eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 مشکلات ارتش عراق در محاصره آبادان ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔸 حفظ محاصره آبادان به لحاظ ابعاد سیاسی: در صورتی که ارتش عراق قادر به تصرف جزیره آبادان می شد، با محاصره کامل این جزیره و بستن خطوط اصلی ارتباطی جزیره می توانست از امتیازات بیشتری در مرحله سیاسی و جذب کمک کشورهای دیگر استفاده کند و در صورتی که ادامه جنگ به مذاکرات کشیده می شد، این منطقه ارزش بسیاری در روند مذاکرات می یافت. 🔸 ارزیابی غلط از توان رزمی نیروهای جمهوری اسلامی ایران: با توجه به این که مسئولان ارتش عراق عمده محاسبات خود را روی ارتش ایران متمرکز کرده بودند، هیچ گاه فکر نمی کردند نیروهای مردمی به صورت یک سازمان رزمی سازمان دهی گردیده و علیه آنان وارد عمل شوند، لذا عراق توان قابل ملاحظه ای را در مقابل خود نمی دید که نتواند سرزمین اشغالی در شرق کارون را حفظ کند. از طرف دیگر، نمی توان این مطلب را نادیده گرفت که مقاومت های مردمی در خرمشهر، آبادان و سایر مناطق برای ارتش عراق کاملا تجربه شد و نمی توانست به توان نیروهای مردمی توجه نداشته باشد، ولی این را هم فکر نمی کرد که نیروهای مردمی می توانند با یک عملیات آفندی وسیع و با یک سازمان دهی مناسب وارد عمل گردند و این تجربه وقتی برای آنان به اثبات رسیده که تمامی آرزوهایشان در مورد تصرف جزیره آبادان به یأس و ناامیدی تبدیل گردید و آن هنگامی بود که رزمندگان اسلام عملیات فرمانده کل قوا را در تاریخ ۳/۲۱/ ۱۳۶۰ علیه مواضع آنها در نزدیکی دارخوین با پیروزی به پایان رسانده بودند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۵) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• شام آن شب و شب های مشابه مرغ بود‌. برای هر آسایشگاه صد نفره چهار مرغ دادند که هر مرغ برای بیست و پنج نفر تقسیم شد. ( هر وقت یاد آن روزها می افتم، خدا را برای امروز شکر می کنم. در رستوران ها و ضیافت ها یک مرغ را برای چهار نفر بلکه کمتر تقسیم می کنند.) مسئولان ده نفره تقسیم غذا تمام اجزای مرغ را جدا می کردند و با عدالت تمام، پوست و گوشت و استخوان ها را بین افراد تقسیم می کردند. اردوگاه تکریت ۱۱، دارای چهار بند بزرگ بود که دو تا دوتا با فاصله ای حدود شصت متر به هم نگاه می کردند. هر بند دارای سه آسایشگاه به شماره های یک تا سه بود. ورودی هر آسایشگاه یک راهروی توری و سیم خارداری به عرض دو و طول سه متر داشت. ورودی اصلی هر آسایشگاه در فلزیِ محکمی بود که در انتهای سمت راست راهرو، ما را به داخل آسایشگاه هدایت می کرد. به رسم مناطق جنوبی ایران، بعدها با استفاده از ستون های موجود روی راهرو سایه بان هایی زدند تا از تابش خورشید و بارش آسمان جلوگیری کنند. جلوی راهروی هر آسایشگاه، سیم خاردارهای رشته ای به بلندی دیوارها، موانعی جدی برای هر گونه شورش و فرار بود. این راهروی خاردار یک خروجی به عرض حدود چهل و ارتفاع هفتاد سانتی متری داشت که لاجرم باید مثل درِ زورخانه ها سرت را پایین می آوردی و از آن خمیده خارج می شدی. این خروجی جوری بود که فقط ظرفیت خروج یک نفر را داشت آن هم خمیده تا اگر یک وقتی درِ اصلی شکسته شد، مانع هجوم سریع اسرا باشد. سقف کوتاه برای این بود که دولّا دولّا بروی و آنها بتوانند با باتوم و آهن چنان بر سرت بزنند که بیادت برود از کجا می خواستی در بروی! مانع بعدی پس از خروج احتمالی، نبشی های ایستاده فلزی بودند که با سیم خاردارهای طولی به هم تنیده امکان هرگونه نفوذ و خروج را محال می