eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 4⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری به هر حال هيچ يك از ما نمي‌توانستيم تصوير خوبی از آينده داشته باشيم اما چاره‌ای جز توكّل به خداوند متعال نداشتيم و به هدفی كه به خاطر آن به جبهه آمده بوديم، فكر مي‌كرديم. يكي از برادران به خوبی مي‌دانست كه اكنون بچه‌ها چه حالی دارند لذا رو به برادران كرد و گفت: هر موقع احساس مي‌كنيد كه مضطراب و نگران هستيد، اين آيه شريفه را تلاوت كنيد «رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيراً» كم‌كم در و ديوار شهر بغداد نمايان شد و ما وارد شهر  بغداد شديم.  نم‌نم باران خيابان‌هاي شهر را خيس كرده بود و نـــسيم خنكی مي‌وزيد. همه جا خلوت بود. گويا فقط درخت‌هاي بی برگ خيابانها نظاره‌گر ورود ما به بغداد بودند. گويا  شهر در ماتم فرو رفته بود و غم واندوه از در و ديوار شهر همراه با نم‌نم باران مي‌باريد. پس از عبور از چند خيابان به يكی از پادگان‌های شهر وارد شديم. در اولين نگاه چشممان به سربازان زيادی  كه جلو پادگان نظامی ‌ايستاده بودند، افتاد. بالای در ورودی پادگان اين جمله مشاهده مي‌شد: «مقر العام للضبّاط العسكريّة» علاوه بر اين عكس بزرگی از صدام بالای تابلو وجود داشت. سكوت و خفقان همه جا را فرا گرفته بود. اتوبوس وارد پادگان شد و در حاشيه يكی از خيابان‌هاي پادگان متوقف شد. نگهبانی که پشت سر ما نشسته بود با کليد دستبندهای ما را بازکرد تا بتوانيم از اتوبوس پياده شويم. در گوشه و كنار اين پادگان، زندان‌هاي متعدّدي با سقف كوتاه پليتی به چشم مي‌خورد. شرايط لحظه به لحظه سخت‌تر مي‌شد.معمولاً بعثی‌ها هنگام انتقال اسرا، از اردوگاهی به اردوگاه ديگر، برنامه‌ گسترده‌ای برای ضرب و شتم  آنان اجراء مي‌كردند. در اين گونه برنامه‌ها بسیاری از اسرا مجروح و زخمی ‌شده و تعدادی نيز دچار شکستگی، نقص عضو و حتی از دست دادن چشم می‌شدند. در اين هنگام سربازان بعثی، اسرا را مانند توپ فوتبال به يكديگر پاس می‌دادند و با كابل به جان آنان می‌افتادند. ما به اين گونه ضرب و شتم‌ها «تونل مرگ»  می‌گفتيم. علّت آن هم اين بود كه سربازان بعثی در حالی كه هركدام كابل و چوبی بدست گرفته بودند، در دو رديف روبروی يكديگر می‌ايستادند و اسراء را مجبور می‌كردند كه از ميان آنان عبور نمايند و آنان با تمام بی رحمی اسرای مظلوم را به باد کتک می گرفتند. به محض توقف اتوبوس متوجّه شدم كه اين جا نيز از آنجاهایی است كه مجبورم از ميان تونل مرگ عبور كنم. تعداد زيادی از سربازان بعثی برای خوش‌آمدگويی كابل‌ها را بدست گرفته و منتظر پياده شدن ما از اتوبوس بودند. در اين هنگام من با تعجّب ديدم سربازانی كه از اردوگاه موصل تا بغداد ما را همراهی می‌كردند و پشت سر ما نشسته بودند،  به حال ما افسوس می‌خوردند. لحظه پياده شدن از اتوبوس فرا رسيد. اولين اسيری كه پايش را از اتوبوس پايين گذاشت، بعثی‌ها با كابل به جان او افتادند و همراه با ضرب و شتم، عربده مي‌كشيدند تا با خيال خود در دل اسرا رعب و وحشت بيشترى ايجاد نمايند. ديدن اين صحنه خاطرات اردوگاه‌های موصل را در ذهن من تداعی می‌كرد. من بيشتر نگران حاج‌آقا جمشيدی بودم بالاخره او پيرمرد بود و سن و سالی را پشت سر گذاشته بود و توان زيادی برای دويدن از ميان تونل