eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۸ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅 حمید رمضانی درباره ناصر صدرالسادات نوشته است: فکر نکنم بتوانم چیزی درباره ناصر بنویسم، چون کسانی دیگر هستند که به ناصر خیلی بیشتر از من نزدیک بودند، ولی چون یکی از برادران گفت: «هرچه درباره ناصر میدانی بنویس.، آنچه به یاد دارم می‌نویسم. وقتی به یاد ناصر می افتم، وقتی قیافه ناصر در ذهنم نقش می بندد، به دنبال او جلال هم هست. با ناصر از قبل از انقلاب آشنا بودم، ولی توجه من به او با شروع جنگ آغاز شد. از اول جنگ به هر طریق بود فعالیت می کرد. با رفتن حسین علم الهدی به هویزه، سید ناصر و سید جلال به آنجا رفتند و مشغول تدارکات شدند. بعد هم که حمله هویزه اتفاق افتاد و عده زیادی از برادران شهید شدند، چند نفری جان سالم به در بردند که از جمله آنها ناصر و جلال بودند. اینجا بود که ناصر و جلال تنها شدند. خلأ وجود سید محمدعلی حکیم، حسین علم الهدی، و دیگر شهدای هویزه را هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست جبران کند. آری، جلال و ناصر یادگاران حماسه هویزه بودند. بعد از حمله هویزه، سید جلال و سید ناصر بچه های هویزه را جمع کردند و با کمک آنها یک سری مین در جاده های تدارکاتی عراق کاشتند. بعد ناصر مدتی آمد و در روابط عمومی بسیج در اهواز در قسمت نوار خانه مشغول شد. او می خواست پس از ماه‌ها فعالیت شبانه روزی کمی به خودش برسد. می خواست مدتی مطالعه کند که ناگهان خبر شهادت سید جلال را به او دادند. فکر نکنم بتوانم حالات ناصر را دیگر شرح دهم. فقط کسی می تواند او را درک کند که جای سید ناصر باشد، یعنی با یک نفر چندین سال آنقدر دوست شده باشد که دیگر نتوان بین آنها خطی از جدایی پیدا کرد و بعد صبح یک روز خبر شهادت یکی از آنها را به دیگری بدهند. آری ناصرِ تنها، تنهاتر شد. این بود که اگر بهتر به اعمال و رفتار سید ناصر توجه می‌کردی، در او حالت انتظار عجیبی می دیدی. یادم هست روزی در میان چند نفر از برادران با خنده ولی کاملا امیدوار گفت: «اگر کسی بتواند برای ما کاری بکند، او فقط سید جلال است.) این بود که دیگر نتوانست در روابط عمومی بسیج در اهواز بماند و به سوسنگرد آمد و مسئول روابط عمومی سوسنگرد شد. در اینجا اگر بخواهم کمی از حالات اخلاقی سید ناصر بگویم، اولین چیزی که در ذهنم مجسم می شود محبتی بود که در او موج می زد و اگر کاری برای او می‌کردی، امکان نداشت که آن را برایت جبران نکند. بعضی اوقات آنقدر محبت می کرد که از دستش ناراحت می‌شدی. اگر کاری به او محول می‌کردی، حتما انجام می‌داد. چیز دیگری که خوب یادم هست، نماز ناصر بود. هنوز گریه های او در ذهنم هست و هنوز تکانهایی که در حال گریه کردن در نماز می خورد در ذهنم است. هنوز العفو العفوهایش و یا رب یا رب گفتن هایش در ذهنم است. چقدر خاشع، چقدر خاضع، چقدر از شجاعتش بگویم؛ در حمله سی و یکم، که غرب سوسنگرد آزاد شد، او هم با گروه ما در حمله شرکت کرد. با اینکه ما را پشتیبان گذاشته بودند، یادم هست که او در موقع حمله از گروه اول تهاجم هم جلو زد. ای کاش ناصر را شناخته بودم و درباره او چیزی می‌نوشتم. وقتی ناصر را شناختم که دیگر دیر بود؟ وقتی ناصر را شناختم که دیگر در میان ما نبود؛ وقتی ناصر را شناختم که به ملکوت اعلی پیوست؛ وقتی او را شناختم که نظر به وجه الله می کرد و بالاخره در صبحگاه روز ۲۷ ماه رمضان سال ۱۳۶۰ به آرزوی خود که شهادت در راه خدا بود رسید. خدا ان شاء الله این توفیق را به ما بدهد که بتوانیم راهشان را ادامه دهیم. گوارایش باد شربت شهادت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۵ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۱۰ صبح بود که فرماندهی گفت دیگر نیروها خسته اند و نباید بمانند و هر طوری شده باید بروند عقب. او گوشی بیسیم را گرفت و با کوسه چی صحبت کرد و گفت: بچه های من خیلی خسته اند. -تحمل کنید -تحمل نداریم -راهی ندارید مش حسن دیگر تحمل را از دست داد و گفت بابا بچه ها نمی توانند و باید عوض شوند. او در اثر عصبانی شدن چند حرف تند هم به کوسه چی زد ولی حرف او همان حرف بود که فعلا بمانید من و جمالی که شاهد مکالمه این دو نفر بودیم، خنده مان گرفته بود ولی خودمان را کنترل کردیم. ساعت دو عصر بود که فرماندهی گفت آماده باش برویم عقب -گردان؟ -نه من و تو -کجا؟ -فرماندهی لشکر پیاده با هم راه افتادیم و ضمن عبور از روی یال با هزار خستگی و عطش به عقب رفتیم و با موتور به سمت فرماندهی لشکر راه افتادیم. در راه او مدام با عصبانیت می گفت آخر چرا هیچ کس جواب درستی نمی دهد؟ -کمی تحمل کن مش حسن -بچه های مردم خسته اند -خدا بزرگ است تا دم در سنگر فرماندهی لشکر رسیدیم و موتور را کناری گذاشتم، او بلافاصله به داخل سنگر رفت. من از ترس درگیری نرفتم و دم در سنگر نشستم که چند دقیقه بعد عبدالحسین حضریان از فرماندهان محور لشکر بیرون آمد. او تا مرا دید ضمن سلام و احوالپرسی پرسید تو اینجا چه می کنی؟ -با کاید خورده آمدم -چرا نمیایی داخل؟ -احتمال درگیری است -نه بابا -مش حسن خیلی عصبانی است -خبری نیست -پس نیروی کمکی چه شد؟ -فعلا خبری نیست -یعنی حالا حالا ما باید در ارتفاعات بمانیم؟ -بله -پس الان جنگ مش حسن و کوسه چی بالا می گیرد -نه بابا -پس لطف کن سری بزن ببین چه خبر شده است -خودت بروی بهتر است -من محال است بروم خضریان داخل سنگر رفت و بعد از چند دقیقه آمد گفت فکر کن چه شده است؟ -وضع خراب شده است؟ -نه -پس چه شده؟ -فرمانده  ات خوابیده است -خواب؟ -بخدا قسم -شاید کوسه چی او را ضربه فنی کرده است؟ -نه بابا. او خودش مشغول مکالمه بیسیمی است. -پس حالا باید لحظه شماری کنیم -پس من از عملیات بدر برایت خاطره ای بگویم تا اسم عملیات بدر آمد دلم هوای حمید صالحی کرد و بغض کردم. خضریان تا آمد شروع کند نگاهی به من کرد و گفت چه شده؟ -هیچ -پس چرا گریه می کنی؟ -دلم هوای مش حمید صالحی کرد -گفتی.انصافا او یک مرد بود -مش حمید فامیل ما بود -فامیل شما؟ -بله -لر با دزفولی فامیل شده است؟ -آره -چه طور؟ -خواهرش ، زن برادرم است -پس اگر حال نداری نمی گویم -نه بگو -من اصلاً حوصله گریه و زاری را ندارم یک ساعتی با هم حرف زدیم که سرو صدای کاید خورده بلند شد و می گفت بهداروند کجایی؟ خنده ام گرفته بود و خودم را کنترل کردم و گفتم پیش حاج عبدالحسین خضریان هستم او پوتین هایش را پوشید و آمد بیرون . خضریان گفت مش حسن خسته نباشید. -ممنونم کاری نکردم -برای همین جلسه ات می گویم -تو هم دلت خوش است از خضریان خداحافظی کردیم و سوار موتور شدیم و به سمت مقر گردان راه افتادیم. در حالی که کلاهم را روی سرم می کشیدم گفتم جلسه موفقیت آمیز بود؟ -آره خیلی خوب بود -نتیجه اش چه شد؟ -قول تعویض ما را داده است -کی؟ -معلوم نیست -پس هیچ -بهرحال باید نیرو بیاید که تعویض بشویم -خیلی خوب است -کوسه چی گفت قرارگاه نجف قول داده لشکر ده سیدالشهدا تا آمد او را برای جایگزینی شما می فرستیم -ان شاء الله زودتر بیایند -مگر خسته شدی؟ -من نه. بچه ها خیلی خسته شدند -تو فکر خودت باش -روی چشم. راستی وقتی وارد شدی به کوسه چی چه گفتی؟ -بتو چه مربوط؟ -همین طور خواستم بدانم -ندانی بهتر است تا رسیدیم گردان علی جمالی و بهمن بیرم وند به سراغم آمدند و دور از چشم کاید خورده علی گفت چه خبر؟ -خبری نیست -پس رفتید چه کردید؟ -هیچ ده دقیقه ای حرف زد و بعدش خوابید -خوابید؟ -آره -چرا؟ -از شدت ناراحتی -شوخی نکن چه شد؟ -قرار شد تا آمدن لشکر سیدالشهدا بمانیم -پس حالا حالا ماندنی هستیم؟ -معلوم نیست آن روز تا شب در میان سنگر ها رفت و آمد می کردم و آنها را تشویق به مقاومت می کردم. شب بعد نماز مغرب و عشا از شدت خستگی خیلی سریع خوابم برد.  