود. در این فاصله که رگبار بست، ناگهان در جلو چشمان همه پیکرش مانند پرکاهی از زمین کنده و به کناری افتاد و همزمان کاسه مغزش از هم پاشید. تیر شلیک شده توسط خودش، کمانه کرد و درست به مغزش اصابت کرد. عراقی‌ها داد و فریاد کردند و جسد بی جانش را به پشت خودرویی انداخته، از صحنه خارج کردند و در ازای آن، ما را بار دیگر با لگد و ضربه های هولناک قنداق به باد کتک گرفتند. بعد از کتک کاری مفصل که منجر به شکستن بینی و سر دوستان شده بود، چشمانمان را بستند و با ضربات مشت و لگد، همه را به داخل یک کامیون آیفا انداختند و خیلی سریع از محل دور شدیم. فاصله سومار تا اولین شهر مرزی بعقوبه عراق، بیش از یک کیلومتر نیست؛ در حالی که کامیون مسافتی طولانی را طی می کرد و توقف نداشت. همگی ساکت و غمگین با چشمان بسته به نقطه ای نامعلوم فرستاده می‌شدیم. احساس کردم به سمت ایران در حرکت هستیم. پس از طی حدود ۱۰دقیقه، ما را پیاده کردند و به زور داخل یک سرسرا بردند و چشمان همه را باز کردند. دیدیم تعداد بسیاری از ایرانی ها نیز در آنجا هستند. آنان از واحدهای مختلف سپاه و ارتش بودند و ما را دلداری دادند؛ سپس زخم های ما را با پارچه لباس‌هایشان بستند. آنان هم ساعاتی پیش به اسارت گرفته شده بودند. از ما هفت نفر زنده بود که سه نفرمان مجروح بودیم. بقیه دوستان نیز در مرز سومار و مندلی عراق در حین رزم به شهادت رسیده بودند. بسیار غمگین بودیم. از جایم بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. دیدم ما را به قرارگاه جهاد لرستان که در وسط جاده سومار به ایلام قرار داشت آورده اند. در واقع آن مکان محل جمع آوری و تخلیه اسرا بود. رفت و آمد در جاده بسیار زیاد بود و ادوات جنگی در حال حرکت به سوی شهرهای ایران بودند که نشان از عملیاتی گسترده داشت. عراقی ها مقداری آب به ما دادند. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 -۱۶ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ یک سروان عراقی با غرور زیاد بالای سرمان حاضر شد و به عربی به ما گفت: «شما اسير ما هستید و ما به رهبری صدام حسین ایران را فتح خواهیم کرد. شما شانس آوردید که کشته نشدید. عراق پیروز شده و ما در حال پیشروی به سوی شهرهای ایلام و کرمانشاه هستیم. ما انتظار داریم دستور نگهبانان را گوش دهید. هر کس هم قصد فرار داشته باشد، کشته خواهد شد.» این سخنان به وسیله یک منافق برای ما ترجمه می‌شد. همه مأيوس بودیم و ناراحت از اینکه عراقی‌ها خاک کشورمان را معرض تاخت و تاز قرار داده بودند. بعد از چند دقیقه، سؤالاتی در مورد محل های استقرار یکانهای زرهی ایران کردند؛ گویا برای لشکرهای زرهی ارتش، اهمیت زیادی قائل بودند. افراد نیز از دادن اطلاعات خودداری می کردند و می گفتند: نمی شناسیم، در منطقه ما وجود ندارد و...» پس از مدتی، ما را به اتفاق اسرای دیگر سوار کامیون کردند. این بار ما را به سوی عراق می بردند. چشمانمان باز بود و همه برای آخرین بار و با حسرت وطن مان را نگاه می کردیم. گاهی هم به ارتفاعات کنار جاده که حکایت های زیادی از تلاش و نبرد خونین ما با متجاوزان در