eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
در خانواده ما چندتا بچه هم‌سن بودیم. من و خاله و دخترخاله‌ام هم‌سن بودیم. خاله‌ام با چند ماه فاصله، ولی دخترخاله‌ام یک روز از من بزرگ‌تر بود. ما به‌شدّت به هم نزدیک بودیم؛ مثل دوقلو. تا قبل‌از یازده‌سالگی هرسه بارها دست هم را می‌گرفتیم و به هم قول می‌دادیم که هیچ‌جا بدون هم نمی‌رویم، باید همه‌جا باهم باشیم. رابطه‌مان خیلی تنگاتنگ بود. دور هم می‌نشستیم و باهم از آرزوهای معنوی‌مان حرف می‌زدیم. مثلاً می‌گفتیم امام‌زمان (عج) کِی می‌آید؛ زمان ظهور چه‌شکلی است و از این حرف‌هایی که آن زمان معمول بود. من اوّل راهنمایی بودم؛ یازدهم بهمن‌ماه بود. آن‌موقع دهه فجر هر شب یک فیلم سینمایی از تلویزیون پخش می‌شد. مثل الان نبود که هر کانالی بزنی برنامه داشته باشد. این فیلم‌های سینمایی خیلی خاص بود و ما باعلاقه تماشا می‌کردیم. فیلم سینمایی که تمام شد، آژیر قرمز زدند و برق رفت. مثل همیشه گوشه اتاق نشستیم و منتظر اصابت بمب که آیا این‌دفعه نوبت ماست؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ای بر آورده وصل شب مهتاب و پگاه! ناز پرورده خورشید و نظر کرده ماه! چون خدا ساختنت خواست به دلخواه، نخست گلت آمیخت به هفتاد گل مهر گیاه مشتی الماس ز شب چید و به چشمت پاشید تا درخشان شود این‌گونه به چشم تو نگاه http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه پیاده کردن اسلام •┈••✾💧✾••┈• 🔸 در پادگان آموزشی بسیج، مسئول گروه‌مان سید علیرضا رو به من کرد و گفت؛ «بچه! تو برای چی آمدی اینجا؟» گفتم: «شما برای چی آمدی؟» گفت: «من برای پیاده کردن اسلام.» گفتم: «من هم برای تماشا آمدم.» خندید و بعد با هم رفتیم طرف شالیکوبی پدرش – حاج سید ابراهیم ـ ماجرای پادگان را برای حاجی تعریف کردم، پدرش خندید و رو به پسرش – سید علیرضا که دست‌ به‌ جیب ایستاده بود، گفت: «بابا! یک‌وقت شما کمک نکنید؟ بروید منطقه اسلام را پیاده کنید» بعد همه زدیم زیر خنده. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳۲ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 دو هفته ای به آموزش‌های سنگین آبی خاکی گذشت. هواپیماهای عراقی هم یک روز حسابی از خجالت مان درآمدند. بعد از دو هفته کل گردان را به مرخصی یک هفته ای فرستادند. خیلی ناراحت شدم. فکر کردم باز هم عملیات لغو شده است. پیش حاج اسماعیل رفتم و گفتم حالا که مرخصی دادید یک هفته بیشتر به من مرخصی بدید تا بتونم به امتحانات میان ترم برسم. حاجی گفت: این مرخصی‌ها بخشی از عملیات روانی روی دشمنه و به من اطمینان داد که عملیات نزدیک است. اما آن گونه که یادم هست چند روزی هم به مرخصی من اضافه کرد. مجدداً برگشتم تهران و وقتی به خانه دانشجویی مان رسیدم هنوز اذان صبح نشده بود و همه بچه ها توی اتاق، کنار بخاری خوابیده بودند. با کلید درب خانه را باز کردم. تصمیم گرفتم سر به سر هم اتاقی هایم بگذارم. رفتم وسط‌شان خوابیدم و پتو را کشیدم روی صورتم. اذان صبح بچه ها برای نماز بیدار شدند و یک دفعه متوجه شدند یک نفر غریبه وسط اتاق خوابیده. هر کس حدسی می‌زد. کمتر کسی حدس می‌زد من باشم، چون تازه به منطقه رفته بودم. من زیر پتو بیدار بودم و به آنها می‌خندیدم. کسی جرأت نمی کرد پتو را از روی این مهمان ناخوانده بردارد. بالآخره ........ صبح روز بعد رفتم سر کلاس مخابرات استادِ درسِ. سید بزرگواری به نام دکتر طباطبایی وکیلی بود. با اینکه دو هفته از کلاس عقب بودم اما در کمال تعجب استاد از همان جایی درس را شروع کرد که آخرین بار من در کلاس شرکت کرده بودم. انگار که در این دو هفته اصلاً درس جدیدی نگفته است. بعد از کلاس یکی از دوستانم گفت: «احمد استاد تا چشمش به تو افتاد تمام درس دو هفته گذشته رو مجدداً تکرار کرد. این بزرگوار هیچ وقت این محبتش را به رویم نیاورد. استادهایی مثل ایشان که لطفشان شامل حالم می‌شد کم نبودند. البته یکی از اساتید هم فقط به خاطر اینکه جبهه بودم و به امتحان نرسیدم، مجبور شده بود از من امتحان جداگانه بگیرد، بسیار عصبانی شد و نمره بیستم را ده رد کرد. در آن یک هفته همه کلاسها را شرکت کردم و امتحانات میان ترم را گذراندم و دوباره به پلاژ برگشتم. حاج اسماعیل مثل همیشه راست گفته بود. چند روز بعد از اتمام مرخصی به قصد خسروآباد در حاشیه اروند حرکت کردیم و وسایلمان را تحويل واحد تعاون دادیم. بیشتر وسایل من کتابهایم بود. لحظه وداع با کتاب هایم خیلی درد آور بود. بعد از قبولی در دانشگاه سعی می‌کردم لحظه ای از کتابهایم جدا نشوم. احساسی به من می‌گفت شاید این آخرین باری باشد که این کتابها را می بینی. چند روز در خسرو آباد ماندیم و سپس با یک کامیون بزرگ سرپوشیده به هتلی در شهر آبادان در نزدیکی استادیوم ورزشی منتقل شدیم و در مسجدی در همان حوالی جمع شدیم. حاج اسماعیل سخنرانی غرایی کرد و مثل امام حسین علیه السلام تمام بارانش را به فداکاری هر چه تمام تر برای حفظ دین خدا دعوت کرد. همه بچه ها گریه می‌کردند. فضا معنویت خاصی پیدا کرده بود. البته من کمتر گریه می‌کردم، ولی احساسات مقدس بچه ها را تا حدی می فهمیدم آنها در آن لحظات خودشان را در رکاب آقا ابا عبد الله الحسین علیه السلام می دیدند و برای یاری دین خدا تمام هستی شان را در طبق اخلاص گذاشته بودند. چهره نورانی بچه ها در آن لحظات دیدنی بود. بعد از آن به اتاق هایمان در هتل برگشتیم. پرده اتاق ها را کشیدیم و نقشه عملیات توسط فرماندهان توضیح داده شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران 🔹 گلچینی از نوحه‌های دوران دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔹آموزش راپل تیپ امام حسن مجتبی علیه‌السلام ┄┅┅❀🔸❀┅┅┄ در آموزش تکاوری تیپ امام حسن مجتبی یه روز گفتند: امروز آموزش راپل داریم؛ گفتیم: راپل چی هست و باید چیکار بکنیم؟ گفتند: یعنی اینکه باید از کوه با طناب پایین بیایم!! ما فکر می‌کردیم حالا حتماً طنابی رو به دار و درختی می‌بندند و ما باید دستمون بگیریم و از شیب تند کوه پایین بیایم!! تا اینکه بالاخره بعداز گذشتن یکی دوتا کوه به محل مورد نظر رسیدیم؛ وقتی جای پایین رفتن رو نگاه کردیم دیدیم خبری از شیب تند نیست و یه صخره‌ای با ارتفاع زیاده که یه دره عمیق هم پایینش قرار داره و تکه‌های بزرگ جدا شده از کوه هم در ته دره وجود داره!!! گفتیم چی فکر می‌کردیم و چی شد؛ اگه از این صخره بیفتیم پایین که مثل خمیر کباب خورد و خمیر می‌شیم!! چاره‌ای نبود دوره تکاوری بود و تکاور شدن این سختی‌ها رو هم داشت!! دار و درخت که نبود، یه سر طناب رو به تخته سنگی بزرگ بسته بودن؛؛ طنابی رو دور ران‌ها می‌پیچیدن و قلابی رو درونش حلقه می‌کردن و آن طنابی که دور تخته سنگ بود رو از درون حلقه رد می کردن و دور کمر می‌انداختن و یه سرش رو به دست راست و سر دیگه شو به دست چپ می‌دادن و می‌گفتند پشت به دره و رو به صخره برید پایین!! ترس و دلهره افتادن همه رو فرا گرفته بود!! آخه بار اول بود و ترس از افتادن داشتیم و برامون خیلی سخت بود!! اما ما خودمون رو برای بدتر از اینا آماده کرده بودیم و باید هر طور شده وظیفه‌مون رو انجام می‌دادیم!! گفته بودن دست چپ رو محکم به طناب می‌گیرید و دست راست رو کم‌کم شل می‌کنید تا پایین برید؛ اما بچه‌ها از ترس هر دو سر طناب رو سفت می‌گرفتن و بخاطر همین بین زمین و هوا معلق می‌موندن که واقعاً ترس داشت؛ نوبت که به من رسید طناب رو دستم دادند و پشت به دره و رو به صخره ایستادم و ترس رو هم پشت گوش انداختم و دل رو به دریا زدم و سرازیر شدم!! اولش خیلی ترس داشتم اما وسط‌های صخره که رسیدم و یه کم قلقش دستم اومد راحتتر شدم!! پام که به زمین رسید نفس راحتی کشیدم و خوشحال شدم که کم نیووردم و موفق شدم!! اما جای مادرها خالی بود که انگشتر طلاشون رو توی لیوان بندازن و آب روی طلا برای ریختن ترسمون بهمون بدند!! البته اگه مادرها بودند اول خودشون زهره ترک می‌شدند وقتی می‌دیدند شازده پسرشون می‌خواد با این وضع از صخره بیاد پایین!!! یکی از بچه‌ها که ترس برش غالب شده بود از پایین اومدن امتناع کرد و هرچی مربی تلاش کرد زیر بار نرفت که نرفت!! قرار بود همین عملیات رو با هلیکوپتر هم انجام بدیم که بخاطر فراخوان عملیات بدر لغو شد و از فراگیری آن محروم شدیم!!! ┄┅┅❀🔸❀┅┅┄ «حسن تقی‌زاده» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطره‌ای عجیب از غواص زخمی که برای لو نرفتن عملیات دهانش را پر از گِل کرد. 🌺غواص شهید سعید حمیدی اصل خاطره‌گو: سید باقر احمدی ثنا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf https://eitaa.com/meraj_andisheh_pouya 🍂
🍂 🔻 کربلای ۴ و ادعاهای غیر واقع سردار نائینی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ وقتی شما کربلای ۴ را در اینترنت جستجو می‌کنید، یک عملیات تلخ، پرتلفات، بدون تدبیر و لورفته از قبل تصویرسازی کرده است که ۱۰۰ درصد غلط است. اسناد مرکز تحقیقات و دفاع مقدس می‌گوید که عملیات کربلای ۴ در سطح هوشیاری بسیاری از عملیات‌ها بوده است. شرایط فرماندهی همان است. فرمانده با ۶ سال تجربه جنگ وقتی به خط زد و متوجه شد که در محور اصلی، دشمن هوشیار و حساس است، عملیات را متوقف کرد و به سرعت ابتکار عمل را به دست گرفت. از ۳۰۰ گردان، تنها ۴۵ گردان وارد عمل شدند و با این تدبیر، شرایط جنگ کاملاً تغییر پیدا کرد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
