eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔸 سفر به گذشته 🔹 چند سال پیش، از سوی منطقه آزاد اروند، بعنوان مشاور فرهنگی هنری دعوت به همکاری شدم و مدتی به آبادان و خرمشهر تردد داشتم، اولین سفرم تنهایی بود و با ماشینم در خیابان‌های آبادان میچرخیدم و یادم هست یک سر به مدرسه ای رفتم که قبل از عملیات خیبر و زمانی که جمعی تی ۱۵ امام حسن ع بودم در آن مستقر بودیم. بعد گشتم تا میدانی که منبع آب هنوز هم در آن قرار داشت را پیدا کردم، همان محل شهادت وحید طیبی. 🔹 یکی از زجر آور ترین سفرهای عمرم بود و بقدری در ماشین گریستم که احساس کردم دارم غش میکنم....... و از سر درد و سوزش چشم مجبور شدم دو تا قرص کدیین بخورم و توان موندن نداشتم تا بالاخره پس از چند سفر، فضا برایم عادی تر شد. 🔹 از جمله اتفاقاتی که در سفرهای اولم برایم افتاد، این بود که در ساختمان اصلی منطقه آزاد اروند که بعدها متوجه شدم همان مقر استقرار گردان جعفرطیار در کربلای چهار بوده، این بود که دو طبقه از ساختمان بازسازی شده بود و مدیریتها و کارمندان در آن مستقر بودند و طبقه سوم، هنوز بصورت سابق و متروکه بود. 🔹 من اشتباهی کلید طبقه سوم آسانسور را فشار دادم. ....... در باز شد و من حیرت زده دیدم که گویی سوار ماشین زمان و مانند فیلمها، برگشتم به سال شصت و پنج. انگار برق بهم وصل کرده بودند. خدا شاهده حال عجیبی بود، گویا همهمه بچه ها را می شنیدم که هر عده در اتاقی و در حال گپ و گفت یا دعا خواندن یا شوخی کردن هستند، چهره بشاش و خندان شهید ریسمانباف، جلوی نظرم آمد، یاد آخرین دیدارهایم با پسرخاله شهیدم سید مرتضی شفیعی افتادم که در آخرین روزها، اصلا حال دیگری داشت ...... 🔹 قدم میزدم و سیل اشک 😭 از چشمانم جاری بود که ناگهان شخصی از عقب پرسید.... آقا آقا اینجا چکار دارید؟ من که تازه بخودم آمده بودم بر گشتم و با عذر خواهی بطرف آسانسور رفتم، آن بنده خدا سریع آمد و کمی شک کرده بود، تا حال من را دید متعجب پرسید چه شده، من هم گفتم که فلانی هستم و اشتباهی یک طبقه بالاتر آمده ام، ولی او دلیل حالم پرسید و من برایش توضیح دادم که او هم منقلب شد و تا پایین همراهیم کرد. هنوز وقتی یاد آن روز عجیب میفتم منقلب می‌شوم. سید عباس امام زاده حماسه جنوب - خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت نهم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ نفهمیدم چه شد و کجا بودم. زمان در نظرم متوقف شد، عقب عقب عقب تر...برزخی بود برای روان شدن ذهن در ننوی پارچه ای. تاب می‌خوردم، آب حبانه بوی خاک می‌داد، سقف گنبدی پشت بام مسجد بازار ، ممیلاک ( محمد) پسر همسایه، ساباط کاروانسرا، عبدالله بانو، مسجد مناره، و پل بندقیل قطاری بود که سوارش شده بودم.... کبوترهای سفید محله مسجد مناره، تهران خیابان نواب، اهواز زیر زمین خانه ای که مستاجر بودیم، بوی بادام شور و خیاطی آقای حیاطی، دوچرخه فروشی روبروی آشی و بستنی حاج حبیب، مسجد جزایری، محمد علی حکیم، منصور معمار زاده، رضا پیرزاده، مدرسه جنب مسجد ، اورکت‌های آلمانی، آزمایش‌های آغل زاده ...ترقه بازی... و سفری که با علم‌الهدی و صادق آهنگری به تهران نرفتم. بمباران، مدرسه مختلط البرز، خانم کلانتر، خانم جزایری، معلم ورزش و افضلان مدیر مدرسه جعفری، شیش شیش شیشه شکست... مسجد جوادالائمه، مدرسه انقلاب، پاداد ، آموزش نظامی تابلو شهدا، گردان کربلا، دبیرستان مصطفی خمینی و پشت بام خانه نیله چی، نان گرم و کاهو...