eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 2⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری   به هرحال چاره‌ای نبود، خونسردی خودم را حفظ كردم و لوازم خود را با خود برداشتم. منظورم از لوازم، كيسه‌ سبز رنگی بود كه در آن لباس‌های اسارت را نگهداری مي‌كردم. در اين لحظات به گونه‌ای رفتار كردم كه برادرم از جدایی با من، احساس ناراحتی نكند. از طرف ديگر، از آینده‌ای كه در انتظارم بود خوشحال بودم و با خود مي‌گفتم: شايد تقدير اين بوده كه با رفتن من از اين اردوگاه تغییراتی در روحيه‌ام ايجاد شود هرچند يقين داشتم كه در اردوگاه يا زندان بعدی شرايط سخت‌تری را متحمّل خواهم شد. سربازان عراقی، ساير برادرانی كه جزء فهرست قبلی بودند از ساير آسايشگاه‌ها خارج نموده و همه را به طرف محوطه اردوگاه، حركت دادند. تاريكی شب بر اردوگاه سايه افكنده بود. سربازان مسلّح بعثی از بالای پشت بام اردوگاه، نگهبانی مي‌دادند. از آن طرف سرو صدا و فريادهای برادرانی را مي‌شنيدم كه از لابلای میله‌های پنجره‌ها، ما را صدا مي‌زدند و خداحافظی و حلاليّت طلب مي‌كردند. غم و اندوه جدايی از ۲۰۰۰ نفر اسير كه ساليان سال در كنار يكديگر دوران اسارت را سپری كرده بوديم، تمام وجود مرا فرا گرفته بود. آخرين نگاه خود را به طرف پنجره آسايشگاه دوختم تا شايد بار ديگر برادرم و ساير اسيران  را ببينم.    به هر حال از در اوّلی اردوگاه خارج شديم. از حياط كوچكی كه هميشه جولانگاه سربازان بعثی برای ضرب وشتم اسرای مظلوم بود، عبور كرديم. در اين حياط  اسرا را هنگام ورود به اردوگاه با كابل و چوب پذيرايی مي‌كردند كه هيچگاه خاطره آن از ذهنم پاك نخواهد شد.  پس از عبور از حياط كوچك پشت در اصلی كه خارج از آن فضای بيرون اردوگاه را تشكيل مي‌داد، نشستيم. حدود دو ساعت منتظر مانديم.  وضعيّت مشخّص نبود و بعثي‌ها برای كسب تكليف مرتب با بغداد در تماس بودند. از قرائن و شواهد و  گفتگوهای آنان احتمال مي‌داديم كه ما را به اردوگاه شماره ۹ كه در شهرك رماديّه قرار داشت، انتقال دهند. اما ناگهان بعثي‌ها پس از برقراری ارتباط تلفنی با بغداد گفتند: بايد به بغداد منتقل شويم.  ساعاتی گذشت و باز  خبری نشد، گويا دوباره تصميمشان عوض شده بود و  به نظر مي‌رسيد بايد شب  را  در اردوگاه بمانيم زيرا انتقال اسرا در شب هنگام،  برای بعثي‌ها كار دشوار و سختی بود. برای همين تصميم گرفتند شب ما را در اردوگاه نگه داشته  و صبح زود ترتيب انتقال ما را به بغداد فراهم سازند. ما را مجدداً  به اردوگاه بازگرداندند اما نه به آسايشگاه قبلی. بلكه ما را به يكی از اتاق‌های كوچك در گوشه اردوگاه برده و گفتند بايد امشب را در اين اتاق بمانيد.  