مرگ نداشت. متأسفانه بعثی‌ها به او هم رحم نکردند و او را بيشتر از همه زدند. اسرا يكی پس از ديگری پياده شده و وارد تونل مرگ شدند و سربازان بعثی نيز با شدّت تمام‌تر به جان بچّه‌ها افتاده بودند. بالاخره نوبت به من رسيد و از اتوبوس پياده شدم. من بر اساس تجربيّاتی كه درطول چند سال اسارت كسب كرده بودم، سعی كردم حسّاس‌ترين جای بدن يعنی چشم و گوش خود را از ضربات كابل محافظت نمايم. به همين دليل به هنگام پياده شدن، دست خود را در حالی كه محافظ گوشم بود، روی سرخود گره زدم و سر خود را به داخل سينه فرو برده تا چشمانم آسيبی نبينند علاوه بر اين سرعت خود را زياد كردم تا قبل از فرود آمدن كابل بعدی خود را از  دست بعثی‌ها نجات دهم. با رسيدن به اولين سرباز كابلی بر كمرم فرود آمد و بدنبال آن كابل‌های بعدی بود كه با شقاوت تمام بر بدن من و ساير اسرا فرود می‌آمد. سربازان بعثی با زدن هر کابل و چوبی عربده مستانه‌ای سر می‌دادند تا رعب و وحشت بيشترى ايجاد نمايند. مسير تونل مرگ راه ورودی را به زندان مشخص كرده بود و همه مجبور بوديم برای خلاص شدن  ازكابل‌ها سريع خود را به زندان برسانيم اما وای به حال اسيری كه در ميان تونل مرگ به زمين می‌خورد. بعثی ها به قدری او را مي‌زدند كه جسم بی‌رمق او به زندان منتقل مي‌شد. آنان به هيچ كس رحم نكرده و تفاوتی بين پير و جوان، مجروح و سالم  قائل نمي‌شدند. همه را  با سنگ دلی و كينه‌توزی تمام می‌زدند. در اين گير ودار سر و صورت اسرا  مورد آسيب جدی قرار می‌گرفت. به عنوان نمونه دقيقاً
به خاطر دارم  در اردوگاه موصل، هنگام ورود اسرای عمليات والفجر مقدماتی به اردوگاه ما، چشم يكی از برادران اهل كرمان توسط ضربه كابل،‌ از حدقه در آمد و برای هميشه از ناحيه يك چشم نابينا شد. تحمّل ضرب و شتم مشكل چندانی نبود آنچه قلب همه را بدرد می‌آورد، تماشای اين صحنه  بود. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
عملیات های مرداد ماه در طول دفاع مقدس
🍂 تغییر در تاکتیک نظامی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻با توقف نیروهای عراقی در جبهه های مختلف و ناامیدی آنها از تصرف اهواز، تلاش اصلی ارتش متجاوز صدام بر تصرف خرمشهر و آبادان متمرکز شد. هر چند خرمشهر بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دست خوش نا آرامی های بسیار و توطئه های انقلاب وابسته بود و نشانه های بسیاری از احتمال حمله دشمن دیده می شد، اما تا ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ که حملات گسترده نیروی زمینی عراق شروع شد، اقدامات بازدارنده مؤثری را نیروهای مدافع ایران انجام نداده بودند و این یکی از وظایف مهمی بود که بنی صدر به عنوان فرمانده کل قوا در اجرای آن کوتاهی کرده بود. سردار رحیم صفوی در مورد تحلیل احتمال حمله عراق و برخورد با این حمله، گفته است: «ده روز قبل از شروع جنگ، در مقر لشکر ۸۱ جلسه ای با حضور بنی صدر و فرماندهان نظامی تشکیل شد که شهید بروجردی نیز در آن حضور داشت. ما در این جلسه گفتیم عراق می خواهد حمله کند ولی بنی صدر شروع به قهقهه زدن کرد. فرمانده وقت لشکر ۸۱ نیز گفت: «عراق جرأت می کند به ما حمله کند؛ ما توی دهن عراق می زنیم.». http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 احراز جنگ از دو ماه قبل جنگ «قدرت‌الله