eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عقب عقب می رویم از خاطرات طنز حاج صادق آهنگران ⊰•┈┈┈┈┈⊰• در کشور ما هر برنامه ای که عمومی شده و در سطح کشور فراگیر می شود داستانهای طنزی هم درباره ی آن پرداخته و در سطح جامعه منتشر می گردد. نوحه هایی هم که من می خواندم از این قاعده مستثنی نبود و برای بعضی از نوحه ها شعرهای طنزی هم ساخته می شد مثلاً برای نوحه بهر آزادی قدس از کربلا باید گذشت                  از کنار مرقد آن سر جدا باید گذشت شعر طنزی با این کیفیت ساخته بودند: بهر آزادی شوش از مولوی باید گذشت                 از کنار  دکه احمد یخی باید گذشت و نمونه هایی از این قبیل حتی این شوخی ها به جبهه ها هم رسیده بود. مثلاً هر وقت در عملیاتی عدم الفتح و عقب نشینی داشتیم وقتی کمی جلو می رفتم تا ببینم اوضاع از چه قرار است بعضی از رزمندگان که در آن شرایط روحیه خوبی داشتند و شوخ بودند به محض اینکه مرا می دیدند می خواندند: ..به کربلا می رویم عقب عقب می رویم که این طنز مربوط می شد به نوحه سوی دیار عاشقان رو به خدا می رویم. •••• کانال حماسه جنوب، خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات امیر سیدتراب ذاکری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ما نباید توقع‌مان از ارتش در ۵۹/۶/۳۱ همان توقعی باشد که از ارتش قبل انقلاب داشتیم. توقع‌ها در حد یک ارتش با صلابت بود، اما در واقع روحیه ارتش کاملا تخریب شده بود. به روایتی ۱۲ هزارنفر و به روایت دیگری ۱۷ هزارنفر بعد از انقلاب از ارتش رفتند، تصفیه شدند، کشته شدند و یا زندانی شدند و یا درخواست کردند به ژاندارمری بروند. بعد از انقلاب گفته بودند هرکس،‌ هرجا بخواهد می‌تواند منتقل شود. لشکر ۹۲ زرهی که یکی از مدافعان خوزستان بود، ۵۰ درصد استعداد سازمانی‌اش را از دست داده بود. مثلا یک تانک چهارتا خدمه دارد. حتی اگر یک نفر هم نباشد، تانک نمی‌تواند حرکت کند. اما مردم خوزستان از این لشکر توقع داشتند در حد تابلوی زیبایش عمل کند. در حالیکه ما درخشش را از آن گرفته بودیم. مسئول اطلاعات جبهه‌های جنوب، آمادگی لشکر ۹۲ زرهی را خوب توصیف کرد و گفت: با همه مشکلاتی که پیش روی ما بود، باز در ۵۹/۱/۲۶ لشکر ۹۲ رفت در خط مستقر شد. تا ۱۴ شهریور که دوباره به پادگان بازگشتند و گفتند خطری از سوی عراق ما را تهدید نمی‌کند و بگویید لشکر بازگردد. من خودم حدود یک ماه پیش رفتم اهواز و دفتر روزانه سال ۵۶ را خواستم تا برایم بیاورند. این دفتر بیلان کار روزانه است. هرآنچه ما گفته بودیم و گزارش داده بودیم، در دفتر بود. کامل در آنجا آمده بود که کدام گردان‌های عراق کی آمدند و کجا مستقر شدند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 عبور از مرز | ۴ علیرضا لطف الله زادگان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅در توضیح دلایل و عوامل و چگونگی اتخاذ تصمیم سیاست تعقیب متجاوز، علاوه بر آن چه ذکر شد می توان به محورهای زیر اشاره کرد: ۱- بی اعتنایی به شرایط و حقوق جمهوری اسلامی شناسایی و تنبیه متجاوز، پرداخت غرامت، عقب نشینی از مناطق اشغالی ، از اصلی ترین شرایط اعلام شده ایران برای پایان دادن به جنگ بود. البته به رسمیت شناخته شدن حاکمیت ارضی در قلمرو جغرافیایی نیز اگر چه با این شرایط اعلام نشده بود، به یقین موردنظر مسؤولان جمهوری اسلامی