eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 سوت آمار مشغول اصلاح سر یکی از بچه ها بودم، دور سرش را کاملا اصلاح کرده بودم و داشتم مقدار مویی را که روی پیشانیش برجا مانده بود، کوتاه می کردم که صدای سوت آمار فضای اردوگاه را پر کرد. مستاصل مانده بودم که چه کنم. اگر می ماندم و ادامه می دادم، شکنجه و کتک انتظارم را می کشید و در غیر این صورت تمسخر و استهزای این برادرمان از سوی سایرین حتمی بود. پس گفتم بنشین تا اصلاح سرت تمام شود اما خودش نپذیرفت و اصرار کرد که برای آمار برود. من هم به ناچار دیگر اصرار نکردم. دقایقی بعد صدای خنده بچه ها فضای اردوگاه را پر کرد. سربازها و نگهبانان ها نیز می خندیدند. یکی از نگهبان ها رو به برادر عزیزمان کرد و با تحکم پرسید: این چه وضعیتی است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتی بدون هیچ مقدمه و وقت و زمان مشخصی سوت آمار را می زنید انتظار دیگری نباید داشته باشید. و به همین شکل این جریان نیز پایان گرفت. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 حماسه ذوالفقاری ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔻مشکلات عراق در محاصره کامل آبادان ۳) یکی دیگر از علل عدم توان توقف عراق بعد از گذشتن از بهمن شیر، عمق یافتن نبرد و اتکا به پل های کارون و بهمن شیر در عملیات پشتیبانی: عبور از رودخانه بهمن شیر سبب می شود که فاصله خطوط أول تا منطقه عقب از فاصله بیش تری برخوردار گردد و حفظ این سر پل متکی به پل های محدود رودخانه کارون و رودخانه بهمن شیر می گردید، بدین معنا که همواره خطر سقوط این سرپل وجود داشته است، ضمن این که اجرای عملیات پشتیبانی نیز برای نیروهای جزیره آبادان با مشکلات اساسی مواجه گردیده است. این مشکل در صورتی که عراق می توانست از رودخانه اروند عبور کند و به نیروهای منطقه جزیره آبادان ملحق شود، شاید تا حدود بسیاری مرتفع می گردید، اما خصوصیات رودخانه اروند امکان این الحاق را برای ارتش عراق کاملا از بین برده بود و هر نیرویی که وارد جزیره آبادان می گردید لازم بود تمامی پشتیبانی مورد نیاز را از طریق منطقه شرق و غرب کارون تأمین نماید، لذا امکان قطع راه تدارکاتی می توانست در اراده و عزم فرماندهان و نیروهایی که مسئول عبور از بهمن شیر بودند، تأثیر بسزایی داشته باشد، چرا که امنیت لازم را جهت حضور در جزیره آبادان احساس نمی کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۳) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• فضای بزرگ صد و ده متری آسایشگاه شماره دو در مقایسه با زندان سه درچهار الرشید، بهشتی بود برای خودش. دست کم می شد پای شان را دراز کنند و بخوابند. نگهبانها در سالن را قفل کردند و رفتند. چند نفری هم پشت پنجره ها مشغول نگهبانی شدند. این قدر طول نکشید که این بهشت موقت به جهنمی سرد تبدیل شود. سرمای سوزدار بهمن ماه، بچه ها را وادار می کرد تا در گوشه ای چسبیده به هم کز کنند و از گرمای هم گرم بشوند. زمین سیمانی آسایشگاه خیلی سرد بود. من هم از شدت سرما گوشه های پتوی برانکارد شده ام را به رویم کشیدم، اما سرما از بالا و کف در جانم لرز می انداخت. اتوبوس ها از بغداد تا اینجا، یعنی استان صلاح الدین و شهر تکریت، هیچ توقف نکردند، بنابراین نماز ظهر و عصر را نخوانده و دست شویی هم نرفته بودیم. آب و مستراحی در کار نبود. بچه ها هر چه نگهبان ها را صدا زدند آنها توحهی نکردند و به ناچار در کنار در ورودی، یکی یکی خودشان را راحت کردند و با تیمم قضای نماز ظهر و عصر و بعد نماز مغرب و عشا را خواندند. من هم باید به دست شویی می رفتم! بچه ها را صدا کردم و گفتم: رویتان گلاب! می شود مرا هم ببرید؟ دو سه نفری گوشه های پتو را گرفتند و در کنار مَندابی از فاضلاب، مرا زمین گذاشتند. اینجا خبری از لگن نبود، پس باید خودم را راحت می کردم، اما نمی توانستم! مثانه ام در حال ترکیدن بود، اما ادرار نمی آمد..شاید اضطراب و استرس باعث این مشکل شده بود. بچه هایی که مرا تا محل فاضلاب آورده بودند در حالی که پشتشان به من بود دم به دم می پرسیدند: شد؟ از خجالت جواب نمی دادم و سکوت می کردم. دوباره می پرسیدند: شد؟ بالاخره جواب دادم:نه! - چرا؟ - چه می دانم! - خواهش کن، التماس کن، لابد از این بعثی های بی پدر و مادر ترسیده! و هر کس چیزی می گفت و غش غش می خندیدند. انگار نه انگار چند دقیقه پیش در تونل مرگ آش و لاش شده اند. دوباره یکی دیگر گفت: بگو دیگر نمی زنند، نگران نباش...! راحت که شدم گفتم: بیایید مرا ببرید، به آرزویتان رسیدید! شب اول سپری شد. فردا صبح نگهبان ها قفل در آسایشگاه را که باز کردند، با برکه ای از فاضلاب رو به رو شدند. راه بسته بود.نامردها هر چی فحش عربی لایق خودشان بود نثارمان کردند و ما که نمی فهمیدیم چه می گویند فقط نگاهشان کردیم. آنها چند نفر دم دستی شان را با کابل و لگد نواختند. به دستور بعثی ها تمام هفتاد نفر از سالن خارج شدند و مرا هم بیرون بردند. بقیه اسرا هم به حیاط آمده بودند. چند نفر از بچه ها داخل ماندند و مشغول نظافت آسایشگاه شدند. در گفت و گو با اسرای سایر بندها معلوممان شد که مصیبت فاضلاب برای آنها هم بوده است. حدود چهارصد، پانصد نفر در محوطه زندان سر به تو و زانو در بغل نشسته بودند. من خوابیده آنها را نگاه می کردم و غصه قورت می دادم. آن روز نم نم باران می بارید و ما گرسنه و خسته، زخمی و ویلان و سیلان و لرزان از سرما در محوطه ماندیم، از صبح تا شب! در این مدت کارِ تقسیم و سازماندهی و ثبت نام انجام شد. باران ادامه داشت و همه مثل موش آب کشیده، خیس خیس بودیم. بچه ها با آن لباس های پاره و نیم بند از شدت سرما می لرزیدند. زخمی ها از شدت درد و لرز گریه می کردند و کسی به دادشان نمی رسید. غروب دلگیری بود. بغض ها ترکیده بود. آن روز، یادم هست بعضی به زخمی ها می گفتند از گریه شما آسمان هم گریه می کند. ثبت نام اسم های فارسی به روش عربی آن روز مشکلاتی ایجاد کرد. آنها که اسم خودشان و پدرشان و به قول عربی جدّشان یک کلمه ای بود مشکلی نداشتند، اما دو کلمه ای ها اسباب دردسر و گاه خنده بود. کار ترجمه را رزمنده های اسیر عرب زبان انجام می دادند. بعضی که خودشان دو اسمی بودند، فامیلی شان دیگر به جدّ نمی رسید و در پدر می ماند و آنها می گفتند: خلاص! خلاص! چقدر بچه ها برای اسمشان کتک خوردند! عین الله از بچه های بروجرد، پدرش روح الله نام داشت و پدر بزرگش اسدالله. بعثی ها مسخره اش می کردند و می گفتند: یعنی انت، عین الله، روح الله و اسدالله؟! بعد توهین می کردند و می گفتند: تو موشی، شیر نیستی! چون اسم پدر عین الله با اسم امام خمینی یکی بود، او را تا آخر اسارت به به باد کتک می گرفتند و بهانه می آوردند که منظور تو ل روح الله، خمینی است نه پدرت! آن روز گذشت و شب را هم گرسنه سپری کردیم. دور جدید آمارگیری و ثبت نام اسرا در همان روز در اردوگاه تکریت یازده آغاز شد. همراه درجه دار عراقی، یک مترجم سرباز آمده بود که ضریب هوشی پایینی داشت و صحبت ها را درست متوجه نمی شد و درست هم منتقل نمی کرد. بعد از نوشتن نام و نام پدر و جد، درجه دار عراقی از اسرا یکی یکی می پرسید: جُندی مُکلّف اَو حَرَس خمینی؟ یعنی تو سرباز وظیفه ای یا پاسدار خمینی؟ بیشتر اسرای بند ما بسیجی بودند. ای
