eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 محورهای تهاجم عراق در جنوب ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻عوامل متعددی سبب توقف نیروهای عراقی و استقرار آنها در آخرین مواضع اشغالی گردید که به صورت سرفصل عبارت است از: 1- مقاومت دور از انتظار نیروهای مدافع جبهه اسلامی که نمونه های اصلی آن حملات نیروی هوایی و حماسه مقاومت در خرمشهر و سوسنگرد بود. ۲- فرماندهی و هدایت صحیح نیروها به وسیله امام امت. 3- امدادهای غیبی و عنایت خداوند به انقلاب اسلامی .۴- عدم تناسب توان رزمی عراق با گستردگی اهداف مورد نظر رهبران این کشور. ۵- موانع طبیعی مانند رودخانه های کرخه و کارون و همچنین مناطق حدفاصل دشت عباس و دشت آزادگان که سبب شد تا انعطاف پذیری در مانور یگان های دشمن محدود گردد. جلو گیری از پیش روی دشمن و توقف اجباری او در خطوطی ناهمگون و آسیب پذیر، هر چند از جانب عراق به عنوان یک حرکت تاکتیکی و تبلیغاتی با اعلام آتش بس یک جانبه دنبال گردید، اما به معنای آن نبود که دشمن پس از آن، از تلاش برای گسترش نیروهایش در مناطق اشغالی دست کشید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عکس کمتر دیده شده شهید صیاد شیرازی در کنار پیرمردی بسیجی در یکی از محورهای عملیاتی دوران دفاع‌مقدس
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با حرف های علی آقا روحیه جنگندگی و ایثار در بچه ها تقویت شد. چنان که حس کردم همین الان آماده اند برای عملیات‌به خط بروند. بچه ها حسابی شارژ شدند و تکبیر گفتند و صلوات فرستادند. تقاضای مینی بوس را به علی آقا هم گفتم. گفت: مینی بوس جا نمی شود، من الان به صیادزاده می گویم یک اتوبوس در اختیارتان بگذارد، چرا دزفول؟ بفرستشان همدان. پرسیدم: همدان! - آره، خبر بمباران به همدان رسیده و خانواده ها نگران اند‌. هم سری به خانواده هایشان می زنند، هم احوال زخمی ها را جویا می شوند و در مراسم تشییع جنازه هم شرکت می کنند. حسین بختیاری از من خواست که با بچه ها برود. موافقت کردم. گروه با لباس های تمیز و ترگل و ورگل به همدان رفتند. دو سه نفر از نیروهای کادر و من در پادگان ماندیم. آن روز باجناقم، آقای نوریه برای دیدار رزمنده ها به منطقه آمده بود. در غیاب طلبه ها من امام جماعت شدم! نماز مغرب را که خواندیم، متوجه شدم از تعاون سراغ من آمده اند. گفتند: چند تا از شهدا شناسایی نشده اند. می خواهیم کسی بیاید شوشتر. گفتم: کی بیاید؟ گفتند: شما بیایید بهتر است چون همه نیروها را می شناسید. نماز عشا را خواندیم. سوار تویوتا شدم که بروم آقای نوریه گفت: من هم می آیم، من آمده ام شما را ببینم. بمانم اینجا چه کار؟ بچه ها هم که نیستند. راننده آقای نوریه هم با ما آمد. هوای نَفسی شدم و خواستم به آصف که راننده مدیر کل های زیادی در آموزش و پرورش بود، خودی نشان بدهم. چراغ ها را خاموش کردم و گاز و ویراژ می دادم. آصف بیچاره دو دستی چسبیده بود به داشبورد. تا شوشتر، جان به لبش کردم تا فکر نکند فقط خودش راننده است! به سردخانه تنها بیمارستان شوشتر وارد شدیم. خدا خدا می کردم هیج کدام از آنها بچه های ما نباشند. هر کشو را جلو می کشیدم، دلم می ریخت. بعضی از شهدا مربوط به تیپ ها و لشکرهایی بودند که در مسیر بمباران هواپیماها قرار گرفته بودند، به طرز عجیبی آنها جزغاله شده بودند و هویت مشخصی نداشتند. بچه های ما سوختگی نداشتند، بنابراین در همه موارد اعلام کردم که اینها از بچه های انصار نیستند. بیشتر بچه های اعزامی ما زخمی و در بیمارستان بودند. به سردخانه دیگری رفتیم، اولین کشو را که بیرون کشیدم، با چهره مهربان پولکی رو به رو شدم.