بوده است. "شناسایی متجاوز" تا زمان شروع عملیات رمضان در سازمانهای بین المللی از جمله شورای امنیت مورد توجه قرار نگرفته بود. هر چند رسانه های همگانی و برخی شخصیت های سیاسی از صدام به عنوان آغازگر جنگ و متجاوز به خاک جمهوری اسلامی ایران نام می بردند ولی هیچ یک از این نوشته ها و گفته ها تضمین های لازم را برای تعیین و تنبیه متجاوز نداشت. وانگهی عراق هم چنان بر حاکمیت خود بر بخشی از محدوده جغرافیایی جمهوری اسلامی ایران پا می فشرد. صدام حسین که در آغاز تجاوز قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر را بی اعتبار دانسته و در برابر دوربین های تلویزیون آن را دریده بود، هم چنان از پذیرش آن خودداری می کرد (گفته های صدام مبنی بر حاکمیت عراق بر اروندرود و ...) و بدیهی است که ترک مخاصمه در حالی که دشمن بر ادعاهای ارضی خود اصرار دارد، به معنی پذیرش این ادعاها است و این باستم شکنی و عزت مندی جمهوری اسلامی ایران منافات دارد، آن هم در هنگامی که مسیر پیروزمندانه ای را در میدان های نبرد می پیمود. ۲- صلح نه، آتش بس! نکته بسیار مهم در طول جنگ ایران و عراق این است که مجامع رسمی بین المللی و منطقه ای و دیگران (نظیر اتحادیه عرب ، سازمان کنفرانس اسلامی و ...) در پیشنهادهایی که برای صلح مطرح می گردند، نحوه آتش بس و حقوق دو طرف تعیین نمی شد، بلکه تأکید آنها تنها بر پذیرش آتش بس بود. برخی از این پیشنهادهای آتش بس در زمانی ارایه می شد که عراق قسمت های عمده ای از خاک ایران در جنوب خرمشهر و ...) و جبهه میانی ( قصرشیرین و ...) را در اشغال داشت و چنان‌چه ایران آتش بس را می پذیرفت، برتری های نظامی موجود به مثابه تضمین هایی بود برای عراق تا اراده سیاسی و سلطه جویانه خود را در خصوص ادعاهای ارضی بر ایران تحمیل کند که البته در آن زمان ایران پذیرش هر پیشنهادی را منوط به عقب نشینی کامل عراق کرده بود. ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ جنگ شروع شد. ولوله ای در جامعه افتاد و همه چیز تحت تأثیر قرار گرفت. تازه می خواستم سال سوم راهنمایی را شروع کنم. با بیشتر بچه ها تصمیم گرفتیم هر طور شده به جبهه ها کمک کنیم. بعضی ها که سن و سالشان قد می داد، تصمیم گرفتند خودشان بروند. جلال بندگار یکی از هم مدرسه ای ها بود که سال سوم راهنمایی در یکی از زنگ های تفریح آمد و از بچه ها خداحافظی کرد. بعد از آن او را ندیدیم تا خبر شهادتش را آوردند. هروقت فکر رفتن به جبهه سراغم می آمد، تنهایی مادرم و علاقه شدید او به من یک مانع بزرگ بود. عباس سعادت پور رئیس وقت شورای محل ما بود. همسایه بودیم و مرا می شناخت. بعضی وقت ها خبرم می کرد. نفت، گوشت، حبوبات و بعضی کالای اساسی دیگر را می بردیم درب خانه رزمنده هایی که جبهه بودند. همین آقای سعادت پور دکان کفاشی هم داشت. پوتین های رزمندگان را می آوردند که تعمیر کند. بازهم دنبالم می آمد که: «سید! بیا برویم. پوتین آورده اند. شما تفکیک کن، من هم تعمیر!» ولی هیچ کدام از این کارها، جای حضور در جبهه را نمی گرفت. ••••• 🔅 فصل دوم: بازی سرنوشت پاییز ۱۳۶۵، موقع رفتن به سربازی رسید. قد و قواره ام کوتاه بود. جثه ریزی داشتم و لاغراندام بودم. شرایط جسمی ام برای این کار خیلی مناسب نبود. از طرفی دور شدن از خانه حتما دلتنگی ها و بی قراری های مادر را به همراه داشت. امکان پیگیری و