هزاوه» كه قبل از شروع جنگ در پادگان لشكر ۹۲ زرهی در مرز خدمت می‌كرد، درباره اتفاقات پيش از شروع جنگ می‌گويد: «عراق با توپخانه و هواپيما مرزهای‌مان را می‌زد و بعضی مواقع ما هم جواب‌شان را می‌داديم. يك بار ارتش عراق به بخشی از خاكمان حمله و قسمتی را اشغال كرد كه ما در جواب خودسرانه عمل كرديم و منطقه را بازپس گرفتيم. همان زمان دولت بنی‌صدر به اين كارمان اعتراض ‌كرد و به واحد ما كه يك گروهان از گردان ۲۴۲ لشكر ۹۲ زرهی بود، اعلام كردند از منطقه برگرديد و خودتان را به دادگاه معرفی كنيد چون لغو دستور كرده‌ايد. به نظرم بنی‌صدر در حال خيانت به كشور بود. عراق حمله می‌كرد، منطقه‌ای را می‌گرفت و تا ما می‌خواستيم حمله ‌كنيم دستور عقب‌نشينی می‌آمد. اجازه درگيری به ما نمی‌دادند. به ما می‌گفتند عراقی‌ها اصلاً جرأت نمی‌كنند پايشان را داخل خاكمان بگذارند. به همين خاطر به ما مهمات و نيرو نمی‌دادند. ما هم می‌گفتيم اگر نيرو و تانك نداريد حداقل مين بدهيد تا داخل زمين كار بگذاريم و مانع نفوذشان شويم و بعد به ما می‌گفتند اينها جرأت نمی‌كنند يك قدم داخل خاك‌مان بيايند و اصلاً نگران نباشيد. زمانی كه عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران كرد تازه دولتمردان وقت اعلام جنگ كردند در حالي كه شروع جنگ براي ما از دو ماه قبل محرز شده بود. جنگ از ماه‌ها قبل كامل و علنی شروع شده بود و نمي‌دانم چرا اعلام جنگ نمی‌كردند؟ زمانی جنگ را به طور رسمی اعلام كردند كه من اسير شده بودم و خبرش را در اردوگاه از طريق راديو شنيدم.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۲) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• آقا کریم به طرفم آمد. مرا سوار قایق کرد و برگرداند آنجا. من روی سنگی در داخل آب ایستادم. آب تا مچ پا می رسید.‌ معلوم شد چرا‌ نیامده اند! چند نفری که به آب زده بودند، در گرداب گیر افتاده و مثل گِرگِره می چرخیدند. جلوتر که رفتم آب تا زانوها رسید، دست ها را طناب کردیم و یکی یکی کشیدیم‌شان بیرون. گرداب اراده غواص ها را گرفته بود. لحظه به لحظه آب بالاتر و بالاتر می آمد به گونه ای که روی همان سنگ اگر می توانستی بایستی آب تا سینه ات می رسید! شرایط پیش آمده اجازه ادامه کار را می گرفت. لحظاتی نگذشت که آب حتی قایق های نیروهای استان فارس را شکست و با خودش برد و از دیواره سد پایین ریخت. موضوع عجیبی بود. آسمان صاف و آفتابی و آبی آبی و نمی دانستیم چرا آب این جوری شد. (بارندگی در مسجد سلیمان آب سد را لبریز کرده بود. مسئولان برای کنترل آب و شکسته نشدن سد و جلوگیری از فاجعه، دریچه های اضطراری سد را باز کرده بودند.‌ این هجوم انبوه آب، علت تشکیل گرداب و جزر و مدهای عجیب و غریب شد.) خداوند به ما چه قدر کمک کرد، زیرا اگر دیر از تصمیممان منصرف می شدیم گرداب بچه ها را با خود می برد و جانشان به خطر می افتاد! بچه ها به گلایه گفتند: حاج محسن! ما هرچه می گوییم نمی شود، شما می گویید می شود...! اواخر آذر ۱۳۶۵ دستور اعزام گردان به منطقه عملیاتی والفجر ۸، یعنی اروندکنار در ساحل مقابل شهر بندری فاو عراق صادر شد. گردان ماموریت داشت مراحل نهایی آموزش را در کنار اروند کنار بگذارند. این تصمیم نشان می داد جایی که قرار است لشکر انصارالحسین عمل کند، باید شبیه چنین جایی باشد، یعنی