eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• من و آقا ولی هر کدام دو رکعت نماز در آن مکان مقدس (غار حرا) و بی نظیر خواندیم. از اینکه همان جایی ایستاده ایم که پیامبر ایستاده و همان جایی که پیامبر پا گذاشته است پا گذاشته ایم، احساسی پاک از عمق دل داشتیم. صف انتظار مشتاقان جهانی حضور در غار چندان مجال نمی دهد که بیشتر درنگ کنیم. نماز را خواندیم و بیرون آمدیم و کمی آن طرف تر بیرون غار، چشم انداز نورانی شهر مکه و کعبه در قلب آن، به وجد می آورد آدمی را. شهر یک پارچه نور است و نور و کعبه به نگینی می ماند که شهر آن را در آغوش گرفته است و اینجا قلب عالم است که به آسمان نور می دهد. با شروع مناسک حج، به قول آل احمد، خسی می شوی در میقات و قطره ای در اقیانوس عرفات. محرم بودیم و لذت این احرام ناگفتنی است. در اینجا خطوط قرمز بندگی قدم به قدم همراه توست و اگر تو لحظه ای کوتاهی کنی یا قدمی کمتر یا بیشتر برداری اعمالت باطل می شود. اینجا شکوهی در تو می دواند تا فقط بنده باشی و در بنده بودنت با بی همتای عالم چانه نزنی، این است رسم بندگی و عاشقی. از مشعر که به منا می آیی، جاده ای این دو را از هم جدا می کند و تا وقتی آفتاب سر نزده تو حق نداری از این طرف به آن سوتر بروی. عرفات آوردگاه معرفت است تا تو خود را بیابی چنان که آدم و حوّا(ع) خود را یافتند. حال و هوای ملکوتی دعا، چنان روح فزاست که جانت را تا به آسمان می رساند. برای سهولت رسیدن، معمولاً حجاج یک روز زودتر به عرفات وارد می شوند. با اتوبوس، شبانه به طرف مشعرالحرام حرکت کردیم. به جهت ازدحام بیش از حد حجاج، باید بقیه راه را پیاده به ابتدای بزرگ راه منا وصل می کردیم. و از مشعر به منا می‌شتافتیم. تمام شب بچه ها مشغول راز و نیاز و دعا وگریه بودند و تو گویی آنان در کندوی زنبور عسلی هستند که شهد معرفت از زبانشان بر کندوی زندگی شان می ریزد. شبانه سنگ ها را جمع کردیم و پیدا کردن سنگ در آن محشر عظیم مثل یافتن دُرّ و مروارید است در بیابان پُر سنگ! فردای صبح آن روز به منا رفتیم. دوستان با تجربه گفتند: اگر حال و توانش را دارید همین الان برویم و رمی کنیم، زیرا بعد از استراحت ازدحام زیاد می شود و کار خیلی مشکل می شود.... به جمره اول رسیدیم. روحانیون سفارش کرده بودند که از طبقه پایین و از نزدیک سنگ ها را پرتاب کنیم. من و ولی به ستونِ شیطان نزدیک و نزدیک تر شدیم. حالا به خوبی از خوردن سنگ ها به هدف مطمئن می شدیم، اما از عقب تر هم این امکان وجود داشت! در این نقطه هم سنگ می زدیم و هم می خوردیم! سنگ های نفرات عقبی به ما می خورد و ما خود نیز ستون شیطان شده بودیم! در این ازدحام ناگهان سنگی بر پیشانی بلند من نشست و خون کمی جاری شد. نمی دانم شاید قلبم شکست و باید که برخودم نهیب می زدم که نکند تو هم شیطان باشی! نکند وسوسه های رنگ رنگِ زندگی بر استوانه جانت بنشینند و تو پیرو شیطان باشی...! به سرعت سنگ ها را پرتاب کردم تا از آن معرکه جان سالم به در ببرم. به سرعت و زحمت از آن ازدحام سنگ و آدم بیرون آمدم و دست چپ را روی پیشانی گذاشتم تا خون جاهای دیگر را نجس نکند. فردا به جلو نرفتیم و از همان عقب هدف می گرفتیم و رد سنگ را تا برخورد به هدف دنبال می کردیم. سه روز توقف در عرفات و انجام حَلق، یعنی سرتراشیدن و سپس ذبح قربانی به تاسّی از حضرت ابراهیم (ع) مناسک بعدی بود. باید حَلق می کردیم. موهای سر من نرم بود و کم، ولی موهای حاج ولی خیلی زبر بود، برای همین سر او از سر من خونی تر شد. ماشین های قدیمی و تیغ تیز و دست ناشی، ثمره اش خونین و مالین شدن کله مردان در عرفات بود که آن هم زیبایی خودش داشت. در حج باید از همه چیزت می گذاشتی، جای زیبایی موی سرت! بعد از تقصیر و حَلق برای انتخاب قربانی به قربان گاه رفتیم. دو تا گوسفند چاق و چله انتخاب کردیم. حاج ولی بچه روستا بود و به فن قصابی آشنا، او دو گوسفند را قربه" الی الله قربانی کرد. برای طواف و طواف نساء و نماز طواف باید به مسجدالحرام مشرف می شدیم. در همه