روز بیستم فروردین از زیر قرآن رد شدم. مادرم خودش را حفظ کرده بود و با خود می‌جنگید تا جلوی من اشکش سرازیر نشود. در محوطۀ پایگاه جنب اتاق فرماندهی جمع شدیم. اسم تک تک افراد را خواندند و دست هر کدام ورقه‌ای دادند تا با آن لباس و جیره تحویل بگیرند. اسم مرا که خواندند، سریع برگه را گرفتم و به انبار پوشاک رفتم. انبار، یک کانکس قهوه‌ای ‌رنگ بود که عده‌ای دور آن جمع شده بودند. یک دست لباس نظامی، فانسقه، لباس زیر و پوتین تحویل گرفتم. همان موقع رفتم پشت یک ماشین و سریع لباس‌هایم را عوض کردم. لباس گشاد بود و به تنم گریه می‌کرد. پوتین‌ها هم انگار قبر بچه بود. رفتم انبار و آن قدر گفتم تا لباس و پوتین را عوض کردند. با لباس‌های جدید شدم یک نظامی! ساعت چهار بعد از ظهر با اتوبوس به امامزاده حسن رفتیم. جمعیت زیادی به استقبال آمده بودند. بعد از آن رفتیم پادگان امام حسین (ع). روی در ورودی پادگان تابلویی جلب نظر می‌کرد: «درود به روان پاک شهید میثم.» شهید میثم فرمانده آموزش پادگان بود. به خاطر سختگیری‌هایش در آموزش و اخلاص و تقوایش معروف بود. یکی از بچه‌ها که زیر نظر او آموزش دیده بود تعریف می‌کرد: «شهید میثم به قدری بچه‌ها رو می‌دوند و خسته می‌کرد که شب از فرط خستگی با پوتین به خواب می‌رفتن. شهید میثم موقع سرکشی پوتین اون‌ها رو درمی‌آورد و کف پای بچه‌ها رو می‌بوسید.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 طنز جبهه کلکل حاج همت و شهید باکری •┈••✾💧✾••┈• 🔸 شوخی شهید همت با شهید باکری روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله ص) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود. حاج همت به آقا مهدی گفت: نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت: من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم. آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟ حاج همت گفت: شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خط لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم. •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 دیدار آخر عملیات کربلای چهار مأموریت ما زدن به کناره جزیره شاهینه عراق یا همان جزیره سهیل بود. ابتدا باید بچه های غواص به فرماندهی حاج اسماعیل خط را می شکستند و سپس ما به عنوان گروهان دوم با قایق به خط می‌زدیم و از سمت چپ خاکریز بزرگ "ب" شکل عراقی ها را که پشت خط مقدم شان بود دور می‌زدیم و با گروهان قدس که از سمت راست همان خاک ریز می آمدند، دست می دادیم. عصر روز سوم دی ماه ۱۳۶۵ سوار بر یک کمپرسی از آبادان در حالی که کسی حق ایستادن نداشت به طرف جزیره مینو حرکت کردیم. به جزیره که رسیدیم هواپیماهای شناسایی عراقی بالای سرمان مشغول گشت زنی بودند. سریع از