آخرين شب اردوگاه موصل با تمام دغدغه‌هايش می‌رفت كه صبح پر حادثه‌ای را فراهم سازد. بالاخره صبح فرا رسيد نماز صبح را بجا آورديم. بلافاصله سربازان عراقی در اتاق را باز كردند و گفتند: وسائل خود را برداريد و آماده حركت شويد. هنوز هوا كاملاً روشن نشده بود كه ما را از اردوگاه خارج كردند. وقتی از اردوگاه خارج شدم و چشمانم به دنيای وسيع و گسترده اطراف اردوگاه افتاد، احساس عجيب و تازه‌ای داشتم. احساس پرنده ای كه ساليان سال در قفسی تاريک مانده باشد و برای لحظه‌ای بتواند خارج قفس خود را ببيند. اكنون پس از گذشت هفت سال می‌توانستم همه جا را ببينم. بيرون اردوگاه يك اتوبوس مقابل در اردوگاه ايستاده بود. بلافاصله ما را سوار اتوبوس كردند. من و دوستم حسين‌ در آخرين رديف صندلی‌ها نشستيم. بعثی‌ها از ترس اينكه مبادا كسی تصميم به فرار بگيرد، دستانمان را دو نفر، دو نفر با دستبند بستند. پس از چند لحظه اتوبوس به سمت بغداد حركت كرد. دو نفر سرباز مسلّح  در آخرين رديف صندلی‌ها يعنی پشت سر من نشستند تا هرگونه تحرّكی را كنترل نمايند. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تغییر در تاکتیک نظامی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻عراق در استراتژی نظامی خود که براساس جنگ سریع طرح ریزی شده بود، جداسازی خوزستان از جمهوری اسلامی ایران را ادعا می کرد لذا، اولویت بندی اهداف دولت متجاوز بغداد در تصرف خوزستان را می توان به این ترتیب در نظر گرفت: ۱- اولویت اول، تصرف اهواز - به عنوان مرکز استان خوزستان - و منطقه عمومی آن. دست یابی به فضای مناسب نظامی و سیاسی جهت تک نفوذ در عمق هدف و رسیدن به جناح شرقی استان خوزستان مانند بهبهان و چاه های استراتژیک نفت. ۲- اولویت دوم: تصرف منطقه عمومی دزفول که ضمن تهديد اهواز و قطع ارتباط خوزستان با مرکز ایران، رسیدن به خطوط پدافندی بسیار مطمئن را شمال شهرهای دزفول و اندیمشک به دنبال داشت. ۳- اولویت سوم: شهرهای خرمشهر، آبادان و جزیره آبادان بود، هر چند منطقه بسیار مهم و حداقل نتیجه تصرف آن، دست یابی کامل به آبراه استراتژیک اروند بود ولی چون تصرف اولویت های یک و دو، سقوط این منطقه را در پی داشت، تلاش اصلی ارتش عراق در اهواز و دزفول - مخصوصا اهواز - متمرکز می‌شد. بدین ترتیب که سپاه سوم عراق در طرح مانور خود، لشکرهای ۹ زرهی و ۵ مکانیزه را برای تصرف اهواز به کار گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 در 27 تیرماه ۱۳۶۷ (17 ژوئیه 1988) قطعنامه ۵۹۸ توسط ایران پذیرفته شده و راه برای پایان جنگ باز شد.  این تصویر مربوط است به هیات ایرانی در مذاکرات مربوط به اجرای قطعنامه . در این هیات ردیف جلو از سمت چپ: عباس ملکی (دبیر هیأت)، حسن روحانی (رئیس وقت کمیسیون دفاع مجلس و عضو شورایعالی دفاع)، سیروس ناصری (نماینده وقت ایران در دفتر سازمان ملل متحد در ژنو)، علی‌اکبر ولایتی (وزیر وقت امور خارجه و رئیس هیأت)، محمدجواد ظریف (دیپلمات ارشد وزارت امور خارجه)، مرحوم حسن حبیبی (وزیر وقت دادگستری)، سید محمدحسین لواسانی (معاون وقت بین‌الملل وزارت امور خارجه)، علی شمس اردکانی (دیپلمات ارشد وزارت امور خارجه و نماینده سابق ایران در سازمان ملل متحد) حضور داشتند . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۰) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• به رسم واحد اطلاعات، گاه سفره وحدت می انداختیم. سفره ای رنگین از لیوان های قرمز پلاستیکی دهام گشاد، نان، آب، نمک و غذای آن روز، هر چه بود. برادر علی حسین زاده( از برادران مخلص و زحمت کش، او اکنون پزشک و متخصص پوست و زیبایی است.) از مسئولان آموزش نظامی لشکر و برادر اکبرزادگان( از بچه های خوزستان که به همراه برادر کیانی به لشکر ما پیوسته بود.) با نیروهای شان پهلو به پهلوی هم می نشستند و در کمال سادگی و صفا غذای بهشتی مان را می خوردیم. قبل و بعد سفره دعا بود و صفا. سفره و غذا که آماده می شد همه با هم می خواندیم: اللّهمَّ ارزقنا رزقاً حلالاً طیّباً فی الدنیا و الاخره، اللّهمَّ صلِّ علی محمد وآل محمد و دست ها به تبرک به طرف نمکدانها دراز می شد و بعد تناول ناهار. آخر سفره هم به نوبت هر کس دعایی می گفت و همه آمینی( مثل سفره های درویشی امروز) می گفتند. ما در گردان مداح حرفه ای نداشتیم، گاهی آقا کریم و بقیه دوستان مانند محمد بهشتی، قدرت الله نجفیان، گمار، مصطفی عبادی نیا نفس گرمی می کردند و می خواندند. آنها نه ادعایی داشتند و نه تکلّفی در خواندن و ادا درآوردن! یادم نمی رود شب های جمعه سد گتوند را که صلوات شروع دعا تمام نشده هق هق بچه ها بلند می شد. شاید بعضی بگویند اغراق است، اما آن بچه ها، کمیل های کوچک علی(ع) بودند در هزارو چهارصد سال بعد. واقعاً نام مبارک امام حسین(ع) برای آنها اوج روضه بود. فرازهای دعای آسمانی دعای کمیل، شانه ها را می لرزاند و اشک ها را جاری می کرد. در آن تاریکی، روشنایی ایمان را می دیدی و چه کسی باور می کند بعضی از آن بچه های تازه به سن تکلیف رسیده آن جوری با خدای علی حرف های امامشان را زمزمه کنند: -اَللَّهُمَّ عَظُمَ بَلائی وَ اَفرَطَ بی سُوءُ حالی وَ قَصُرَت بی اَعمالی و قَعَدَت بی اَغلالی وَ حَبَسَنی عَن نفعی بُعدُ اَمَلی وَ خَدَعتَنِی الدُّنیا بِغُرورِها وَ نَفسی بِجِنایَتِها وَ مِطالی یا سَیِّدی... ( خدایا! زیستنم دشوار شده و بد حالی ام فزونی گرفته و کارهای درستم کاهش یافته و زنجیرهایم مرا زمین گیر کرده و دیوار بلند آرزوهایم، پرنده رستگاری ام را به زندان کشیده و دنیا با همه جاذبه های دروغینش مرا فریفته و نفس، مرا به وادی خیانت و جنایت و بی توجهی کشانده آقای من...‌با اندکی تغییر، ترجمه از استاد سید مهدی شجاعی.) در کنار همه کارهای رزمندگی، فرهیختگانی مثل داریوش ساکی، غلامرضا خدری درس های عقب افتاده بچه ها را جبران می کردند. امیر طلایی که سوابق بالایی در رشته کنگ فو داشت، به بچه ها فنون رزمی یاد می داد. او درباره نحوه زدن ضربه کاری به شقیقه دشمن، اطلاعات و تجربیات خوبی به نیروها انتقال داد. پسر عموی محمد علی جربان که بسیار شیرین زبان و شلوغ کار و پر خور بود، تحت تاثیر تعلیمات امیر وقتی برای مرخصی به روستای خودشان می رود، آن ضربه کاری را بر بزغاله بینوا آزمایش می کند. ناگهان بزغاله دراز به دراز به حال جان دادن می افتد. او ناچار بزغاله را سر می بُرَد. خانواده او را باز خواست می کنند که چرا بز را قربانی کردی؟ می گوید داشت تلف می شد. آنها که می دانستند بز کاملاً سالم و سرحال بوده، او را استنطاق می کنند و او مُقر می آید و آموزش و آزمایش اش بر بز بیچاره را اعتراف می کند. او وقتی به منطقه برگشت با آب و تاب شاه کارش را تعریف می کرد و به لهجه شیرین ترکی اش می گفت: نمی شد که روی آدم آزمایش کنم، این امیر آقا راست می گوید. وقتی بزغاله به این شلوغی را بزنی شقیقه اش، بی هوش بشود، وای به حال آدم، بدبخت بیچاره مردنی را! از آن زمان بچه ها او را بزکُش صدا می زدند و سر به سرش می‌گذاشتند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌تصاویری از بازگشت اسرای نجف آباد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 3⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری در اين ميان حضور فردی ميانسال با چهره‌ای خشن، صورتی چروكيده، سبيل‌های بلند و از همه بدتر گوش بريده توجّه ما را به خود جلب كرد. من قبلاً او را نديده بودم و شناختی از او نداشتم. وضع ظاهرش، گذشته زشت و تلخی را از او به يادگار گذاشته بود. از دوست بغل دستيم حسين‌ پرسيدم : آيا تو اين اسير غريبه را می‌شناسی؟ حسين‌ آهسته به من گفت: اين که معروفه چطور اونا نمي‌شناسي؟ گفتم : آخه من که قبلاً اونا نديده‌ام از کجا بايد بشناسمش؟ - آهان يادم نبود که تو قبلاً تو اردوگاه موصل 1 قديم نبودی راستش اين فرد تبهكار، جاسوس بعثي‌هاست. - جدّی مي‌گي؟!! - آره. - من برای اولين بار اين فرد را مي‌بينم. من واقعاً تعجب مي‌كنم كه چطور يك اسير حاضر می‌شه به هموطنان خودش خيانت كنه و اطّلاعات برادران اسير خودش رو به دشمن منتقل کنه!. - مسلماً كسانی مرتكب چنين خيانتی مي‌شند كه با مقاصد ديگری در جنگ حضور يافته‌اند. نگاهی به نگهبانی كه روی صندلی عقب نشسته بود، كردم كه مبادا به سخنان ما حساس شود. خوشبختانه آن دو نگهبان حواسشان پرت بود. من پرسيدم: چطور شد كه اسرا او را اينطور تنبيه كرده‌اند؟ - جريانش مفصّله. اسرای قديمی ‌به دليل خيانت‌های او سختی‌ها و مرارت‌های زيادی متحمّل شدند. برادران هرچه با او صحبت كردند، نصيحت كردند، تأثيری نبخشيد و او همچنان به جاسوسی خود ادامه می‌داد. عاقبت كار به جای باريك كشيد و بچه‌ها تصميم گرفتند اونو تنبيه كنند. برای همين تو يكی از روزا نصف گوششو بريدند تا نتيجه اعمال و شرارت‌های خودش رو ببينه. - چطور شده او را همراه ما به بغداد مي‌برند؟ - من تصوّر مي‌كنم مقصد اون جای ديگه باشه. - مواظب باش مثل اينكه نگهبان پشت سری به صحبتای ما حسّاس شده، آهسته‌تر صحبت كن. حسين‌ زير چشمی ‌نگاهی به عقب انداخت و گفت: راست مي‌گی. بعداً بيشتر راجعش باهات صحبت می‌كنم. بي‌وجدان‌ها چقدر اين دستبندها را محكم بسته‌اند. من كه خيلی دستم درد گرفته تو چطور؟ - چاره‌ای نيست. بايد تحمّل كنيم. در اين هنگام رفتار يكی از اسرا به نام مهدی توجه مرا به خودش جلب كرد. او دستبند خود را به وسيله يك عدد سوزن قفلی از بغل دستيش جدا كرده بود و با تبسّمی كه بر لب داشت، دستبند باز شده خود را به ما نشان مي‌داد. يك لحظه شوكه شدم. رو به حسين‌ كرده و گفتم: اون يكی رو نگاه كن. عجب كار خطرناکی كرده !! حسين‌ آهسته آن اسير را صدا زد و گفت : بچّه! خُل شدی؟ مي‌دونی چه كار خطرناکی کرده‌ای؟! - بابا بی خيال. - الآن نگهبان متوجه می‌شه زود دستبندت رو ببند. او پذيرفت و مجدداً دستبند را قفل كرد. ولی تو دلم گفتم: اين اسرا چقدر زيرک و باهوشند! اتوبوس با سرعت زياد به سمت بغداد پيش می‌رفت.  هر كسی نسبت به آینده‌ای كه در پيش روی او بود، تصوراتی داشت. بغداد شهری بود كه هر اسيری خاطرات تلخ و ناگواری از آن داشت. زيرا  زندان‌های بغداد همواره برای هر اسيری همراه با مشقّت، آزار و تحمّل شكنجه بود. من نيز تصوّر خوبی از بغداد نداشتم. سال اول اسارت را به خاطر می‌آوردم كه پس از انتقال من و ساير اسرای عمليات رمضان به بغداد، چه شب سختی را پشت سر گذاشتم. در آن شب سربازان بعثی چگونه ما را با لبان تشنه و شكم گرسنه با چوب و كابل به باد كتك گرفتند و در مقابل ديدگانم برادرم را به جرم داشتن ريش بلند به قدری زدند که از بينی او خون جاری شد. از طرف ديگر  اسرايی كه برای بازجویی به بغداد منتقل شده بودند، پس از بازگشت به اردوگاه، سرگذشت تلخ چند روز بازجویی خود را برايم تعريف و تصوير بدی در ذهنم نقش بسته بود. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مهدی طحانیان اسیر ۱۲ ساله ایرانی که بدلیل بی حجابی خبرنگار هندی از گفتگو با او سر باز می‌زند. سرانجام آن خبرنگار مجبور به سر کردن روسر می‌شود. هم اکنون او ۵۵ سال سن دارد. او را بردیم در میان مردم. عکس العمل مردم در مواجهه با این قهرمان را ببینید. ............ کتاب "سرباز کوچک امام" به قلم سرکار خانم دوست کامی سرگذشت این اسیر نوجوان ۱۳ ساله را روایت می کند. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🍂 تغییر در تاکتیک نظامی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻عراق در استراتژی نظامی خود که براساس جنگ سریع طرح ریزی شده بود، جداسازی خوزستان از جمهوری اسلامی ایران را ادعا می کرد لذا، اولویت بندی اهداف دولت متجاوز بغداد در تصرف خوزستان را می توان به این ترتیب در نظر گرفت: ۱- اولویت اول، تصرف اهواز - به عنوان مرکز استان خوزستان - و منطقه عمومی آن. دست یابی به فضای مناسب نظامی و سیاسی جهت تک نفوذ در عمق هدف و رسیدن به جناح شرقی استان خوزستان مانند بهبهان و چاه های استراتژیک نفت. ۲- اولویت دوم: تصرف منطقه عمومی دزفول که ضمن تهديد اهواز و قطع ارتباط خوزستان با مرکز ایران، رسیدن به خطوط پدافندی بسیار مطمئن را شمال شهرهای دزفول و اندیمشک به دنبال داشت. ۳- اولویت سوم: شهرهای خرمشهر، آبادان و جزیره آبادان بود، هر چند منطقه بسیار مهم و حداقل نتیجه تصرف آن، دست یابی کامل به آبراه استراتژیک اروند بود ولی چون تصرف اولویت های یک و دو، سقوط این منطقه را در پی داشت، تلاش اصلی ارتش عراق در اهواز و دزفول - مخصوصا اهواز - متمرکز می‌شد. بدین ترتیب که سپاه سوم عراق در طرح مانور خود، لشکرهای ۹ زرهی و ۵ مکانیزه را برای تصرف اهواز به کار گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۱) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اگر علی منطقی، گمار و جریان به هم‌می خوردند، رعد و برق می شد. این سه نفر کوزه عسل بودند و خنده. روزی علی منطقی و جربان، شهردار بودند، اما از صبحانه خبری نشد.‌ بچه ها را گذاشتند سرِ کار و گفتند: حالا امروز که تمرین نیست، نیت روزه بکنید! آقا کریم برای آنکه آنها را تنبیه کرده باشد، دستور داد زیر آن باران سرد پاییزی بروند و از کناره های رودخانه نعنا و پونه بچینند برای صبحانه. آنها رفتند و دست خالی مثل موش آب کشیده دست از پا درازتر برگشتند. گفتند: نع ناع نع بود! - چرا هست، بروید بگردید پیدا می کنید. رفتند و با صورت و دستان سرخ شده از سرما بازگشتند. گفتند: ما را سرِ کار گذاشتید، به خدا نبود. خیلی گشتیم، نبود. گفتم: چرا هست بیایید تا نشانتان بدهم. سوار قایق شدیم و به آنجا رفتیم. نزدیک مقر، زمینِ بازِ مسطح و دنجی بود که بعضی بچه ها شب ها برای عبادت و خلوت به آنجا می رفتند. کنار آب نعنای خوبی روییده بود. به اعتراض گفتند: ما که علم غیب نداشتیم! گفتم: اگر جایش را می گفتیم که کار شاقی نکرده بودید. باید تنبیه می شدید تا آن همه آدم گرسنه را سرِکار نمی گذاشتید. وقتی خیس و آب کشیده با دسته نعنایی خوش عطر به اردوگاه برگشتند، صبحانه آماده بود. وقتی چشم بچه ها به شهردارها افتاد، بوی مربایشان چادر را برداشت. یکی می گفت شهردار! مربای بالنگ داریم؟ یکی می گفت نه مربای هویج بهتره، یکی خوشاب می خواست یکی مربای بِه و یکی مربای گل زرد! منطقی گفت: مربا فقط مربای هویج! می خورید بخورید، نمی خورید نخورید. مگر اینجا سوپر مارکت مرباست؟ یک روز که بچه ها آموزش استتار می دیدند، حاج مهدی کیانی بدون خبر برای بازدید آمد.‌ قیافه های بچه ها دیدنی و خنده ای بود. صورت های گل مالی شده یا پوزه هایی ساخته شده از نی، فضای خنده و شادی را در اردوگاه زنده می کرد. نگران بودیم نکند فرمانده لشکر از این مضحکه بازار ناراحت شود. آقا کریم جلو رفت و با سلام و علیک به تشریح مانور استتار پرداخت و حاج مهدی هم کامل گوش می داد و کار را تایید می کرد. حاج مهدی داریوش ساکی را خواست. آقا کریم همه را به ایشان معرفی کرد. خود ما از قیافه و شمایل او به خنده افتاده بودیم. سر کچل، صورت لجنی، دستانی سیاه و پوزه ای از نی برصورت، از او کلکسیونی هنری ساخته بود.( داریوش ساکی، دانشجوی سال چهارم پزشکی اهل ملایر و فرمانده دسته غواصی بود. داریوش در چهارم دی ۱۳۶۵ در اروندکنار از ما کناره گرفت و به آسمان رسید. یک روز او را دیدم که بی خبر مشغول شستن ظرف ها بود. به او گفتم: عزیز من تو کارهای واجب تر داری اینها را بسپار به شهردار. گفت: چشم. اما دوباره مشغول شستن شد، حتی اجازه نداد به او کمک کنم. او موهای سرش را از ته می زد و معلوم بود جهاد اکبر و جهاد اصغر را با هم انجام می دهد. داریوش ساکی، عارف ساکی بود که گمنام بود و گمنام ماند. امثال داریوش ساکی برای کشتن نفس اماره و حس غرور جوانی، خود را آغشته به گل و لای می کردند و پا بر نفس می گذاشتند و می گذشتند.) کم کم بقیه نیروها هم جمع شدند و حاج مهدی کیانی در حلقه بسیجی ها قرار گرفت. حاج مهدی از داریوش پرسید: شما چه کاره بودید؟ با خجالت و بی میلی گفت: دانشجو. - دانشجوی؟ او جواب نداد و سکوت کرد. کریم مطهری به جای او گفت: دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران. حاج مهدی از دیگران هم این سئوال را پرسید، بسیاری دانش آموز و دانشجو بودند. او دو دستش را روی صورت گذاشت و به ماشین تکیه داد و با تفکر و تامل گفت: انسان باید افتخار کند که خادم چنین کسانی باشد.... برادر کیانی آنچه را در اردوگاه غواصان دیده بود، برای فرماندهان لشکر با آب و تاب تعریف کرده و اشک در چشم گفته بود: ما چه قدر غافلیم. فکر می کنیم ما فرمانده آنها هستیم، ولی آنها فرماندهان واقعی اند! رضای خدا در میان آنها موج می زد. من به حال آنها غبطه می خورم. ذرّه ای تکبر در وجود این بچه ها نبود... •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 4⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری به هر حال هيچ يك از ما نمي‌توانستيم تصوير خوبی از آينده داشته باشيم اما چاره‌ای جز توكّل به خداوند متعال نداشتيم و به هدفی كه به خاطر آن به جبهه آمده بوديم، فكر مي‌كرديم. يكي از برادران به خوبی مي‌دانست كه اكنون بچه‌ها چه حالی دارند لذا رو به برادران كرد و گفت: هر موقع احساس مي‌كنيد كه مضطراب و نگران هستيد، اين آيه شريفه را تلاوت كنيد «رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً» كم‌كم در و ديوار شهر بغداد نمايان شد و ما وارد شهر  بغداد شديم.  نم‌نم باران خيابان‌هاي شهر را خيس كرده بود و نـــسيم خنكی مي‌وزيد. همه جا خلوت بود. گويا فقط درخت‌هاي بی برگ خيابانها نظاره‌گر ورود ما به بغداد بودند. گويا  شهر در ماتم فرو رفته بود و غم واندوه از در و ديوار شهر همراه با نم‌نم باران مي‌باريد. پس از عبور از چند خيابان به يكی از پادگان‌های شهر وارد شديم. در اولين نگاه چشممان به سربازان زيادی  كه جلو پادگان نظامی ‌ايستاده بودند، افتاد. بالای در ورودی پادگان اين جمله مشاهده مي‌شد: «مقر العام للضبّاط العسكريّة» علاوه بر اين عكس بزرگی از صدام بالای تابلو وجود داشت. سكوت و خفقان همه جا را فرا گرفته بود. اتوبوس وارد پادگان شد و در حاشيه يكی از خيابان‌هاي پادگان متوقف شد. نگهبانی که پشت سر ما نشسته بود با کليد دستبندهای ما را بازکرد تا بتوانيم از اتوبوس پياده شويم. در گوشه و كنار اين پادگان، زندان‌هاي متعدّدي با سقف كوتاه پليتی به چشم مي‌خورد. شرايط لحظه به لحظه سخت‌تر مي‌شد.