مناسک توجه داشتیم حتی المقدور به کسی برخورد نکنیم. کسی را هل ندهیم و حالا همین روش در طواف و ارتماس حجرالاسود در نظرمان بود. خواستم از برآمدگی های لبه کعبه که به آن شاذُرون می گویند، کمک بگیرم تا نوبتم به حجرالاسود برسد، ولی دیدم با این کار برای اعمال دیگران مزاحمت ایجاد می شود. راهی اندیشیدم! خودم را رها کردم. آرام آرام و بدون فشار به نرمی حرکت آب خود را به کناره دخانه خدا رساندم و رود جمعیت مرا به یک متری حجرالاسود رساند. شرطه ای کنار در و حجر به وسیله دستگیره ای پارچه ای آنجا ایستاده بود و مثل ضبط صوت می گفت: حرام! حرام! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂 🔸 رحم الله والدیک •┈••✾💧✾••┈• به اسارت كه درآمديم، همه‌مان را در يك جا جمع كردند. يكی از رزمندگان اسير كه در جبهه از خود شجاعت فراوانی نشان داده و تقريباً مسن‌ترين افراد در آن جبهه بود، احساس تشنگی كرد و از سرباز عراقی كمی آب خواست. عراقی‌ها در آن شرايط در به در دنبال ايرانی‌های عرب می‌گشتند تا اطلاعات بگیرند. وقتی رزمنده‌ پير گفت ماء، عراقی‌ها دور او جمع شدند. يكی از آن‌ها كه چند كلمه فارسی می‌دانست، گفت: انت عربی دانست؟ پيرمرد گفت: نه به خدا؛ تنها همين يك كلمه را دانست. بعد از كمی جرّ و بحث افسر عراقی دستور داد كمی آب برايش آوردند. وقتی پيرمرد آب را نوشيد، رو به عراقی ها كرد و گفت:«رَحِمَ الله والِدَيْكَ» (رحمت خدا بر پدر و مادرت ) اين جمله را پيرمرد از مجالس فاتحه و روضه ياد گرفته بود. در اين جا بود كه افسر عراقی با خشم فرياد زد: « والله انت عرب » پيرمرد دستپاچه جواب داد: باور كنيد تنها همين را دانست. بعد حسابی او را كتك زدند تا اقرار كند. ولی وقتی با انكار پيرمرد روبه رو شدند، او را رها كردند. يكی از برادران به شوخی به او گفت: تو را به خدا تا همه‌ ما را به كشتن نداده‌ای، اين قدر عربی حرف نزن. پيرمرد كه حسابی از جريان پيش آمده و حرف برادرمان ناراحت شده بود، تا شهر العماره‌ عراق كلامی نگفت و جان همه ما را نجات داد. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 1⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 چند نفر افراد نسبتا مسن که گویا از طرف بسیج اعزام شده بودند، مسئول نظافت سوله و دستشوئی ها و سایر قسمت ها بودند. شب‌ها در گوشه و کنار سالن روی پتو می خوابیدند. یک سرباز وظیفه هم، مسئول نظافت اتاق پزشکان و درست کردن چای و شستن ظرف های غذا بود. یکی از آنها چون متأهل بود، پنج شنبه و جمعه ها مرخصی داشت. صبح پنج شنبه که می‌شد به ما می گفت: «من دارم میرم مرخصی خرج راه و پول سوغاتی من رو بدید.» دوستان هم نفری ده تومان به او می دادند. یک روحانی هم آنجا بود که بسیار جوان به نظر می رسید. حداکثر بیست سال داشت. هنوز ریش و سبیل در نیاورده بود. جوان خوش مشرب و مهربانی بود. گاهی شبها به اتاق ما می آمد. یک ساعتی می نشست و با هم از مسائل مختلف صحبت می کردیم. یک فرد چهل، پنجاه ساله ای هم بود که تقریبا یک شب در میان با یک گونی جلوی در اتاق می آمد. پس از سلام و احوال پرسی چند قوطی کمپوت و آب میوه همان دم در می گذاشت، خداحافظی می کرد و می رفت. گویا مسئول پخش دسر در قسمتهای مختلف بود. روز بعد از ورودمان هوا آفتابی بود. صبح لباس پوشیده و از سوله خارج شدیم. حدود یک کیلومتر از سوله تا قسمت ورودی راه بود. دو تپه نسبتا کوتاه نزدیکی آن درست کرده بودند. روی هر یک مسلسل ضدهوایی مستقر بود ولی کسی پشت مسلسلها نبود. اطراف تپه تعداد زیادی پوکه های خالی گلوله های ضدهوایی ریخته بود. فضای محوطه به قدری پر از قطعات منفجر شده خمپاره و گلوله توپ بود که شاید در هر متر مربع آن حدود ده بیست تا از قطعات و پره قسمت عقب خمپاره ریخته بود. سراسر آن منطقه شاید به وسعت چند کیلومتر مربع، مملو از این قطعات بود و نشان از نبردهای سنگینی می‌داد که قبلا در آن منطقه به وقوع پیوسته بود. یک گودال بسیار بزرگ و عمیق شاید به طول سیصد، عرض دویست و عمق سی، چهل متر وجود داشت که نمی دانم به چه علتی حفر کرده بودند. داخل آن مقدار زیادی آب باران جمع شده بود. تعدادی مرغ دریایی نیز روی آبها نشسته بودند. گاهی پرواز می کردند و دوباره به جای خود باز می گشتند. خلاصه تفریح و گردش روزانه ما در محوطه بود. مدتی کنار این گودال آب به تماشای مرغان دریایی وقت می گذراندیم. ولی از حمله هوایی و یا گلوله باران هیچ خبری نبود. یکی از بچه ها نیز چند عکس از گروه گرفت. بیشتر مراجعین ما سربازان بودند که سرما خوردگی و یا بیماریهای خفیف دیگر داشتند. پزشکان عمومی درمانگاه آنها را معاینه کرده و برایشان دارو تجویز می کردند. پادگانی در چند کیلومتری ما بود که مقر این سربازان بود. چون اما بارندگی بود و جاده لغزنده، چندین بار تعدادی مجروح در اثر چپ شدن خودروها به سوله اوردند. همان طور که راننده آمبولانس گفته بود راننده ها ناشی بودند و رعایت نمی کردند. بیشترشان ضربه مغزی یا دچار شکستگی اندام ها شده بودند. پس از کمکهای اولیه آنها را به اهواز می فرستادیم، یکی دو بار پادگان مزبور مورد حمله قرار گرفت. چند مجروح به بیمارستان آوردند و برخی از آنها جراحت چندانی نداشتند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔶 جنگ نامردی سردار صفوی کتاب از جنوب لبنان تا جنوب ایران .. درباره دلاورمردی‌ها و رشادت‌های اقوام لر می‌گوید: یک روز که در ستاد عملیات جنوب حضور داشتم، اتوبوسی از دلیرمردان لرستان با لباس‌های زیبای محلی و کلاه‌های نمدی با انواع تفنگ‌های برنو لوله‌بلند و لوله‌کوتاه و ام‌یک وارد ستاد عملیات جنوب شدند. رئیس آنها با همان لهجۀ زیبای لرستانی رو کرد به من و گفت: «ما آمده‌ایم عراقی‌ها را از خوزستان بیرون کنیم.» من به برادر حجازی مسئول اعزام نیرو گفتم: «وضعیت اعزام این برادران را به خطوط نبرد مشخص کنید.» برادر حجازی آنها را به جبهۀ سوسنگرد اعزام کرد، اما بعد از گذشت یک روز از اعزام آنها، خبر آوردند که برادران لرستانی به ستاد بازگشتند و رئیس آنها گفته است: «آقا، اینجا جنگ، جنگ نامردی است، عراقی‌هااز دور ایستاده‌اند و با گلولۀ توپخانه ما را می‌زنند، بهتر است ما را به یک جایی بفرستید که جنگ مردانه باشد.» برادر حجازی آنها را به جبهۀ شوش اعزام کرد. آنها هم در تپه‌های غرب رودخانه کرخه و غرب شوش مستقر شدند. پس از گذشت دو هفته که من به محورهای مختلف عملیاتی سر می‌زدم، به محور عملیاتی شوش رفتم، فرمانده آن محور به من گفت: «در یکی از سنگرهای خط مقدم این محور، یک رزمنده لرستانی باصفا و بانشاطی حضور دارد و بهتر است که او را از نزدیک ببینید.» به اتفاق او رفتم، دیدم یکی از همان مردهای غیور لرستانی با کلاه نمدی و ابروهای پرپشت با همان تفنگ برنو بلند دوربین‌دار، راحت و آسوده در سنگر به طرف دشمن نشانه‌گیری می‌کند، در حالی که یک کتری چای با مقداری نان خشک و یک پاکت سیگار هم در کنارش بود ، ولی با حوصله و دقتی بسیار، سر عراقی‌ها را در آن سوی خاکریز هدف قرار می‌داد و تیرهایش به خطا نمی‌رفت. بچه‌های مستقر در این محور می‌گفتند او روزانه 3 تا 5 عراقی را شکار میکند ... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 استراتژی دفاع متحرک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 در این شرایط عراق در نظر داشت که ابتدا از پیشروی رزمندگان اسلام ممانعت به عمل آورده و سپس مبادرت به عقب راندن آنها نماید. لذا پس از آنکه به این نتیجه رسید که پیشروی نیروهای ایرانی در منطقه متوقف شده است و تنها اقداماتی در جهت تثبیت مواضع صورت می گیرد، بدون نگرانی از ادامه پیشروی نیروهای خودی در فاو، "استراتژی دفاع متحرک" را در دستور کار خود قرار داد. تحلیل خبرگزاری رویتر در این باره چنین است: عراق پس از آنکه با ضد حملات مکرر نتوانست ایرانی‌ها را از فاو بیرون کند، استراتژی خود را تغییر داده و نیروهای آن برای اولین بار از زمان عقب نشینی از خاک ایران در سال ۱۹۸۲، از مرز ایران عبور کرده و بخش‌هایی از خاک ایران را به اشغال در آورده اند. عراقی‌ها همچنین نسبت به این مسئله واقف بودند که در وضعیت موجود، عامل مؤثر در تغییر موازنه در جنگ، باز پس گیری فاو می باشد، بر این اساس، استراتژی دفاع متحرک نهایتا بدین منظور طراحی شده بود که در مرحله بعد منجر به عقب راندن نیروهای ایران از فاو شود. اظهارات دولتمردان عراقی در این زمینه می تواند بسیار گویا باشد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جمعیت هُل می دادند تا بتوانند حجر را ببوسند و ارتماس کنند. در این وانفسای فشار، یک نفر سیاه پوست با قامتی بسیار بلند و بازوانی قوی جلو آمد. او آرنج هایش را به کناره ها فشار می داد و جمعیت را کنار می زد و جلو می آمد. خیلی مسلّط، سر بر داخل محفظه حجر کرد و دیگر بیرون نیامد. همچنان جمعیت هل می داد و همچنان شرطه می گفت: حرام! حرام! گفتم: چیه حرام حرام؟ این آقا اینجا را گرفته و بیرون نمی آید! حالیش شد نشد، توجه کرد نکرد، نمی دانم و سرش را برگرداند! چاره نبود، گفتم: خدایا ببخش! تکیه ام را به خانه دادم و پایم را گذاشتم روی کمر مرد سیاه پوست و با قدرت تمام فشارش دادم. با فشار من، او بیرون آمد و هم زمان فضایی خالی ایجاد شد. سریع از فرصت استفاده کردم و جای او را گرفته، دست ها را حایل اطراف حجر کردم و خواستم سرم را داخل ببرم تا سنگ را ببوسم. فشار به قدری زیاد بود که سینه ام داشت خُرد می شد، موج جمعیت چندبار سرم را از داخل محفظه به چپ و راست کرد. دست هایم دیگر توان ماندن نداشت. به هر کیفیت سنگ را بوسیدم، اما حالا گیر افتاده بودم و نمی توانستم بیرون بیایم. دست هایم را روی محفظه نقره ای حجرالاسود متمرکز کرده و با قدرت تمام به بیرون فشار می دادم. کنج کعبه سینه ام را به سختی فشار می داد. تنگی نفس گرفته بودم. راه گریزی نبود. جمعیت مرا به سنگ چسبانده بود و رهایم نمی کرد... شاید نباید آن مرد سیاه پوست را آن طور از سنگ دور می کردم! جمعیت متراکمِ مشتاقِ هُل دهنده، هیچ منفذی نداشت. به ناچار هم زمان با فشار به طرف عقب، مثل آبی که ناگهان در زمین فرو می رود، نشستم و از لا به لای پاها و کنار شاذروان خودم را به طرف در خانه خدا کشیدم و از آنجا سر برآوردم و نفسی عمیق کشیدم. بیرون که آمدم به خودم بارک الله گفتم که آن مرد سیاه پوست را با فشارم نجات داده بودم. در واقع او می خواست بیرون بیاید، اما فشار جمعیت او را به سنگ سیاه چسبانده و میخ کرده بود! قرار من با حاج ولی بعد از اقامه نماز صبح، کنار چاه زمزم (اکنون روی چاه پوشیده است و نشان بیرونی ندارد) و باب الفتح بود‌. آن روز نمی دانم چه طور شد که حاج ولی زودتر رفت و سر قرار نماند. بعد از نماز جماعت صبح پشت مقام حضرت ابراهیم(ع) قرار گرفتم تا نمازی بخوانم. تا قامت بستم، یک نفر مثل درخت آمد چسبید جلوی من. دیگر نه می توانستم رکوع بروم و نه سجده. عقب که پر بود. فقط حمد و سوره را خواندم و ایستادم. کاری نمی توانستم بکنم، ولی او راه بندگی مرا سد کرده بود! نماز را شکستم و سری تکان دادم و به او گفتم: خدا خیرت بدهد، تو جای مرا گرفتی این چه نمازی است؟ همچنان ناراحت بودم که جوانی سبزه رو و زیبا و متین به من رسید و پرسید: ایرانی؟ گفتم: نَعم، نَعم. - اَنا یونُس مِن حِجاز. دست دادیم و حال و احوال و سلام و علیک. او فکر کرد که من عربی بلدم و سر صحبت را باز کرد، اما من متوجه نمی شدم چه می گوید و چه می خواهد. من دست او را دوباره گرفتم و با اشاره و کلمه صَبر صبر خواستم که صبر کند. می خواستم یکی از بچه ها را پیدا کنم و با او حرف بزند. خوش بختانه یکی از دوستان کاروان رسید و پرسید دنبال چه می گردم و من ماجرا را گفتم. او پرسید: انگلیسی بلد است؟ گفتم: نمی دانم. او عربی صحبت می کند. خوشبختانه او انگلیسی بلد بود و گفت: من پرفسور یونس.‌‌... (متاسفانه نام کامل او را فراموش کرده ام.) هستم و دو کتاب امان خمینی را می خواهم. اگر ممکن است برای من تهیه کنید. دوست مترجم از من پرسید: مگر می توانی این کتابها را پیدا کنی؟ همین جوری گفتم: آره پیدا می کنیم! - چه جوری؟ - به او بگویید بیاید همین جا، باب الفتح، امروز ساعت ده! خداحافظی کردم و دوان دوان به منزل رفتم. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شیرزنان دفاع مقدس 🔸مخالف با حضور دوستان و بستگان نزدیک در منزل ما جمع شدند تا برای خروج از شهر تصمیم بگیرند. من در مقابل پدرم ایستادم و گفتم که همراه شما نمی آیم. چون دختری بودم که از لحاظ اخلاقی و درسی زبانزد فامیل بودم. پدرم به خاطر نافرمانی سیلی محکمی به صورتم زد. بعد از این جریان از خانه خارج شدم اما مخالفت با حضور زنان و دختران در خرمشهر تنها به خانواده ها محدود نمی گشت. بلكه بسیاری از فرماندهان و رزمندگان مرد نیز با این حضور موافق نبودند. ترس از اسارت عمده دلیل آنان برای این مخالفت بود. راوی: ن. نجار http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 2⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 در طی مدت دو هفته که آنجا بودم شاید چهار، پنج عمل جراحی داشتم. ترکش ها به سینه و شکم مجروحین اصابت کرده بود. یک بار هم آقای زرلقی عموی خود را از دزفول آورد که فتق داشت. فتق او را عمل کردم. یک آپاندیسیت هم عمل کردم و بقیه کار ما تقریبا به قول آقای زرلقی بخور و بخواب و گردش در محوطه بود. پس از دو هفته یک روز صبح آقای زرلقی به ما گفت وسایل خود را جمع کنیم می خواهند ما را به محل دیگری ببرند. دکتر فرهادی پرسید: می خواهیم به اهواز برویم؟» گفت احتمالا، او هم بسیار خوشحال شد. فورا به حمام رفت. ریش خود را تراشید و شاد و شنگول منتظر نشست. شروع به بذله گویی کرد. من گفتم: «فکر نمی کنم ما را به اهواز ببرند. احتمالا عملیاتی در پیش است و ما را به آنجا ببرند.» گفت: «نه، قانون اینجاست که هر کس دو هفته در جزیره مجنون کار کند، دو هفته دیگر را به اهواز می فرستند.» . ظهر ناهار به ما چلو مرغ دادند. شنیده بودم که هر وقت عملیاتی در پیش است غذا مرغ و برنج می دهند. دکتر فرهادی بی صبرانه منتظر بود. من هم ساک خود را آماده کرده بودم، ولی خبری از رفتن نبود. بعد از ناهار یکی دو ساعت خوابیدیم. بعدازظهر از سوله بیرون آمدم. چند دستگاه اتوبوس در محوطه ایستاده بود. بقیه پرسنل هم همگی لباس پوشیده و ساک به دست، گوشه کنار نشسته یا ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند. شاید جمع گروه آن بیمارستان، بیش از پنجاه یا شصت نفر نبود. البته یکی دو پزشک عمومی و دندان پزشک را در محل باقی گذاشتند. من به دکتر فرهادی گفتم: «اگر قرار است به اهواز برویم، پس چرا کل بیمارستان را بسیج کردند. فکر نمی کنم ما را به اهواز بفرستند.» قبل از حرکت با یکی از پرسنل که در قسمت اتوکلاو کار می کرد صحبت کردم. گویا از مدت ها قبل در آن منطقه بود. پرسیدم: «ما را به اهواز می برند؟» گفت: «خبر ندارم، ولی فکر می کنم عملیاتی در پیش است و از نظر امنیتی، محل آن را به کسی نمی گویند. فقط فرمانده و شاید معاونین او بدانند که به کجا می رویم. به هر حال از جاده ای عبور می کنیم و به یک چهار راه می رسیم. اگر ماشین به طرف چپ رفت به اهواز می رویم ولی اگر مستقیم رفت به شلمچه می رویم.» منتظر بودیم که چرا حرکت نمی کنیم. بعدا فهمیدیم که منتظر تاریک شدن هوا هستند. نزدیک غروب به پرسنل گفتند سوار اتوبوس ها بشوند. من و دکتر فرهادی را آقای زرلقی سوار اتومبیل خود که یک لندرور بود کرد و بقیه سوار اتوبوس ها شدند. خلاصه گروه به حرکت در آمد. اتومبیل آقای زرلقی جلو بود و اتوبوس ها هم به دنبال آن می آمدند. خیلی آهسته رانندگی می کرد. بالاخره به چهار راه مورد نظر رسیدیم و دیدیم اتومبیل مستقیم به حرکت ادامه داد. من به دکتر فرهادی که هنوز تا آن لحظه خوشحال بود، اشاره کردم و گفتم به اهواز نمی رویم. پس از چند کیلومتر آقای زرلقی به ما گفت که به شلمچه می رویم. امشب قرار است ایران به عراق حمله کند و بصره را تصرف کند. چند کیلومتر دیگر که رفتیم، سر یک سه راهی به سمت چپ پیچیدیم. هوا کاملا تاریک شده بود که رسیدیم. ما را داخل یک سوله که در و پیکر نداشت بردند. مثل یک تونل کوتاه بود. آقای