و سنگری که در حیاط خانه مان ساخته بودیم و مرغ‌هایی که تخم دو زرده داشتند، همه و همه، مسافران قطاری بودند که بر ریل اوهام من گذشتند... از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟! هیچ نکرده ام، اندوخته؟!... ۱۹ سال ...؟! برگردم؟!، بروم،؟! ... گویی اجازه انتخاب داشتم و حد فاصل پرتاب ابراهیم در آتش را تجربه می کردم، خدایا تو اگر بخواهی،.... بنده ات را صدا نمی‌کنم . . . . انتخاب کردم که برگردم چون تهی بودن خود را لمس کردم، در حد شهادت نبودم... دستی مرا از عمق تاریکی بیرون کشید، با اینکه چشمانم بسته بود آسمان روشن شد، ... " کونوا بردا وسلاما علی ابراهیم... " آتش بر ابراهیم سرد شد.... درست یادم نیست چطور آب ریه هایم خالی شد، کلماتی بر زبانم جاری شد، نترس، شنا بلدم، ... که هستی؟! شما؟! گفت گرجی یا ناجی هستم... نمی‌دانم که بود، هنوز او را نجسته ام... همچنان همان هیاهو در جریان بود، به گرجی یا ناجی گفتم شنا بلدی؟ گفت بله جلیقه هم دارم، نگران نباش، با کلماتی که به زور از حنجره ام بیرون می‌زد گفتم بهتراست از این گروه که آتش را بدنبال خود می‌کشد فاصله بگیریم، آب به سمت خلیج در حرکت بود و جمعیت را به راست متمایل کرده بود... دست راست من بر شانه چپ او بود و دست چپ او زیر سینه ام. دست راست او و دست چپ من پاروهایی بودند که جسم سرد ما را به ساحل مینو نزدیک می کردند... ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 والفجر ۸ مقدمه کربلای ۴ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ ایزدی: والفجر ۸ ما را از آن شرایط سخت سال ۶۳ عبور داد و اعتماد به نفس رزمندگان افزایش پیدا کرد. همچنین انتظار حاکمیت از توانایی نیروهای مسلح ارتقا پیدا کرد. البته نسخه نهایی دیکته کرد که باید به بصره نگاه ویژه‌ای داشت. در فاو تجربه کردیم که رودخانه کارون قابل عبور است. با وجود دلایل متعدد یا باید از ساحل خودی بدون سوار شدن روی جزایر از مسیرهایی عبور می‌کردیم که به ساحل غربی اروند برسیم یا باید وارد این جزایر می‌شدیم. در اینجا شرایط جغرافیا خود به خود به طراحی پیچیده دامن زد. زیرا جزر و مد شبانه و خروشان بودن آب در یک نقطه راه را برای انجام عملیات سخت کرده بود. اگر می‌توانستیم از اروند عبور کنیم و به ساحل شرقی برسیم، سپاه هفتم عراق پیش‌روی ما بود. به طور کلی شرایط اجتماعی،‌ فرهنگی و روانی در سال ۶۵ ایجاب کرد در این منطقه عملیات انجام دهیم. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳۰ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 آمدنم به خوابگاه هم زمان شده بود با شروع ماه مبارک رمضان. شب ها را تا سحر درس میخواندم و بعد از سحری و نماز چند ساعتی میخوابیدم و بعد از آن راهی دانشگاه می‌شدم. اصلاً از درس و بحث احساس خستگی نمی کردم در رشته مخابرات آنچنان با علاقه درس میخواندم که زبان‌زد همه شده بودم و با وجود اینکه آن موقع رشته قدرت طرفدار بیشتری داشت، اما یکی از دوستانم از قدرت به مخابرات تغییر رشته داد و گفت میخوام ببینم تو این مخابرات چه خبره که اینقدر با علاقه درس میخونی، ما که توی رشته قدرت چیزی پیدا نکردیم. بعد از دو ترم از تغییر رشته به مخابرات دیگر به زور آرپی جی هم نمی توانستند مرا مجبور به تغییر رشته کنند. چنان از درس خواندن و حل مسائل پیچیده الکترو مغناطیس در رشته مخابرات لذت میبردم که سایر دوستانم از تفریح و غذا خوردن و خوابیدن گاهی چنان در حل مسئله ای غرق میشدم که تا سپیده صبح بیدار می‌ماندم و حساب وقت از دستم در میرفت و خلاصه خیلی از این زندگی جدیدم لذت میبردم . معدلم همیشه A بود. در فهمیدن هیچ درسی کمبود نمی کردم و در اکثر دروس مرجع دانشجویان برای رفع اشکال بودم. 