بعد نماز صبح علی جمالی گفت حس می کنم امروز لشکر سیدالشهدا می آیند. -خواب دیدی؟ -نه . حس می کنم -چه خوش خیالی ساعت ۹ صبح در حالیکه مشغول خوردن نان و پنیر بودیم بیسیم به صدا در آمد و کوسه چی گفت محمد محمد حسن کاید خورده بلافاصله شاسی را فشار داد و گفت حسن بگوشم -اوضاع چه طور است؟ -مثل سابق -یاران امام حسین در حال آمدن هستند -کی؟ -در راهند -ممنون شما هستیم ساعت ۱۰:۳۰ لشکر سیدالشهداء با سلام و صلوات از راه رسیدند. بچه ها با دیدن آنها پشت سرهم صلوات می فرستادند و فریاد می زدند برادر رزمنده ام، خوش امدی ، خوش آمدی آنها بی هیچ استراحتی به سمت مواضع عراقی ها رفتند و در روز روشن با آنها درگیر شدند و عراقی ها مجبور به عقب نشینی شدند کوسه چی در بیسیم گفت: آماده
باشید. مش حسن نگران گفت: آماده برای چه باشیم؟ -برای استراحت و آمدن به عقب -جدی؟کی؟ -ساعت ۳:۳۰ عصر -آماده آماده هستیم با بیسیم به فرماندهان دسته ها و مش رحیم اعلام شد تمام وسایل شان را جمع کنند و آماده عقب رفتن باشند تا این خبر را بچه ها شنیدند صدای رگبار اسلحه ها، تمام ارتفاع را روی سرشان گذاشت. مش حسن گفت چه شد؟ تیراندازی برای چه شده؟ -جشن پیروزی است -پیروزی؟ -بله و عقب رفتن -شما هم عجب آدم هایی هستید ساعت ۱۲:۳۰ نماز ظهر و عصر را خواندم و به علی گفتم دلم هوای آناناس کرده -دیگه چی هوس کردی؟ -دیدن مادرم -اولی را داریم، دومی را نه -من دومی را می خواهم -ان شاء الله در مرخصی -ان شاء الله ظهر برایمان مقداری نان و مربا آوردند و گفتند بخورید به شوخی به جمالی گفتم باز صبحانه؟ -اینجا عراق است -صبحانه هم صبحانه است هر دو می خندیدیم که بچه های گردان جعفر طیار از راه رسیدند و سراغ سنگر فرماندهی گردان را گرفتند. بلافاصله آنها در سنگرهای گردان جایگزین شدند و تمام گردان با احتیاط از سمت غربی یال به عقب راه افتادیم در راه بهمن می گفت دعا کن در مسیر برگشت زخمی نشویم -چه طور؟ -کی ما را عقب ببرد -تو زخمی شو من عقب می برم ترا -تو هنوز ناراحت آناناس هستی؟ -نه حلالتان کردم بهمن راق گفت یعنی واقعاً ما را حلال کردی؟ بله ولی اسمتان در لیست دزدان آناناس در تاریخ دفاع مقدس ثبت شده است. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 به رسم وسترن ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔅 سیاوش بمب خنده جبهه، که هیچ مکان و زمان و شخصی او را در شوخی محدود نمی کرد در بحبوحه عقب نشینی عملیاتی که با شکست مواجه شده بود و نیرو ها با حال زخمی در حال عقب نشینی بودند و تیر و گلوله از بالای سرشان عبور می کرد برای کمک به فرمانده گروهان که دستش مجروح شده بود رساند و ضمن کمک به او، به رسم فیلم های وسترن صدایش را عوض کرد و گفت: رئیس!! 🤒 نقشه مون لو رفت. مانده بودیم در آن شرایط وحشتناک چگونه حال شوخی و خنده از سر او نمی افتد! 😄😄😄 .....😂 ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 قرارداد ده ساله همکاری­های هسته­‌ای برزیل کِنت تیمرمن محقق و نویسنده آمریکایی: در همان حال که فرانسه مشغول تکمیل رآکتورهای هسته­‌ای در عراق بود، صدام با برزیل قرارداد ده ساله همکاری هسته­‌ای امضا کرد. این قرارداد که در سال 1979 بسته شد به قدری محرمانه بود که دولت بعدی برزیل مدعی شد از محتوای آن بی­‌خبر بوده است. در یکی از تبصره­‌های قرارداد که به درخواست صدام گنجانده شده بود، برزیل متعهد می­‌شد مقادیر زیادی اورانیوم طبیعی و غنی شده با درصد کم، تکنولوژی هسته­‌ای، تجهیزات و آموزش مربوطه را در اختیار عراق قرار دهد.