( علی اصغر پولکی در گتوند به شهادت رسید. برادرش محسن نیز در عملیات جزیره در ۱۳۶۵/۶/۲۰ شهید شده بود.) چشم هایش باز بود. دستم را آرام بر روی صورتش کشیدم و چشم هایش را بستم و به کارمند بیمارستان گفتم: ایشان از شهدای ماست. نام و مشخصاتش را گفتم و او بر کاغذی نوشت و روی سینه اش گذاشت. چند جنازه دیگر را زیارت کردم که هیچ کدام از شهدای ما نبودند. به داخل بخش رفتیم و سراغ زخمی ها را گرفتم. یکی دو تا از بچه ها را دیدم، اما نگذاستند به آنها نزدیک شوم. سئوال کردم کسانی که در بمباران زخمی شده اند کجا بستری اند؟ گفتند: این دو سه روزه زیاد بمباران بوده، شما نمی توانید همه بخش ها را بگردید. یک گروه از زخمی ها را به اهواز و جاهای دیگر انتقال داده ایم. کاری از دستمان بر نمی آمد. به پادگان برگشتیم و فردایش آقای نوریه نیز به همدان برگشت. دو سه روز بعد حسین بختیاری به دزفول آمد و گفت: در معراج مرکزی شهدای اهواز، چند شهید هست که هویت شان مشخص نیست. ظهر با حسین حرکت کردیم و بعد از ظهر ساعت یک و نیم در معراج بودیم. جسد نورانی و زیبای شهید محرابی را آنجا شناسایی کردیم. حسین با این که می دانستم دوربین ندارد از من پرسید اجازه می دهی از ایشان عکس بگیرم؟ ببین چقدر آرام شهید شده. چه جور لبخند می زند. چه قدر نورانی است! گفتم: تو که دوربین نداری! - می روم و عکاس می آورم! مشخصات شهید را به مسئول معراج دادیم و اجازه گرفتیم که از شهید عکس بگیریم. او اجازه داد، ولی گفتیم: آخر دوربین نداریم! - خوب می گویید چه کار کنم؟ حسین گفت: اگر اجازه بدهید من بروم و عکاس بیاورم! گفت: بابا بروید خدا پدرتان را بیامرزد، چه حال و حوصله ای دارید. من کار و زندگی دارم. خواهش و تمنا کردیم که اجازه بدهد. اجازه داده نداده، حسین ماشین را برداشت و نمی دانم آن سر ظهری آبان ماه از کجا عکاس گیر آورد. عکاس آمده بود، اما مسئول معراج اجازه نمی داد. دوباره عجز و التماس کردیم تا اجازه داد حسین از پیکر شهید چند تا عکس بگیرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 8⃣  محمد صابری ابوالخيری بخشی كه ما در آن زندانی بوديم، به گفته‌ زندانيان عراقی نسبت به ساير بخش‌های زندان الرشيد از شرايط بسيار بدی برخوردار بود و به همين دليل همه‌ زندانيان عراقی از حبس در اين سلّول‌ها وحشت داشتند. به عنوان مثال در يكی از روزها يك نفر از زندانيان عراقی را به بخش ما انتقال دادند. او مرتب  گريه و ناله می‌كرد و به نگهبان التماس می‌كرد و مي‌گفت: سيّدی.سيّدی لطفا مرا به اين بخش نياور. نگهبان سيلی محکمی به گوش او زد و گفت: خفه شو. الاغ. - تو را خدا. من از اينجا مي‌ترسم. من تحمل شرايط اين زندان را ندارم. - بی خودی التماس نكن. بايد قبلاً فكر اينجا را مي‌كردی. - نگاه كن. اگر  قبول كنی كه مرا در اينجا زندانی نكنی مبلغ... دينار به تو مي‌دهم. تو را خدا قبول كن. - گم شو. احمق. خواهش و تمناهای او بيهوده بود و نگهبان او را با لگد داخل يكی از سلّول‌ها پرت كرد و در سلّول را بست و خارج شد. وضعيت سلّول‌هايی كه ما در آن زندانی بوديم، نسبت به ساير بخشهای زندان الرشيد دارای محدوديّت‌های زير بود: هر زندانی در طول ۲۴ ساعت فقط يك بار آن هم به مدت ۳ دقيقه فرصت داشت تا شستشوی ظروف، لباس و دستشويی را انجام دهد. بعضی وقت‌ها اين فرصت به ۴۸ ساعت يكبار تقليل مي‌يافت. در ساير بخش‌ها سيستم‌های برودتی و حرارتی وجود داشت در حاليكه در اين بخش از وجود چنين امكاناتی خبری نبود. در اين بخش، زندانيان برای هميشه از نور آفتاب محروم بودند و به بيماري‌های پوستی دچار مي‌شدند. هوای كثيف و بوی تعفّن دستشويی از يك طرف و رشد تكثير مداوم شپش‌ها، روحيه‌ هر زندانی را در اين بخش آزار مي‌داد