کرد. بعدها به علت افزایش آمار اسرا، توسط خود اسیران یک آسایشگاه دیگر در بین دو بند ساخته شد. دیوارهای این آسایشگاه های جدید بلوک و سیمانی، اما سقف آن پلیت فلزی بود. این نوع معماری سالن ها را در زمستان به شدت سرد و در تابستان به شدت گرم می کرد و ساکنان گرفتارش را آزار می داد. در زمستانها علاوه انتقال سرما، به علت گرمای بدن بچه ها، در سقف فلزی، بخار آب جمع می شد و این فرایند باعث میعان می گردید و آب به سر و روی مان می ریخت و سرما تشدید می شد. ماموریت بعضی از بچه ها این بود که با دسته جارو و اسفنج از داخل، قطرات آب را از سقف پاک کنند. این کار مهم باعث می شد پتوها خیس نشوند و بوی بد پتوهای کثیف و کف، سالن را غیرقابل تحمل نکند. از شش پنجره شیشه ای آسایشگاه، با محافظ های فلزی چهارخانه ای بسیار فشرده اش، فقط می توانستی دستت را به زحمت بیرون ببری. همانطور که گفتم، از پنجره تا دیوار حدود دو متر فاصله بود که مدام نگهبانی در آن قدم می زد و به داخل دید می انداخت. دور تا دور اردوگاه هم چندین لایه سیم خاردار حلقوی و عمودی و افقی تعبیه شده بود. بین دیوار سیم خاردار و بعد از فنس فلزی برق داری، راهی ایجاد شده بود که ماشین ها از میان آن عبور می کردند و از داخل یا خارج به اردوگاه دسترسی داشتند. نگون بخت گربه هایی که در لای سیم خاردارها دچار برق گرفتگی شدید شده بودند. این گربه های خشک و بی حرکت فکر فرار را از سر هر اسیری دور می کرد. بعد از لشکر سیم خاردارها نوبت به برجک های فراوان نگهبانی مجهز به نورافکن اطراف اردوگاه می رسید که حرکت هر جنبنده ای را در شب و روز کنترل می کردند. •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شکنجه مرغی •┈••✾💧✾••┈• در زمان اسارت، چهارشنبه‌ها در اردوگاه بعضی اوقات شام به ما مرغ می‌دادند. یکی از برادران آزاده اصولاً مرغ نمی‌خورد و به تدریج شایع شد که او از مرغ بدش می‌آید. به همین خاطر اسم او را «حاجی مرغی» گذاشتند. یک روز یک درجه‌دار عراقی به نام عبدالرحمن برای شکنجه روحی، دستور داد یک مرغ بزرگ سرخ کرده آوردند و حاجی مرغی را وادار کرد تا آن را بخورد. حاجی مرغی هم جبراً و با اشتهای تمام مرغ را خورد! عبدالرحمن که تعجّب کرده بود، پرسید: مگر تو از مرغ بدت نمی‌آید؟! حاجی مرغی هم گفت: لا سیدی (نه آقا)، من از مرغِ کم بدم می‌آید نه از زیاد! مگر می‌شود آدم با شکم گرسنه از مرغ بدش بیاید؟! •┈••✾💧✾••┈• طنز جبهه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دهم بنی صدر در خرمشهر صبح بقصد مسجدامیرالمومنین عازم شدم. سرکوچه جواد را دیدم، جواد رامی، خیلی عجیبه چه جوری ننه جواد اجازه داده جواد توی آبادان بمونه!!! او که طاقت نداشت بچه هاش حتی یکساعت دیرتر به خونه برگردن، او که توی دعواهای پسربچه ها میامد و از جواد و جمال دفاع میکرد، حالا چه جوری دلش اومده جواد را زیر گلوله بارون دشمن رها کنه، شاید خودش هم توی آبادان مونده شاید هم ننه جواد مثل همه زنان و مردان تاریخ این سرزمین، میدونه که در راه دفاع از کشور باید از جان فرزندان گذشت. با سر و روی خاک آلود و چهره خسته، قیافه ایی کاملا مردانه گرفته، چقدر زود بزرگ شده!!! توی همین ۲۰-۳۰ روزی که از جنگ گذشته، از بچگی به مردی و مردانگی رسیده. انگاری همه مون بزرگ شدیم، در راه دفاع از انقلاب و کشورمون بزرگ شدیم. احوالپرسی کردیم و از اوضاع خرمشهر اخباری داد. توی خیابون چند وانت در حال انتقال نیروهای تازه نفس بسمت خرمشهر هستن. دو سه نفرشون را شناختم، علی محسن پور معروف به علی ریش. با پدرم دوست و هم