زرلقی گفت کمی در آن محل استراحت کنیم تا بعد ما را به بیمارستان اصلی ببرد. بقیه پرسنل را با خود بردند. پس از چند دقیقه، چند اتوبوس دیگر آمد. تعدادی دکتر را به آن محل آوردند. دکتر اخلاقی هم جزء آنها بود. خلاصه حدود یک ساعت یا بیشتر که گذشت، تعداد پزشکان به سی یا چهل نفر رسید. سوار اتوبوس ها شدیم. حدود یک ربع ساعت، البته با سرعت کم در راه بودیم. ما را به بیمارستان امام حسین(ع) بردند که لابه لای تپه های خاکی قرار داشت و از بیرون اصلا مشخص نبود که بیمارستانی آنجا وجود دارد. تازه آن را ساخته بودند. یک لایه بتون روی سقف داشت و روی آنها را با خاک پوشانده بودند. با خاکریزهای متعددی که اطراف آن بود، تقریبا تشخیص آن از بیرون بسیار مشکل بود. هنوز عده ای از کسانی که بیمارستان را آماده می کردند، مشغول کار بودند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خواب دیدن ممنوع! •┈••✾💧✾••┈• 🔻 شب هنگام بود که یکی از برادران آسایشگاه از خواب پرید. سرباز عراقی هم که پشت در بود، بلافاصله داد زد: چی بود؟ آن برادر گفت: هیچی، خواب دیدم! سرباز عراقی اسم او را پرسید و روی یک برگه کاغذ نوشت. فردای آن روز به سراغ آن بنده خدا آمدند و سایر برادران آزاده را هم جمع کردند و از او پرسیدند: شما به چه حقی خواب دیده‌اید؟! برادر اسیرمان گفت: دست خودم نبود، خواب می‌دیدم که از خواب پریدم! درجه‌دار عراقی که عصبی و ناراحت بود، با حالتی تهدیدآمیز گفت:‌ از این به بعد احدی حق خواب دیدن ندارد و اگر هم خواب دید، حق ندارد وسط خواب بپرد! با اعلام دستور جدید، یعنی «خواب دیدن ممنوع!» همه بچه‌ها خندیدند و تا مدت‌ها بعد هم این موضوع اسباب تفریح و سرگرمی ما بود. •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 استراتژی دفاع متحرک عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 معاون صدام، طه ياسين رمضان در زمینه بازپس‌گیری فاو گفته است: عراق برای باز پس گرفتن فاو در موقعیتی مناسب، طرحی را تهیه کرده و نیروهای عراقی از مرحله دفاع به مرحله تهاجم منتقل شده اند.» در تاریخ۱۲/۲۳/ ۱۳۶۴ تحرکات نظامی عراق در چارچوب استراتژی دفاع متحرک با حمله به منطقه عملیاتی والفجر ۹ آغاز شد و به دنبال پیروزی نیروهای عراق در این منطقه و کسب روحیه حاصل از این موفقیت، تهاجم به سایر مناطق گسترش بافت، طی این مدت عراق به منطقه عمومی پنجوین (۱۳۶۴/۱۲/۲۹ )، ارتفاعات دربنديخان (۱/۱۰،۱۳۶۵)، منطقه شرهانی ( ۱۳۶۵/۱/۱۸ ) ارتفاعات سومار (۱۳۶۵/۱/۲۲ )، ارتفاعات منطقه سيد كان (۱۳۶۵/۲/۴ )، جزیره مجنون (۲/۶/ ۱۳۶۵)، منطقه فکه (۱۳۶۵/۲/۱۰ )، منطقه پیچ انگیزه (۱۳۶۵/۲/۱۹) ارتفاعات حاج عمران (۲۴ /۲/ ۱۳۶۵) و منطقه عمومی مهران ( ۱۳۶۵/۲/۲۷) حمله کرد. انتخاب این مناطق برای حمله از سوی عراق، با این برداشت و درک نظامی طراحی شده بود که نیروهای ایران پس از عملیات فاو فاقد سازماندهی لازم می باشند و در صورتی که نیروهای عراقی در جبهه های مختلف به صورت جداگانه مبادرت به تهاجم نمایند ایران توان لازم برای پاسخگویی نخواهد داشت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۰۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• حاج ولی خواب بود. بیدارش کردم و قصه حاج یونس پرفسور را گفتم. گفت: حاج محسن من خوابم می آید، خودت کار تراشیدی، خودت انجامش بده. - تو مسلمانی! این جوری می خواهی انقلاب را صادر کنی؟ این بنده خدا پرفسوره، شیعه اثناعشریه، می دانی شیعه در عربستان یعنی چه؟ بالاخره با غرغراز رخت خوابش کند و با هم به طرف بعثه رفتیم تا شاید کتابها را برای یونس پیدا کنیم. با خودم گفتم خدا کند مثل بعثه مدینه، سر کار نرویم! در بعثه از ما پرسیدند: این کتابها را برای چه کاری می خواهید؟ داستان را گفتیم و آن حاج آقای محترم ما را به خانه ای در کنار مسجد جنّ راهنمایی کرد و گفت: آنجا ساختمان اداری نیست، شما را راه نمی دهند. در می زنید و می گویید فلانی را می خواهیم و به او هم بگویید که من شما را فرستاده ام.