خاک و آب و دوباره خاک! یکی از روستاهای حاشیه اروند (شاید خسروآباد) در ساحل خودی مقر ما بود. پیش از ما گردان ۱۵۵ حضرت علی اصغر(ع) و ۱۵۳ حضرت قاسم ابن الحسن(ع) و ۱۵۱ حضرت ابوالفضل(ع) و واحد اطلاعات عملیات در همان منطقه مقر زده بودند. ما در خانه های ساده و گلی و رها شده آن روستا که هنوز اسباب و اثاثیه مردم در آن وجود داشت، ساکن شدیم. بچه ها احتیاط می کردند و از وسایل به جا مانده استفاده نمی کردند، حتی بسیاری از خوردن خرماهای نخلستان های رها شده هم خودداری می کردند. (جنگ چنان عرصه را بر مردم تنگ کرد که وسایل و حیواناتشان را رها کردند و آواره شهرهای دیگر شدند.) فردای ورود، آموزش و تمرین شروع شد. نیروها لباس های غواصی را برتن کردند و آماده شدند برای اولین بار عرض (اروند عرضی بین ۶۰۰ تا ۱۵۰۰ متر دارد.) رودخانه وحشی و گل آلود اروند را شبانه بروند و برگردند. اروند رود با آن عظمت به ویژه در شب بسیار وهم آلود است و دل آدمی را خالی می کند. آبی معمولاً با هفتاد هشتاد کیلومتر سرعت، به افعی سیاهی می ماند که در همه جای بدنش دهان دارد و آدم ها که نه، قایق ها را می بلعد. خاطره عبور از اروند در والفجر۸ داشت برای من تکرار می شد. شبیه تمرین های عملیات جزیره، به ژاکت ها هم وزنِ نارنجک و سلاح، وزنه آویختیم. اینجا ابتکار دیگری نیز به خرج دادیم و آن اتصال نفر به نفر توسط طناب بود. نیروها باید طناب ضخیم و محکم را دور دست حلقه می کردند و سپس همان حلقه را می انداختند دور بازو تا از طناب جدا نشوند. طناب باعث می شد کسی از ستون جدا نیفتد هرچند مشکلاتی هم ایجاد می کرد. گردان ستون شده متصل به طناب، شبانه به آب زد و غواص ها توانستند ظرف نیم ساعت عرض اروند را به سلامت بگذرانند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 5⃣1⃣  محمد صابری ابوالخيری مدت ۸ ماه دوران اسارت را در اين اردوگاه سپری نمودم تا اينكه در ظهر يكی از روزها سرباز عراقی وارد آسايشگاه شد و گفت: محمد محمود صابری كجاست؟ -  بله من هستم. - بايد به دفتر اردوگاه بروی وقتی به دفتر اردوگاه رفتم، سرباز بعثی نام، نام خانوادگی و ساير مشخصاتم را پرسيد و من پاسخ دادم، در پايان او سؤال كرد: تو داخل اردوگاه موصل برادر داری؟ - بله. - مي‌تونی بری. چند روز گذشت تا اينكه در يكی از روزها سرباز عراقی نام مرا صدا زد و گفت : تمام لوازم شخصی خود را بردار و از آسايشگاه خارج شو. از اين هنگام متوجه شدم كه لحظات جدايی من از برادرانی كه ۸ ماه در كنارشان بودم، فرا رسيده است. من با آنها خداحافظی كرده و از آسايشگاه خارج شدم. ساعت یک عصر بود كه سربازان عراقی مرا به سمت در اردوگاه برده و سوار خودرو كردند. دو نفر سرباز عراقی كه يكی از آن دو مسلح بود، جلو خودرو نشسته بودند. يك افسر بعثی نيز كنار من روی صندلی عقب نشست. سرباز عراقی دستان و چشمانم را بسيار محكم از پشت بست. نيم ساعت گذشت ما در حال دور شدن از شهرك رماديه بوديم. هنوز از مقصد اطلاعی نداشتم اما می‌دانستم كه بالاخره مرا به اردوگاه موصل نزد برادرم خواهند برد. پارچه‌ای كه روی چشمانم بسته شده بود، بسيار مرا اذيت می کرد. با خود گفتم: شايد اينها دل رحم باشند و به آنها بگويم كه چشمانم می‌سوزد. بنابر اين رو به افسر بعثی كرده و با زبان عربی به افسر بعثی گفتم: عُيُوني يَحْرِق