سینه داشت، نگاه می کردیم. در مسیر، خودروهای منافقین را دیدیم که در حال حرکت به سوی شهر ایلام بودند. عراقیها و منافقین هرجا که همدیگر را میدیدند، سلام می دادند و تبریک می گفتند. به ورودی شهر سومار رسیدیم. به محل درگیری و اسارتمان نگاه کردیم. هنوز تعدادی آمبولانس در نخلستان دیده می شد که حکایت از تلفات زیاد آنان داشت. عراقیها ما را می دیدند و ناسزا می گفتند. کامیون آیفای عراقی به سرعت از مرز ایران خارج و در خاک عراق ادامه مسیر داد. کنجکاوانه به هر سو نگاه می کردیم. دو نفر عراقی که محافظ ما در پشت خودرو بودند، پی در پی تذکر میدادند سرتان را پایین بگیرید؛ ولی ما همچنان نگاه می کردیم. 🔅 ورود به شهر بعقوبه عراق خیلی زود وارد شهر مرزی مندلی عراق شدیم. ارتش عراق در این شهر مرزی ستون کشی می کرد و شهر مملو از نظامیان بود. همه ما را به یک محل که گویا اداره راه عراق بود بردند. محل مفرحی بود. همه را پیاده کردند. ساعت حدود پنج عصر بود و همه گرسنه بودیم. با یکدیگر هماهنگ کردیم که هیچ گونه اطلاعاتی را برای دشمن بازگو نکنیم. از استخبارات عراق دو نفر نظامی مسلط به زبان فارسی و ترکی، برای بازجویی ما آمدند. آنان نام و نشان، نام یکان و سؤالاتی پیرامون واحدها، فرماندهان و ادوات کردند که ما هم بر حسب وظیفه، فقط مشخصات فردی را می گفتیم و از ارائه اطلاعات خودداری می کردیم و یا به گونه ای دیگر جواب می‌دادیم. آنان یادآوری می کردند که تعداد زیادی از ایرانیان اسیر شده اند و ایران را شکست داده ایم. آنان سعی داشتند روحیه ما را تضعیف کنند؛ البته احساس ما چیز دیگری بود و با وجود دیده ها و شنیده ها، نمی توانستیم شکست ایران را قبول کنیم؛ اما اسیر بودیم و باید سرانجام کار را در خاک دشمن می‌دیدیم. بعد از بازجویی مقدماتی که بازجویی دقیقی نبود، ما را سوار کامیون های دیگری کردند. این بار دو نفر سرباز جوان محافظ ما بودند که یکی بالای سقف کامیون و رو به ما و دیگری در انتهای کامیون نشست. رفتار آنان خوب بود و ما را دلداری می دادند. هنوز راه چندانی نرفته بودیم که در اثر ترمز ناگهانی کامیون، سرباز محافظ عراقی از روی سقف به جلوی کامیون افتاد و کشته شد. جنازه اش را سوار کامیون ما کردند و به سرعت حرکت کردیم. در طی مسیر با دو نفر از درجه داران که با هم اسیر شده بودیم، نقشه فرار می کشیدیم؛ ولی موقعیت مناسب نبود و نمی توانستیم از کامیون فرار کنیم. جاده هم مملو از عراقی بود و به طور قطع کشته می‌شدیم. در این افکار بودیم که به پادگانی نظامی در شهر بعقوبه عراق رسیدیم. سوله های تانک بسیار بزرگی در پادگان دیده می شد. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 امام و دفاع مقدس 🔻 زمانی پیروزید که وحدت داشته باشید 🔅 محمد نبی رودکی ‏‏در طول دفاع مقدس، با توجه به اینکه توفیق داشتم هشت سال در‏‎ ‎‏جبهه های نبرد حق علیه باطل حضور داشته باشم، مجموعاً سه دیدار‏‎ ‎‏خصوصی در جمع فرماندهان و یک دیدار عمومی با حضرت امام داشتم.