ن مترجم نوبر هر چه به او می گفتیم که بابا ما جیش الشَّعبی هستیم حالی اش نمی شد! و همه را ترجمه می کرد: حَرَس خمینی حَرَس خمینی!( از کارش سر در نیاوردیم. آیا عمدی این جوری ترجمه می کرد یا واقعاً کنُد ذهن بود؟!) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار مثنوی خون 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران بوی خون می آید از این سرزمین بوی خون می آید از این سرزمین بوی شبنم های مدفون در زمین بوی هجران ،بوی غم، بوی فراق از سوی یک قبر بی شمع و چراغ ای زمین بوی غریبی میدهی بوی قران های جیبی میدهی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هشتم کوچه به کوچه، جنگ و مقاومت با این تعداد کم و اسلحه های قدیمی و کم و بدون آموزش، مجبوریم همزمان در چندین نقطه آبادان و خرمشهر بجنگیم. بچه های ما خیلی شجاع و جسور و مقاوم هستن ولی این صفات برای دفاع کافی نیست، اسلحه و مهمات و برنامه ریزی هم لازم داریم که متاسفانه اینها الان حکم کیمیا را دارن. این جوانان جسور در نهایت امر یه تفنگ یا یه آرپی جی با مقدار کمی مهمات دارن و قبلا دوره سربازی دیدن، نه فرمانده بودن نه از تاکتیکهای جنگ و دفاع اطلاع کافی دارند نه حتی به درستی جغرافیای منطقه را میشناسند. و همین عدم آشنایی به جغرافیای منطقه در چند روز آینده باعث یه تحول بسیار خطرناک بر علیه آبادان شد. با رزمندگان خرمشهری همراه شدیم. توی کوچه پسکوچه های خرمشهر که حالا خالی از سکنه و زیر گلوله بارون دشمن است میدویم. چهار پنج نفری هستیم، من و یکی دیگه تفنگ نداریم، مقداری نان و پنیرو خرما و مقداری آب دست ما دادن تا به رزمندگانی که درگیر بودن برسانیم. صدای تیراندازی و درگیری شدیدی در فاصله دور و نزدیک فضا را پر کرده، یهویی بچه هایی که همراه هستن درازکش میکنند، صدای یه سوتی بگوشم رسید، نشستم و گوشهام را گرفتم. یه چیزی منفجر شد، بچه ها شدیدا به من اعتراض کردن که چرا دراز نکشیدی. : مگه نمیدونی وقتی صدای سوت توپ یا خمپاره میاد فورا باید دراز بکشی؟ ؛ نه نمیدونم. برای چی دراز بکشم؟ : عامو، وقتی خمپاره یا توپ به زمین اصابت میکنه و منفجر میشه چند صد ترکش ازش جدا میشه و اگر دراز نکشیده باشی آشپاله (آبکش) میشی!!! ؛ ترکش؟ ترکش چی هست؟ اطراف را نگاهی کرد و چندتا تکه فلزی که بسیار تیز و ناموزون هستن را نشونم داد، : به اینها میگن ترکش. یه دونه اش کافیه که دست یا پات را قطع کنه یا حتی شهیدت کنه. به فلکه راه آهن رسیدیم. تانکهای عراقی بخوبی دیده میشوند. پشت جدول خیابون درازکش کردیم، روی آسفالت زیر تابش آفتاب. از گرما داشتم کباب میشدم. گفتم، وولک لااقل بریم توی یه خونه ایی جایی که سایه هست اینجا داریم آب پز میشیم قبل از اینکه عراقیها حمله کنند ما کباب شدیم رفته. یه خونه ایی نزدیک اون محل بود رفتیم توی خونه و منتظر شدیم، تانکها دور و بر خودشون میچرخیدن و قصد حمله ندارن. بعدازظهر خبر رسید که گمرک خرمشهر اشغال شده. صحن مسجد جامع پر از رزمنده های تازه نفس و مجروحینی است که از خطوط درگیری برگشتن. وانت عموغلام اومد تعدادی از مجروحین را با خودمون به آبادان آوردیم، بیمارستان طالقانی. راهروهای بیمارستان مملو از مجروحین است. امدادگران سرگرم پانسمان و رسیدگی به مجروحین هستن. دل تو دلم نیست میخوام سریعتر برم خونه و از بابام خبر بگیرم. با بچه ها، سعید برادرم سعید یازع و فرید خنافره، از مسجد امیرالمومنین حرکت کردیم، غروب شده و همه جا تاریک، هر چند مسلح هستیم ولی از دیدن این منظره بسیار وحشت کردیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 علل باقی ماندن ارتش عراق در شرق کارون ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ این سؤال برای هر مطلع از مسائل نظامی می تواند مطرح باشد که چرا با توجه به عقبه محدود، نیروهای عراقی در سرپل شرق کارون حضور خود را تداوم داده بودند و اقدام به عقب نشینی و تصرف مواضع مناسب در ساحل غربی رودخانه کارون و ایجاد یک خط دفاعی منسجم نمی کردند؟ بررسی چند عامل، علت این امر را روشن می کند: لزوم تصرف جزیره آبادان به عنوان قابل دسترس ترین هدف ارتش عراق: گرفتن قطعه زمینی در شرق کارون به هیچ عنوان نمی توانست حاکمیت عراق بر رودخانه اروند را تضمین کند و می بایست نیروهای عراقی جزيره آبادان را به تصرف خود در می آوردند. در چنین وضعیتی، فضای مانوری شرق کارون برای ورود به جزيره آبادان در هر وضعیتی باید حفظ می گردید تا در زمان مناسب نیروهای عمرانی به تکمیل مانور خود بپردازند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۴) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• شیرین تر آنکه انبوهی از بچه ها در اعلام رسته شان گفتند: تدارکات، امدادگر! با این آمار، نیروهای تدارکات و امدادگر از نیروهای رزمی بیشتر می شدند! این گیج بازی مترجم در حالی بود که بسیاری از این اسیران هنوز لباس های پاره پاره غواصی بر تنشان بود! تق این امدادگرهای تقلّبی وقتی درآمد که دو روز بعد از ما خواستند یکی دو امدادگر، پانسمان و مداوای زخمی ها را به عهده بگیرند. اما حتی یک امدادگر هم در جمع ما نبود! کار داشت خراب می شد که خود بچه ها در چشم به هم زدنی امدادگر شدند! آن روز کار سازماندهی تا عصر طول کشید. نزدیک غروب به هر کدام یک دست لباس گشاد بیمارستانی چهارخانه ای دادند و اعلام کردند آماده حمام باشیم. نام حمام احساس خوبی به بچه ها می داد. یک دوش آب گرم پس از این همه بارندگی و سرما می توانست حیات دوباره ای باشد. عراقی ها یالّا یالّا گویان هر هفت هشت نفر را می فرستادند حمام. دوش آبِ سردِ چند دقیقه ای، لرز را به جان بچه ها انداخت. آنها گربه شور می کردند و با لباس های نو که به تن شان می خندید ، خیس و لرزان، کتک خوران به داخل آسایشگاه می دویدند! شب بود که به ما زمینگیر شده ها هم لباس دادند. چند نفر از بچه ها مامور شدند تا بعد از حمام لباس های ما را عوض کنند، اما من چه طوری می توانستم بروم حمام؟! گفتم: چه طوری می خواهید مرا بشویید، مگر نمی بینید از ساق پا تا سینه من در گچ است؟! گفتند: می دانیم، ولی اگر نبریمت حمام، هم تو را کتک می زنند هم ما را.( ماموران عراقی کنترل می کردند و معلوم می شد حمام نرفته ایم.) حق داشتند، اما تصور شستن یک آدم گچی زمین گیر، سخت بود چه برسد به شستن واقعی اش! تسلیم شدم، فقط به آنها گفتم: حالا که می گویید بازرسی می کنند، فقط سَرَم را بشویید. دو نفری مرا به جلوی حمام بردند. سرم را کمی کج کردم و بالا آوردم تا آب روی گچ ها نریزد. یکی با آفتابه آب می ریخت و یکی می شست، چه شستنی! گربه شورترین حمام عمرم را با آبی سرد در هوایی سرد در آغاز اسفندماه را هرگز از یاد نمی برم. از شلوار بی نیاز بودم. شلواری گچی به پا داشتم، اما بلوز جدید را جایگزین لباس قبلی کردند. اجازه ندادند مرا با پتو به داخل آسایشگاه ببرند. گفتند: کثیف! کثیف! به ناچار دوستان چند نفری مردِ گچی را بلند کردند و به داخل بردند. آن شب، جشن پتو بود! این اصطلاحی در بین رزمنده ها بود. رزمندگان برای سرگرمی و شوخی با یک تبانی قبلی، روی کسی یا کسانی پتو می انداختند و تا می خوردند آنها را می زدند. این سرگرمی به جشن پتو شهرت یافت، اما گویا این بار جشن واقعی بوده است. عراقی ها برای اولین بار در دو ماهه اسارت به هر کدام از بچه ها دو تخته پتو دادند، پتو هایی سبز و سفید، یکی برای زیر و یکی برای رو. علاوه بر آن به هر نفر یک کیسه کیفی استوانه ای شکل دادند که بشقاب و لیوان و قاشق آلومینیومی اختصاصی خودمان را در آن می گذاشتیم. آن شب بالاخره بعد از بیست و چهار ساعت شام هم دادند. چه شب شاهانه ای بود آن شب، حمام، لباس نو، پتو، غذا و یک کیسه مخصوص! هر چند باور کردنی نبود، ولی حقیقت داشت. خدا را برای این همه عنایتش شکر کردم و به خواب شیرینی رفتم. صبح داد و فریاد نگهبانها و لگدهای ممتد آنها بر در فلزی آسایشگاه ما را از خواب شیرین پراند، در حالی که نمی دانستیم چه سرنوشتی برای مان رقم خواهد خورد. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت نهم کوچه به کوچه، جنگ و مقاومت شهری که تا یک هفته پیش پر از نور و شور و هیجان بود، توی تمام کوچه پسکوچه هاش بساط فوتبال و گل کوچیک و بحث و جدل برپا بود، حالا تبدیل به شهر ارواح و اشباح شده. کواترای شرکتی(منازل کارگری نفت) که بعلت شمشادها و درختان متعددش هوای دلپذیر و خنکی داشت، حالا همون شمشادها و درختها مثل اشباح شدن. قدم به قدم آوار خونه هایی که براثر اصابت توپ و خمپاره منهدم شدن به چشم میخوره. سعید برادرم پیشنهاد کرد برای اینکه کمتر بترسیم و به خودمون روحیه بدیم همگی با هم سرود بخونیم، انقلااااااب انقلااااب انقلااااااب انقلااااب انقلاب اسلامی، جسم من، جان من، خون من، خون من تورا حامی خون من ترا حامی ای خونبهای شهیدان پرثمرنهال ایمان......... همینطوری که سرود میخونیم پاهامون هم به زمین میکوبیم. رسیدیم خونه، بابام اینها خونه هستن. بنده خدا، مادربزرگم را تا ایستگاه ۷ هم برده بود دو سه ساعت هم منتظر شدن ولی ماشین گیرشون نیومده. ماشینها یا اینکه پر از مسافر بودن یا کامیون بوده که نمیشد مادربزرگم را سوار کنند. چندسالیه که پاهای بابام مبتلا به واریس شده، امروز هم که گاری چهارچرخ را تا ایستگاه ۷ هل داده پاهاش بشدت درد گرفته و رگهای پاهاش  ورم کرده. حالا یکی از همسایه ها که تاکسی داره به بابام قول داده اگر ۱۰ لیتر بنزین گیر بیاره، هر ۳ نفرشون را تا ماهشهر میبره. ۱۰ لیتر بنزین!!!!!!!؟؟؟؟؟  مثل اینه که وسط کویر لوت  تقاضای بستنی قیفی کنی. اینروزها بنزین به اندازه جان آدمیزاد قیمت داره. بابام پیشنهاد کرد بروند و از منطقه تانکفارم(۱) بنزین بیارند!!! بهش گفتم کار خیلی خطرناکیه ولی ظاهرا با همسایه قرار گذاشتن بروند. در کنار بعضی از مخازنی که منهدم شدن یا کنار لوله های انتقال نفت، مقدار زیادی مواد سوختی وجود داره. مردم این مواد را بعنوان بنزین میریزن توی باک موتورسیکلت و ماشین. بعضیا میگویند سوخت هواپیماست!!! ______ (۱) در قسمتی از شهر آبادان حدود ۱۰۰ مخزن بسیار بزرگ برای انبار مواد سوختی وجود داشت که بهشون تانک فارم گفته میشد. ظرفیت مخازن متفاوت بود از ۲۰۰ هزار تا یک میلیون بشکه. چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی، رادیو BBC اعلام کرد که ذخیره ی ۳ ماه سوخت ایران در آبادان زیر آتش رفته. اینهم یکی از امکانات آبادان که حالا تبدیل به تهدیدی جدی شده •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 جلودار تعدادی از نيروهای گردان زخمی شده و يا به شهادت رسيده بودند. به ما دستور رسيده بود كه به عقب بازگرديم. بجز يكي از برادران كه مسئوليتی در گردان داشت، كس ديگری راه را بلد نبود. اين برادر هم زخمی شده بود؛ تير به گوشه چشمش خورده و از آن طرف بيرون آمده بود. چشم ايشان را بسته بودند؛ ولی چون كس ديگری راه را بلد نبود اين برادر با همان حالت جراحت و درد و بی حالی جلوی همه حركت می كرد و نيروهای باقيمانده در گردان را راهنمايی می كرد. واقعا صحنه بسيار جالبی بود! راوی: عباس جانثاری http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