يعنی چشمانم می‌سوزد - خفه شو. او به خاطر طرز سخن گفتن من به زبان عربی مسخره‌ام كرد و جمله عُيُوني يَحْرِق را چند بار تکرار کرد. بالاخره به اردوگاه رسیدیم . پس از ورود به آسایشگاه جدید، هر اسیری در گوشه‌ای نشست. من و برادرم نیز در گوشه‌ای در کنار یکدیگر نشستیم. روز بسیار دشواری را پشت سر گذاشته بودیم و هنوز تب و تاب گرسنگی در دل همه موج می‌زد. زیرا یک سمون کوچکی که در محوطه اردوگاه به ما داده بودند، جبران گرسنگی را نمی‌کرد. لحظاتی گذشت تا اینکه فرمانده عراقی با تعدادی سرباز وارد آسایشگاه شد. او ابتدا اسیر مترجم را به عنوان مسئول ایرانی اردوگاه معرفی کرد و گفت: از این پس باید به صحبت‌های فرمانده جدید گوش کنید و از او اطاعت کامل داشته باشید. سپس او و اطرافیانش از آسایشگاه خارج شدند. همه‌ی ما با شنیدن سخنان فرمانده عراقی متعجب شده و از این سوء انتخاب بسیار غمگین و ناراحت شدیم. در این هنگام من به برادرم گفتم: آقاعبدالعلی شما چطوری؟ اتفاقی براتون نیفتاد؟ -       چطور مگه؟ -       منظورم اینه که زخمی نشدی؟ -       نه خدا رو شکر الحمد لله سالمم بعد نگاهی به پارگی شلوار من کرد و با نگرانی پرسید: چی شده؟ چرا لباس‌ت پاره شده؟ نکنه زخمی شدی؟ -       آره سیم‌خاردار شلوارم رو پاره کرد و پاهام هم یک کمی زخم برداشته -       پس چرا زودتر نگفتی؟ فردا صبح حتماً باید به پزشک درمونگاه نشون بدی تا پانسمان کنند -       زیاد مهم نیست خودش خوب میشه  تازه معلوم نیست این بعثی‌ها فردا در آسایشگاه را برامون باز کنند یا نه؟ -       یادم می‌یاد از همون ابتدای اسارتمون تو شهر بصره، این یارو خیلی اذیت و تحقیرمون کرد. بعد از چند روز از اسارتمون بدن همه کثیف شده بود و قرار شد همه رو ببرند زیر آب لوله تانکر یک دوش چند ثانیه‌ای بگیرن، این یارو لوله آب تانکر را دستش گرفته بود و به اسرا می‌گفت: یالله بدو خر خرعلی و... در حقیقت با گفتن این کلمات سخیف سعی می‌کرد دل اسیرا رو بسوزونه و دل دشمن رو که کنارش ایستاده بودند خوشحال کنه. بعد از گذشت نیم ساعت دوستان با یقلاوی‌های پر از غذا برگشتند همه با اشتهای خاصی غذا را خوردیم و از فرط خستگی به خواب رفتیم. •┈••✾🔅🔹🔅✾••┈• پایان خاطرات کامل این برادر آزاده در کتاب "سرگذشت اسارت در سلول های بغداد" توسط بینش آزادگان در سال ۱۳۹۰ به چاپ رسیده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 تغییر در تاکتیک نظامی ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻حمایت وسیع نیروهای پیاده عراقی به وسیله نیروهای هوایی و آتش توپخانه، امتیاز بزرگی بود که دشمن تا پایان جنگ به سبب کمک فراوان مالی و تسلیحاتی غرب و کشورهای مرتجع منطقه از آن برخوردار بوده و فرماندهان متجاوز عراقی با استفاده از این پشتیبانی با توجه به درگیر شدن در یک جنگ شهری و مقاومت وجب به وجب یاران انقلاب، خرمشهر را در زیر شدید ترین حجم آتش قرار دادند به گونه ای که در دو روز آغاز جنگ بیش از ۵۰۰ تن در این شهر به شهادت رسیدند. اطلاعات سپاه در تاریخ همان روزهای ابتدایی در گزارشی به ستاد مشترک ارتش اعلام کرد: یک ساعت است که ۱۵ ميگ عراقی خرمشهر را بمباران می کنند. عراق نقاط مرزی حدود ۵۰۰ تانک مستقر کرده و تعدادی نفربر آبی - خشکی به کنار رودخانه آورده تا خرمشهر و آبادان را اشغال