گرفتن معافیت وجود داشت، چون بابا فوت کرده بود و من تنها همدم تنهایی های مادرم بودم. بین دوراهی رفتن یا نرفتن گیر کردم. با خودم فکر کردم و کلنجار رفتم، دیدم فعلا بهترین راه برای رسیدن به جبهه، خدمت سربازی است. شش برگ را گرفتم و کارهای اعزام را انجام دادم. یک شب مادر را هم از رفتنم باخبر کردم. اول مخالفت کرد. شاید دوست داشت از زبان من بشنود که نمی روم یا اعزام را عقب می اندازم. برایش توضیح دادم: «سربازی اجبار است مادرم. باید بروم. چاره دیگری نیست. نگران من هم نباش. یکی، دو ماه اول آموزشی است. چشم به هم بزنی مرخصی داده اند و برگشته ام پیش شما.» با بی میلی قبول کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. رویش را از من گرداند تا گریه اش را نبینم. خوب می دانستم که از این به بعد، خلوتش پر از این اشک ریختن هاست. چون دیپلم داشتم، برای آموزشی، اسمم درآمده بود پادگان ۶ تهران در منطقه لویزان. وسایلم را جمع کردم. سرم را تراشیدم و شکل و شمایلم شد مثل سربازها. روز رفتن رسید. مادر با کلی سلام و صلوات و دعا بدرقه ام کرد. اسپند مفصلی هم دود کرده بود که چشم هیچ حسودی طاقت نمی آورد! نمیدانم ته دلش چه خبر بود، ولی ظاهرش آرام نشان می داد. خواهرها و برادرها هم آمده بودند تا برادر کوچکشان را راهی سربازی کنند. خداحافظی کردم و آمدم هنگ ژاندارمری یزد که نزدیک فلکه ابوذر بود. از آنجا نشستیم توی اتوبوس و به سمت تهران حرکت کردیم. هفدهم مهر ۱۳۶۵، دوره آموزشی سربازی برای من و جمع هم خدمتی ها شروع شد. معمولا افرادی که قدشان بلند یا کوتاه بود توی چشم می زدند. من جزء دسته دوم بودم. مسئول آموزش ما با درجه سروانی، اهل لرستان بود. در یکی از اولین روزها، در جمع سربازان پرسید: «کی بلده فرق اذان و اقامه رو توضیح بده؟ » دستم را بلند کردم و اجازه گرفتم، بعد با صدای بلند و لهجه یزدی جواب را گفتم. جناب سروان تبسمی تحویلم داد: «آفرین! چه لهجه زیبایی!» روزها سپری می شد. کم کم سیدحسین سالاری، بین بچه های دیگر و مربی ها شاخص می شد؛ به خاطر لهجه یزدی اش و آن قدو قواره کوتاه و ریزه میزه. فضا در پادگان آموزشی برای شوخی و خنده هم مساعد بود. به خصوص وقتی از آموزش های سخت تاکتیک بر می‌گشتیم و سخت گیری ها و تلخی های مربی را دیده بودیم، جان می داد برای خوشحال کردن بقیه. من هم کلا آدم شوخ و خوش خنده‌ای بودم و آنجا فرصتی بود که استعدادم را بروز دهم. روز اول بچه ها را دور خودم جمع کردم و گفتم: «امشو مُخام بیبینِم کی بَچَه ننه هَه و گریه مُکُنه.» یکی از مشکلاتی که سراغ خیلی از سربازها می آمد، دلتنگی بود. خوشبختانه خودم هر وقت که مرخصی می دادند، حتی اگر کوتاه مدت بود، می رفتم خانه فامیل ها. این کار باعث می شد فکر خانه و دلتنگی، کمتر آزارم بدهد. در مدت سه ماه آموزشی، چندباری مادر برای دیدن من از یزد آمد تهران. هم مرا میدید، هم خواهرها، دامادها و بقیه فامیل. یک تیر بود و چند نشان. روزهای اول آموزشی یک افسر آمد گروهان ما. از جلونظام و خبردار دادند. گوش به فرمان ایستادیم. منتظر بودیم صحبت کند. برایمان مهم بود که چطور مربی ای است. همین که شروع کرد گفت: «رزمنده چطوری؟» جواب دادیم: «خیلی خوب!» برخورد اولش خوب بود و خوش برخورد نشان داد. در دلمان خدا را شکر کردیم. دقایقی بعد اولین دستور را صادر