🔹 خبری در راه است اعزام دانشجوئی تابستان سال ۶۴ گردان کربلا برای اولین بار به مأموریت غرب کشور اعزام می‌شد. من و چند نفر از رفقای دانشجوی اهوازی ام از همان اول همراه گردان شدیم. فرماندهی گردان حاج مجید بود و معاونش عبد الله محمدیان ما به دسته مسعود منش از گروهان قدس معرفی شدیم. چند روز بعد به پادگان الله اکبر در جاده حمیدیه اهواز و پس از آن هم با اتوبوس به پادگان شهید کاظمی، نزدیکی شهر قروه کردستان منتقل شدیم. برای اینکه عملیات لو نرود روی اتوبوس ها پارچه نوشته ای بود با مضمون کاروان دانشجویی بازدید از جبهه ها. تا آن موقع مأموریت غرب کشور نداشتیم با اینکه تابستان بود اما هوا خنک بود. آموزشهای کوهستانی آغاز شد. کوه نوردی با کوله پشتی پر ا از سنگ آموزشهای ثابت هر روزه بود. کارهای چادر هم هر روز تقسیم می‌شد. توی چادرها کلاسهای مختلف اخلاق و فلسفه و ریاضی و چیزهای دیگر برپا بود. من در کلاس شرح منظومه شرکت می‌کردم . دسته ما خیلی دانشجو داشت، مثل رضا کیانی و عامری. فرماندهی دسته و فرمانده گروهان هوای ما را داشتند. آنها فکر می‌کردند بچه دانشجو زود می‌برد. کم کم اسلحه درس هم دادند و میدان تیر کوهستانی برگزار شد. تقریباً مطمئن شدیم عملیات نزدیک است. یک شب هم همه را آماده باش دادند و آماده حرکت شدیم. بچه های گروه چهل شاهد هم به ما ملحق شدند می‌دانستم بچه های چهل شاهد به اصطلاح شب عملیاتی هستند. آماده عملیات بودیم که متأسفانه اتفاق پیش بینی نشده ای عملیات را لغو کرد و ما دست از پا درازتر و بدون نتیجه به شهر برگشتیم. از مهر ۱۳۶۳ تا حدوداً اسفند ۱۳۶۴ به جز همان یک مأموریت کوتاه به کردستان که در لحظه آخر عمليات لغو شد، به جبهه نرفتم و فقط درس می خواندم. همیشه عذاب وجدان داشتم که چرا به دانشگاه چسبیده ام و رفقایم را در جبهه تنها گذاشته ام این عذاب وجدان در عملیات والفجر ۸ به اوج خودش رسید. آن زمان تعطیلات بین دو ترم بود و من اهواز بودم ولی بچه ها در فاو مشغول جان فشانی. در مراسم تدفین شهید عبدالله محمدیان هم شرکت کردم. او را تا "روضه من رياض الجنه اش" بدرقه کردم و تلقینش را هم خودم خواندم. ای کاش عبدالله بلند می شد و مرا به خاطر ترک جبهه توبیخ می کرد. واقعاً لحظات دردناکی بود. آن قدر از روی بچه ها شرم داشتم که احساس خفگی میکردم. هیچ جور نمی شد این نیامدن را توجیه کرد آیا درس خواندن یک دلیل موجه بود برای خالی کردن جبهه؟ مگر کسانی که در جبهه ها بودند علاقه به درس و کار و زندگی نداشتند. و مگر تنها این من بودم که به درس علاقه داشتم؟ و دغدغه مند آینده ام بودم. آیا آنها دغدغه آینده و خانواده شان را نداشتند، مگر امام قدس سره الشريف نفرموده بود که حفظ نظام از اهم اوجب واجبات است . خلاصه این عذاب وجدای رهایم نمیکرد. با خودم عهد کردم عملیات بعدی را از دست ندهم. تصمیمم کاملاً جدی بود و باید در بسته گیر اصلی و خط مقدم نبرد شرکت میکردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چادرت را بتکان شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها. ایام فاطمیه محمد حسین پویانفر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