خدمتی بوده، هر دو مغازه عطاری دارند و با همدیگه ورزش میکردن و هر دو با همدیگه ریش بلندی گذاشته بودن. علی عباسی، مغازه آجیل فروشی داره، روبروی مغازه ی بابام. اینجوری که میبینم آبادانی ها همگی قصد کردن یه دفاع تمام عیار داشته باشند، پیر و جوان و زن و مرد همگی برای دفاع از شهر و کشور قیام کردن. عمو غلام ما را به کمیته برد. در بین راه محمد، همون پسر ریش حناییِ دوست داشتنی که حالا با همدیگه خیلی صمیمی شدیم میگه رئیس جمهور و نماینده ی امام به آبادان اومدن و قراره سری هم به خرمشهر بزنند. این خبر خیلی خوبیه و تاثیر بسیار مثبتی بر روحیه ها داره ضمن اینکه اخبار واقعی را به گوش امام و مسئولین میرسونند. اینجوری که خبر میدن، آقای خامنه ایی با موتورسیکلت بنی صدر را برده خرمشهر. چند بار خطبه های نماز جمعه اش را گوش دادم، طرز صحبت کردنش به دلم نمینشینه، خیلی کتابی و لفظ قلم صحبت میکنه. عاشق خطبه های هاشمی رفسنجانی هستم. هم خودمونی و گرم صحبت میکنه هم گاهی وقتها تیکه های قشنگی میگه. از صحبت کردن بنی صدر کلا متنفرم، نه از صداش خوشم میاد نه از سیبیلهاش، خصوصا وقتیکه میخواد بره پشت تریبون، شلوارش را بالا میکشه خیلی بدقواره نشون میده. سعید یازع از خرمشهر اومد و خبر آورد که بچه ها یورش بردن و عراقیها را تا کوی طالقانی عقب راندن البته تعداد زیادی هم شهید دادیم. رئیس جمهور در مقر سپاه وعده داده که توپخانه قوچان را به کمک آبادانی ها می‌فرسته. اگر به این وعده عمل بشه حتما میتونیم عراقیها را شکست بدیم. نیمه های شب سر پست بودم که آتش شدیدی از روبرو دیدم و چندثانیه بعد پرواز یه موشک از بالای سرمون و لحظاتی بعد انفجار بسیار مهیبی در آبادان. لامصبا برای انهدام شهر از موشک استفاده میکنند. عراقیها همه نوع سلاحی دارند و ما تقریبا دست خالی. روز بعد خبر رسید تعدادی نیرو از تهران و شهرستانها برای جنگیدن وارد آبادان شدن. حالا که از نزدیک دیدمشون متوجه شدم مردم توی شهرهای دیگه جنگ را چه جوری میبینند. مردم فکر میکنند جنگ هم مثل انقلاب است و میشه با سربازهای عراقی مثل سربازهای ارتش شاه برخورد کرد. بنده خداها تعداد زیادی کوکتل مولوتف با خودشون آوردن و تصور میکنند تانکهای عراقی فرصت میدن بهشون نزدیک بشی. یکی شون ۲ تا کوکتل به محمد قندی داد و با نوعی غرور بهش گفت: بیا داداش اینها را حرومشون کن. محمد کوکتل ها را گرفت و انداخت توی رودخانه و به یارو گفت؛ حروم شد داداش حالا  تا خودمون حروم نشدیم، آرپی جی پیدا کن. جنگ در خرمشهر وضعیت بهتری پیدا کرده و عراقیها عقب رانده شدن. پرواز هواپیماهای عراقی قطع نمیشه، لعنتیها انگاری خونه ی خاله شون اینجاست از صبح تا غروب در حال پرواز و بمباران هستن. از برادر پورمند اجازه گرفتم شب خونه باشم و پیش پدرم بمونم. اومدم خونه بعد از حمام و شام، توی حیاط کنار مادربزرگم خوابیدم. هوا گرم و پشه ها بیداد میکنند. بابام و حجت الله رفتن توی سنگری که جلوی خونه کنده شده. هنوز خوابم نرفته که توپخانه شروع به شلیک کرد، یکی از گلوله ها به منبع آب خونه همسایه اصابت کرد و آبِ منبع مثل باران روی سرمون پاشید، پدرم فریاد زد مادربزرگت را بردار وبیایید توی سنگر. حجت الله به کمکم اومد، در حال خروج از خونه ایم که یه گلوله به خونه ی روبرویی اصابت میکنه و ترکش خیلی بزرگی از پشت کمرم درب حیاط را میشکافه. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 فقط بخاطر آوینی •┈••✾💧✾••┈• یک روز بهشت زهرا بودم که خانمی مسیحی از فرانسه آمده بود و می‎گفت: من فقط به‎خاطر شهید آوینی آمده‎ام، گفتم چرا حالا شهید آوینی؟ گفت: من خبرنگار جنگی هستم و مستند‎‎های ایشان را دیده‎ام و جزء ارادتمندان این شهید شده‎ام. من از این فرصت استفاده کردم و کل بهشت زهرا رو به این خبرنگار نشان دادم. خیلی برایش جالب بود. این خانم فرانسوی می‎گفت: تنها هنرتان باید این باشد که این شکل منحصر به فرد را حفظ کنید. ‌می‎گفت: من خیلی جا‎ها را در دنیا دیده‎ام که این‎جوری نیست و این تنوع را ندارد.   🔸 سید محمد جوزی؛ اولین مسئول خانه شهید بهشت زهرا •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
🍂 تلاش عراق در گسترش خود در شرق کارون ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ نیروهای عراقی پس از عبور از کارون آنچنان که نیاز یک طرح ریزی حساب شده برای رسیدن به هدف است، دارای قدرت مانور و توان استفاده از موفقیت نبودند و پس از نزدیک به دو روز توقف نسبی - که احتمالا برای اطمینان از عقبه خود بوده است - در سه جناح گسترش یافتند. در این باره ستاد مشترک ارتش در گزارشی اعلام کرد: نیروهای عراقی که از کارون عبور کرده اند، به سه شاخه تقسیم شده اند، یک شاخه به قصد حمله و محاصره اهواز و شاخه دیگر قصد محاصره و حمله به آبادان را دارند. ضمنا شاخه ای از طریق دزفول حمله کرده که قصد قطع راه ارتباطی اهواز و مناطق دیگر را دارد. هر چند در روزهای بعد پیش روی دشمن قطع گردید ولی در سومین روز حضور در شرق کارونه اوضاع به نفع عرافی ها در گردش بود. رادیو لندن در این روز گفت: سربازان عراقی به سوی آبادان پیش روی می کنند، در یک مرحله آنها به چند کیلومتری مرکز شهر رسیده اند عراقی ها با نیروی بیش تری پیش روی می کنند و در آن سوی کارون نیروهای خود را در ناحیه پهناوری پخش کرده اند. بعضی از واحدهای آنها از شمال به سوی اهواز و واحد های دیگر به طرف آبادان پیش می روند و به گفته خودشان، در زمین فقط با مقاومت مختصری رو به رو شده‌اند.» در حالی که عراق از پشتیبانی کامل کشورهای مرتجع منطقه سود می برد و حمایت های کشورهای غربی و در رأس آن سیاست های دو پهلو و عوام فریبانه آمریکا را نیز یدک می کشید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۶) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• اردوگاه تکریت یازده، اردوگاه سیم‌خاردار بود. الان هم چشم هایم را که می بندم آنجا را در انبوه سیم خاردارها می بینم. حتی در ورودی اش هم نبشی های متحرکی بود که به صدها رشته سیم خاردار بر روی چند لولای یُغور دل آدم را می لرزاند! در انتهای هر دو بند حمامی کوچک با چند دوش و یک باب دست شویی کاملاً مکانیزه وجود داشت! بعد از آن دوباره یک اتاقک نگهبانی و دوباره یک اتاقک نگهبانی تا روده های ما را هم وجب کنند. یک روز از اسکانمان در آسایشگاه بند سه نگذشته بود که عراقی ها آمدند و جُندی مکلّف ها را از جیش الشعبی ها، یعنی بسیجی ها جدا کردند و به بند ارتشی ها بردند.( هم زمان با عملیات کربلای پنج، برادران ارتش در نفت شهر عملیات کربلای شش را انجام دادند که اسرا مربوط به آن عملیات بودند.) مرا هم که همچنان عسکری بودم به آن بند انتقال دادند و گذاشتند کنار دو زخمی دیگر، کنار در ورودی آسایشگاه. پاهای این دو سرباز هم در گچ و آتل بود، ولی مثل من دراز به دراز روی پتو نبودند، بلکه می توانستند بنشینند. کم مشکل داشتم یکی دیگر به آن اضافه شد. نیامده از نگاه ها و طعنه ها فهمیدم که جو این آسایشگاه شصت هفتاد نفره با آسایشگاه قبلی ام متفاوت است. من افسری آش و لاش شده بودم که دور و برم را سربازها و احیاناً درجه دارهایی گرفته اند که