‏‎ ‎‏یکی از جلسات خصوصی در جمع فرماندهان ارتش و سپاه بود. زمانی که‏‎ ‎‏وارد اتاق شدیم، همه نشستیم، حضرت امام از اتاق بعدی وارد شدند. ما‏‎ ‎‏همگی ایستادیم تا حضرت امام در جای خودشان قرار گرفتند. از لحظۀ ورود‏‎ ‎‏حضرت امام در جمع فرماندهان، من و عده ای دیگر از آقایان فقط نگاهمان‏‎ ‎‏به چهره با صلابت حضرت امام بود. کسی که در آرزوی چنین دیداری است‏‎ ‎‏و انتظار می کشد که به زیارت حضرت امام نائل بشود، نگاه به چهرۀ حضرت‏‎ ‎‏امام را نباید لحظه ای از دست بدهد. در طول آن جلسه که بیش از نیم ساعت‏‎ ‎‏در خدمت حضرت امام بودیم، ما چشممان به جمال ملکوتی حضرت امام‏‎ ‎‏بود. از نگاه به چهره آن بزرگوار به طور قوی احساس می شد که انسان در‏‎ ‎‏حال عبادت است. همان طور که در روایت داریم نگاه به چهره عالم و پدر و‏‎ ‎‏مادر عبادت است، این هم همین طور بود و ما با عمق وجودمان حس‏‎ ‎‏می کردیم داریم در یک حالت عبادت، سیر می کنیم. در آن جلسه حضرت‏‎ ‎‏امام در مورد وحدت فرمودند که «زمانی شما پیروزید که وحدت داشته‏‎ ‎‏باشید» و واقعیت هم همین بود.‏ ‏┄┅═✼✿‍✵🦋✵✿‍✼═┅┄ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گفتگو با امیر حسنی سعدی( ۷ ) فرمانده وقت لشکر ۹۲ زرهی موضوع: بازدارندگی در شروع جنگ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ تمامی ارتشیان می گفتند: «پس ما برای چه انقلاب کردیم؟» حقیقتا، کسی نمی داند که این ارتش چطور شکل گرفت و چه خون دل‌هایی خورده شد و الله، خون دل‌ها خورده شد، آنهایی که در آن زمان، در ارتش مسئولیت پذیرفتند، چه در رده گردان و تیپ و چه در رده لشکر، به محض اینکه برای برقراری انضباط، فرد بی انضباطی تنبیه می شد، همه جمع می شدند که چرا چنین دستوری دادید و فورا، به شوراها مراجعه می کردند، حتی فرمانده لشکر هم با چنین وضعیتی روبه رو بود که چرا این گونه دستوری دادی، چرا چنین گفتی که برای آموزش بروند؟ چرا می گویند برنامه سین بدین ترتیب اجرا بشود؟ آن زمان وضعیت بغرنجی بر ارتش حاکم بود. به هر حال، آن روزها، با سختی و دشواری پشت سر گذاشته شد. هنگامی که مرا به عنوان فرمانده گردان به آنها معرفی کردند، استواری به نام فتوحی، رئیس شورای گردان بود که او گردان را جمع و من را معرفی کرد. وی گفت آقایان ما ایشان را به عنوان رهبر معرفی می کنیم، نگفت فرمانده، بلکه گفت جناب بی جناب (منظور جناب سروان، جناب سرهنگ) درجه بی درجه به هر حال، اوضاع به همین ترتیب گذشت تا محاصره پاوه پدید آمد که دکتر چمران در آن محاصره قرار گرفته بود و در آن لحظات، حضرت امام (ره) فرمان قاطع تری در مورد ارتش صادر کردند، در واقع، فرمان دادند که ارتش باید ظرف ۴۸ ساعت، محاصره پاوه را بشکند و اگر نشکند فرماندهان مسئول هستند و به اصطلاح، به ارتش تشر زدند. البته، این تشر به ارتش نبود، بلکه بر پیکره آن و برای برقراری نظم و انضباط بود، یعنی آنهایی که دنبال بی نظمی و بی انضباطی بودند، با این فرمان واقعا، دست و پای خود را جمع کردند و فرماندهان هم کمی قوت گرفتند تا بتوانند فرماندهی کنند. این فرمان روحی بود که در جان سیستم فرماندهی دمیده شد تا بتوانند فرماندهی کنند. اوضاع به همین ترتیب گذشت، اما روز به روز، درگیری‌های ضد انقلاب بیشتر شد و در منطقه لشکر ۶۴ ارومیه، کردستان و سنندج درگیریها ادامه یافت. درودیان: از عراق چی؟ آیا در این دوره، حواس شما به عراق هم بود یا فقط به داخل می پرداختید؟ حسنی سعدی: هنوز بحث ما درباره داخل است، البته تقویت ضد انقلاب در کردستان از داخل خود عراق بود و عراق آنها را تقویت می کرد؛ زیرا، پیش از انقلاب، ملا مصطفی بارزانی را شارژ کرده بودیم و او هم در آن طرف عمل می کرد؛ بنابراین، آنها شرایط پس از انقلاب را بهترین موقعیت دیدند. بدین ترتیب، عناصر خلق و دموکرات را در این طرف بسیج و شروع به متشنج و ناامن کردن کردستان کردند و این وضعیت را در کردستان پدید آوردند. در نتیجه، یگانهای ارتش به تدریج، برای برقراری امنیت به طرف کردستان رفتند، از لشکر ۲۱ یک گردان آن از سوی ضد انقلاب قلع و قمع شد، شاید از آن گردان بیش از صد نفر را در آن منطقه شهید کردند. غیر از لشکرهای مرزی (لشکرهای ۶۴، ۲۸ و ۸۱)، که در منطقه کردستان مسئولیت داشتند، لشکر ۹۲ هم در منطقه خوزستان به همین ترتیب، با درگیری مرزی روبه رو بود. واحدهایی از لشکرهای ۱۶، ۷۷ و ۲۱ و تیپ ۵۵ هوابرد هم در منطقه کردستان درگیر شدند که حتی شهید صیاد شیرازی - خدا رحمتش کند - می گفت: «اگر فرمانده گردان ۱۲۶ تیپ ۵۵ هوابرد نبود، من در آنجا شهید شده بودم». در واقع، شهید صیاد شیرازی را نیز محاصره کرده بودند و ایشان می گفت: «فرمانده گردان جان من را نجات داد و الا صددرصد ضد انقلاب مرا شهید کرده بود». در واقع، خود وی از سقز به طرف سردشت حرکت کرده بود تا محور سردشت را آزاد کند که روی گردنه خان محاصره اش کردند. درودیان: آیا حالا شما تأثیر حضور یگانهای ارتش را در بازیابی هویت و برقراری نظم جدید مثبت ارزیابی می کنید؟ آیا این امتیاز مثبت است؟ حسنی سعدی: بله، زیرا، با این مأموریت، یگانها تا حدی هویت و اقتدار نظامی پیدا کردند. درودیان: در واقع، فرماندهی و یگان‌هایشان را هم جمع کردند. حسنی سعدی: بله جان گرفتند و به عبارتی، آنها در منطقه کردستان شکل گرفتند و از طرفی، به دلیل درگیری در آنجا تعدادی شهید و مجروح هم داشتند. رشید: شما فرمودید لشکرهای ۲۱، ۱۶، ۷۷ رفتند، آیا کل این لشکرها رفتند؟ حسنی سعدی: به تدریج، تعویض می شدند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 -۱۷ 🔅 راوی و نویسنده: میکائیل احمدزاده ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ 🔅 مقر منافقین خلق در شهر بعقوبه عراق در حین ورود، چهره هایی دیدیم که شباهت زیادی به ایرانی ها داشتند. قبل از هر چیز، ساختمان ها و تابلوی مقر منافقین خلق را در سمت راست دژبانی پادگان دیدیم. آنان آزادانه به هر جای پادگان تردد می کردند. همگی متعجب بودیم که انسان چگونه با دشمنان وطنش همکاری می کند. کامیون وارد خیابانی شد که صحنه های تکان دهنده و وحشتناکی توجه ما را جلب کرد. ناخودآگاه از جا بلند شدیم که محافظان ما را در جای خود نشاندند. تعداد زیادی ایرانی را دیدیم که فقط یک شلوار به تن داشتند و عراقی ها با کابل و لوله و هر چه امکان داشت، به سر و صورت آنان می زدند و از سویی به سوی دیگر می‌دواندند. خون از