کرد: «بشمارسه! برو دست بزن به میله پرچم و برگرد!» بی معطلی رفتیم و برگشتیم. گفت: «خیلی شل بود. دوباره.» و این رفت و برگشت ها چندین بار دیگر تکرار شد. روز اول زهر چشم خوبی گرفت. همه مواظب بودند که گریه نکنند و بچه ننه معرفی نشوند. روز دوم همان مربی آمد: «شماها باید مثل شیر تو دل دشمن بغريد. اگر نفس کم بیارید، واقعیت این است که نمی مانید تا جبران کنید. باید بدنتان ساخته بشود.» از آن به بعد، به جای قدم آهسته رفتن و نظام جمع کار کردن، تكليف‌های سختی به ما داده می شد. ورزش‌های رزمی، دفاع شخصی، آموزش های شبیه تکاوری، میدان موانع و چیزهایی از این قبيل. مربی می گفت: «غلت بزنید!» این قدر این کار را ادامه می دادیم که سرمان شروع می کرد به دور زدن. خیلی ها بالا می آوردند. به خودمان می‌گفتیم: «کاش متوقف می شد!»، اما دوباره غلت زدن روی موادی که از دل و روده ها بیرون ریخته بود، ادامه داشت. از بوی ترش شدگی حالمان دگرگون می شد. استدلال مربی این بود که باید به این شرایط عادت کنیم. خیلی کلافه شده بودیم. روز ششم یا هفتم سرگرد مظاهرى آمد و خطاب به مربی ما گفت: شما نمی دانی نباید این کارها را با سرباز انجام بدهند؟! ممکن است فرار کنند!» مربی گفت: «چشم قربان!» خوشحال شدیم که فرمانده ما را نجات داد. بعد از رفتن او، مربی رو به ما کرد و گفت: «فهمیدید فرمانده چی گفت؟ » همه سکوت کردیم. ادامه داد: «می گوید که سرباز فرار می‌کند. آیا سرباز امام زمان (عج) فرار می کند؟ » همه باهم جواب دادیم: «نخير قربان!» با این جواب ما، روزهای سخت باز هم ادامه پیدا کرد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌🍂 پسر بچه پانزده ساله پشت فرمان بولدوزر نشسته بود و خاکریز می‌زد؛ از بس کوچک بود پشت فرمان دیده نمی‌شد! مجبور بود از روی صندلی‌اش بلند شود تا ببیند؛ این بچه تا صبح خاکریز زد. ۸۵/۰۸/۱۸ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔻 خاطرات اسارت سید حسین سالاری از قسمت اول دنبال فرمایید 🍂
🍂 🔻 "قبور مثالی" ··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏·· سال های ۶۱ و ۶۲ جو روانی خاصی در جبهه ها پدید آمده بود و در بعضی از جاها گرایش به معنویات خیلی بیشتر شده بود. گودال هایی به شکل قبر در گوشه گوشه گردان حفر می شد و نیمه شب ها مورد استفاده اهل معنویت قرار می گرفت. آن روز صبح هنوز اذان نشده بود و همه بیدار شده و برای نماز آماده می شدیم که ناگهان متوجه شدم نوجوان مظلوم و پرکار و ساده دلی که آن ماموریت پیک گردان بود (و بعدها هم شهید شد) در حالی که دست و پایش می لرزید وارد چادر شد و التماس می کرد تا گوشه ای پنهانش کنیم. خیلی رفتارش تعجب آور بود، پرسیدم چه شده، با اضطراب گفت خواهش می کنم کاری کن قایم شوم، بعدا توضیح می دهم. به او کمک کردم تا زیر یک پتو رفته و خودش را به خواب بزند. چند ثانیه نگذشته بود که کسی در چادر را با عصبانیت کنار زد و پرسید "کسی الان از بیرون وارد شد!؟" من با قیافه حق به جانب پرسیدم مگر چیزی شده؟ او هم گفت نه! و با دلخوری شدید رفت... با رفتن او حسین را صدا کردم و گفتم چه شده بگو... او که هنوز می لرزید و رنگ به صورت نداشت گفت: صف دستشویی بودم که فشارم زیاد شد و دیدم تحملش برایم خیلی سخت است. آفتابه دستم بود و دستشویی ام هم سبک بود برای همین تصمیم گرفتم از تاریکی هوا استفاده کنم و کارم را در گوشه ای انجام بدهم.... در پای گودالی نصفه های کارم بودم که دیدم صدای بلندی از داخل آن بلند شد که... "چه کار می کنی دیوانه" می گفت وسط بیابان و تاریکی و این صدای وحشتناک شوکه شدم، کارم را نصفه گذاشته، آفتابه را پرتاب کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادم...😂😂 ..او کار خودش را کرده بود، بیچاره کسی که به عنوان یادآوری مرگ و قرار گرفتن در قبر رفته و آنجا خوابیده بود، جهنم را هم با چشم خودش دیده و با همه وجود لمس کرده بود. 🔅 قمیشی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حماسه جنوب، خاطرات @http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات امیر سیدتراب ذاکری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 لشکر ۹۲ در برابر چه ارتشی ایستاد؟ صدام شبی که قرار است به ایران حمله کند،‌ جمله مهمی دارد  که چهار بخش است:‌ اول می‌گوید فردا می‌خواهیم به ایران حمله کنیم، بعد می‌گوید تجهیزات و جنگ‌افزار و آماد را اتحادیه جماهیر شوروی به عراق خواهد داد. اتحادیه جماهیر شوروی آن موقع متشکل از ۱۶ کشور بود. سپس می‌گوید غرب نیز در مجامع سیاسی از ما حمایت خواهد کرد و نهایتا اینکه هزینه‌های جنگ را کشورهای عربی خلیج فارس تقبل خواهند کرد. همین هم شد و خیلی از هزینه‌های جنگ را از این کشورها گرفت و اگر باقی می‌ماند باز هم می‌گرفت. لشکر ۹۲ زرهی در برابر چنین ارتشی ایستاد، آن هم با ۵۰ درصد توان‌اش که توانست مانع تحقق آرزوهای صدام شود.  http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 عبور از مرز | ۵ علیرضا لطف الله زادگان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 پس از پیروزی ایران در عملیات بیت المقدس نیز هیچگاه پیشنهاد صلحی که دارای شرایط و مراحل اجرایی و تضمین بین المللی باشد، ارائه نشد، بلکه توصیه هایی برای آتش بس بود که ایران نمی پذیرفت زیرا چشم انداز بعد از پذیرش آتش بس نامعلوم بود و بستگی داشت به عواملی از قبیل خواست میانجیگران، اوضاع بین المللی، اقدامات کشورهای حامی عراق در مجامع مختلف و ... بنابراین ، نقش ایران در احقاق حقوق خود به عنوان طرف مذاکره و کشور مورد تجاوز قرار گرفته، در هرگونه مذاکرات صلح به حداقل می رسید. ۳. عملکرد شورای امنیت شورای امنیت به موجب بند ۱ ماده ۲۴ منشور ملل متحد، مسؤولیت اولیه حفظ صلح و امنیت بین المللی را برعهده دارد: «به منظور تأمین اقدام سریع و مؤثر از طرف ملل متحد، اعضای آن مسؤولیت اولیه ی حفظ صلح و امنیت بین المللی را به شورای امنیت واگذار می کنند و موافقت می کنند که شورای امنیت در اجرای وظایفی که به موجب این مسؤولیت برعهده دارد، از طرف آنها اقدام نماید». در اجرای این مسؤولیت، براساس ماده ی ۳۹ منشور «شورای امنیت وجود هرگونه تهدید عليه صلح ، نقض صلح و یا عمل تجاوز را احراز و توصیه هایی خواهد نمود و با تصمیم خواهد گرفت ...» آیا شورای امنیت سازمان ملل به این وظایف خود در مورد جنگ ایران و عراق عمل کرده است؟ با این که تجاوز عراق به ایران کاملا محرز بود اما شورای امنیت سازمان ملل در اولین واکنش خود در ۲۳ سپتامبر ۱۹۸۰ ( ۱ مهر ۱۳۵۹) یعنی یک روز پس از آغاز جنگ، در بیانیه ای رسمی (که از نظر حقوقی ارزش چندانی ندارد) از احراز تجاوز" عراق به ایران خودداری کرد و از آن با عنوان "وضعیت" یاد کرد! شورا حتی درگیری مسلحانه در مرزهای دو کشور را در حد "نقض صلح " و "تهدید علیه صلح " هم ندانست تا با توجه به مواد «۴۱ و ۴۲ منشور در اقدامی که برای حفظ یا اعاده صلح و امنیت بین المللی ضروری است، مبادرت کند». و با تشکیل نیروهای ملل متحد وضعیت گذشته را اعاده نماید. به این ترتیب شورای امنیت عملا مواد فصل هفتم منشور یعنی "اقدام در موارد تهدید علیه صلح، نقض صلح و اعمال تجاوز " را نادیده گرفت. با این حال شورا نمی توانست از تصمیم گیری در مورد جنگ ایران و عراق طفره برود، لذا در ۲۸ سپتامبر ۶،۱۹۸۰ مهر ۱۳۵۹) نخستین قطع نامه ی خود یعنی قطع نامه ی ۴۷۹ را صادر کرد. در این قطعنامه شورای امنیت از دو کشور درگیر خواست: ۱. بلافاصله از توسل بیشتر به قوه قهریه بپرهیزند و اختلافات خود را مسالمت آمیز، و بر طبق اصول عدالت و حقوق بین المللی حل نمایند. ... ۲- هرگونه پیشنهاد میانجی گری ، سازش یا توسل به سازمان های منطقه ای را که می تواند اجرای تعهدات شان براساس منشور ملل متحد را تسهیل نماید، بپذیرند. «در این قطعنامه همچنین از کلیه کشورهای عضو خواسته شده بود: نهایت خویشتن داری را مراعات نمایند و از هر عملی که ممکن است منجر به تشدید برخورد شود ، خودداری کنند. چنان که از مفاد قطع نامه بر می آید، اشاره ای به تجاوز عراق و یا نقض تمامیت ارضی ایران نشده، پیشنهاد آتش بس به صراحت مطرح نیست و از نیروهای متجاوز عراق خواسته نشده است که سرزمین های اشغالی را ترک کنند. در این قطعنامه تنها از ایران و عراق خواسته شد که از استفاده بیشتر از زور خودداری کنند که در واقع مفهوم آن چنین است که ارتش متجاوز عراق هم چنان مناطق اشغالی را در اختیار داشته باشد و نیروهای ایران برای بازپس گیری سرزمین های اشغالی خود عملیاتی انجام ندهند! علاوه بر این، شورای امنیت در قطعنامه ۴۷۹ نیز هم چون بیانیه ۲۳ سپتامبر، جنگ را با عنوان "وضعیت میان ایران و عراق " مورد بررسی قرار داد و با اطلاق "وضعیت" به جنگ ایران و عراق، آن را حالتی دانست که ممکن است به اصطکاک بین المللی و با اختلاف منجر شود نه حالتی که در آن، اصطکاک بین المللی و یا اختلاف وجود دارد. بنابراین واقعیت های موجود را نادیده گرفته بود. ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 (۳ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 اولین شب جمعه دوران آموزشی، همه برای خواندن دعای کمیل داخل نمازخانه پادگان جمع شدیم. به سبب دوری از خانه و کاشانه دلمان حسابی گرفته بود. من دنبال فرصتی می‌گشتم تا یک دل سیر گریه کنم. در نگاه بقیه هم چنین چیزی موج می زد. همین که دعاخوان وارد فاز مصیبت شد، بغض ها ترکید. صدای گریه و ناله بیشتر بچه ها، فضای نماز خانه را پر کرد. شانه خیلی ها تکان می خورد. دعا که تمام شد، دقت کردم و دیدم خیلی از چشم ها از شدت گریه ورم کرده است. این دعا و مصیبت دلیلی شد که خالی و سبک شویم. روزهای آخر آموزشی برای اردوی پایان دوره در تپه های شمس آباد تهران، آماده رفتن شدیم. مربی به ما گفت: «فقط یک زیرپوش با شلوار نظامی تن‌تان باشد!» در مدت سه ماه، چنان ورزیده شده بودیم که تمامی مسیر را دویدیم. انگار بدنمان داشت پرواز می کرد. آخرسر مربی آمد و حلالیت طلبید. به ما گفت: «یک زمانی می فهمید که من چه کاری برایتان انجام دادم.» او خداحافظی کرد و رفت. در پایان اردو، امتیاز تیراندازی من بسیار خوب شد. پاداش آن درجه گروهبان سومی بود که قرار شد بعدا بدهند. دوره آموزشی سه ماهه با این خاطره خوش تمام شد. در ذهن همه ما این سؤال بود که کجا تقسیم می شویم؟ این انتظار را داشتیم که ما را بفرستند جبهه و خط مقدم. عده ای هم تحمل آتش و دود و گلوله را نداشتند. نمی دانم در دلشان چه می گذشت، اما برای من اعزام به منطقه جنگی و خط مقدم، مساوی بود با رسیدن به آرزویی که داشتم. بالاخره محل ادامه خدمت مشخص شد. افتادم پادگان مهندسی بروجرد. چندروزی مرخصی پایان دوره دادند. آمدم یزد و با خانواده دیدن کردم. ابتدا به ما گفتند که قسمت پل سازی با کد ۱۲۲، نیرو می خواهد. رفتیم آنجا. حدود دو روز بودیم. آموزش های مرتبط با پل سازی هم شروع شده بود که خبر دادند در جبهه به تخریب چی، بیشتر نیاز است. معرفی شدیم برای گذراندن کد ۱۲۱ مین و تخریب. تقدیر بود و کار دیگری نمی‌شد کرد. تا حالا با مین و انفجار سروکاری پیدا نکرده بودم و شناختی نداشتم. واقعیت این بود که از دیدن شکل و شمایلش وحشت داشتم و می ترسیدم. تا دو، سه روز در فکر بودم و نمی توانستم چیزی بخورم. با خودم گفتم: «نهایتش این است که می روم و برنمی‌گردم.) باورم نمی‌شد من که شوق جبهه داشتم، همین جا كم آورده باشم. فاصله بین حرف تا عمل همین جاها معلوم می شود. شاید خدا امتحانم می‌کرد یکی از رفقا قبلا به من گفته بود: «هرجا در خدمت دیدی هوا پسه، فرار کن! هیچ‌طور نمی شود! » باز به خودم نهیب زدم: «نه! به این سادگی جا نمی زنم. این قدرها هم ترس ندارد.» خوشحال بودم که جعفر شاکر آمده و تنها نیستم، لااقل یک هم زبان دارم. هرطور بشود برای دو تایی مان است. وقتی برای بار اول سر کلاس نشستیم، مربی آمد و اولین جمله را روی تخته نوشت: «اولین اشتباه، آخرین اشتباه!» ترسمان بیشتر شد که سخت ترین جا و آموزش ممکن نصیبمان شده است، البته این طور نبود و به تدریج که پیش رفتیم، ترس از مین و تخریب و انفجار هم کم شد. صبح تا ظهر و از بعد از ظهر تا شب می رفتیم کلاس. انواع آموزش های تخصصی مین و تخریب، اعم از شناخت انواع مین های خودی و دشمن و انواع بمب های ساعتی و دست ساز، چگونگی زدن میدان مین و چگونگی باز کردن معبر به ما یاد داده شد. حدود سه ماه طول کشید. در این مدت، یکی، دو بار برای مادرم و خانواده نامه نوشتم و آنها جواب دادند. مشغله آموزش، وقت اضافی برای ما نمی گذاشت. پایان دوره که شد، من، جعفر شاکر و عده دیگری از همرزمان شده بودیم تخریب چی. کلی خوشحال بودیم. طبق روال بازهم باید تقسیم می‌شدیم و می رفتیم یکی از تیپ و لشکرهای ارتش برای ادامه خدمت. این دفعه نسبت به پایان دوره آموزشی، دغدغه کمتری داشتیم. آماده بودیم که برویم و نیاز جبهه را برآورده کنیم. این دوره به ما دل و جرأت خاصی داده بود. باید توانایی مان را ثابت می کردیم و نتیجه چندین ماه آموزش سخت و فشرده را می دیدیم. فقط لحظه به لحظه نزدیک شدن من به خط مقدم مساوی بود با دورتر شدن از مادرم. ••• سال ۱۳۶۶ شروع شد. سر سفره هفت سین به این فکر می‌کردم که عید سال بعد کجا هستم؟ تلویزیون، تصویری از عیدگرفتن رزمنده ها در جبهه را پخش می کرد. آرزو کردم که سال بعد را در جبهه تحویل کنم. نگاهم به صورت مادر افتاد که خیلی خوشحال بود. شادی اور شادم می کرد. از انواع و اقسام آجیل و شیرینی یزدی چیزی کم نگذاشته بود. حسین آقا، حسین آقا از دهنش نمی افتاد. انگار برای این پذیرایی از قبل برنامه داشت. یاد غذاهای پادگانی افتادم. حالم گرفته شد. این مدت دلم لک زده بود برای دست پخت مادر. آبگوشت، آب دوغ خیار، اشکنه یا هر غذای دیگر بود، فرق نمی کرد. مهم این بود که غذاهایش چاشنی مهر مادری داشت. این فرصت چندروزه مرخصی و دیدن کردن‌ها به