چندان دل خوشی از فرماندهانشان نداشتند! بعضی که از کنارم رد می شدند تکه می انداختند یا کج کج نگاهم می کردند. دو ماه بود که من فقط ستونهای متحرک می دیدم. آدم ها برای من بیشتر شبیه دو پا بودند تا یک انسان کامل. این پاها بودند که از کنارم می گذشتند. حالت خوابیده و بیشتر دمر خواب، آن هم روی کف زمین نگاه مرا ویژه کرده بود. حتی گاهی احساس چشم درد می کردم، چون باید گردن و سرم را کمی به عقب فشار می دادم تا بتوانم فرد ایستاده را ببینم، البته اگر او می نشست مشکل خیلی کم می شد. من احساس آدمها را به خودم، از پاهایشان، از درنگهایشان، از سرعت و بی خیالی شان تشخیص می دادم. من غواص خوابیده ای بودم که بیشتر سقف را می دیدم تا چیزهای دیگر را. در نگاه من آدم ها چقدر بزرگ و قد بلند بودند، آن قدر که احساس می کردم سرشان به سقف آسایشگاه می ساید! من کف اتاق بودم و آنها دیوارهایی بلند. آدمی که توانایی تهیه حتی یک لیوان آب را نداشت. همیشه باید نگاه التماسی ام به این و آن می بود. من حاج محسن جام بزرگ، استاد شنا و غریق نجات و مربی غواصی و معاون گردان جعفر طیّار باید زُل می زدم به این برادر سرباز، شاید دلش رحم بیاید و دور از چشم نگهبان برود از دست شویی یک لیوان آب برای من بیاورد. ( گوشه ی آسایشگاه یک روشویی نصب بود که با گونی از صحن آسایشگاه جدا می شد. یک لوله سیفونی آب را به بیرون انتقال می داد. کنار روشویی سطل بزرگی بود که حکم توالت را داشت و ضرورت ها را رفع می کرد. در زمستان چندان مشکل آب نداشتیم، اما در فصل گرما که آب کم بود از راه ذخیره آب در تانکرهای چهار گوشی مکعب مستطیل نصب شده در پشت بام، کمبود آب تقریباً جبران می شد. علاوه بر آن سطل چند سطل بیست لیتری دیگر هم داشتیم. یکی برای چای، دو یا سه سطل برای ذخیره آب و استفاده اضطراری. زیرا در قطعی ها، آب را جیره بندی می کردیم.) •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 یادش بخیر !! روزهای عاشقی و دلباختگی روزهایی که برای رفتن به خط سر از پا نمی شناختیم و به هوای رسیدن به منطقه بی تاب بودیم و بی تاب. اصلا واژه "خط مقدم"، "منطقه"، "خاکریز"،"کانال"، "آبراه"، چنان مست‌مان می کرد که برای رسیدن به آن عاشقانه می رفتیم. گام بر گرده لندکروزهای دوست داشتنی می گذاشتیم و در سرماسوز زمستان در عقب آن به پتویی پناه می گرفتیم و راهی می‌شدیم. همه چیز بوی خدا می داد و آنچنان رضایت و آرامشی در قلوب می افکند که هیچ دلبستگی دنیایی لذت آن را به کام‌مان نمی ریخت. آنهم در سخت‌ترین شرایط و شیرین‌ترین روزهای زندگی. از زمزمه دلتنگیم، از همهمه بیزاریم نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم آوارِ پریشانی ست، رو سوی چه بگریزم؟ هنگامه حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟ 🔸 کانال حماسه جنوب https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت یازدهم آبادان در لبه سقوط و اشغال کاش یه بارون بزنه، سال قبل این موقعها بر اثر شدت بارندگی در خوزستان و استانهای همجوار، کارون طغیان کرد و سیل اومد، کاش امسال هم سیل بیاد و تانکهای عراقی را با خودش ببره، اصلا جنگ را با خودش ببره و راحت بشیم. صبح زود رفتم مسجد. اخبار خوبی بگوش نمیرسه ظاهرا اوضاع خرمشهر وخیم تر شده و عراقیها بسمت پادگان دژ سرازیر شدن. اینجوری که بچه ها میگن، عراقیها از حمله ی مستقیم به شهر پشیمون شدن و حالا قصد دارند بجای تلف کردن وقت و نیرو توی کوچه های خرمشهر، شهر را دور بزنند. اوضاع آبادان هم تعریف چندانی نداره، عده ی زیادی از خانواده ها