امشب ستاره‌های مرا آب برده است خورشیدواره‌های مرا خواب برده است نام شهاب‌های شهید شبانه را آفاق مه گرفته هم از یاد برده است از آسمان بپرس که جز چاه و گردباد از چالش زمین چه به خاطر سپرده است دیگر به داد گمشدگان کس نمی‌رسد آن سبز جاودانه هم انگار مرده است •ماه جبین شکسته‌ی در خون نشسته را  از چارچوب منظره دستی سترده است عشق   آتشی که در دلمان شعله می‌کشید از سورت هزار زمستان فسرده است ای آسمان که سایه‌ی ابر سیاه تو چون پنجه‌ای بزرگ گلویم فشرده است باری به روی دوش زمین تو نیستم من اطلسم که بار جهانم به گرده است http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت دهم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ همین که آب مرا به ناجی سپرد و به سمت ساحل اروند شناور بودیم، دیگر نفهمیدم چه شد. از شب گذشته تا این لحظه که به ساعتی پس از ظهر میزد، بجز همان چای تلخ و یکی دو شکلات یخ زده گس بد طعم، چیز دیگری نخورده بودم. اگر به هوش بودم، عجیب بود! نمیدانم چه مدت، سفید ....گذشت؛ یادم نمی‌آید چگونه به کنار ساحل رسیدم، همین قدر میدانم که وقتی چشم باز کردم خود را تنها در حال راه رفتن بعد از باتلاق کنار اروند حس کردم، اروند جزر و مد داشت و حاشیه های لجن و باتلاق بسیار، نمیدانم چطور این باتلاق را رد کرده بودم ، فقط همین قدر می‌دانم که سر تاپا گل بودم ولجن، هیچ بر تنم نبود حتی پلاکی را که بعد از درآوردن لباسها دولا به گردن محکمتر انداخته بودم... آفتاب گرم، جانی تازه به من داده بود شاید ساعتی راه رفتم،... مثل اینکه کسی مرا صدا میزد، داد میزد، نمی شنیدم نمیدانم چطور سر برگرداندم به چپ، علی بهبهانی را شناختم که با حالت نعره زدن، مرا داد میزد، صدا که نمی شنیدم، از حالاتش متوجه شدم. درون یک سنگر رو باز، کنار راهی خاکی به قامت ایستاده بود، طاقت نیاورد، مرا به داخل کشید، یک شلوار نظامی خیس گلی را به من پوشاند و یک تن پوش خیس دیگر... سنگر سایه بود و سرد، بیرون آمدم، بهبهانی حریف نشد مرا در سنگر نگه دارد، منهم متوجه نبودم چرا او در سنگر است!... آفتاب، حیاتی ترین گرمایی بود که تا آن لحظه عمرم درک کرده بودم. معنی آفتاب را با تمام وجودم لمس کردم. دراز کشیدم، آسمان خاکستری دلیل در سنگر بودن بهبهانی را برایم مشخص کرد. جنگنده های عراقی آسمان منطقه را خراش داده بودند، خط خطی های سفید حکایت از یکه تازی میگ و سوخو بر هلی بردکبری داشت، آتشبارها کاری از پیش نمی بردند و خمپاره ها بدون صدای سوت در اطرافم فرود می آمدند. چون گوشم هنوز باز نشده بود. بیخود نبود که علی در سنگر مانده بود،چشمهایم چیزهایی می دید که باورش هنوز هم مشکل است... آفتاب بهترین انتخاب من بود، به یقین رسیده بودم از میان آب و آتش که اینچنین رد شده ام تا خدا نخواهد چیز دیگری بر من بلا نخواهد بود. ... نفربر کنارم ایستاد، پر بود از زخمی و کسی دستم گرفت پاهای برهنه بر شنی گذاشتم و بالا رفتم، اگر چه گلوله ها همچنان در اطراف فرود می‌آمدند، اگزوز نفربر گرم بود و دلچسب، دستگیره بالای نفربر تا آبادان روبروی مسجدِ کنار کلیسا، ساختمان پرده در دستم بود. عصر بود نزدیک غروب، پیاده شدم، دست تکان دادم به علامت تشکر و خداحافظی هرچند کسی را که می راند نمی دیدم. با صدای نفربر دو دوست هم گردانی از ساختمان پرده، با چهره های محزون به استقبال آمدند، لبخندی زدند، بدون هیچ حرفی، پشت لبخند هزار سوال، هزار آه و هزار حرف ناگفته بود. ... ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 توان نظامی ارتش صدام تا پیش از شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ حسنی سعدی: شوروی تازه عراق را در چنگ گرفته بود و مرتب تقويتش می کرد و بهترین تانکها را به آن می داد. همان طور که می دانید در اوایل جنگ هم، تقویت تمام سیستم توپخانه، تانک و هواپیمایش را شوروی به عهده گرفت. برای نمونه، هنگامی که عراق میگ ۱۹ و میگ ۲۱ داشت، آخرین نوع هواپیمایی که آمریکا به ما داده بود، اف-۱۴ بود و تازه می خواست اف-۱۶ را بدهد که تحویل نداد. می خواهم بگویم شاید در آن زمان، آمریکا کمی از تقویت ایران غافل مانده بود، اما در این فاصله، عراق واقعا تقویت شد و میگ ۲۳ و ۲۵ و سوخوی ۲۴ را نیز تحویل گرفت، به ویژه از بهمن ماه سال ۱۳۵۷ تا شهریور ماه ۱۳۵۹، قریب به بیست ماه به صورت تصاعدی تقویت شد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت یازدهم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ غروب بود و نیمه تاریک. مرا کشان کشان از پله ها بالا بردند، پتوی سیاه سربازی دورم پیچاندند، علاءالدین را به من نزدیک کردند، کنسرو قرمه سبزی تنها چیزی بود که دم دست داشتند، برایم باز کردند، گفتم اول آب گرم ... بعداز آب گرم و شکر، نان های خشک در قرمه سبزی خیس خورده بودند، آهسته آهسته خوردم. ... رادیوی جیبی کوچکی روشن شد، صدای اذان می‌آمد، مثل اینکه گوش‌هایم صداهایی می شنید. مسجد روبرو تنها جایی بود که منبع های آب در آن مستقر بودند، با کمک دوستان، پتو به دوش با کتری آب داغ به سمت مسجد روانه شدیم. در وضوخانه جایی بود که می شد آب داغ را در دیگی ولرم کرد و با آن گل ها و لجن های خشک شده را تا حدودی تمیز کرد. بقیه را با آب سرد ... چفیه، حوله پاکیزه ای بود و کار را تمام کرد. یکدست لباس گرم راه راه نو دلچسب ترین لباسی بود که تابحال پوشیده بودم. مثل اینکه، تازه متولد شده بودم. مجددا پله های ساختمان پرده را بالا کشیدم، بوی بخاری نفتی علاالدین فضا را پر کرده بود، فانوس سوسو میزد، خبری از هیاهوی قبل از عملیات بچه ها در ساختمان نبود، شده بود شام غریبان.... از چند نفری که آنجا بودند هیچ کس هیچ نمی گفت. دو نفر به جماعت نماز می‌خواندند، کسی رادیو را به گوش چسبانده بود و اخبار عملیات را دنبال می کرد. دیگری کمر به دیوار داده ،چمباتمه زده و زانو در بغل نشسته، به نقطه نا معلومی خیره شده بود و گوشه چفیه می گزید. نمیدانم خبری از شام بود یا نه، خواب بهترین آرامگاه من بود... اذان صبح گواه روز بعداز عملیات بود. ┄┅┅❀❀┅┅┄ ادامه دارد ... محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳۱ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 به تهران برگشتم و درسم را ادامه دادم. اما مترصد خبری بودم که اواخر اسفند سال ۶۴ خبر آمد. بلافاصله درس را رها کردم و به کمک رحیم قمیشی که آن موقع در ستاد لشکر بود، بدون امریه خودم را از ایست بازرسی‌ها گذراندم و به جاده فاو-البحار، مقر گردان کربلا رساندم. آن جا مسئول پرسنلی گردان آقای حمیدی اصل با بداخلاقی گفت مگر شهر هرته که سرت رو انداختی پایین و اومدی خط؟ باید برگردی اهواز دوباره اعزام بشی و پلاک بگیرید. با وساطت حاج اسماعیل (فرماندهی گردان) این خوان را هم رد کردم و به مقر گردان در خط مقدم اعزام شدم. چند روزی آن جا ماندم ولی خبری از عملیات نبود. معلوم شد گردان پدافندی است. به حاج اسماعیل نگفتم: «بهتر نیست برگردم برم سر درسم؟» او هم تأیید کرد که در حال حاضر درس خواندن برای من واجب تر است. یک مرخصی چندماهه گرفتم و به تهران برگشتم. این ترم که به تابستان سال ۶۵ منتهی می‌شد را هم با معدل حدود ۱۶/۱۷ گذراندم. در تقریباً دو سال و سه ماه دوران دانشجویی ۵ بار منزل عوض کردم. آخرین بار از خوابگاه رسالت دانشگاه که الآن مرکز رشد دانشگاه است، به همراه سه نفر دیگر از بچه ها به یک منزل مسکونی در نزدیکی‌های دانشگاه نقل مکان کردیم. اتاق مان توی خوابگاه رسالت پنج نفره بود. هیچ میز و صندلی و تختی هم نداشت. هر کسی یک گوشه اتاق روی زمین بساطش را پهن میکرد و درس میخواند. آنقدر اتاق شلوغ بود که اگر دو نفر برای رفع اشکال از هم سوال می‌کردند دیگر کسی نمی توانست درس بخواند. یکی از هم اتاقی هایم که بچه نیشابور بود، مرتب برای رفع اشکال مزاحم می‌شد هر کاری هم می‌کردم که از سر خودم بازش کنم فایده ای نداشت. بارها با بدخلقی ردّش می‌کردم اما باز هم با خنده و شوخی جلو می آمد و اشکال می پرسید. مجبور شدم از دست آن بچه نیشابوری از خوابگاه فرار کنم. هنوز هم دفاتر درس های ریاضی دوران دانشجوئی ام پیش ایشان است. با دیدن همت و اصرارش برای یادگیری یاد خودم می افتادم. ساختمان جدیدمان چهار طبقه بود و ما طبقه همکف آن ساکن بودیم. یک نورگیر هم روی پشت بام بود که به حیاط خلوت واحد ما اشراف داشت. صاحب خانه برای جلوگیری از ورود باران به ساختمان روی نورگیر را با مقداری پلاستیک و چیزهای سبک دیگر پوشانده بود و روی آنها هم یک بلوک سیمانی گذاشته بود. یک روز توی حیاط خلوت مشغول انجام کاری بودم باد شدیدی می‌وزید، در یک لحظه، گویا ندایی آمد که همین الآن از آنجا خارج شوم، به محض خروج ناگهان بلوک سیمانی دقیقاً همان جایی که من ایستاده بودم به شدت به زمین خورد و تکه تکه شد. اگر فقط چند ثانیه دیرتر خارج شده بودم مرگم به طرز فجیعی رقم می خورد این دومین باری بود که به لطف الهی از یک مرگ دردناک نجات پیدا می کردم. بار دوم در جبهه طلائیه بود که کلوخ گلی از بالای سنگر افتاد روی سرم و خرد شد. 🔹 مرخصی جنگی مقدمات کربلای ۴ مهرماه سال ۱۳۶۵ هم از راه رسید. حالا دیگر برای خودم سال سومی بودم و به قول بچه ها سال بالایی محسوب می‌شدم. درس‌ها هم خیلی سخت تر شده بودند. آن ترم هم تعداد زیادی واحد گرفتم و با انگیزه زیاد درسم را آغاز کردم. اوایل آذرماه ۱۳۶۵ در یک تماس تلفنی با ابوالقاسم اقبال منش، فرمانده گروهان مکه متوجه شدم عملیات مهمی در پیش است. با اینکه چند تا از امتحانات میان ترم را داده بودم درس را رها کردم و بی خبر از خانواده راهی پلاژ اندیمشک، محل آموزش گردان کربلا شدم. نگران بدخلقی‌های حمیدی اصل بودم اما این دفعه یک جور دیگه ای شده بود. از اسفند ۱۳۶۴ تا آذر ۱۳۶۵ را هم برایم مرخصی رد کرده بود. اصلاً نور بالا می زد. چند روز بعد هم توی عملیات شهید شد. با لطفی که حمیدی اصل در حقم کرده بود، حالا دیگر عضو رسمی گردان و صاحب پلاک بودم. خیلی خوشحال شدم که مجدداً آن دردسرهای اداری را ندارم. یکی دو هفته ای بود که بچه ها توی پلاژ بودند توی دسته سیدالشهدا از گروهان مکه جایابی شدم، ولی دسته همیشگی من دسته قاسم بود. همان دسته بچه های مسجد جوادالائمه علیهم السلام. از این جایابی ناراحت بودم. به دستور حاج اسماعیل و به قصد نیروسازی برای آینده گردان، به عنوان سرگروه انتخاب شدم. از این رسته هم ناراحت بودم چون سرگروه یعنی هیچ کاره، فقط یک کلاش داشتم و بس. دلم میخواست در رسته همیشگی ام یعنی آرپی جی زن باشم، اما دستور حاج اسماعیل بود و باید اطاعت می‌کردم. به هر حال این بار خودم را به بچه ها رسانده بودم و خیالم راحت بود که از عملیات جا نمی مانم. همه کتاب هایم را هم آورده بودم و از هر فرصتی برای مرور درس ها استفاده می‌کردم. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حضرت زهرا (س) شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها. ایام فاطمیه حاج مهدی رسولی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شهیدالقدس نماهنگ زیبای سردار حاج قاسم سلیمانی. قصه یک مرد برای حاج قاسم سلیمانی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹 افسانه ما کربلای ۴ / قسمت دوازدهم به بهانه سوم دی ۱۳۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ ┄┅┅❀♨️❀┅┅┄ صبح، مینی بوس آمده بود تا باقیمانده یک گردان سیصد نفری را به پادگان ببرد، به مقصد کرخه سوار شدیم. مینی بوس که پیچید، ماذنه مسجد و ناقوس بلند کلیسا، چسبیده به هم، گویی برای ما دست تکان می دادند، کسی ندید. خانه از ما بی خبر بودند، شنیدم اهواز شده بود شیون سرا، بجای صدای مارش، روز بعد از عملیات آمبولانس.ها صدایشان قطع نشده بود. نیسان اتاق دار آبی ما هم نعش کش شده بود، پدر هم راننده اش. ... پادگان کرخه انتظار مارا می‌کشید، صادق آهنگران میخواند: ... ای از سفر برگشتگان کو شهیدان ما، کو کو شهیدان ما ... بسیاری از چادرها خالی بودند، گویی کرخه دیگر جریان نداشت. قرار بود گردان تا بازسازی، به مقر ناگفته دیگری در جاده خرمشهر جابجا شود، امکان مرخصی رفتن هم نبود، کربلا فرمانده ای نداشت. گلکار از بچه های مسجد جوادالائمه عازم اهواز بود، لباسهای اضافه ام را دادم، گفتم خبر سلامتی مرا به خانه برسان، نمی دانستم معنی این کار من برای خانواده چه پیامی دارد! ... گلکار خبر سلامتی مرا به پدر داده بود، مادر که لباسها را دیده بود باورش چیز دیگر بود. فردا که گلکار برگشت، گفت هر طور شده با خانه تماس بگیر، بد امانتی به من دادی، با وضعیتی که اهواز داشت سلامتی ات را باور نکردند، صدای خودت را میخواهند.... لند کروز تبلیغات مرا به مقر لشکر برد، صف تلفن، انتظار خانواده ها را با کلمات کوتاهی پایان می داد، قرار نبود اطلاعاتی از جبهه منتشر شود. ... الو سلام... صدای یکی از خواهرها از پشت تلفن مادر را صدا زد... مادر پرسید خودت هستی؟! احوال دوستان را هم پرسید، نمی دانستم چه پاسخ دهم... یک لحظه بیاد مادران دوستانی که نیامده بودند افتادم، ... نمیدانم به مادران، خواهران یا همسران شهدا یا به اسارت رفتگان یا مفقودینی که سالها خانواده خود را تنها گذاشتند، چه گذشت؟! ... با تسبیح به باجه میزدند ...: نوبتت تمام شده خداحافظی کن ما هم تماس بگیریم. ... الو .. الو... .. خدا حافظ... خدا حافظ...✋🌹🌹🌹🌹 تقدیم به روح بلند شهدا، به سالهای انتظار مادران، همسران، خواهران و برادران داغ دیده. تقدیم به همه کسانی که بدون ایسم و جناح ، بی ادعا آنچه داشتند در طبق اخلاص گذاشتند و عاشقانه رفتند. ✋ محمد رضا سوداگر. نوشته شده دردیماه ۱۳۹۸ Mr_sodagar@yahoo.com ┄┅┅❀❀┅┅┄ پایان محمدرضا سوداگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