کند- دیشب ۸۵ تانک شروع به پیش روی کرده اند. ما به نیروی زرهی و بمباران هوایی احتیاج داریم. در غیر این صورت آبادا خرمشهر اشغال می شود.» اطلاعات سپاه در ادامه گزارش های خود با توجه به استمرار فشار دشمن، با دریافت اطلاعات از سپاه اهواز، در ساعت ۲:۲۴ بامداد ۱۳۵۹/۷/۴ در تلفن گرامی به ستاد مشترک ارتش گزارش دویست تأتك عراقی قصد دارند وارد خاک ایران شده، با تجهیزات زمینی و پشتیبانی هوایی پس از تصرف خرمشهر، شهر دیگر را تصرف کنند. الآن تنها وسیله برادران در خرمشهر ۲۰۰ نفر قبضه ژ-۳ در مقابل ۲۰۰ تانک است. مگر با ژ - ۳ تا چه حد می توان مقاومت کرد؟ برادران با جانشان دفاع می کنند. آنها وسایل سنگین لازم دارند و بایستی از این جهت تقویت شوند، برادران با وجود شکست از میدان فرار نمی کنند برای این که ثابت کنند اگر وسایل سنگین ندارند، سینه دارند که جلو دشمن کنند... برادران سپاه خرمشهر، پل (پل نو) را منهدم کرده اند، ولی اگر دشمن وارد خاک ایران شود، خیلی زود می تواند پل بسازد. دیروز نیروهای عراقی با بلندگو می گفتند که ما با مردم و ارتشی ها کاری نداریم، ما فقط با سپاهیان مزدور خمینی می‌جنگیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۳۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• معاون گردان ۱۵۵، برادر دهقانی اولین کسی بود که آن سوی آب ما را دید. غواص ها با رسیدن به ساحل به سجده افتادند و خدا را برای این موفقیت شکر کردند. پس از اندکی استراحت دوباره به آب زدیم تا به ساحل خودی اروند کنار برگردیم. اولین رزمایش رفت و برگشت از اروند به خوبی انجام شد و نیروها خسته و کوفته و سرما خورده رفتند تا استراحت کنند. فردا به اتفاق آقا کریم به دیدگاه واحد اطلاعات در هتل پرشین آبادان رفتیم و با دوستان دیداری تازه کردیم. از روی دیدگاه اروند، ساحل فاو تا دور دست پیدا بود. منطقه والفجر۸ برای من غریبه نبود، اما اطلاعات دیگری نیز از دوستان گرفتم. گه گُداری آتش دشمن بر روی هتل می رسید، ولی ساختمان هتل محکمتر از آن بود که تکان بخورد! آقا کریم به من یادآوری کرد با توجه به منطقه عملیاتی مان باید با نیروها روش ساحل کشی را هم کار کنیم. در مناطق کم عمق که امکان غواصی نیست و سر از آب بیرون می ماند، باید کنار ساحل با حرکت طولی مواضع دشمن را شناسایی کرد. این حرکت ممکن است در آب یا گِل و لای و لجن های ساحل صورت گیرد. نیروی شناسایی غواص باید بدون سر و صدا در گل و لای خودش را به سطح زمین بکشد و به کمک آرنج حرکت نماید. درست مثل مار ماهی ای که از آب به گل افتاده باشد! هنوز کار تمرین ساحل کشی به سامان نرسیده بوده که دستور دادند غواص ها با ماسک و اشنوگر کار کنند. کار با اشنوگر کار آسانی نبود و تمرین خیلی زیادی می خواست. اشنوگر لوله ای نی مانند است که غواص در دهان می گذارد و از طریق آن نفس می کشد. نگه داشتن اشنوگر در دهان کار آسانی نیست و تمرین زیاد می خواست. چون بر اثر عادت ناخودآگاه دهان باز می شود و آب به دهان می رود و باعث خفگی یا مشکلات دیگر می گردید. به آقا کریم گفتم: در این چندروز این کار امکان ندارد. بچه ها بار اول است که می خواهند با اشنوگر کار کنند. گفت: چاره نیست. مجبوریم! وقتی به بچه ها مسئله را تفهیم کردم و گفتم که چاره ای نداریم و شرایط جغرافیایی این روش را به ما