سر و صورت و بدن آن عزیزان سرازیر بود. با خود گفتم که چرا با اسرا این گونه رفتار می کنند. خود شاهد بودم که اسرای عراقی زیادی را در پادگان ذوالفقار نگهداری می کردند که رسیدگی به آنان بسیار خوب بود. ایرانی‌ها اسرای عراقی را به عنوان میهمان تلقی می کردند و سعی می کردند به آنان نشان دهند که برادر دینی آنان هستند. محافظان که متوجه موضوع شده بودند، به ما گفتند: «نگران نباشید! با شما خوب رفتار خواهد شد. شما را به کربلا و نجف خواهیم برد. شما میهمان عراقی ها هستید. این اسرا شلوغ کرده اند که این گونه تنبیه می‌شوند». 🔅 اردوگاه تخلیه اسرا در بعقوبه کامیون در محوطه داخل پادگان ایستاد. یک سرگرد عراقی که به نظر می رسید فرمانده اردوگاه بود، به ما نزدیک شد و دستور داد ما را پیاده کنند؛ آن گاه تعداد بی‌شماری از عراقی ها با چوب و کابل و لوله به سوی ما حمله ور شدند و با مشت و لگد و باتوم و کابل، هر چه می توانستند از ما پذیرایی کردند. بعدها فهمیدیم که این موضوع جدیدی نبود. در واقع تمامی عراقی ها در هر جای عراق این گونه از اسرا استقبال می کردند و شاید می خواستند به این طریق از اسرا زهر چشم بگیرند. سرگرد عراقی به دژبانها دستور داد ما را به سوله سمت چپ ببرند و آنان نیز با ضرب و شتم، ما را داخل سوله‌ای بزرگ به ابعاد حدود ۱۰۰× ۵۰ متر انداختند. وقتی وارد شدیم، دیدیم بسیاری از رزمندگان ایرانی هم آنجا هستند. به محض ورود، همگی به سوی ما آمدند؛ چون ما تا آن روز آخرین گروه اسیر شدگان بودیم و آنان می خواستند آخرین اخبار و دیده ها و شنیده های ما را بدانند و پی در پی سراغ دوستان و فرماندهانشان را می گرفتند. لحظه ای بعد، تعداد بسیاری از رزمندگان يکانمان را در آنجا دیدیم. خیلی حرف برای هم داشتیم. سراغ بعضی از دوستان را گرفتم که گفتند عده‌ای شهید شده و از برخی نیز اطلاعی نداشتند؛ سپس چگونگی اسارت و آخرین اطلاعاتمان را برای هم تعریف کردیم. اسرای دیگر نیز به نوبت محل و چگونگی اسارتشان را بیان می کردند. در آنجا سرگروهبان اندرمانی» را پیدا کردم. او درجه دار شجاعی بود که چندین بار در عملیات ها تا دم مرگ با هم بودیم. او برایم تعریف می کرد که بعد از درگیری و افتادن به کمین عراقیها، خیلی مقاومت کرده اند؛ اما نتوانسته اند از دید و تیر آنها خارج شوند. او ادامه داد که شب هنگام، تعداد زیادی از ما را در کامیون ها سوار کردند؛ به طوری که در هر کامیون ۲۰نفره، حدود ۶۰نفر از ما را به زور سوار کردند. در مجموع همه را در سه کامیون آیفا سوار کردند. آن شب تا صبح ما را در پشت کامیون ها نگه داشتند؛ زیرا به دلیل امن نبودن جاده ها از سوی ایرانی‌ها، می خواستند در روز روشن حرکت کنند. سپس ما را بدون توقف، به اردوگاه موقت بعقوبه بردند. از او در مورد سرهنگ سلاجقه پرسیدم که گفت: «او هم اسیر شده. اونو از ما جدا کردن و به اردوگاه افسرا فرستادن.» اینجا بود که فهمیدم بیشتر همرزمان ما اسیر شده اند. تعداد اسرا در آن مکان بسیار زیاد بود. ─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─ ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