نگهبانی كه در اين بخش رفت وآمد داشت، علاوه برتركيب زشت و ناپسندش،  بسيار خشن و بد اخلاق بود. او با زندانيان با خشونت تمام رفتار مي‌كرد بطوری كه كمترين خواهش و تمنايی را نمي‌پذيرفت. او حتی هنگام باز كردن در سلّول، از بيم اينكه مبادا دلش برای كسی بسوزد، به زندانيان نگاه نمي‌كرد. البته نگهبانان در نوبت‌های مختلف تغيير مي‌كردند و عموماً همين خصوصيّات اخلاقی را داشتند. زمان حبس ما در اين زندان با ايام ماه مبارك رمضان، مصادف بود. در يكی از روزها، هر چه منتظر مانديم كه نگهبان  در سلّول را باز كند، خبری نشد. كم‌كم به زمان افطار نزديك مي‌شديم درحاليكه برای افطار و خنك كردن گلوی خشكيده خود قطره آبی نداشتيم. پاسی از شب گذشت تا اينكه سر و كله نگهبان پيدا شد. او در زندان را باز كرد با ورود او ما بسيار خوشحال شديم او تعدادی از زندانيان عراقی را برای استفاده از آب و دستشويی بيرون آورد و مجدداً در سلّول را بست. او قصد داشت بدون اينكه در سلّول ما را باز كند، از زندان خارج شود. در اين هنگام جواد كه به زبان عربی محلّی تسلّط بيشتری داشت، با فرياد گفت: حرس حرس!. -  چيه. چه اتفاقی افتاده؟. - ما برای افطار به آب نياز داريم و داخل سلّول  قطره آبی وجود ندارد. لطف كن در سلّول ما را نيز باز كن. - خفه شو. نگهبان بدون كمترين توجّه به راه خود ادامه داد و در زندان را بست اما مجدداً  جواد او را صدا زد ولی نگهبان  در پاسخ چند فحش و ناسزا گفت و به راه خود ادامه داد. همه در شرايط بد روحی قرار گرفته بوديم اما چاره‌ای نداشتيم.  مي‌بايست به هر طريقی شده، دل سنگ اين نگهبان را نرم كنيم. اين مرتبه  جواد با يك لحن بسيار محبت‌آميز نگهبان را صدا زد وگفت: لحظه‌ای به من اجازه بده. من با شما چند كلام صحبت كنم. اصلاً ما از خير آب گذشتيم و نمی‌خواهيم در سلّول را باز كنی. نگهبان كه گويا تحت تأثير قرار گرفته بود، جلو آمد وگفت: من به قدری خسته‌ام كه حال باز كردن در سلّول شما را ندارم. - من از تو يك سؤال دارم. - بپرس. - مگر تو نمي‌گی من مسلمانم؟! - بله من مسلمانم. - مگر اين ماه، ماه  مبارك رمضان نيست؟ - درسته. - برادرم ما نيز مسلمانيم. ما از صبح تا حال روزه گرفته‌ايم  و آب برای افطار نداريم. تو خودت را لحظه‌ای به جای ما بگذار. آيا تو خودت مي‌تونی شبانه روز را با تشنگی سپری كنی؟ اين گفتگو بسيار مؤثر واقع شد و او به تعدادی از اسرا اجازه داد كه سريع برای آوردن آب از سلّول خارج شده و برگردند اما اجازه نداد كه اسرا به دستشويی بروند. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 «راز سرخوشی»! "بعدازگذشت ٣ سال فرماندهي ميدانی نبردهاى ضد تكفيرى درسوريه،به كشور برگشت.چند روز بعد ،با اودرخانه حسين بهزاد ديدار تازه كرديم.عجيب سرخوش بود. پرسيدم: حاج آقا؛ قضيه چيه؟خيلی سركيف هستيد! گفت: امروزهمراه حاج قاسم براى تقديم گزارش آخرين وضعيت سوريه، به بيت رهبرى رفتيم. بعداز تشريف فرمايى آقا، حاج قاسم شروع به صحبت كرد و اسمی هم از بنده برد. ناگهان حضرت آقا رو كرد به من و فرمود: آقاى همدانی! عرض كردم: بفرماييد. آقا فرمود: طی اين ٣ سالی كه از جنگ سوريه گذشته، من در غالب قنوت نمازهايم ،شما را به اسم، دعا كرده ام! حاجی با چشمانی اشكبار از شوق گفت: "به خداقسم؛ با شنيدن همين فرمايش آقا، كل خسته گی آن ٣سال سرتاسر مصيبت و رنج، يكجا از تن وجانم بيرون رفت"! 