معمولاً بعثی‌ها هنگام انتقال اسرا، از اردوگاهی به اردوگاه ديگر، برنامه‌ گسترده‌ای برای ضرب و شتم  آنان اجراء مي‌كردند. در اين گونه برنامه‌ها بسیاری از اسرا مجروح و زخمی ‌شده و تعدادی نيز دچار شکستگی، نقص عضو و حتی از دست دادن چشم می‌شدند. در اين هنگام سربازان بعثی، اسرا را مانند توپ فوتبال به يكديگر پاس می‌دادند و با كابل به جان آنان می‌افتادند. ما به اين گونه ضرب و شتم‌ها «تونل مرگ»  می‌گفتيم. علّت آن هم اين بود كه سربازان بعثی در حالی كه هركدام كابل و چوبی بدست گرفته بودند، در دو رديف روبروی يكديگر می‌ايستادند و اسراء را مجبور می‌كردند كه از ميان آنان عبور نمايند و آنان با تمام بی رحمی اسرای مظلوم را به باد کتک می گرفتند. به محض توقف اتوبوس متوجّه شدم كه اين جا نيز از آنجاهایی است كه مجبورم از ميان تونل مرگ عبور كنم. تعداد زيادی از سربازان بعثی برای خوش‌آمدگويی كابل‌ها را بدست گرفته و منتظر پياده شدن ما از اتوبوس بودند. در اين هنگام من با تعجّب ديدم سربازانی كه از اردوگاه موصل تا بغداد ما را همراهی می‌كردند و پشت سر ما نشسته بودند،  به حال ما افسوس می‌خوردند. لحظه پياده شدن از اتوبوس فرا رسيد. اولين اسيری كه پايش را از اتوبوس پايين گذاشت، بعثی‌ها با كابل به جان او افتادند و همراه با ضرب و شتم، عربده مي‌كشيدند تا با خيال خود در دل اسرا رعب و وحشت بيشترى ايجاد نمايند. ديدن اين صحنه خاطرات اردوگاه‌های موصل را در ذهن من تداعی می‌كرد. من بيشتر نگران حاج‌آقا جمشيدی بودم بالاخره او پيرمرد بود و سن و سالی را پشت سر گذاشته بود و توان زيادی برای دويدن از ميان تونل مرگ نداشت. متأسفانه بعثی‌ها به او هم رحم نکردند و او را بيشتر از همه زدند. اسرا يكی پس از ديگری پياده شده و وارد تونل مرگ شدند و سربازان بعثی نيز با شدّت تمام‌تر به جان بچّه‌ها افتاده بودند. بالاخره نوبت به من رسيد و از اتوبوس پياده شدم. من بر اساس تجربيّاتی كه درطول چند سال اسارت كسب كرده بودم، سعی كردم حسّاس‌ترين جای بدن يعنی چشم و گوش خود را از ضربات كابل محافظت نمايم. به همين دليل به هنگام پياده شدن، دست خود را در حالی كه محافظ گوشم بود، روی سرخود گره زدم و سر خود را به داخل سينه فرو برده تا چشمانم آسيبی نبينند علاوه بر اين سرعت خود را زياد كردم تا قبل از فرود آمدن كابل بعدی خود را از  دست بعثی‌ها نجات دهم. با رسيدن به اولين سرباز كابلی بر كمرم فرود آمد و بدنبال آن كابل‌های بعدی بود كه با شقاوت تمام بر بدن من و ساير اسرا فرود می‌آمد. سربازان بعثی با زدن هر کابل و چوبی عربده مستانه‌ای سر می‌دادند تا رعب و وحشت بيشترى ايجاد نمايند. مسير تونل مرگ راه ورودی را به زندان مشخص كرده بود و همه مجبور بوديم برای خلاص شدن  ازكابل‌ها سريع خود را به زندان برسانيم اما وای به حال اسيری كه در ميان تونل مرگ به زمين می‌خورد. بعثی ها به قدری او را مي‌زدند كه جسم بی‌رمق او به زندان منتقل مي‌شد. آنان به هيچ كس رحم نكرده و تفاوتی بين پير و جوان، مجروح و سالم  قائل نمي‌شدند. همه را  با سنگ دلی و كينه‌توزی تمام می‌زدند. در اين گير ودار سر و صورت اسرا  مورد آسيب جدی قرار می‌گرفت. به عنوان نمونه دقيقاً