(۱۴) ___ [۱۴]. سوداگری مرگ (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادمان طلائيه 🔺روایت مجنون های ليلی جماران در خيبر 🚩 تصاویر هوایی کمتر دیده شده از یادمان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۹ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅برادر سوداگر نقل می کند: «شوخی های بامزه علی قنواتی در موقعیت های مختلف هیچ گاه از یاد بچه ها نمی رود. علی، لباس نظامی و تجهیزات که گرفت، خیلی به تمیزی و اتوی لباسش اهمیت می داد و تا آنجا که شرایط اجازه می داد نمی گذاشت کثیف و آلوده شوند. گاهی به شوخی می گفت: من دیگه سرهنگم. شما باید از من اطاعت کنید. وقتی به شهادت رسید و برای مراسم بزرگداشت او به منزلشان رفتیم، متوجه شدم علی این شوخیها را در خانه هم داشته است. مادر او با لهجه محلی اش می گفت: پسر سرهنگم، علی سرهنگم» . مصطفی صالح زاده می گوید: پنجشنبه ای من و امیر علم برای شرکت در مراسم دعای کمیل بچه ها به سوسنگرد رفتیم. علی قنواتی را دیدیم. لباس نظامی سپاه پوشیده بود. گفت: «بیایید شام ماهی بخورید.» فرهاد شیرالی و بقیه بچه ها هم بودند و همه از آن ماهی خوردند. بعد از شام داستان گرفتن این ماهی ده کیلویی و گلی شدن لباسش را که تازه پوشیده بود تعریف کرد و گفت: «هروفت لباسهای تمیز و اطوکشیده می پوشم، یک اتفاقی می افتد که لباس هایم کثیف می شود. همین چند روز پیش رفته بودم شناسایی عراقی ها. ما را دیدند و شروع کردند به زدن خمپاره ۶۰ و تیربار. ما پشت یک تل خاکی پناه گرفتیم. تمام لباس هایم پر از خاک شد. نمی شود ما یک روز خوش تیپ بمانیم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۶ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بعد از گذشتن از یال و به عقب آمدن با ماشین ما را به اردوگاه بردند. تا وارد اردوگاه شدیم، فرماندهی گردان گفت آماده شو برویم فرماندهی لشکر -باز دعوا کردی؟ -نه بابا با هم به فرماندهی لشکر رفتیم که تا وارد سنگر شدیم کوسه چی مش حسن را بغل کرد و گفت گردان شما گل کاشت. بچه های اندیمشک خیلی زحمت کشیدند. دست تان درد نکند. حدود نیم ساعتی آن جا بودیم و بلافاصله به گردان برگشتیم. نه من که همه بچه ها در اردوگاه یاد خاطرات قبل عملیات افتادیم و دلمان هوای گریه داشت موقع نماز ظهر و عصر فرماندهی گردان مراتب تشکر فرماندهی لشکر را برای نیروها گفت و سلام او را رساند . بعد نماز تا یک ساعت به احترام شهدای گردان قرآن از بلند گو پخش می شد و بچه ها گریه می کردند. ساعت ۴ عصر، حسن جلالی به چادرمان آمد و گفت بچه هایی که اندیمشک رفته بودند آمدند. همراه جمالی فر به سراغشان رفتیم. آنها تا ما را دیدند و سلام و احوالپرسی کردند. با ناراحتی گفتند شما که گفتید بروید نیرو بیاورید؟ علی جمالی گفت والله امر فرماندهی گردان بود ولی یک مرتبه ورق برگشت فردا عصر بچه های تبلیغات گفتند امروز عصر می خواهیم مراسم بزرگداشتی برای شهدای گردان بگیریم. از حسن جلالی پرسیدم برنامه ات چیست؟ -می خواهیم چند قبر به یاد آنها تهیه کنیم و از آقاي عابدی به عنوان سخنران دعوت کنیم. -خیلی خوب است. انجام بدهید ساعت ۵ عصر مراسمی با حضور تمام نیروها برگزار شد. آقاي عابدی در سخنرانی اش از دلاوری های بچه ها گفت و برایشان دعا کردوگفت دوستان باید در فراق دوستان شهید شان صابر باشند و بعد از او نوبت من شد که برای شهدا و رزمندگان نوحه ای حماسه ای بخوانم. حال وروز خوبی نداشتیم و قصد داشتم با اشعاری این فضا را عوض کنم. یکی از نوحه هایی که سابق داشتم تغییر دادم و آن را خواندم. کردند نبردی بی امان گردان حمزه شیران حمزه آقاي عابدی وقتی گریه بچه ها را دید خودش هم منقلب شد و گریه می کرد. بعد از مراسم بهمراه آقاي عابدی با ماشین در اردوگاه چرخی زدیم و برایش از عملیات مان گفتم. او هم از مکالمات بیسیمی که شاهد آن بود می گفت. شاید یک ساعتی با هم حرف زدیم که در اخر کار او را تا فرماندهی لشکر رساندم و برگشتم. فردا صبح، فرماندهی گردان تمام فرماندهان را جمع کرد و ضمن تشکر از زحمات آنها گفت امروز تمام کارهایتان را انجام بدهید چون فردا باید به شهر برگردید. بعد ازنماز ظهر و عصر موضوع پایان ماموریت را آقاي کاید خورده مطرح کرد و قرار شد فردا صبح گردان آماده رفتن باشد. آن شب بعد از نماز مغرب و عشا با عده ای از دوستان در محوطه گردان قدم می زدیم و از خاطرات روزهای قبل مان حرف می زدیم. آن قدر حرفها شیرین بودند که یک مرتبه عبدالرضا پولکی گفت ساعت ۱ نیمه شب است برویم بخوابیم. فردا صبح بعد ازنماز صبح و خوردن صبحانه، با ماشین های آماده از جبهه به سمت اندیمشک حرکت کردیم. در مسیر راه کسی حرفی یا شوخی نمی کرد. و هر کس ساکت در حال خودش بود. به کرمانشاه که رسیدیم به جمالی فر گفتم من از شما جدا می شوم -کجا می روی؟ -قم -بسلامت. نایب الزیاره ما هم باش -روی چشم با ماشین های عبوری به سمت قم راه افتادم. عصری ساعت ۲ بعد از ظهر بود که به خانه رسیدم. خانم و مادر خانمم تنها خانه بودند. از دیدن من خیلی خوشحال شدند و می گفتند هر روز برایت دعا می کردیم. دو سه روزی در قم بودم و با وساطت آقاي مظاهری مشکلات اداری حوزوی ام را حل کردم و با خیال راحت برای ادامه کارهایم قرار شد به اهواز بروم. عصری همراه همسرم به زیارت حرم حضرت معصومه رفتیم. بعد از زیارت کلی از خاطرات عملیات را برای او گفتم. و او گریه می کرد. با خنده گفتم شنیدن خاطرات گریه دارد؟ -نه یاد برادرم محمد رضا افتادم -خدا رحمتش کند شب که به خانه آمدیم گفتم من برای ادامه کارم باید بروم اهواز -کی؟ -فردا صبح -کی بر می گردی؟ -معلوم نیست. ولی با هم می رویم -چه بهتر فردا عصر با قطار راهی اهواز شدیم. صبح ساعت ۹ از قطار پیاده شدیم و بعد از رساندن همسرم به خانه، مستقیم به قرارگاه رفتم. ساکت و سوت و کور بود. بهترین جا برای خبر گرفتن دفتر فرماندهی یا نماینده امام بود. قدم زنان به طرف دفتر نمایندگی امام رفتم که دیدم جلسه با فرماندهان دارد. از آقاي قره سواری معاون ایشان سؤال کردم خبری شده است؟ -بله خبرهای زیاد -بگو ما هم بدانیم -اوضاع اصلاً خوب نیست -یعنی چه -جنگ وضع عجیبی پیدا کرده است -چه طور -چند روز پیش آقاي هاشمی اینجا بود و به فرماندهان می گفت روند جنگ، روند خوبی نیست. باید کاری کرد. تمام محاسبات نشان می دهد باید هر چه زودتر جنگ را تمام کنیم. -یعنی به همین سادگی؟ -بهر حال فرمانده جنگ است. -به نظرت امام چه می گوید؟ -خبر ندارم. ولی زمان خیلی مسائل را حل می کند. -امیدوارم. راستی از غرب چه خبر؟ -سپاه عملیات ها
ی نصر ۸ و عملیات بیت المقدس ۲ و ۳ را انجام داده است. -موفق بودند؟ -احتمالا مدتی در قرارگاه روال کار بهمین شکل بود. شب ها وقتی تلفنی با دوستانم حرف می زدم می گفتند اوضاع چه می شود؟ و من جوابی برای آنها نداشتم. چند روز بعد، عملیات کربلای ۱۰ در غرب صورت گرفت که نتایج خوبی داشت ولی گره کاری را از جنگ باز نکرد. یک روز تا شب تمام کارهایم را انجام دادم و ساعت ۱۱ شب به خانه رفتم. تا آیفن خانه را فشار دادم ، خانمم گوشی را برداشت و گفت کیه ؟ گفتم منم .مزاحم همیشگی باز کن او که تعجب می کرد. این موقع شب آمده ام خانه، سؤال کرد اضافه کاری می کنی که این موقع خانه می آیی؟ -نه کارم زیاد است -شام آماده است -حال ندارم -باز خبری شده؟ -نه دو روز دیگر باید وسایلمان را ببریم قم -چه خبر خوبی -پس وسایل را جمع کن دو روز بعد با کامیونی که از قرارگاه گرفتم تمام وسایلم را همراه برادر خانمم به قم فرستادم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🍂 ‌یکی از شهدای غواص عملیات کربلای۴، شهید جاویدالاثر محسن جاویدی است. او اهل روستای خیرآباد شهرستان فسا بود که پیکرش بازنگشته است. مادرش در آن اوایل که خبر شهادت فرزند رشیدش را شنید، بسیار بی‌قراری می‌کرد و بهانه محسنش را می‌گرفت تا اینکه به او گفتند پسرت را ماهی‌ها خورده‌اند و دیگر قرار نیست برگردد! از آن موقع دیگر مادر، لب به ماهی نزد. این روایت در مستند «چشم به راه» به کارگردانی اسماعیل اکسیری‌فرد و تهیه‌کنندگی مسعود گواهیان به تصویر کشیده شده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ساخت بزرگ­ترین توپ جهان در عراق دکتر جرالد بول که با حمایت پنتاگون بر روی پروژه ساخت بزرگ­ترین توپ دنیا HARP، در دانشگاه مک گیل کانادا به فعالیت می­‌پرداخت طی دیدار خود از بغداد، شیفته حسین کامل ـ داماد صدام ـ شد و با اطمینان تمام به او یادآور شد که می­تواند یک سوپر توپ بسازد که در جهان بی­‌نظیر باشد، به شرط آن­که صدام هزینه ده میلیون دلاری آن را تمام و کمال بپردازد و او را به حال خود واگذارد. بنابراین حسین کامل قراردادی با شرکت تحقیقات فضایی او که مقرش در بروکسل بود امضا کرد، که طی آن قرار شد جرالد بول چهارسوپر توپ برای صدام بسازد که نمونه اولیه آن دارای لوله توپی به طول ۵۶ متر و کالیبر ۳۵۰ میلی­متر بود و بقیه تقریباً سه برابر این توپ بودند. طول لوله­‌هایشان ۱۰۷ متر و قطر دهانه آن­ها یک متر بود و در هر بار شلیک گلوله­‌ای حاوی ده تن مواد منفجره را پرتاب می­‌نمود. بدین ترتیب ساخت بزرگ­ترین توپ جهان به نام بابل که می­‌توانست اهدافی را در صدها کیلومتری، هدف قرار دهد در دامنه یک کوه در عراق آغاز گشت.(۱۵) ___ [۱۵]. سوداگری مرگ (تیمرمن). http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۲۰ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔅خلفی درباره شب بعد نوشته است: در عملیات شهید باهنر و رجایی، من به همراه مادرم و همسرم، آماده عملیات شدم.. فرمان آنها از فرماندهانم سریع تر و قوی تر بود!" مادر، قرآن به دست، حرکت کرد. ،، همسرم، قفل دو لنگه درب خانه را باز کرد تا جیپ جنگی را از خانه بیرون ببرم. آب هم کسی پشت سرم نریخت!! - اگر اشکی، احساسی، جاری می‌شد، زانو و قلبم هم جاری می شدند. ستون کشی به سمت خط آغاز شد. بچه های تخریب را جمع و جور کردم . پاسدار نبودم، اما پیراهن زیبای سبزرنگ سپاه با شلوار پلنگی و کفش کلارک را پوشیده بودم عطری زدیم و آماده شهادت . ظاهر عالی بود. باطن را ولش کن! بگذارید به حساب او! آمدیم حرکت کنیم به سمت خط. توی جمعیت، یکی از فرماندهان بزرگ، که الان هم خیلی بزرگ است گفت: «مهدی، ازدواج کردی؟!» از خجالت آب شدم! گفتم: «بله» بی معرفت گفت: «شهادت رفت! شهادت رفت!»... باور ندارم که شهود داشت و باطنم را دید. بگذریم.. خبر نداشت که فرمانده من، «مادرم»، همان لحظه با من بود! و او نمی دید حجب و حیای مادران و همسران است که، تا به امروز، نمی خواستند و نمی خواهند که دیده شوند. در حال حرکت به سمت خط بودیم، فرماندهی را توی لندرور با بی سیم دیدم. تیرهای آتشین که از خط مقدم شلیک می شد در آسمان به پرواز درمی آمد! گلوله های آتش را که در آسمان می‌دیدم لحظه‌ای گفتم: کاش من به جای اینها بودم و جلو نمی‌رفتم!» ناگهان، «مادر» نهیب زد و گفت: «خجالت بکش. تو روی فاطمه زهرا روسیاهم نکن. قفای اول را «مادر» زد. از نیمه های شب تا ۵ بعداز ظهر، یک دم، مردانه جنگیدیم. ما می‌زدیم و آنها می زدند. ما پیاده و آنها با تانک... بیداد کردیم! با دوتا آرپی جی کنار هم! یکی داغ می‌شد به گوشه ای می رفت. و دومی جایگزین می‌شد. از گوش سر، خون جاری شد. شنوایی گوش آویزان از دست رفت! اما صدای مادر» را که گاهی تشر و گاهی تشویق بود «خوب» می شنیدم! تا دم ظهر، جنگ درون قوی تر و موفق تر پیش می رفت تا جنگ بیرون و نبرد با تانکها. تقریبا اکثر بچه ها، خسته، مجروح، یا شهید شدند. و با «چشم سر» خط داشت سقوط می کرد، و قسمتی از آن هم سقوط کرد. آتش، خاک، دود رنگ زمین و آسمان را عوض کرده بوداد داغی هوا چندتا بچه های شمالی را از حال برد! بچه های کرمان، که قاسم سلیمانی هم جزء آنها