👤گل علی بابايی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تهاجم عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻تغییر تاکتیک رژیم عراق در وضعیت جدیدی که در کلیه خطوط نبرد برای ارتش عراق به وجود آمد، حاکمان این کشور ناچار شدند تغییرات اساسی در نحوه ادامه جنگ را بپذیرند. این تغییر تاکتیک در دو بعد سیاسی و نظامی قابل بررسی است • تغییر در تاکتیک سیاسی عراق با اطمینان به پیروزی در استراتژی جنگ سریع، باب هر گونه مذاکره را بسته بود، اما پس از تصویب اولین قطع نامه سازمان ملل، دولت عراق با تغییر در دیپلماسی سیاسی خود آن را پذیرفت در حالی که صدام با تناقض آشکار در مواضع خود، از این حربه به عنوان یک جنگ روانی علیه جمهوری اسلامی ایران نیز استفاده کرد. در این زمان، در حالی که شهر های اهواز و آبادان تنها در برد توپخانه های دور برد عراق قرار داشت و مدافعان خرمشهر، متجاوزان را در یک کیلومتری این شهر زمین گیر کرده بودند، صدام ادعا کرد: «اهواز را گرفته ایم، خرمشهر را گرفته ایم، آبادان را گرفته ایم و داریم به دزفول نزدیک می شویم.». از نظر جمهوری اسلامی ایران به طور مشخص عقب نشینی بر آتش بس اولویت داشت، اما زمامداران عراقی با موضعی منافقانه ، در ظاهر ندای مسلح طلبی می دادند. در حالی که بر مواضع اصلی خود (دلایل اصلی تجاوز) مبنی بر به رسمیت شناختن حاکمیت عراق بر سراسر اروندرود تاکید می کردند و حتی از محدوده مرزهای سرزمین خود نیز فراتر رفته باز هم مسئله جزایر سه گانه ایران در خلیج فارس (شب کوچک، تنب بزرگ و ابوموسی را که مورد ادعای کشور عربی دیگری بود مطرح می کردند http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• با توجه به شرایط پیش آمده باز نیروی جدیدی گرفتیم. پس از بمباران، منطقه همچنان آلوده بود. لای نیزارها و گودال ها، بمب های عمل نکرده خوشه ای پراکنده بود. به آقای مطهری گفتم این بمب ها خطرناک است، یک وقت اتفاقی نیفتد. به بچه های تخریب بگو بیایند بمب ها را جمع و خنثی کنند. در فاصله این اقدام، یکی از بچه های غواص با کنجکاوی ماسوره یکی از بمب ها را باز و خنثایش کرده بود! او خیلی سریع به بقیه هم آموزش داد و در مدت کوتاهی تمام بمب ها جمع و خنثی شد. در هنگام جمع آوری بمب ها، هاشم زرین قلم آمد و آهسته گفت: آقای جام بزرگ، یک تکه جنازه بین نیزارها افتاده! داغ شهادت رضا حمیدی نور دوباره تازه شد. کتف و یک دست شهید حمیدی نور در کنار رودخانه افتاده بود. پاره پیکر را به همدان منتقل کردیم تا به شهید ملحق کنند. ناخودآگاه دلم به کربلا رفت و کنار نهر علقمه و دست های قلم شده حضرت ابالفضل العباس(ع) و حالا دست قلم شده این عاشق حسین و عباس، کنار نهر علقمه انصارالحسین افتاده بود. ورود نیروهای آموزش ندیده جدید کار را سخت کرد. این گروه را به دو بخش تقسیم کردیم، گروهی را که عملیاتی بودند کنار آموزش دیده ها قرار دادیم و با گروه آموزش ندیده بیشتر کار می کردیم تا آمادگی لازم را پیدا کنند. چند وقت بعد کریم مطهری حاج آقا عنایتی را با خودش از اطلاعات به غواصی آورد. او با محاسنی سفید و نورانی لباس غواصی به تن می کرد و با غواصی اش موجب تشویق و دل گرمی نیروها می شد. ما نمی خواستیم ایشان را در عملیات شرکت بدهیم، زیرا مسئولیتش تدارکات بود. بعد از بمباران گتوند در هشتم آبان، نظر بر این شد که جای امن تر و نزدیک تری به آب پیدا کنیم. خوش بختانه جایی که پیدا کردیم خوب بود و با آب چندان فاصله نداشت. نیروها از مرخصی برگشتند و در نیمه آبان ماه به سرعت چادرها عَلَم شد و اردوگاه آموزشی گردان(همان طور که گفتم غواص ها یک گروهان مثبت بودند، ولی با دو گروهان وظیفه ی آبی خاکی ترکیب و به یک گردان تبدیل شدند.) غواصی جعفر طیار (ع) لشکر انصارالحسین استان همدان جان گرفت. از همان روز اول جلوه های فداکاری پیدا شد. برای پر کردن منبع آب از سر رودخانه قبل از سد، بچه ها قطاری شدند و دست به دست دبه های بیست لیتری آب شیرین رودخانه