(متاسفانه اسم کتابها و آن دو نفر را به یاد ندارم. به گمانم یکی از کتاب ها تحریرالوسیله عربی حضرت امام بود.) به آنجا رفتیم. در زدیم و جالب بود که ما را با خوش رویی تمام به داخل دعوت کردند و ما تمام ماجرا را گفتیم. علاوه بر آن دو کتاب، چند جلد و عنوان و چند پوستر گلاسه عکس بسیار ظریف و زیبا از حضرت امام خمینی را در روزنامه ای پیچیدند و به ما هدیه دادند و تاکید کردند که مراقب باشیم شرطه ها مشکوک نشوند. علاوه بر روزنامه، کتابها را جداگانه در مقوا پیچیدیم تا معلوم نشود کتاب است. حاج ولی گفت: من خسته ام خودت ببر و بده. گفتم: من جلو چشم شرطه ها که نمی توانم اینها را ببرم داخل مسجدالحرام. می‌گیرند می شود گرفتاری. با هم تا مسجد می رویم. تو بیرون بمان تا یونس را سر قرار پیدا کنم بیاورمش بیرون و کتابها و عکس ها را تحویلش بدهیم. همین کار را هم کردم و او را سر قرار پیدا کردم. دست های خالی ام را که دید، گفت: کُتُب وِین؟ با لبخند به او فهماندم که همراهم بیاید. از دور به حاج ولی هم اشاره کردم بیاید. از بازار به کوچه ای خلوت و دنج رفتیم. با لبخند و لذت تمام کتابها و عکس ها را به او تحویل دادیم و گفتیم: فی امانِ الله! من و حاج ولی بسیار خوشحال بودیم که آن کار بزرگ صدور انقلاب را با موفقیت به انجام رسانده بودیم. صبح های خلوت و خنک از منزل بیرون می آمدیم و پس از رمی جمرات نماز صبح را در مسجد خیف به جای می آوردیم. در برگشت، خیل جمعیت تازه می رفتند برای سنگ زدن. ما به طنز به مسجد خیف، مسجد خواب می گفتیم. نوای الله اکبر که نواخته می شد انبوه جمعیت خوابیده در مسجد بیدار می شدند، وضو نگرفته نماز می خواندند و سریع تا جایشان را کسی نگرفته و خواب از چشمشان نپریده، افقی می شدند و دوباره خواب! خواندن نماز مستحبی در مسجد خیف مصیبتی بود! باید صدتا عفواً عفواً می گفتی تا لا به لای پاهای دراز شده آدم های خوابیده جایی پیدا کنی برای نماز. برای همین به آنجا می گفتیم مسجد خواب! روزی در جماعت صبح مسجد خیف حاضر بودم. به سنّت نبوی شیعی دست هایم افتاده بود و امام جماعت داشت آیاتی طولانی به جای سوره اول می خواند. بغل دستی من که سنّی مذهب بود، دست درازی کرد و دست راست و چپ مرا گذاشت روی هم. بدون اینکه کار اضافه ای بکنم و نمازم باطل شود، دست ها را انداختم. طرف فرصت نکرد دوباره دست درازی کند و رکعت اول را به سلامت خواندم. در رکعت دوم مجدد دو دست مرا به ترتیب گذاشت روی هم‌. منعش نمی کردی نماز را قطع می کرد و برای من توضیح می داد که باید چه کار کنم. دست ها را انداختم. دوباره دو دستم را روی هم گذاشت، خنده ام گرفته بود. او ول کن نبود، من هم! دست ها را انداختم و سه باره دست های مرا تکتّف (در اصطلاح فقهی اهل سنّت که البته آن هم بین خودشان محل اختلاف است، دست ها را در هنگام قرائت حمد و سوره و تسبیحات روی هم می گذارند. این کار بدعت و ساخته خلیفه دوم است و از نظر فقه شیعی موجب بطلان نماز می گردد.) کرد و فشار محکمی به آنها داد که یعنی دست ها را ول نکن! چاره نبود رکعت دوم را به سنّت اهل سنت خواندم. نماز که تمام شد، بلند شدم و نماز را با دستان افتاده اعاده کردم. او همچنان به من نگاه عاقل اندر سفیه می کرد، زیرا به زعم او من نماز باطل می خواندم! (گاهی امامان جماعت پس از حمد، آیات سجده دار می خواندند و جمعیت وسط قرائت باید به سجده می افتادند و ما هم طبق فتوای امام و سایر فقها تبعیت می کردیم.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
4_702924891808072016.mp3
717K