هنوز شهر را ترک نکردن انگاری دلشون نمیخواد باور کنند که شهرشون عرصه ی جنگ است و هر لحظه احتمال کشته شدن وجود داره. نزدیک ظهر، برادر ابراهیم نوری دوتا دیگ بهمون داد و گفت بروید کمیته ی ارزاق برای بچه ها غذا بگیرید، من و فریدخنافره. یه ستادی به اسم کمیته ی ارزاق تشکیل شده که مسئول توزیع غذا و سوخت در شهر هستن. مقرشون چهارراه احمدآباد ساختمان لطفی که زیر زمینی داره است. بسمت چهارراه حرکت کردیم، شیشه های مغازه ی بابام بر اثر انفجار همون موشکی که گفتم خرد شده محل اصابت موشک تقریبا ۲۰۰ متر پشت مغازه است. خیابان خلوت است و کسی دیده نمیشه. چند قدم جلوتر یه خانمی که چادر سفت و سختی دور خودش پیچیده، لنگ لنگان داره میره. کفشهاش پاره است و بوسیله ی بند، کفش را به پا گیر انداخته، معلومه از این خواهران بسیجیه که سرووضعش اینجوری درهم برهم شده. کنار یه مغازه کفش فروشی ایستاد و داخل مغازه را نگاه میکنه. شیشه های مغازه همگی خرد شده و ریخته بودن. بهش رسیدیم، فرید یه نگاهی به مغازه کرد و یه نگاهی به خواهر بسیجی، بهش میگه میخواهی یه جفت از کفشها را بیرون بیارم؟ خواهر بسیجی با تعجب، ؛ مگه شما صاحب مغازه ایی؟ : نه آبجی. صاحب مغازه نیستم ولی حالا وضعیت جنگیه اشکالی نداره. ؛ مگه شما مجتهدی؟ : وولک میخوام بهت خوبی کنم چقدر سین جیم میکنی. ؛ با مال مردم میخواهی خوبی کنی، لازم نکرده. ما مسلمونیم و باید به احکام اسلام عمل کنیم. هیچی دیگه سرافکنده شدیم و راهمون را کشیدیم رفتیم. وارد زیرزمین کمیته ی ارزاق شدیم، تعدادی میز کنار هم چیدن و چند نفری پشت میزها، تعداد زیادی هم رزمنده و سرباز و ارباب رجوع در حال صحبت کردن. به یکی از میزها نزدیک شدم و پرسیدم غذا از کجا بگیریم؟ با اشاره میز دیگه ایی را نشون داد بسمت میز بعدی حرکت کردم، یه آقای قد بلند با لباس تکاوری و کلاه کج و ریش بلند که گردنبندی بشکل پوتین توی گردنشِ با صدای بلند میگه ؛ ۶۰ لیتر بنزین میخوام، بچه هام را باید برسونم خرمشهر. جاروجنجالی بپا شد، توی این وضعیت مصیبت بار و قحطی تقاضای ۶۰ لیتر بنزین یعنی تقاضای یه گنج. چند روز پیش دیدمشون، چندتا ماشین بودن و دنبال یه محلی برای اسکان میگشتن. تو خیابون میدان طیب نزدیک کلانتری ۳، بهشون مدرسه ی راهنمایی فداییان اسلام که کنار پمپ بنزین است و همون نزدیکی نشون دادم. اون آقای قدبلند در حالیکه مداوم فریاد میزنه، ما گروه چریکی فدائیان اسلام هستیم، من سید مجتبی هاشمی هستم، از زیرزمین خارج میشه و لحظاتی بعد با یه روحانی برمیگرده. چهره ی روحانیه به چشمم آشناست، آره خودشه، شیخ صادق خلخالی. به محض اینکه خلخالی وارد شد، حواله ۶۰ لیتر بنزین صادر شد و رفتن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پشتیبانی رزمندگان در روزهای مقاومت (کلیپ تکرار) 🔅 همه پا به رکاب و ایستاده در خط مقدم دفاع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سرمست ز کاشانه به گلزار برآمد غلغل ز گل و لاله به یک بار برآمد سجاده نشینی که مرید غم او شد آوازه اش از خانه خمار برآمد من مفلس از آن روز شدم کز حرم غیب دیبای جمال تو به بازار برآمد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تلاش عراق در گسترش خود در شرق کارون ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ رادیو صوت الجماهير عراق) در خبر روز ۱۳۵۹/۷/۲۹ خود در حالی که نیروهای عراقی در دروازه آبادان زمین گیر شده بودند و بعد از آن نیز هرگز نتوانستند آبادان را تصرف کند، گفت: ارتش ما هم اکنون در آبادان است و در دو کرانه رودخانه