را به منبع می رساندند که برای حمام و شست و شو استفاده می شد. طبق رویه قبل، گردان نیروی جدید گرفته بود. اینجا هم نیروها را به دو گروه صفر کیلومتر و چند کیلومتر تقسیم کردیم و دور آموزش ها به سرعت شروع شد. صبح ها تازه واردها و بعد از ظهر با سابقه ها به آب می زدند و دوباره هر دو گروه را در شب به آب می انداختیم. ما فقط یک نکته را می دانستیم، عملیاتی مهم پیش روست و باید آموزش ها دقیق، سنگین و سریع باشد! در جلسات ستادی معمولاً برادر کریم مطهری، فرمانده گردان شرکت می کرد و گاهی هم من. در یکی از این جلسات مهم که مهدی کیانی، فرمانده لشکر، بنادری، مسئول ستاد و سید مسعود حجازی، فرمانده طرح و عملیات، علی چیت سازیان، فرمانده اطلاعات عملیات، حسن تاجوک، فرمانده گردان ۱۵۲، رضا میرزایی، فرمانده ی گردان ۱۵۶، حاج میرزا سلگی، فرمانده گردان ۱۵۳ حضرت ابوالفضل(ع)، ستار ابراهیمی هژیر، فرمانده گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر(ع) و هادی فضلی از نیروهای کلیدی اطلاعات عملیات حضور داشتند، بر مسائل کلی و آمادگی نیروها تاکید فراوانی شد. هر چند ما نمی دانستیم و نباید می دانستیم که عملیات کی و کجاست. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 9⃣  محمد صابری ابوالخيری ايّام ماه مبارك رمضان در زندان الرشيد واقعاً شكوه خاصی داشت. هوای بغداد بسيار گرم بود و هوای داخل سلّول‌ها گرمتر. نه پنكه‌ای برای خنك كردن هوا وجود داشت و نه دريچه‌ای برای ورود هوای خنك  به سلّول. اما از آنجا كه خداوند متعال به ما عنايت داشت، اصلاً  احساس تشنگی نمی‌كرديم و روزه‌ها را به راحتی می‌گرفتيم. حاج آقا جمشيدی، در شب‌های قدر دعای ابوحمزه ثمالی را با صدای بلند و دلنشين می‌خواندند. همه اسرا و زندانيان عراقی آن‌را زمزمه مي‌كردند و همه با چشمان اشك آلود به درگاه خدا تضرّع می‌نمودند. من همواره در آن زندان به امام هفتممان حضرت امام موسی كاظم(ع) كه ساليان طولانی در زندان‌ هارون الرشيد عباسی در شهر بغداد محبوس بودند، در حاليكه اعضاء و جوارح ايشان را با غل و زنجير بسته بودند و فشار سنگينی آن، بدن نازنين آقا را به شدّت مجروح ساخته بود، فكر می‌كردم. زندان الرشيد كه به نام خليفه عباسی «هارون الرشيد» نيز بود، خاطره‌ حضرت امام موسی كاظم(ع) را برای من  و ساير اسرا تداعی می‌كرد و اين امر  ما را به ياد مصائب آن حضرت می‌انداخت. در يكی از شب‌های جمعه، دعای روح بخش كميل،  با صدای گرم حاج آقا جمشيدی برگزار شد و اين در حالی بود كه ما گمان مي‌كرديم نگهبان عراقی از زندان خارج شده و هيچگونه مزاحمتی از طرف او فراهم نخواهد شد. اسرا و زندانيان عراقی دعا را زمزمه نموده و از آن فضای ملکوتی استفاده می‌كردند. ناگهان دراين هنگام يك صدای مضحك و در عين حال مخوف در سالن زندان پيچيد. ابتدا برای ما مشخص نبود اين صدا از چه ناحیه‌ای يا از طرف چه كسی به گوش می‌رسيد اما كم‌كم صدا بلند و بلندتر شد. در همين هنگام نگهبان عراقی با صدای بلند گفت : من يغنّي؟ يعنی چه كسی ترانه مي‌خونه؟ علی  نزديك در سلّول آمد و گفت: كسی ترانه نمی‌خونه ما داريم دعا مي‌خونيم. - دعا خوندن ممنوعه - سيّدی دعا خوندن كه جرم نيست. ما در ايران و اردوگاه موصل دعای كميل را در شب‌های جمعه می‌خونديم. - اين مسائل به من ارتباطی نداره، اينجا كسی حق دعا خواندن نداره. -  اجازه بده ما دعايمان را تمام كنيم. فقط چند سطر ديگه باقی مونده. - لا. لا. ماييسير يعنی نه امكان نداره. خلاصه اينكه آن شب از برگزار شدن دعا جلوگيری كرد و از زندان خارج شد. يكی از زندانيان عراقی كه گفتگوی ما با نگهبان را مي‌شنيد، گفت: فهم و شعور اين نگهبان از يك الاغ هم کمتر است