‍ 🍂 نواهای ماندگار حاج صادق آهنگران 💠 سروده زیبایی در سالگرد شهدای هویزه پاسداران رزمنده قهرمان                        سرفراز از شما دشت آزادگان لاله گون از شما دشت آزادگان                 لاله گون از شما دشت آزادگان پاسداران رزمنده قهرمان                        سرفراز از شما دشت آزادگان لاله گون از شما دشت آزادگان                 لاله گون از شما دشت آزادگان جان نثاران قرآن و اسلام ودین                   افتخار آفرینان ایران زمین مکتب از خون شما پرتوان                                     مکتب از خون شما پرتوان            پاسداران رزمنده قهرمان                        سرفراز از شما دشت آزادگان لاله گون از شما دشت آزادگان                 لاله گون از شما دشت آزادگان از دلیری و مردانگی شما                           مرز و بوم وطن شد ز ظلمت رها لاله رسته در جبهه از خونتان                      لاله رسته در جبهه از خونتان پاسداران رزمنده قهرمان                        سرفراز از شما دشت آزادگان لاله گون از شما دشت آزادگان                 لاله گون از شما دشت آزادگان قتلگاه شما کربلای وطن                           خونتان چون حسین شد به جای کفن سرخ شد روی تاریخ از روی تان                سرخ شد روی تاریخ از روی تان http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 3⃣7⃣ 🔹 دکتر ایرج محجوب ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻 در محل جدید همه در حال آماده شدن بودند. اتاق های عمل را آماده می کردند. سوله بزرگی در آنجا بود، شامل پنج اتاق عمل که توسط نایلون های ضخیمی از هم جدا می شد و دیواری بین آنها نبود. یک سالن بزرگ داشت که در حقیقت اورژانس بیمارستان محسوب می شد. حدود چهل تخت به فواصل مختلف آنجا گذاشته بودند. دو یا سه حمام هم در طرف دیگر بود. چند سوله دیگر که از داخل بیمارستان به آن راه داشت، خوابگاه پرسنل بود. تشک‌ها با پتو و بالش به صورت مرتب روی زمین چیده شده بود. نزدیک اتان عمل. اتاق بزرگی با چند اتوکلاو مجهز برای استریل کردن وسایل جراحی وجود داشت. اتاق دیگری در کنار اتاق های عمل بود که در حقیقت برای اتاق ریکاوری در نظر گرفته بودند. مجروحین بعد از عمل تا به هوش آمدن کامل، آن جا تحت نظر قرار می گرفتند. یک داروخانه هم در گوشه سالن اورژانس وجود داشت. سمت دیگر اورژانس چند اتاق رادیولوژی با دستگاهی مجهز و یک اتاق مخصوص بانک خون بود. یک اتاق نسبتا بزرگ هم در حقیقت محل گذاشتن اثاثیه و استراحت پزشکان بود. مثل اتاق زیر شیروانی، دیوار یک طرف آن بسیار بلند و طرف دیگرش بسیار کوتاه بود. سقفش شیب تندی داشت و سر آدم به سقف می رسید. این اتاق چسبیده به اتاق های عمل بود. ساک های خود را در قسمتی از این اتاق که سقف آن کوتاه بود گذاشتیم. کفشهای خود را نیز در کنار راهروی منتهی به اتاق عمل قرار دادیم. به هر یک از ما یک جفت دمپایی دادند. مسئول راه اندازی بیمارستان پاسداری بود به نام آقای پیغمبری که گویا در تهران در بیمارستان نجمیه کار می کرد. متخصص راه اندازی بیمارستان های صحرایی بود. در کار خود مهارت زیادی داشت و بسیار با تجربه بود. مرد بسیار خوبی بود. به تدریج گروههای دیگر نیز از راه رسیدند و وارد بیمارستان شدند. رؤسای بیمارستان های مختلفی که پرسنل خود را به بیمارستان امام حسین آورده بودند، آقای پیغمبری را خیلی تحویل می گرفتند و به او احترام می گذاشتند. ابتدا پرسنل تازه وارد را نمی شناختیم. نمی دانستیم هر کدام چه کاره هستند. بعد که تفکیک شدند آنها را شناختیم. حدود ساعت دوازده، تیمی شامل جراحان معروف، از جمله آقایان دکتر فاضل و دکتر کلانتر معتمد و دکتر دوانی و چند جراح دیگر که آنها را نمی شناختم و دو نفر از پزشکان عمومی و انترن هم وارد بیمارستان شدند. جمعیتی حدود چهارصد نفر در آن محل جمع شده بودیم. همگی لباس های اتاق عمل به تن داشته و یک روپوش سفید هم روی آن پوشیده بودیم. آقای دکتر فاضل، لیست پزشکان جراح و بیهوشی که به ایشان داده بودند را خواند. نوبت کشیک و وظایف هر نفر را مشخص کرد. بقیه پرسنل نیز به سه دسته تقسیم شدند که هر کدام هشت ساعت باید مشغول کار می شدند و هشت ساعت هم خواب داشته و هشت ساعت دیگر را نیز آماده باش بودند. خوابگاه های بقیه پرسنل یعنی پزشکان عمومی در خارج از بیمارستان بود. نوبت شیفت بعدی که می‌شد آنها را با اتوبوس می آوردند، شیفت قبلی را برای استراحت می بردند. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