تحمیل و وظیفه کرده، به راحتی پذیرفتند. ده روز تمرین در آب با سرمای پاییزی کار دشواری بود. دندانهای بچه ها از سرما به هم می خورد و بدن ها سخت کرخت و سست می شد، اما هیچ اعتراضی نداشتند. سرمای آب اروند، مو برتن انسان سیخ می کرد، اما این بچه ها هیچ گلایه ای نکردند و هیچ چیزی نخواستند و نگفتند. امیر طلایی و غلامرضا خدری برای کاهش سرمای جانکاه آب، نمی دانم از کجا یک منبع فلزی آب آوردند و با تنه نخلهای خشکیده و سوخته و تیر و تخته ها حمام صحرایی درست کردند. وقتی غواص ها از آبراهه های اروند بیرون می آمدند، یکی دو نفر پارچ پلاستیکی و آفتابه ها را از آب داغ دلچسب مخزن پر می کردند و روی سر و تن بچه ها می ریختند تا کرختی و سردی را از آنها دور کنند. واقعاً این آبِ گرم نجات بخش بود و رگ و ریشه یخ زده ما را باز می کرد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سرداران سوله 4⃣8⃣ 🔹 دکتر ابوالقاسم اخلاقی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻معرفی راوی دکتر ابوالقاسم اخلاقی، متخصص جراح عمومی، متولد دهم بهمن ۱۳۱۲ در اصفهان است. پدر و مادرش بختیاری بودند. دوران ابتدایی را در دبستان شاه عباس در جلفای اصفهان گذراند. دوره متوسطه را در آبادان در دبیرستان فرخی و ابن سينا تحصیل کرد. در سال ۱۳۳۶ شاگرد اول دیپلم متوسطه دبیرستان های آبادان شد. همان سال در دانشکده پزشکی جندی شاپور اهواز به تحصیل طب پرداخت. پس از یک سال به دانشگاه تونبیگن آلمان اعزام شد و سه سال بورسیه دولت آلمان بود. در سال ۱۳۴۲ به علت لغو قرارداد بین وزارت علوم ایران و آلمان، به دانشکده پزشکی تهران منتقل شد و تحصیلات پزشکی خود را در سال ۱۳۴۴ به پایان رساند. پس از اخذ مدرک پزشکی از دانشگاه تهران، به خدمت نظام وظیفه رفت و با درجه ستوان دومی در لشکر هشت زرهی اهواز تا پایان سال ۱۳۴۵ در خوزستان خدمت نمود. پس از آن یک سال در بیمارستان شیر و خورشید سرخ کاشان خدمت کرد. سال ۱۳۴۷ به دانشگاه شهید بهشتی رفت و دوره تخصص جراحی عمومی را با درجه ممتاز گذراند و موفق به اخذ بورد تخصصی جراحی عمومی شد. در سال ۱۳۵۱ به عنوان جراح و رئیس بیمارستان امینی لنگرودی، وابسته به شیر و خورشید، مشغول به کار شد. سال ۱۳۵۹ به استان تهران منتقل شده و در بیمارستان فاتح کرج، وابسته به شیر و خورشید سرخ (هلال احمر) به عنوان جراح و رئیس بیمارستان مشغول به کار شد. با شروع جنگ تحمیلی داوطلبانه به جبهه اعزام شد. مدت هشت سال جنگ تحمیلی در خدمت مجروحین بود و سرپرستی بخش مجروحین جنگی بیمارستان شهید مدنی کرج (شیر و خورشید) را به عهده داشت. مشاور بنیاد جانبازان کرج و لشکر ۱۰سید الشهدا(ع) و نیروهای مخصوص بود و هنوز هم با گذشت چندین سال از پایان جنگ تحمیلی در درمان و سلامتی این عزیزان کوشش دارد. طبق حکم اداری از مرکز پزشکی مینی لنگرودی» به بیمارستان السير و خورشیا» کج منتقل شده بودم. یک ماه از شروع کارم در بیمارستان کرج کاشت، ساعت دو بعداز ظهر روز سی و یکم شهریور سال ۱۳۵۹ بود. با اتومبیلم در اتوبان به سمت تهران می رفتم. آفتاب داغ به سلح اتوبان می تابید و گرما، روی آسفالت موج می انداخت. نزدیک پاسگاه پلیس راه رسیده بودم که اوج گرفتن سه هواپیمای سیاه را روی فرودگاه مهرآباد دیدم. بعد دود سیاهی به شکل قارچ روی فرود کاد بالا رفت. از رادیوی اتومبیل که روشن بود، صدای آژیر خطر بلند شاد و گوینده اعلام کرد: سه فروند هواپیمای جنگی عراق، فرودگاه مهرآباد تهران را بسب باران کردند. در حقیقت آن لحفله فهمیدم که جنگ ایران و عراق شروع شده است؟ عراق همان روز، همزمان با بمب باران فرودگاه مهرآباد تهران؛ فرودگاد دزفول، بوشهر، اهواز، کرمانشاد، تبریز و ارومیه را نیز بمب باران کرده بود. روزهای بعد اخبار جنگ را از طریق رسانه ها دنبال می کردم. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• اطلاعیه های ستاد مشترک ارتش از رادیو و تلویزیون پخش می شد، من اطلاع رسانی از مردم می خواستند که آرام باشند، خونسردی خود را حفظ کرده و مجالی به شایعه سازان ندهند. روزهای بعد خبرهای ناخوشایند بیشتر شد. جنگ شدت بیشتری گرفته و دشمن در جنوب و غرب به داخل ایران پیشروی کرده بود. بمباران شهرهای مختلف همچنان ادامه داشت. خبرهای نگران کننده دهان به دهان می چرخید. مردم از حمله عراق صحبت می کردند و نگران بودند. بازار شایعه سازان هم گرم بود. تا این که شهر خرمشهر در آستانه سقوط قرار گرفت و خوزستان در شعله های آتش جنگ می‌سوخت. چهارم آبان خرمشهر سقوط کرد. آبادان هم در خطر محاصره شدن بود. نیروهای دشمن جاده اهواز - شوش، اهواز - خرمشهر و اهواز - آبادان را گرفته بودند. علاوه بر عرق ملی، تعلق خاطر خاصی نسبت به خوزستان و آبادان داشتم، دوران کودکی و تحصیلات ابتدایی و متوسطه خود را در این شهر گذرانده بودم. تمام نقاط جزیره آبادان و شهرهای خرمشهر، اهواز، مسجدسلیمان، دزفول و شوشتر را می شناختم. خدمت سربازیم را سال ۱۳۴۶ در لشکر۸ زرهی اهواز گذرانده بودم. در طول مدت سربازی، در ماموریت های متعددی به حمیدیه، سوسنگرد، هویزه، بستان و هورالعظیم رفته بودم. وجب به وجب دشت و نیزارهای جزیره مجنون و هورالعظیم را می شناختم و به آن آشنا بودم. لابه لای اخبار ناخوشایند از خود می پرسیدم ما چه باید بکنیم؟ از دست هر ایرانی و من که عضوی از این خانواده هستم چه کاری برمی آید؟ ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تلاش عراق در تصرف خرمشهر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻 با گذر از هفته اول جنگ و اصلی شدن خرمشهر در اهداف دشمن و مقاومت همه جانبه مدافعان اسلام، سپاه سوم عراق ناچار شد لشکر ۳ زرهی را که با تیپ ۳۳ نیروی مخصوص مأمور تصرف خرمشهر و آبادان کرده بود، تقویت کند. یگان هایی که عراق برای تصرف خرمشهر به کار گیری کرد، طبق اسناد و مدارک موجود عبارت اند از: ۱- لشکر ۳ زرهی. ۲- گردان هفتم و هشت از تیپ ۳۳ نیروی مخصوص. ۳- گردان تانک الحسن وابسته به تیپ ۲۶ زرهی از لشکر ۵ مکانیزه (انتقال از اهواز). ۴- گردان یک از تیپ ۴۹. ۵- چهار گردان کماندو از فرماندهی نیروهای کماندویی خالد، از لشکر ۲ (لشکر ۲ مأمور در جبهه میانی بود.). ۶. گردان ۳ مکانیزه از تیپ ۱۵ مکانیزه. ۷- گردان یکم از تیپ ۴۲۹. ۸- گردان دوم از تیپ ۳۱ نیروی مخصوص. ۹. گردان دوم تیپ دوم پیاده از لشکر ۲ (انتقال از غرب)، ۱۰- گردان سوم از تیپ دوم پیاده از لشکر ۲ (انتقال از غرب)، ۱۱- گردان هشتم نیروی مخصوص. ۱۲- دو واحد از نیروهای جیش الشعبي، ۱۳- گردان سوم نیروی مخصوص گارد جمهوری . http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جان دادیم "خـاک" ندادیم .... 🍂