كه دعا را از غنا و موسيقی تشخيص نمي‌دهد، او ادامه داد ما شيعيان در شهر بصره دعای كميل را كه می‌خوانديم، رژيم بعثی از برگزاری چنين مجالسی  جلوگيری می‌کرد و الآن هم اگر كسی دعا بخواند، او را زندانی خواهد كرد. داخل زندان الرشيد، يك سالن تنگ و تاريك و نسبتاً طولانی قرار داشت و در دو طرف آن سلّول‌های مختلفی مشاهده مي‌شد. سکوت عجيبي بر فضای زندان حاکم بود. بعثي‌ها، پانزده نفر را در يك سلّول و شانزده  نفر ديگر را در سلّول ديگر زندانی كرده و در را محكم بسته و از زندان خارج شدند. اين تازه اوّل كار بود و ما بايد روزهای سختی را در اين زندان سپری نماييم. درب سلّول از چند ورق ضخيم فلزّی ساخته شده بود كه با باز و بسته شدن آن، صدای ناهنجاری در راهروهای زندان مي‌پيچيد. وسط اين در ضخيم يك دريچه كوچك به اندازه قرص صورت انسان تعبيه شده بود به گونه‌ای كه نگهبان بتواند اوضاع داخل سلّول را كنترل نمايد. از همان ابتدا احساس كردم جايمان بسيار تنگ است و سلّول ظرفيّت و گنجايش اين همه زندانی را ندارد. از طرفی بوی بسيار بدی در فضايی سلّول پراكنده شده و حال همه را مشمئز كرد. بالای ديوار سلّول دريچه بسيار كوچكی تعبيه شده و نور ضعيفی از بيرون به داخل مي‌تابيد بطوريكه تشخيص صبح، ظهر و شب برايمان دشوار بود و صرفاً از  طريق ساعت مي‌توانستيم  به زمان‌های مختلف روز و شب پی ببريم. ديوار سلّول نمناك بود و به همين دليل هر زندانی مي‌توانست خاطرات خود را بر روی آن بنويسد. يكی از اين نوشته‌ها توجّه مرا به خود جلب كرد. خوب كه به آن خيره شدم، اين آيه شريفه را مشاهده كردم:«وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» در ادامه نوشته شده بود «سَنَعْدِمُ غَداً بِجَريمَة هُروُب مِنَ اْلحَرْبِ» فردا به جرم فرار از جنگ اعدام خواهيم شد. اين نوشته مربوط به چند سرباز شجاع عراقی بود كه حاضر به شركت در جنگ با ايران نبودند و به همين دليل بعثي‌ها آنان را به جوخه‌های اعدام فرستاده بودند و در آخرين لحظات زندگی اين كلمات را به يادگار گذاشته بودند. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 لحظه اصابت ترکش مستقیم بر بدن جگرگوشه وطن ...http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تهاجم عراق ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 طارق عزیز در کنفرانس همبستگی جهانی با عراق، گفت: ایران خواستار عقب نشینی نیروهای عراق است بدون این که دیدگاه خود را در مورد جزایر سه گانه عربی اظهار دارد.». موضع امام خمینی نیز در مورد برخورد قاطع با صلح صدامی بسیار روشن بود: «ایران می گوید که تا از خانه ما بیرون بروید و تا جرم هایی که کرده‌اید معلوم نشود که شما مجرم هستید و تا ضررهایی که به ایران زدید، جبران نشود و حکم به جبران نشود، صلح معنی ندارد.». امام خمینی همچنین در ملاقات با هیئت صلح متشکل از حبیب شطی، بوتو رئیس جمهور پاکستان و ياسر عرفات در ۲۹ مهر ۱۳۵۹ در تشریح تجاوز عراق فرمودند ، الان جنگ در ایران است و این خود دلیل تهاجم عراقی ها بر ماست و اگر ما مهاجم بودیم در عراق بودیم... البته هر کس این چنین جنایانی بکند و شهر و روستاهای ما را بگیرد، آرزو می کند آتش بس برقرار شود.