بود، و بچه های اهواز، پشت خاکریز مقاومت می کردند..... اما داغی هوا و تشنگی، امان رزمندگان را بریده بود! على هاشمی، شب جلوتر، یک تانکر خاور پر از شربت آبلیموی خنک پر از یخ را به پشت خط رساند! تشنگی، رزمندگان را به زیر شیرهای تانکر شربت برد. ناخودآگاه از فرط داغی هوا، بعضی ها بعد از نوشیدن شربت گوارا، سر و صورتی با شربت صفا میدادند! سر و ریش خاکی! چسب شکر شربت، چنان کاری کرد که اگر حشره ای به سر می چسبید، قدرت بلند شدن نداشت! پاتک ها دوباره از یک ظهر شروع شد.. مجید سیلاوی شهید شده بود. صدایی از کسی درنمی آمد. نبردی سخت و سکوتی سهمگین، انگار که همه بچه ها شهید یا مجروح شده بودندار توپ و تانک های عراقی چند ساعت منظم بر سر ما میبارید! اینها کم بود؛ دو هلیکوپتر هم در هوا پرواز کردندا بچه ها به دل انتهای خاکریز چسبیده بودند، یا برای فرار از ترکش به گودالی پناه برده بودند. فقط گاهی سری از گودال بیرون می آمد. ناگهان شهید سلیمی با موشک تاو سر رسید. جیپ، موشک تاپ را کشید بالای خاکریزا پوز تو پوز هلی کوپتر! اگر که می خورد، انگار که دقیقه های آخر مقاومت بود... همه ما با توسل و ذكر، و او با دوربینش، هلیکوپتر را نشانه رفتيم، شلیک، شلیک... ' جمعیتی، از پشت خاکریز، تکبیر گفت، که باور کردنی نبودا ما این همه مردان زنده پشت خاکریز داریم؟! چه غوغایی شد! هلیکوپتر سقوط کرد و دومی فرار. روز به انتها رفت. بچه های مسجد پشت حساس ترین نقطه، یعنی پلی که عراق قصد عبور از آن را داشت، مستقر شدند عصر هلی کوپتر سقوط کرد. عراق از پاتک‌ها دست کشید. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شده بود. با علی قدری احوالپرسی کردم که گفتم علی حرف زیادی نزن. بگو گردان کجاست؟ -خودم تو را به گردان می برم -همین الان -صبر کن کوسه چی را ببین -نه باید بچه های گردان را ببینم او با موتور مرا به محوطه گردان برد و با شوخی گفت زود پیاده شو تا گردان حرکت نکرده است. از او تشکر کردم و درحالی که کوله پشتی ام را روی کمرم انداخته بودم قدم زنان به طرف چادر ها رفتم اولین کسی را که با او برخورد کردم محسن نوراحمدی بود. او تا مرا دید فریاد زد محمود، جمالی، منصور بیایید مهدی اومده. هر کدام از بچه ها از چادری بیرون آمدند و با هم روبوسی و احوالپرسی کردیم. علی جمالی فر طبق معمول گفت چقدر دیر آمدی -نه خیلی به موقع امدم -چه طور؟ -هنوز شما عملیات نرفتید -علی خنده ای کرد و گفت ازشهر چه خبر؟ -کدام شهر؟ -شهر ایران -عراق بسیاری از شهرها را موشک باران کرده است -اندیمشک چطور؟ -نه -نفس های آخرش را می کشد -صدام یا جنگ؟ -صدام -ان شاء الله . حالا چرا سپاه باز هوای غرب کرده است.؟ -عملیات در جنوب تعطیل است -اینجا چطور؟ -با خداست •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 - ۷۷ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ فردای آن روز هم همراه همسرم به قم رفتیم و بعد از دو روز گفتم عملیاتی قرار است در غرب بشود من باید بروم -تو که تازه از راه رسیدی -راه را باید رفت -بحث بی خود است. خود دانی فردا صبح با ماشین‌های عبوری شهر به شهر آمدم. تا ساعت ۶ عصر به اندیمشک رسیدم. از دوستان سراغ گرفتم که گردان پادگان کرخه است؟ گفتند نه همه به غرب رفته اند. قدری پی گیری کردم که دیدم بهمن راق در شهر است. او را در مسجد علی بن‌ابیطالب دیدم . از او سؤال کردم از گردان چه خبر؟ -رفتند غرب -کی؟ -سه روز قبل -من چه کنم؟ -فردا من و علیپور و حسن گرامی قرار است برویم غرب -وسیله دارید؟ -بله، لندکروز علیپور -من هم بیایم؟ -چرا که نه. چهار نفری می رویم با او خداحافظی کردم و به خانه پدری ام رفتم. مادرم با زن های همسایه دور هم در کوچه جمع شده بودند و حرف می زدند. مادرم تا مرا دید بلند شد و بغلم کرد و گفت چه عجب یاد ما کردی؟ -من نوکر شما هستم -خانمت کجاست؟ -قم -اندیمشک چه می کنی؟ -عازم کردستان هستم -باز عملیات؟ -باز عملیات شب بعد از خوردن شام با برادرانم ارمغان و فرشید قدری حرف زدم. آنها فقط می پرسیدند فرق کردستان و خوزستان چیست؟ من گفتم هیچ در هر دو جنگ است تا ساعت ۱۲ بیدار بودیم که گفتم بچه ها من خیلی خسته ام. از صبح در راه بودم تا الان. باید کمی استراحت کنم. فردا هم باید در راه باشم. آن قدر خسته بودم که نفهمیدم کی خواب رفتم. فردا صبح بعد صبحانه صدای بوق ماشین دم در حیاط می آمد. مادرم پرسید این ماشین کیه؟ -دوستانم هستند -الان قرار ست بروی؟ -بله . تا شب در راه هستیم -به سلامتی. به خیر و خوشی با تمام خانواده خداحافظی کردم و صورت همه را بوسیدم و گفتم حلالم کنید . خوبی بدی مادرم گفت از این حرفها نزن -بهر حال آدم است -ان شاء الله به سلامت برمی گردی -همه رزمندگان در حالی که برای همه خانواده دست تکان می دادم ماشین حرکت کرد و به سمت کردستان راه افتادیم.  من کنار محمد علی پور نشسته بودم و او داشت فکر می کرد. به شانه اش زدم و گفتم محمد حال بحث داری؟ -چه بحثی؟ -جنگ -اگر بلد باشم خوب است -من سؤال می کنم تو جواب بده -بپرس سوالاتت را -اوضاع جنگ چه طور است؟ -خیلی بد -چه طور؟ -آمریکا وارد خلیج فارس شده است -بشود چه اشکالی دارد؟ -ما در جنگ علنی با او وارد شدیم -می ترسی؟ -من که آن جا نیستم -پس کی هست؟ -قرارگاه نوح -که فرمانده اش حسین علایی است؟ -بله -چه می کنند؟ -دریا را مین ریزی کردند و حال ناوهای آمریکایی را گرفتند -خدا را شکر -بله. آنها فکر نمی کردند سپاه این قدر توانمند باشد. -حالا فکر کنند او خندید و گفت حالا فکر نمی کنند یقین کرده اند -این که خبر خوبی است -رونالد ریگان هم دستور تحریم اقتصادی را داده -این که از اول بوده است -حالا خیلی شدیدتر شده است -بی خیال -بله تا امام هست بی خیال -همیشه بی خیال هستیم -او قصد دارد ما را زمین گیر کند -در خواب ببیند -اون راهم نمی بیند -متاسفانه چند سکوی نفتی ما زدند -خیلی خسارت دادیم؟ -آره. عده ای هم شهید شدند -ما چه کردیم؟ -تلافی کردیم -چه کردیم؟ -اسکله الاحمدی را موشک زدیم -خدا را شکر. جواب های، هوی است   ماشین از زادگاه شهید توکل کلاوند گذشت که حسن گفت برای شادی روح توکل فاتحه ای بخوانیم. برای لحظاتی دلم رفت پیش توکل. حسن که متوجه من بود گفت چیه دلت برای توکل تنگ شد؟ -آره. الان جای توکل خیلی خالیه -نه بابا. او پایان ماموریت گرفت رفت بهشت -توکل خیلی دوست داشتنی بود -همه او را دوست داشتند -خدا رحمتش کند دیشب چون کمی خوابیده بودم، سرم را به شیشه گذاشتم تا چرتی بزنم. صدای بوق ممتد ماشین مرا از خواب بیدار کرد. از حسن سؤال کردم کجا هستیم الان؟ -خرم آباد -چقدر زود آمدیم -با دنده شش امدم -خدا رحم مان کند -فعلاّ که گاومان زاییده است -چه طور -جاده بسته است .باید از کوهدشت برویم -چه بهتر -چرا؟ -از کوهدشت خیلی خاطره دارم یک ساعت و نیم طول کشید که به شهر کوهدشت رسیدیم. به سپاه رفتیم و بنزین زدیم. به محمد گفتم سال ۶۲، زمانی که حسن باقری فرمانده سپاه بود ما را برای یک اردوی یک هفته ای آورد کوهدشت. -پس واقعاً خاطره داری؟ -بله، من، کرمی، محمد دریکوند و رحیم یوسف آبادی با هم بودیم و جقدر بما خوش گذشت. حدود نیم ساعتی در شهر دوری زدیم و من تمام خاطرات خوبم را برای آنها گفتم. ساعت ۷ شب بود که به منطقه بوالحسن رسیدیم. از حسن پرسیدم این جا کجاست؟ -محل استقرار لشکر -پس گردان حمزه کجاست؟ -صبر کن. چقدر عجله داری -معلوم است عجله دارم آنها مرا به فرماندهی لشکر بردند و گفتند به دوستانت بگو تو را به گردان خواهند برد -پس شما؟ -ما کار داریم داشتیم با هم حرف می زدیم که علی مرادی از درب فرماندهی  لشکر بیرون آمد و تا مرا دید دست هایش را باز کرد و گفت ببین کی امده؟ بیا بغلت کنم. چقدر دلم برایت تنگ