سرعت تمام شد. وقتِ رفتن رسید. مادر کاغذی آورد و به من داد. پرسیدم: «این چیه؟ برای کسی باید ببرم؟» گفت: «بله. ببر بده به فرمانده ات!» وقتی آن را خواندم با پیگیری شورای محل از طرف دفتر حاج آقا صدوقی سفارش شده بود که به خاطر شرایطی که دارم، مرا به خط مقدم نبرند. از این اتفاق خوشحال نشدم، ولی به روی خودم نیاوردم تا دلش نشکند. کاغذ را در ساک گذاشتم و تشکر کردم. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻با نوای حاج صادق آهنگران 🔅 "ای راهیان کربلا وقت پیکار است" سروده‌ی عتیق بهبهانی ۱۳۶۶ اجرا شده در جبهه‌ها http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات امیر سیدتراب ذاکری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 سی و یکم جنگ شد، سیزدهم خان‌لیلی اشغال شد،‌ پانزدهم میمک را گرفتند،‌ نوزدهم اعلامیه رسمی دادند که ما این پیشروی‌ها را داشتیم. ولی چه شد که نه توانستند سه روزه خوزستان را بگیرند و نه یک هفته‌ای به میدان آزادی برسند؟ وقتی لشکر ۱۰ زرهی عراق وارد عین خوش شد، تیپ ۲ دزفول آنجا بود. من ساعت ۱۰ صبح به اتفاق شهید فلاحی و بنی‌صدر روز دوم به آنجا رفتیم و در قرارگاه این تیپ توجیه شدیم. فرمانده این تیپ زندان بود. سرگرد مظاهری که رسته‌اش مخابرات بود، شده بود مسئول تیپ. این تیپ که کلا دو گردان تانک و یک گردان مکانیزه‌اش باقی مانده بود و توان‌اش هم بین ژاندارمری تقسیم شده بود باید در برابر لشکر ۱۰ زرهی عراق مقاومت می‌کرد که توانش عبارت بود از: ۷ گردان تانک متشکل از ۴۴ دستگاه تانک، ۵ گردان مکانیزه، متشکل از ۵۶ دستگاه نفربر و گردان‌های توپخانه و تکاور و…که در مجموع می‌شد ۲۲ گردان، آن هم با صددرصد توان. تا وقتی این آمارها گفته نشود و خوب مسائل جنگ و ارتش شکافته نشود، قدرت و عظمت کار ارتش معلوم نمی‌شود. واقعا مقاومت ارتش با آن شرایط در برابر تجاوز عراق با آن امکانات تعجب‌برانگیز است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 یک عکس یک خاطره •┈••✾○✾••┈• 🔅 یادش بخیر در گرمای تیر ماه سال ۱۳۶۳ توی پادگان مصطفی خمینی اندیمشک بودیم. حوصله ام سر رفته بود و باید کاری می کردیم تا کمی تنوع ایجاد کنیم. به برادر حسن گرجی گفتم بیا یه کاری کنیم. حسن گفت: مثلا چکار کنیم؟ گفتم: بیا یه کم سهیل را اذیت کنیم. حسن گفت: چه جور؟ گفتم: پاشو اون دله ۱۷ کیلویی را پر از آب کن. منهم سهیل ملک زاده را می برم پیش لوله آب به هوای اینکه می خواهم از او عکس بگیرم ، تو دله ۱۷ کیلویی آب را خالی کن روی سهیل و فرار کن. سهیل بنده خدا کلمن آب را برداشت برد زیر شیر تا آب کند که حسن کار خودش را کرد و پا به فرار گذاشت. سهیل که دید چه کلاهی سرش رفته دله ۱۷ کیلویی را برداشت و با عصبانیت به سمت حسن پرتاب کرد. سال هاست که به این عکس نگاه می کنم و از دوری و فراق تلخند می زنم و.... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 چشم بد دور! عجب جلوه گرمی دارد دود کن کوری چشم دی و بهمن، اسفند! http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