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۲۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• هوای پاییزی به سردی می زد و این سرما به ویژه در شب کار آموزش شنا و غواصی در آب را سخت تر می کرد. وظیفه و تکلیف بچه ها و بنده بسیار سنگین بود. آنها می دانستند که غواص ها صف شکن اند و من علاوه بر این باید به شدت بر امر آموزش های فشرده آنها مراقبت می کردم. شاید اغراق نباشد بگویم که بیست و چهار ساعته کار می کردیم. پنج شش ساعت شنای سنگین و آموزش، به شدت ما را گرسنه می کرد و باید تامین و تقویت می شدیم. علاوه بر افزایش سهمیه کنسرو و کمپوت و عسل و تامین آن از کمک های مردمی ستاد پشتیبانی استان و آموزش و پرورش همدان، موضوع را با حاج مهدی کیانی در میان گذاشتیم و او دستور کباب صادر کرد. و این مائده آسمانی بود برای ما، ناهار پلو هر چه قدر که بخواهی با دو سیخ کباب کوبیده! دیری نگذشت که مائده آسمانی دو سیخی، نیمش در آسمان ها ماند و شد یک و نیم سیخ! هفته بعدی نیم دوم به نیم قبل پیوست و دو به یک تبدیل شد. از محموله کباب در هر گلوگاهی، چنگولی می گرفتند و به اصطلاح آب می رفت! یک سیخ مانده بود با اعمال شاقّه و طعنه کنایه ها از دور و نزدیک، فقط به شما کباب می دهند، مگر شما چه کار می کنید! چرا تبعیض می گذارند، مگر بقیه آدم نیستند؟ کباب را نصف کنند به بقیه هم برسد و ... زبان های نیش دار از کباب ها بلندتر بود و از سیخ آن تیزتر! به آقا کریم گفتیم: کریم جان! کبابمان کردند با این کبابشان، نخواستیم. همان غذای معمولی گردان ها را بدهند فقط کمی بیشترش کنند. این جوری آبروی ما هم نمی رود! آن ماه، ماه عسل غواص ها بود. دو برادر عزیز و خواستنی حسن و حسین بختیاری و حاج آقا عنایتی و برادر بشیری گردان را تغذیه می کردند. حسن آقا و دوستان تدارکات ساعت ده صبح با چند دبه عسل و کتری چای داغ با قایق از راه می رسیدند. نیروها از آب بیرون می آمدند و به صف، در لیوان های پلاستیکی قرمز چای داغ می نوشیدند و برای حسن آقا دم به دم صلوات می فرستادند. حسن آقا قاشق را از عسل پر می کرد و به دهان تک تک غواص ها می گذاشت. درست مثل کبوتری که به دهان جوجه هایش غذا می گذارد. عسل می داد و گاه اشک می ریخت و می گفت: بخورید، نوش جانتان، گوشت رانتان، بشکند گردن دشمنتان، حسن قربانتان...! داغی چای و شیرینی عسل که لرز را از بدن ها می انداخت صلوات ها هم جان می گرفت: برای رفع سلامتی صدام صلوات!، بشکند دست رزمندگان، گردن صدام را صلوات! و تردید می افتاد به ذهن بعضی تا این جمله را آنالیز کنند و صلوات بفرستند یا نفرستند و می فرستادند: اللّهُمَّ صَلّ عَلی محمّدِِ و آلِ محمّدِِ وعجّل فرجهم. جو دوستی و ایمان و مهربانی و ایثار، خستگی و سرمای دو ساعت در آب بودن را می زدود تا ادامه کار. دوباره به آب می زدیم و فاصله دوکیلومتری تا مقر را شنا کنان می رفتیم و کار و تمرین و تمرین سنگین تا ساعت دوازده. از آب که بیرون می آمدیم، دست و پای بچه ها به شدت می لرزید و دندانهای شان از سرما به هم می خورد. بدن های جوان و پر انرژی، فعالیت بسیار سنگین، انرژی می طلبید و حالا گرسنگی به سراغمان می آمد. روزی آقا کریم مرا صدا کرد و گفت: حاج محسن! گفتیم اینها را آماده و ورزیده کنید، نگفتیم که ناقصشان کنید! گفتم: طوری شده، کسی چیزی گفته؟ - نه ولی این بچه ها دارند از کت و کول می افتند، حتی دیگر کنترل ادرار ندارند، کلیه هایشان مشکل کلی پیدا کرده! خندیدم و گفتم: اینکه مشکلی نیست، من هم این طوری ام! - نه! - چرا، من هم بله! - راه حلش چیه؟ - باید شنا نکنیم، باید توی آب سرد دز نرویم، غواصی نکنیم، چون وقتی داخل آب سرد می شوی، مثانه تحریک می شود. - یعنی که آره!؟ - بله، راه دیگری ندارد، خیلی هم خوبه، آخ می چسبه!🤭🤭🤭 و اضافه کردم که نگران نباشد، من خودم برایشان شفاف سازی می کنم! فقط شما به مسئولان لشکر بگو با کشمش و زنجبیل و خرما گردان را گرم کنند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 0⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری نزديك اذان ظهر بود. ناگهان يك صوت زيبای تلاوت آيات قرآن توجه ما را به خود جلب كرد. صدای زمزمه تلاوت آياتی از كلام الله مجيد از سلّول روبرو شنيده مي‌شد و فضای زندان را طراوت وجلوه‌ خاصّی مي‌بخشيد. همه ما تعجب كرديم و از يكديگر سؤال كرديم يعنی چه کسی قرآن مي‌خواند؟ آيا اينجا اسرای ديگری غير از ما زندانی هستند؟ كم‌كم قرائت قرآن تمام شد و به دنبال آن صدای روحبخش اذان ظهر طنين افكند. حسابی روحيه گرفتيم و يقين كرديم كه در اين زندان هموطنان ديگری نيز هستند. البتّه هنوز كاملاً مطمئن نبوديم. من رو به برادران کردم و گفتم: فکر مي‌کنی اينا چه كسانی هستند؟ بهروز پيش‌دستی کرد و گفت: خوب معلومه. اينها هم مثل ما ايرانی‌اند. يك نفر از برادران به نام جواد گفت: بهتره ما اين سؤال را از خودشون بپرسيم. بالاخره سر صحبت باز شد و جواد خيلی آرام ‌سؤال كرد: ببخشيد مي‌شه شما خودتون رو معرفی کنيد؟ يكی از آنان با لهجه كردی پاسخ داد: ما كرد هستيم. قبل از اينكه ما سؤال بعدی را مطـــرح كنيم، همان شخص ادامه داد و گفت: مي‌تونم از شما سؤال كنم به چه دليل شما را به اينجا آورده‌اند؟ جواد گفت: برای انتقال به اردوگاه ديگه - تاكنون سابقه نداشته كسی رو برا انتقال به اردوگاه ديگه به اينجا بيارند!. - من نمي‌دونم بعثي‌ها اينطور به ما گفتند. - ببينم شما داخل اردوگاه درگيری نداشته‌ايد ؟. - نه. - پس حتماً كس وكاره‌ای در اردوگاه بوده‌ايد در غير اين صورت ممكن نيست كسی رو به اينجا بيارند. من آهسته گفتم: مواظب باشيد. نكنه اطّلاعاتی در اختيارشون بگذاريم. شايد اينها جاسوس باشند.  مدّتی گفتگوی ما با احتياط كامل ادامه يافت. پس از گذشت لحظاتي يكی از افراد سلّول مقابل سؤالی پرسيد كه شك و ترديد را از ميان برداشت. او پرسيد: اگه شوما رو از اردوگاه موصل ۴ آورده‌اند، اسيری رو به نام جوادی مي‌شناسيد؟. همه ما شگفت زده شديم زيرا آقای جوادی در سلّول ما حضور داشت. بيشتر از همه خود آقای جوادی تعجّب کرده بود زيرا تصوّر نمي‌كرد پس از ۹ سال اسارت شخص آشنايی در اين گوشه زندان و در گوشه‌ غربت او را بشناسد. بلافاصله جواد گفت : بله او را مي‌شناسيم. با شنيدن اين جمله او بسيار خوشحال شد و برای اطمينان خاطر گفت: ايشان معلّم ومربّی قرآن هم هست. - بله بله اطّلاعات شما كاملاً درسته.  در اين لحظه آقای جوادی كه از تعجّب خشكش زده بود، توان ادامه‌ صحبت را نداشت و از روی زمين  بلند شد ايستاد و پرسـيد: شما او را از كجا مي‌شناسی؟ و خودتـون اهل كـدام شهريد؟ من اكبرم اهل تهران و از بستگان ايشان... با شنيدن اين پاسخ نفس‌ها در سينه‌ها حبس شده بود. همه ما بسيار شگفت زده شديم. از همه بيشتر خود آقای جوادی متعجّب شده بود. بلافاصله آقای جوادی همراه با هيجان فرياد زد : از ميله‌های سلّول بيا بالا تا ببينمت. آقای جوادی از ديوار سلّول كه تا ميله‌ها حدوداً دو متر فاصله داشت، بالا پريد و از لابلای ميله‌های سلّول به طرف سلّول مقابل خيره شد تا بتواند اكبر را بعد از نُه سال اسارت ببيند. اكبر هم متقابلاً از ديوار سلّول بالا آمد.  تا آن لحظه اكبر از وجود آقای جوادی در بين ما اطلاعی نداشت امّا همين‌كه چشمشان به يكديگر افتاد، هم ديگر را شناختند. در آن لحظه آرزو داشتند يكديگر را در آغوش گرفته و همديگر را ببوسند اما وجود در و ديوار و ميله‌های آهنين چنين امكانی را برايشان فراهم نمي‌ساخت. در اين لحظه همه ما از شوق ديدار اين دو نفر اشك شوق مي‌ريختيم. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 با سلام جهت اطلاع دوستان، به زودی بخش دوم خاطرات "سرداران سوله" مربوط به خاطرات دکتر ابوالقاسم اخلاقی تقدیم حضور خواهد شد. 🍂
ای آب ... چه دست‌ها ڪہ با تو دل از دنیا شستند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا