eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 عملیات کربلای ۴ برای این انجام شد که ابتدا قرار بود از اروند عبور کنیم اما وقتی دیدیم این اتفاق نمی‌افتد از شلمچه عبور کردیم. پس از ۹ ساعت از آغاز عملیات بحث عقب‌نشینی مطرح شد. عملیات کربلای ۴ عملیات اصلی بود اما عملیات بزرگ نبود. پس از آغاز عملیات، قدری تأمل کردیم تا تصمیم‌گیری کنیم که آیا عملیات ادامه پیدا کند یا خیر؟ برخی از عملیات‌ها ۲۰ روز و برخی از عملیات‌ها مانند فاو ۷۵ روز ادامه داشت. برخی عملیات‌ها چندین مرحله داشت و عملیات کربلای ۴ نیز یکی از عملیاتهای اصلی بود. در مرحله اول قرار بود ۶۰ گردان وارد عمل شود که تنها ۴۰ گردان وارد عمل شد و ۲۰ گردان وارد نشد. از ابتدا قرار نبود، عملیات کربلای ۴ تبدیل به عملیات فریب شود، ۲۴ ساعت بعد از آغاز عملیات، این عملیات تبدیل به فریب شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻" آخرین دیدار " عملیات کربلای ۴ برگرفته از کتاب پشت دروازه شهر، علیرضا معینیان 🔸✨🔸✨🔸 🔅 شب قبل از عملیات، به‌خاطر اینکه نیروها از صبح زود بیدار بودند و شب سختی هم در پیش داشتند، نیاز به استراحت مطلق بود. لذا بعد از ناهار و تا دم دمای غروب به استراحت پرداختند. کاملاً آماده، شام را در تاریکی و در استتار کامل خوردند. بعد از اینکه حاج اسماعیل، صبح در مسجد بهبهانی آبادان از ما خداحافظی کرد و جدا شد، دیگر ایشان را ندیده بودیم تا موقع شام که تقریبا ساعت ۸ لی ۸/۳۰ بود. در حالی که با کادرگردان مشغول رفع و رجوع کارها بودیم، در تاریکی آمد. در حالی که لباس سپاه به تن داشت وارد شد. با یک حالت بشاش و خوشحال، کلاه پارچه ای را از سرش درآورد و محکم به زمین زد! گفت حاج اسماعیل وارد می شود. 🔅 شروع کرد به شوخی کردن و انگشت اشاره خود را در شکم این و آن فرو کردن. خیلی سرحال بود. من از لحظه ای که حاج اسماعیل وارد شد، آن حالت خاص را دیدم و استنباط کردم از شهادت خودش خبر دارد. آن شادی و آرامشی که در او وجود داشت را با حالتهای دیگران که استرس این را داشتند، که آیا می‌توانیم خط را بشکنیم یا نه؟ مقایسه کردم. بعد سئوال کرد چه خبر؟ شام خوردید؟ چی خوردید؟ گفتم بله، مرغ خوردیم. گفت، ما به جاش عسل و گردو خوردیم و الان گرم گرمیم. می‌خواهیم برویم در آب سرد، جایمان خیلی راحته. ادامه داد بعد از اینکه خط را شکستیم، بالای خاکریز می نشینم. از آن بالا وقتی شما با قایقها می آیید، در آب می افتید و با لباسهای خیس از سرما می‌لرزید، در وضعیتی که بدون درگیری از سیم های خاردار می‌گذرید، من در حالی که چای داغ میخورم و لباس غواصی به تن دارم به شما نگاه میکنم و میخندم. بعد از مقداری که پیش ما بود بلند شد و به یکی دو اتاق از نیروها در آن تاریکی سرکشی کرد. با نیروها خوش و بشی کرد و برگشت، گفت من دیگر باید بروم، چون باید لب اروند آماده باشیم تا دستور حرکت را بگیریم. رفت و این آخرین دیدار ما با او بود. 🔅 در آن شب، نه من و نه هیچکس دیگر معنی صحبتهایش را نفهمیدیم. تا اینکه همانطور که گفته بود، در ساعت دوشب، در حالی که با لباسهای خیس از خاکریز بالا میرفتیم، از سرما به شدت میلرزیدیم. جالب اینکه بعداً جریان شهادت حاجی رو شنیدیم، متوجه شدیم موقع عبور از خاکریز، همانجا مورد اصابت قرار می گیرد، به شهادت میرسد و پیکرش هم همانجا می افتد. برای اینکه جزر و مد آب پیکرش را نبرد، بچه های غواص او را در بلندای خاکریز قرار داده بودند. به یقین روح بلندش در آن لحظات، از جایگاهی رفیع ، البته شاد و خندان، ناظر بر عملکرد ما بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۴ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ سال ۱۳۶۴ بعد از اتمام والفجر ۸ که یک عملیات بسیار موفق و با دستاوردهای بسیار بزرگ بود و ادامه آن به سال ۱۳۶۵ کشید، یعنی تا اردیبهشت سال ۶۵ که ما منطقه فاو را تثبت کردیم، این عملیات طول کشید، وقتی که این اتفاق افتاد، مسئولین سیاسی کشور جلسه‌ای را با فرماندهان گذاشتند. از اوایل سال ۱۳۶۴ چند تصمیم اساسی گرفته شد و دو سه اتفاق مهم افتاد، اولین مسئله این بود که فرماندهان سپاه بعد از جلسات فشرده چند روزه به این نتیجه رسیدند که از این به بعد نمی‌توانند با ارتش به صورت مشترک بجنگند و ما باید از ارتش جدا بشویم. این یک تصمیم مهم بود و باید فرمانده جنگ هم در موردش تصمیم می‌گرفت. ما این موضوع را رفتیم و با آقای هاشمی رفسنجانی مطرح کردیم و ایشان هم پذیرفتند. این برای قبل از فاو هست. پس این نکته روشن بشود! چون من دیدم که برای کربلای ۴ هم آمدند و ارتش را با سپاه ادغام کردند. پس این اشتباه باید اصلاح بشود. 🔅 سال سرنوشت ساز جنگ! عملیات بزرگ برای تمام کردن کار بصره سال ۱۳۶۵ بعد از عملیات موفقیت آمیز فاو مسئولین آمدند و با فرماندهان سپاه جلسه گذاشتند و گفتند که ما می‌خواهیم این سال را سال سرنوشت جنگ تلقی کنیم! ما طرحی را تهیه کردیم که بتوانیم از سه محور هور، شلمچه و فاو یک عملیات بزرگی را انجام بدهیم و کلاً کار استان بصره را تمام کنیم. پیش بینی هم این بود که اگر این اتفاق بیفتد، حتماً دشمن تسلیم می‌شود و یا حداقلش این هست که خواسته‌های ما را صد در صد خواهند پذیرفت. و بر این اساس ما این طرح را تهیه کردیم و برآوردمان این بود که ۵۰۰ گردان نیرو (معادل ۱۵۰ هزار نفر) برای ما مهیا کنند و یک لیست امکانات را هم دادیم. این موضوع بعد از والفجر هشت و قبل از کربلای ۴ هست. اینجا آقای هاشمی رفسنجانی گفتند که من هم در نماز جمعه رسماً اعلام می‌کنم و کاری هم به غافلگیری ندارم و به همه ائمه جمعه هم می‌گویم که به صراحت این را اعلام کنند. نتیجه کار یک جمعیت ۱۰۰ هزار نفری شد که در استادیوم آزادی جمع شدند که این افراد به جبهه بیایند. خب با این تعداد نفرات آن ۵۰۰ گردان تشکیل نمی‌شد و دو سوم خواسته ما محقق شده بود اما اتفاق دیگری هم افتاد و سی چهل درصد این تعداد هم زمان آمدن به جبهه ریزش کردند. پس چیزی که دست ما را گرفت چیزی حدود یک سوم شد. حدود ۲۵۰ گردان. ده تا بیست درصد این گردان‌ها هم همیشه نیروهای تدارکاتی و خدماتی هستند و نیروی عملیاتی نبودند. پس باز هم تعداد گردان‌ها کمتر شد و طرح ما تحت تأثیر قرار گرفت و ما دیگر نمی‌توانستیم در سه جبهه بجنگیم. بنابراین مبنا بر این شد که در یک جا بجنگیم و قرار شد که بیاییم در محور شلمچه و کربلای ۴ عمل کنیم. پس وقتی قرار هست که ما یک شکست را بررسی کنیم باید مسائل قبل و حین و بعد آن را هم بررسی کنیم. پس لطمه اول را ما در این جا خوردیم که خواسته اول ما در خودِ نیروها محقق نشد. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۳ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ خوان سوم از راه رسید. شروع کردند اسم ها را با صدای بلند خواندن، مثلا "حسین، محمد، عباس"، نفر اول که اسمش حسین بود و نام پدرش محمد و اسم پدر پدرش عباس با صدای بلند پاسخ داد: نعم!» چند ضربه چوب نثارش کردند. یکی از عراقی ها که فارسی شکسته بسته بلد بود، گفت: نعم نه. بگو نعم سیدی!» دوباره اسمش را خواندند و او این بار جواب داد: انعم سیدی!» یعنی بله آقای من. این یک روال بود که هر کس مرتبه اش پایین تر بود باید فرد مرتبه بالاتر از خود را «سیدی خطاب کند. فهمیدیم از این به بعد هروقت اسممان را صدا زدند، باید این طوری جواب بدهیم، نفر بعدی از میان ما بلند شد. سعی کرد با حالت دو و تندتر برود. هنوز چند قدمی نرفته بود که پا در پایش انداختند. با صورت به زمین خورد و بعد با ناجوانمردی تمام این قدر او را زدند که تمام تنش کبود و خونی شد. انگار برای تک تک ما برنامه ویژه ای داشتند و می خواستند همین اول کار، گربه را دم حجله بکشند. پنج نفر از بچه ها را صدا زدند. آنها با گفتن نعم سیدی و گرفتن سهم کتک خود از عراقی ها، خود را به جلوی حمام که در گوشه محوطه بوده رساندند و صف جلو را تشکیل دادند. پشت سر هر کدام از آنها، پنج نفر دیگر قرار گرفتند. دوباره پنج نفر بعدی آمدند و به همین ترتیب پشت سر هرکدامشان، پنج نفر نشستند. این آرایش و نحوه ایستادن به «پنج پنجه مشهور بود. اسم من را به عنوان آخرین نفر خواندند: «حسين، محمد، رضا. » با صدای بلند گفتم: «نعم سیدی!» با دستپاچگی دو دستم را دو طرف بدن گذاشتم و عقب عقب، به صورت نشسته، در حالی که پای شکسته را دنبال خود می کشیدم، تندتند به طرف حمام رفتم. فکر کردم که مرا نمی زنند. این یک خوش خیالی بیشتر نبود. لباسم دشداشه عربی بود که در بیمارستان پوشیده بودم. انگار سفیدی آن چشمشان را زد و خواستند کمی تغییر رنگ بدهد. یکی از عراقی ها خیز گرفت و به سمت من آمد. در همان حال رفتن، چندین ضربه کابل جانانه به پشت کمر و روی سرم زد. سوزش عجیبی داشت. حس کردم خون جاری شده است. به عربی فحش و ناسزا نثارم می کرد. همین که آمد مرحله بعدی ضربات پیاپی کابل را بزند، یک نفر دیگر که بعدا فهمیدیم اسمش «امجده و مسئول اردوگاه است مانعش شد و گفت: «أمان...آمان! دیگر نزن!» او با دستور امجد، دست کشید و ایستاد. خود را به بقیه رساندم و بین آنها رفتم. چوب و کابل به دست ها، بالای سرمان آمدند و مجبورمان کردند سرهایمان را پایین کنیم و نگاه ها روی زمین باشد. به ما تفهیم کردند که از این به بعد و به هیچ عنوان حق ندارید که به صورت سربازان عراقی نگاه کنید و یا با آنها چشم در چشم شوید. شما اسیر دست ما هستید. هنوز آرام و قرار نگرفته بودیم که عراقی ها در یک حرکت ناگهانی و غافلگیرانه به سمت ما حمله ور شدند. درست مثل این بود که تعدادی گرگ گرسنه، طعمه های بی دفاع و لذيذی به چنگ آورده اند. چشممان که به این هجوم همه جانبه افتاد، آرایش پنج پنج به هم ریخت، همه ۲۶ نفر در هم فرو رفتیم و دایره وار در یک نقطه مچاله شدیم. من از اینکه بچه ها روی پایم بیفتند و وضعش را از اینکه هست بدتر کنند، ترسیدم. باز هم بیخیال محافظت از سر و صورت شدم، همه حواسم معطوف زخم عمیق پایم شده بود. از کمر خم شدم و بدنم را حفاظ محل شکستگی و زخم قرار دادم و دستم را حامی پایم نگه داشتم. عراقی ها دورمان می چرخیدند و می زدند. در محلی بودم که بیشتر ضربه ها بی واسطه و مستقیم بر پشتم و گاهی روی سرم، فرود می آمد. خوان چهارم هم بوی کتک، کبودی و خون می داد. دستور دادند که بلند شویم و بایستیم، البته مجروحانی مثل من از ایستادن معاف بودیم. برای انتقال صحبت هایشان به ما از اسرای عرب خوزستانی استفاده می کردند. بعضی از آنها هم بر اثر حشرونشر چندین ساله با بچه های ایرانی، کمی فارسی بلد بودند و منظورشان را می رساندند؛ بنابراین مشکلی از بابت تفاوت زبان احساس نمی شد. صف و ستونها را مرتب کردند. به نظرم رسید که بنا دارند همین اول کار نظام جمع و آداب خاص نظامی که میان نظامیان عراقی رعایت می شد به تدریج یادمان بدهند. به ما فرمان از جلو نظام دادند. با توجه به آموزش های قبلی در ایران و عادتی که داشتیم، دست چپ را کشیدیم و در جواب این فرمان گفتیم: «الله!» و با صدور فرمان بردار، بعضیها گفتیم: «یا حسین !» و بعضی دیگر «یا مهدی(عج) ادرکنی!» گفتن نام ائمه اطهار، عليهم السلام، به مذاق عراقی ها خوش نیامد. دوباره حمله کردند و همان بساط بزن بزن را راه انداختند. کمی که نظام جمع کارکردند، نوبت به آموزش نحوه احترام گذاشتن رسید. دو نفر از آنها جلوی ما ایستادند. یکی که درجه کمتری داشت نزدیک نظامی ارشدتر از خودش آمد و به محض ایستادن، پای چپش را در حالی که زانویش خم بود بالا آورد و به زمین زد و هم زمان دست راستش بالا آمد و چهار انگشتش رو به رو
ی شقیقه اش قرار گرفت. از ما خواستند که موقع احترام، فقط پا را بالا بیاوریم و به زمین بزنیم و به گرفتن دست نیازی نداریم. از آن به بعد ما اسرا که از نظر عراقی ها پایین ترین درجه و جایگاه را داشتیم، مجبور بودیم به همه سربازها، درجه دارها و افسرانشان ادای احترام کنیم. با عبور از این چهار خوان، یاد حرف های دکتر حمید در بیمارستان افتادم. تنها چیزی که شکی در آن نداشتم این بود که رستم های ایران، اگر هزارخوان هم جلوی رویشان می گذاشتند، با سربلندی از آن می گذشتند و واهمه ای نداشتند. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ❤🖤🥀🥀 🔻 حاج مهدی رسولی قالَتْ علیها السلام : إلهى وَ سَیِّدى ، اءسْئَلُكَ بِالَّذینَ اصْطَفَیْتَهُمْ، وَ بِبُكاءِ وَلَدَیَّ فى مُفارِقَتى اَنْ تَغْفِرَ لِعُصاةِ شیعَتى ، وَشیعَةِ ذُرّیتَى خداوندا، به حقّ اولیاء و مقرّبانى كه آنها را برگزیده‌اى ، و به گریه فرزندانم پس از مرگ و جدائى من با ایشان ، از تو مى خواهم گناه خطاكاران شیعیان و پیروان ما را ببخشى . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قسمت اول 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 ۲۴ ساعت بعد از آغاز عملیات، این عملیات تبدیل به فریب شد. پس از آغاز عملیات این نکته به ذهن ما رسید که درگیری را قطع کنیم و تا اهواز نیروها را عقب ببریم. از طرف دیگر از شیوه تبلیغات که بعد از هر عملیات از آن استفاده می‌کردیم، استفاده کنیم؛ یعنی مارش پیروزی زدیم. امام خمینی(ره)، شورای عالی دفاع و مرحوم هاشمی رفسنجانی و آقای حسن روحانی از عملیات خبر داشتند؛ چون آقای‌هاشمی و روحانی از بوشهر به صورت زمینی به محل عملیات آمدند. فرماندهان رده بالای جنگ از انجام عملیات کربلای ۴ اطلاع داشتند، در رده فرماندهان پایین هم به صورت جمعی تصمیم گرفتیم؛ چرا که اساسا شیوه من در جنگ اقناپذیری بود و تصمیم درباره عملیات کربلای ۴ به صورت جمعی گرفته شد. بنده به آقای زارعی که مسئول شنود بود گفتم که ببینید عراقی‌ها پس از عقب نشینی نیروها چه می‌گویند. شنودی از ستاد کل عراق را که انگلیسی‌ها به آنها داده بودند را کشف کرده بودیم و به دانشگاه صنعتی شریف دادیم که آن را مهندسی معکوس کند. زارعی به بنده گفت که عراقی‌ها می‌گویند، ایرانی‌ها دارند عقب نشینی می‌کنند. بنده به دوستان گفتم در ساحل نیز نیروهای خود را ۵۰ درصد کم کنید. در سه روز اول عراقی‌ها مشکوک بودند اما پس از چند روز دستور مرخصی به نیروهای خود دادند و به مرخصی رفتند. در ۴ سال آخر صحبت‌های به کلی سری آنها را نیز شنود می‌کردیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 کربلای ۴ و جوسازی ها / ۵ 🔅 سردار احمد غلامپور ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ما در کربلای ۴ سه فلش حمله داشتیم. یکی از شلمچه، یکی از محور رودخانه کارون و فلش سوم هم جزیره مینو بود. در این جزیره هم دوتا قرارگاه گذاشته شد! یعنی چهار قرارگاه در سه محور بنا شد که وارد عمل بشویم. قرارگاه کربلا و نوح در محور جزیره مینو بودند و قرارگاه قدس هم در محور رودخانه کارون بود و قرارگاه نجف هم در محور شلمچه بود. برنامه ریزی و طرح ریزی ها انجام شد و یکی دو شب مانده به عملیات، چون بعضی از دوستان تردید داشتند که دشمن فهمیده یا نه! جلسه‌ای توسط آقای رضایی گذاشته شد و همه فرمانده هان حضور پیدا کردند و ادله‌های لو نرفتن عملیات نوشته شد! همه نکات که شاهد این موضوع بود که عملیات لو نرفته حدود هشت بند شد! ادله‌های لو رفتن عملیات هم نوشته شد و هفت بند شد و بعد بحث شد و خب ادله‌های لو نرفتن عملیات بیشتر بود و نتیجه این شد که عملیات انجام شود. بخشی از فرماندهان موافق و بخشی مخالف عملیات بودند که اسامی آنها در اسناد و مدارک هست. در واقع این بحث فرماندهان نبود و یک بحث تخصصی اطلاعاتی بود! دو دیدگاه وجود داشت یعنی لو رفتن و لو نرفتن عملیات و معمولاً اتفاقاتی که قبل از عملیات می‌افتاد تقریباً بخشی از آن طبیعی بود! مثلاً بمباران‌ها و ثبت تیر دشمن. اینها طبیعی بود و من به جرأت می‌توان بگویم که منهای عملیات خیبر ما هیچ عملیاتی را نداشتیم که حفاظت و غافلگیری به طور کامل انجام شده باشد. خب با این فرآیند عملیات کربلای ۴ شروع شد! جالب هست که بدانید در محور شلمچه که قوی‌ترین، سخت‌ترین و حساس‌ترین محور عملیاتی ما با دشمن در طول جنگ بود و دشمن بیشترین توجه را داشت برای اینکه یک مسیر و یک معبر کاملاً باز به سمت بصره بود و نزدیک نقطه ما به بصره هم همین قسمت بود. بنابراین قوی‌ترین استحکامات و موانع دشمن در اینجا بود. وقتی کربلای ۴ شروع شد، یکی از موفق‌ ترین محورهایی که ما پیروزی به دست آوردیم و توانستیم در کوتاه‌ترین زمان ممکن خطوط دشمن را بشکافیم و در واقع جبهه دشمن را ساقط کنیم شلمچه بود. این هم علی‌رغم تصوراتی بود که عملیات لو رفته است! سوال اینجاست که اگر عملیات لو رفته چرا در شلمچه که سخت‌ترین جبهه است به این موفقیت بزرگ دست پیدا کردیم؟ این سوال اول! دوم هم در محور سمت چپ رودخانه کارون، یعنی سمت چپ قرارگاه قدس که قرارگاه کربلا و نوح هست، بخشی از نیروهای هر دو قرارگاه از رودخانه اروند عبور کردند و به ساحل دشمن رسیدند! یعنی به جاده فاو- بصره رسیدند و مستقر شدند. خب اگر عملیات لو رفته چرا اینها عبور کردند و جاده دشمن رو تصرف کردند؟ خب شاید این ایده مطرح شود که دشمن اینجا منتظر نیروهای ما بود؟ نه اصلاً همچنین چیزی نیست! ما جاده را گرفته بودیم و هیچ فشاری هم نبود. اما اشکالی که اینجا به لحاظ فنی وجود دارد که معمولاً در فرهنگ نظامی این رو عنوان می‌کنند که وقتی یک عملیاتی قرار هست انجام بشود ما یک تلاش اصلی داریم و و یک تلاش فرعی (پشتیبانی) مشکلی که ما اینجا بهش برخوردیم این بود که آن تلاش اصلی ما که باید انجام می‌شد و روبروی رودخانه کارون بود، این تلاش مواجه با هوشیاری دشمن می‌شود. اینجا هم باز این سوال پیش میاد که هوشیاری دشمن فقط مربوط به این نقطه هست؟! و دشمن این هوشیاری رو از قبل داشته؟ یعنی فرمانده دشمن یک فرد هوشیاری بوده و تحرکاتی دیده و متوجه این موضوع شده! ضمن اینکه عرض بکنم که محور جغرافیایی ما به لحاظ جغرافیایی یک محور سخت و پیچیده بود! یعنی اگر ما توی فاو از این سمت رودخانه حرکت می‌کنیم و بدون هیچ مانعی به آن سمت رودخانه می رسیم، اشکالش این است که اینجا دو سه تا جزیره متعلق به دشمن هست که باید این جزایر رو بگیریم و بعد به ساحل دشمن برسیم. یعنی از نظر جغرافیایی بسیار پیچیده است و از این نظر خیلی کار سختی هست. بنابراین این محور ما به مشکل برخورد! اعتقاد من این هست که اگر هوشیاری متعلق به کل دشمن بود، قاعدتاً اولین جایی که باید بیشترین مقاومت رو می‌کردند، شلمچه بود ولی ما از شلمچه به راحتی عبور کردیم. و همین عبور از شلمچه مبنای تصمیم گیری برای کربلای ۵ می‌شود. ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ ‌ادامه دارد کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۲۴ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ برای هیچ کدام از ما این رفتار وقیحانه و وحشیانه قابل هضم نبود. در باورمان عبارت «به اسیر کن مدارا» و مسلمان بودن آنها نقش بسته بود. از اوضاع جبهه ها بی خبر بودیم. این احتمال هم بود که در همین ایام، از رزمندگان ما شکستی متحمل شده بودند و روی ما عقده گشایی می کردند. شاید در مرامشان چیزی به اسم وجدان و انسانیت نبود. ممکن بود از بستگان این سربازان، کسانی در جنگ با ما کشته شده بودند و الان به خیال خودشان انتقام می گرفتند. هرچه که بود، همه این صحنه ها واقعیت داشت، چشمان ما می دید و ذهنمان ثبت می کرد. زد و بست عراقی ها که از تب و تاب افتاد به ما گفتند که لباس ها را از تنمان بیرون بیاوریم. چشمم که به پشت کمر دیگر اسرا می افتاد، دلم می‌خواست کور بودم و نمی دیدم. خط‌های اصابت کابل روی کمرشان درهم دویده و خیلی ها را خط خطی کرده بود. محل خوردن ضربات، ورم زیادی داشت و به حدی بالا آمده بود که خیال می کردی تعداد زیادی مار، پشت بچه ها در هم می لولند. پشت کمر اکثرشان سیاه و کبود شده بود. خون تازه داشت از محل ضربات بر زمین می‌چکید و در بعضی از زخم ها هم خشک شده بود. با دست به پشت خودم کشیدم و از بالا تا پایین را خوب لمس کردم. برای یک لحظه خیلی سوخت و دلم رفت. برامدگی هایش که ناشی از ورم بود، زیر دستم لمس می شد. دستم را که برداشتم و نگاه کردم، پر از خون تازه بود. معلوم شد که وضع خودم هم مثل بقيه بچه هاست. همه با بدنهای لخت، آماده شکنجه بعدی بودیم که گفتند: «اسرا بروند برای حمام. بعد از آن به همه لباس نو می دهیم و می روید داخل آسایشگاه. » یک آقای دکتر در بین ما بود. او گفت: «بچه ها کسی زیر دوش نرود. بدن شما گرم است. اگر آب حمام سرد باشد که احتمالا همین جور است و یک دفعه به بدنتان برسد، سنگ کوب می کنید و می میرید. فقط دست ها را خیس کنید و بمالید به سر و بدن.» ما اطاعت کردیم و به همین ترتیب به حمام رفتیم و بیرون آمدیم. جای ضربه ها در پشت کمرم خیلی درد داشت. با دیدن وضعیت خاص من، دلشان به حالم سوخت و اسپری بی حس کننده زدند. این کارشان باعث شد سوزش زخم ها چند برابر شود، اما چاره ای جز تحمل نداشتم. ---------- پانویس ----- در محوطه اردوگاه ده واحد جمام داشتم. هر نفر، چند روز یک بار توش میشد تا استحمام کند. تابشان ها معمولا اب فلم بود و باید یک سطل پر می کردیم و با خودمان می بردیم، آبگرمکن نفتی فقط كفاف چند نفر اول را می داد و بقیه باید زیر آب سرد خود را شستشو بدهند. بخاری که از بدن ها بلند می‌شد محیط حمام را کمی گرم می کرد. خبری از لیف و کیسه و صابون و شامپوهای جورواجور هم نبود. ----------- به همه یک دست لباس دادند و به طرف آسایشگاه‌ها هدایت شدیم. در مسیر رفتن، چشمم روی زمین بود، کثیف کاری گوسفندان نظرم را جلب کرد. با خودم گفتم: «احتمالا قبل از ما از اینجا برای پرورش دام استفاده می شده است تصورم این بود که ما اولین نفراتی هستیم که به اردوگاه وارد می شویم، ولی به محض باز شدن در آسایشگاه، چشمان حدود صد نفر از اسرای قدیمی تر، ورود ما را نظاره می کرد. عجیب بود که از آنها هیچ سروصدایی نمی آمد. تعداد نفرات ما تقریبا ۲۶ نفر بود که به جمع آنها اضافه شدیم. همزمان با غروب خورشید، روزهای پر ماجرا در اردوگاه تکریت ۱۱ شروع شد. در اولین قدم، تعداد هفت یا هشت عدد تیغ خودتراش آوردند که با آنها موهای زائد بدن و سر و صورت خود را بزنیم، حساب کردم و دیدم حدودا سهم هر چهار نفر، یک تیغ می شود. سر و روی خودم را نمی دیدم، ولی نگاهی که به بقیه بچه ها انداختم، بعضی‌ها محاسن و موی سرشان بلند بود و عده ای هم موهای سر و صورتشان اندازه‌ای معمولی یا کوتاه داشت. خیلی سخت نبود که آدم بفهمد چه پیش خواهد آمد. فکر کردن به بهداشت و اینکه مریض بشویم یا نه هم جز درگیر کردن ذهن و خودخوری کردن، هیچ فایده ای نداشت. همه دست به کار تمیزکاری شدند. تیغ ها روی دسته مخصوص خود بسته و محکم شد. -------- پاورقی ------- بچه‌ها با عزم و همتت مضاعفشان. اردوگاه را از این وضع بیرون آوردند، ابتدا محوطه اردوگاه را تر وتمیز و تسطيح کردند یک حوض کوچک با آجر و سیمان در محوطه بیرونی ساختند و به تدریج در کنار دیوار هر آسایشگاه باغچه های کوچکی درست کردند که در آن سبزی خیارچنبر و امثال اینها می‌كاشتند. بذر این گیاهان را عراقیها بنا به درخواست بچه‌ها از بیرون اردوگاه می‌آورد . ------------ قبل از اینکه نفر اول از هر گروه سه یا چهارنفره، شروع به تراشیدن کند برق تیغ چشم را می زد. وقتی او کارش را تمام می کرد، تیزی لبه تیغ کمتر شده بود. برای نفر دوم تراشیدن، سختی زیادی داشت. نفر سوم با یک تیغ کندشده، اصلاکار ساده ای نداشت، اما اصل مصیبت برای نفر آخر بود. از بخت بد، من هم نفر آخری شدم که باید موها را می تراشیدم
. دیگر نمی‌شد گفت که تیغی در کار است. یک تکه فلز صیقلی بود. یکی از اسرا آمد شامپو با خمیر ریش و از این چیزها در کار نبود. دست خود را خیس کرد و روی موهای سرم مالید. تیغ را در نقطه ای از جلوی سرم گذاشت و کشید. فقط چند شاخه مو از روی سرم جدا شد، دفعه بعد، حرکت تیغ روی پوست سر و صدای لغزیدن آن را حس کردم. انگار پوست و مو را باهم می کند و جلو می آمد. سوزش زیادی در سرم حس کردم که درد پا از یادم رفت. اشک در چشمانم آمد و گفتم: «اخوی! چه کار می‌کنی؟» دست از تراشیدن کشید و گفت: «تیغش خیلی کند شده، تقصير من نیست.» بلافاصله گفتم: «ول کن! اصلا نمی خواهم بزنی، همین جوری خوب است. بالاتر از کشتن که نیست. فوقش اگر موهایم را نتراشم، من را می کشند.» واقعا عصبانی شده بودم. دستم را روی سرم و در جایی که خیلی سوزش داشت، کشیدم. وقتی به آن نگاه کردم، همه انگشتانم خونی شده بود. مسئول آسایشگاه که جروبحث و عصبانیت من را دیده بود به طرفمان آمد. جثه نحیف و ضعیف شده مرا براندازی کرد و گفت به خدا قسم برای آنها کشتن تو خیلی راحت است. بعدش هم می‌گویند مجروح بود و بر اثر خونریزی و عفونت مرد. بگذار موهایت را بزند. تحمل کن!» با این حرفه مسئول آسایشگاه چاره ای نبود که اطاعت کنم. اشاره کردم تا آن برادر بیاید و کار زدن موها را تمام کند. ----- پاورقی ------- زدن موهای زائد در طول دوران اسارت به صورت یک روال و کاری اجباری بود تا پایان این دوران، هر پانزده روز یکبار به هر نفر فقط نصف تیغ می دادند که تمام موهای زائد و سر و صورت را بزنند. --------- 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂چو نور مهر تو تابید بر دلهای مشتاقان ز خود آهنگ حق كردند، بربستند محملها دل بی بهره از مهرت حقیقت را كجا یابد؟ حق از آیینة رویت تجلی كرد بر دلها... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 قسمت دوم 🔻خاطرات صوتی برادر آزاده جمشید عباس دشتی نشر فقط با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ محسن رضایی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 زمانی که عملیات کربلای ۵ انجام شد و نیروهای ما به سمت عراق رفتند، بچه‌ها یک سرتیپ عراقی که تا ساعت ۱۲ شب پیش زن و بچه‌اش بوده و به او گفته بودند که با هر وضعیتی شده به قرارگاه خود برسد، چون تیپ او از بین رفته بود را اسیر کرده بودند و با همان وضع او را آورده بودند. عملیات کربلای ۵ محصول فریب در کربلای ۴ بود. در ۴ روز ابتدایی عملیات کربلای ۴ شهدا ۹۹۱ نفر اعلام شد اما در روز چهاردهم یعنی ۱۷ دی ماه پس از آمارگیری نهایی مشخص شد ۹۸۵ نفر آمار نهایی شهداست. این درحالی بود که در کربلای ۵ ما سه تا چهار هزار شهید داشتیم. از مزایای عملیات‌های کربلای ۴ و ۵ این بود که جهانیان برای اولین بار فهمیدند، صدام نمی‌تواند دیواری در مقابل ایران باشد و پس از آن بود که قطعنامه ۵۹۸ صادر شد. اگر عملیات کربلای ۴ نبود کربلای ۵ نیز شکل نمی‌گرفت و دشمن به فاو حمله می‌کرد، اگر این اتفاق نمی‌افتاد جنگ تا به امروز ادامه داشت و غائله کویت و عراق شکل نمی‌گرفت. امروز نیروهای ما و عراق در پشت مرزها آماده جنگ بودند و پایان جنگ هم کمتر از آزادسازی سرزمین‌ها نبود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