کارون و در نزدیکی الاحواز (اهواز) است و ما اگر بخواهیم، می توانیم از طریق زمینی به تهران برسیم، ولی این کار را نمی کنیم و انتظار داریم ملت ایران خود دولت امام خمینی را تغییر دهند. به این ترتیب عراق در جهت تغییر تاکتیک نبرد ارتش خود مبنی بر اصلی شدن جنگ در منطقه عمومی آبادان به منظور تصرف خرمشهر و جزیره آبادان، ضمن گسترش نیروهای خود در شرق کارون، کوشید با انتخاب محور عملیاتی مناسب، در اولین فرصت خود را به اروندرود برساند و پس از آن با ادعای صلح طلبی جمهوری اسلامی ایران را در بحران جدی قرار دهد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
خاطرات مقام معظم رهبری را در کانال حماسه جنوب، شهدا بخوانید 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🍂 🔻 ملازم اول، غوّاص (۱۷۷) 🔸 خاطرات محسن جامِ بزرگ •┈••✾❀🔹❀✾••┈• جای من پشت به قبله بود، ولی باید نمازم را می خواندم. دو دست را روی زمین سرد سیمانی می زدم و با تیمم نماز می خواندم. تا آنجا که می شد مثل مرده ها سرم را رو به قبله می چرخاندم و الله اکبر می گفتم و نماز می خواندم. در نمازها متوجه شدم سربازی با احتیاط می رود و می آید و به من نگاه می کند. بالاخره به بهانه کمک نشست کنارم و همین طور که حواسش به اطراف بود، میان دماغی از من پرسید: نماز می خوانی؟! گفتم: آره. پرسیدم: مگه تو نمی خوانی؟! - نه اذیت می کنند. می زنند. - نترس، بخوان. عراقی ها هم مسلمانند، برای نماز تنبیه نمی کنند! خواستم دلش را قرص کنم وگرنه می دانستم چه خبر است. جو ترس و رعب و جاسوسی بر آسایشگاه سایه انداخته بود. نمازخوانها هم جرئت نمی کردند نماز بخوانند. مسئول ارشد آسایشگاه، کاظم، از بچه های عرب منطقه جنوب بود. چنان او اسیر عراقی ها بود که اجازه نمی داد کسی نُطُق بکشد. او آن قدر نامرد بود که خودش به نیابت از بعثی ها، بچه ها را به باد کتک می گرفت که مبادا بعثی ها خودش را نزنند. سرباز با نگرانی پرسید: اگر تنبیه کردند؟ گفتم: این همه جنگیدیم برای نماز و اسلام، کردند که کردند...! - چه طور وضو می گیری؟ - من که نمی توانم وضو بگیرم، همین جوری دست ها را می زنم زمین و تیمم می کنم، ولی تو باید وضو بگیری. - قبله، قبله چی؟ - من با این وضعم که نمی توانم برگردم رو به قبله. سرم را تا جایی که بشود سمت قبله می گیرم و نماز می خوانم. - قبوله؟ - آره ان شاءالله، خدا قبول می کند. خدا از هر کس به اندازه توان و وسعش قبول می کند.... او جهت قبله را هم از من پرسید و رفت. این پچ پچ چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نمی دانم وضو گرفت یا تیمم کرد. بعد از ناهار که در اختیار بودیم، دیدم نشسته نماز می خواند. نماز مغرب را هم نشسته خواند. به بهانه ای صدایش زدم. آمد و نشست. پرسیدم: چرا نشسته می خوانی؟ - آخه! - نترس عزیز من، بایست بخوان تا ترس بقیه هم بریزد و جرئت کنند نماز بخوانند! به لطف خدا روحیه گرفت و نماز عشایش را ایستاده خواند. او که ایستاد، دو نفر دیگر هم خواندند، حتی ایستاده! نمازخوانها فردا شدند هفت، هشت نفر. برای نماز مغرب و عشا شدند پانزده نفر و به مرور بیشتر بچه ها در آسایشگاه بند چهار نماز خوان شدند. تعدادی هم نماز نمی خواندند که هیچ، فحش می دادند به نظام و مسئولین و بد و بیراه می گفتند. چه قدر از دستشان رنج می بردیم. تعداد نمازخوانهای اول وقت که زیاد شد، کاظم عرب اعتراض کرد که: نگهبانها می بینند پدرمان را در می آورند، چرا نماز جماعت می خوانید؟ - نماز جماعت نیست که اول وقت با هم می خوانیم. - با فاصله بخوانید، اگر راست می گویید. واقعاً نمی فهمید. فکر می کرد نماز جماعت می خوانیم. گفتیم: ببین در نماز جماعت یکی جلو می ایستد، می شود امام جماعت و مامومین شانه به شانه هم به او اقتدا می کنند. اینجا هر کس یک جا ایستاده و جدا نماز می خواند. هر طور بود فهماندیمش و او هم به ناچار کوتاه آمد. آمارگیری هم مثل ماری بود که هر روز نیشمان می زد. حسابِ من اسیر گچی هم پیچیده تر و سخت تر بود و بارم روی دوش رفقای اسیر. صبح که برپا می زدند، بچه ها باید ابتدا پتوها را تا شده کنار دیوار می چیدند و لباس های فرم زرد اسارت را می پوشیدند. سپس هر کس مودب و زانو به بغل و سر به پایین و بدون یک کلمه حرف می نشست جلوی پتوی آنکارد شده اش تا فرمان بشین آمار بدهند. پس از آمار داخل، اسرا برای هواخوری به محوطه آسایشگاه ها می رفتند. این انتظار گاهی چند ساعت آزار دهنده طول می کشید. بچه ها در داخل آسایشگاه در حالی که به ستون پنج نفره بودند شمارش می شدند. بعد از شمارش و دستور خروج، نفرات که از در خارج می شدند، یک به یک کابل هم می خوردند! سپس دو نفر برمی گشتند و مرا با پتو به داخل محوطه می بردند. نیروها طبق دستور، مجدد ستون پنج، جلو آسایشگاه یا بهتر بگویم آزارشگاه، به خط و مرتب می نشستند. دوباره زانوی اسارت در بغل می گرفتند و سرها را مثل کبوتری که سرش را از سرما داخل پرهایش می کند، تا لای زانوها پایین می بردند و جُم نمی خوردند. در همین حالت شمارش دوم آغاز می شد، مسئول آمار در بین ستون حرکت می کرد و می شمرد، واحد، اثنان، ثلاثه، اربعه، ریاضیاتشان هم ضعیف بود و یا به هم اعتماد نداشتند، زیرا شمارش در حین تعویض پست ها دوباره و گاه چندباره تکرار می شد. در این شمارش ها مانده به شانس هر کس کابل یا چوبی نصیبش می شد. تحویل دهنده می شمرد و می گفت: خمس و ثمانین، صِحَّه؟ و تحویل گیرنده با وسواس و دقت می شمرد و عدد را تایید می کرد یا دوباره می شمرد.
به مرور عراقی ها یاد گرفته بودند وقت و بی وقت در آمارگیری بگویند: بشین بَنجات! بَنجات، یعنی پنج تایی،پنج تایی بنشینید. مسئول آسایشگاه از جلو نظام می داد و بچه ها به ستون پنج حرکت می کردند و در مقابل دستشویی می نشستند تا صف به صف به دست شویی بروند. حالا فرض کنید حدود هفت صد نفر در نود دقیقه چگونه باید کارشان را انجام می دادند؟! •┈••✾❀🏵❀✾••┈• پیگیر باشید کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نه سخنرانی می‌خواهیم، نه همایش! •┈••✾💧✾••┈• یکبار در همایشی که با حضور مهمانان خارجی از اقصی نقاط دنیا در تهران دنیا ترتیب داده شده بود بعد از اینکه انواع و اقسام سخنرانی برای مهمانان برگزار شده بود یک پزشک فلسطینی آمد پیشم و به تعبیر فارسی بنده گفت این حرفها در کتم نمی رود.  به او گفتم بیا بریم یک جای خوب نشانتان بدهم، بعد هم خارج از برنامه چند تا از بچه های بوسنی و فلسطین را بردیم بهشت زهرا. اینها رفتند آنجا چرخیدند و شب با حال خراب، از همان حال خراب های حافظ، برگشتند. گفتند "ما دیگر نه سخنرانی می خواهیم و نه همایش، ما اصل مطلب را فهمیدیم." ما تازه آنجا فهمیدم که دارالشفای آزادگان جهان یعنی چه. بهشت زهرا حال آن عده ای که از چنان مراسم هایی تاثیری نپذیرفته بودند خراب کرد؛ و اتفاقا حالشان را خوش کرد. 🔸 دکتر کوشکی نقل در میزگرد جایگاه گلزار شهدا در تبیین هویت انقلاب اسلامی •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚩 شهادت امام حسن عسکری علیه السلام را بر امام زمان عج، شیعیان و دلباختگان ولایت تسلیت عرض می کنیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