ماشین ها پیاده شدیم و داخل یک کانال پناه گرفتیم. هواپیماها که رفتند، به ستون یک وارد یک روستای خالی از سکنه شدیم. داخل خانه های گلی روستایی که بعضاً خراب هم شده بود مستقر شدیم. هر دسته داخل اتاقکی جا گرفت، دستور بود که رفت و آمدها حداقلی و در حد ضرورت باشد به گونه ای که فقط برای دست شویی آن هم یکی یکی اجازه خارج شدن داشتیم. هوا داشت کم کم تاریک می‌شد. احساس عجیبی داشتم، در مورد نام عملیات با بچه ها شوخی می‌کردیم. گفتم اگه پیروز بشیم می‌شه والفجر۹ و اگه شکست بخوریم می‌شه کربلای ۴. شام مختصری آوردند، خوردیم. کمی هم شیرینی و کاکائو دادند و گفتند نگه دارید فردا صبح بخورید؛ چون ممکن است تدارکات نتواند به شما غذا برساند. دسته جمعی دعا خواندیم و بچه ها شروع به روبوسی و وداع از یکدیگر کردند و حلالیت طلبیدند. روحانی‌ترین لحظاتی بود که تجربه می‌کردم. لحظه جدایی از پاکانی که شاید تا ساعاتی دیگر بیشترشان به آسمان پر می‌کشیدند. آخرین ساعات حضور انسان های بهشتی روی زمین خاکی جوانانی که مرگ را به بازی گرفته بودند. دنیا و مافی‌هایش را پشت سر انداخته و برای رضای خدا آمده بودند تا دشمن او را نابود کنند. نگاهی به اطراف انداختم همه مشغول راز و نیاز بودند. با خودم گفتم: «خدایا امشب نوبت عاشقی کیه؟! امشب شب وصال کدوم یکی از این هاست؟! امشب کیا لیاقت دیدارت رو پیدا می‌کنند؟! فردا چه کسایی رو دیگه در کنارمون نداریم؟!». دوباره نگاهم را در اطراف کلبه چرخاندم کلبه تاریک بود. نور کمی که از ورودی کلیه داخل می‌آمد کمک می‌کرد تا یکی دو متری اطرافم را ببینم. قیافه چند تا از بچه ها را به یاد دارم که داشتند گریه می‌کردند. آن لحظه گوش‌های شنوا حتماً صدای سنگ و گل آن دیوارها را می شنیدند که هم نوا با بچه ها گریه می‌کردند. به نظرم در آن لحظه آن اتاقک‌های گلی از این‌که پناه برترین بندگان خدا بودند بر همه برج‌های سر به فلک کشیده دنیا فخر می فروختند. در آن لحظه در آن اتاقک‌های گلی همه در حال عبادت حضرت حق بودند، همه بچه‌های گردان کربلا، کلبه های گلی، نخل‌ها، آن در چوبی نیم شکسته، و حتی آن جیرجیرکی که بیرون کلبه گوش هایمان را مهمان آوای حق پرستی اش کرده بود؛ هر یک به زبانی تسبیح خالق خویش می‌گفتند. در آن لحظه با تمام وجود معنای کلام حضرت حق را می‌فهمیدی، آنجا که فرمود تُسَبِّحُ لَهُ السَّمَاوَاتُ السَّبْعُ وَالْأَرْضُ وَ مَنْ فِيهِنَّ وَ إِنْ مِنْ شَيْءٍ إِلا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ إِنَّهُ كَانَ حَلِيماً غَفُوراً .. عشاق با معشوق خود راز دل می‌گفتند آن شب، ليلة القدر ما بود. شبی برتر از همه عمر... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳۴ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 ساعت حدود ۹ شب بود که بسم الله گویان به طرف قایق‌ها حرکت کردیم. سر راه به یک گردان که کنار آب ایستاده بود برخوردیم، توی مسیر یکی از بچه ها تیر خورد و جا ماند. خدا را شکر کردم که جای او نیستم و می‌توانم در عملیات شرکت کنم. روی نهر جرف، یکی از نهرهای فرعی منتهی به اروند، قایقها منتظر ما بودند. به سرعت سوار قایق‌ها شدیم و من جلوی قایق نشستم. موتور خاموش و با پارو حرکت می‌کردیم. باید چند ده متر را پارو می‌زدیم و بعد از شروع درگيری غواص‌ها، با روشن کردن موتورها و با استفاده از نور منورهای مخصوصی که دست من بود با سرعت به خط بعثی ها می‌زدیم. هوا خیلی سرد بود و می‌لرزیدیم. ابوالقاسم اقبال منش فرمانده گروهان مکه تا زانو توی گل فرو رفته بود و به قایق ها سر می زد. به آرامی قایق ها را به کناره‌های ساحل نهر جُزف هدایت کردیم و منتظر دستور ماندیم. یک طلبه داخل قایق ما نشسته بود و ذکر یادمان می‌داد، از جمله اینکه به ما گفت: این ذکر رو حتماً زمزمه کنید یا اباصالح المهدی یا فارس الحجاز ادرکنی». آنجا تازه فهمیدم یکی از گنیه های امام زمان ابا صالح" است. بعثی ها از وجود ما مطلع شده بودند. شهر جُرف که یکی از نهرهای فرعی اروند بود را به دوشکا بسته بودند. قبل از این که غواص‌ها به خط بزنند و با این که داخل قایق درازکش بودیم یک نفر زخمی دادیم، با این وجود حتی ذره ای تردید در نگاه بچه ها ندیدم. همگی مصمم به عبور از اروند بودیم، حتی اگر لازم بود همگی شهید شویم باید خط را می شکستیم..... نمیدانم امشب چه شبی است فقط میدانم روز منتهی به این شب بزرگ، سوم دی ماه سال ۱۳۶۵ بود. از فردا هم خبری ندارم، شاید چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵ و شاید هم ده هزار سال بعد اینجا، زمان مفهوم خود را از دست داده است. شاید امشب یکی از همان شب‌هایی است که "کان مقداره خمسين الف سنه". اینجا زمان به معنای توالی لحظه ها معنا ندارد، مبدأ حركت مان جزیره مینوست اما مقصد حرکت مان شاید جزیره سهیل در اروند رود، شاید هم ستاره سهیل در آسمان ها... ساعتی بعد غواصها درگیر شدند و بخشی از خط شکسته شد و دستور حرکت به سمت دشمن بعثی صادر شد. قایق‌ها با سرعت خیره کننده ای به سمت دشمن حمله ور شدند. لوله منوّر [راهنمای قایق عقبی] را شکستم و جلوی قایق ایستادم. سکاندار گفت: «بشین جلوی دیدم رو گرفتی راست می‌گفت؛ اروند مثل روز روشن شده بود، اما دود غلیظ ناشی از انفجارهای مختلف دیدمان را کور کرده بود. اولین باری بود که در عملیاتی با این عظمت و از ابتدا شرکت می‌کردم. قایق‌ها با سرعت به طرف ساحل در حرکت بودند و گلوله های آرپی جی و دوشکا مثل باران بر سرمان می بارید. سکان دار ما بچه شجاعی بود و از آن همه شلیک ترسی نداشت. در نزدیکی ساحل قایق به گل نشست و امکان ادامه مسیر با قایق وجود نداشت. یکی از بچه های قدیمی بلافاصله داخل آب پرید و تا شکم توی باتلاق فرو رفت. با این کار به ما فهماند که فرصت فکر کردن نیست و باید مثل او به آب بزنیم. از اینجا به بعد عقل هم مثل قایق توی گل گیر کرد. باید عاشق شد و آستین‌ها را بالا زد و با یک یا علی حرکت کرد. آخر آدم حسابی نانت نبود، آبت نبود کلاس درس و ما و گوشه گرم و نرم خوابگاه را رها کردی آمدی تو این گل و شل چه کنی؟ مگر این مملکت فقط سرباز دَمِ گلوله توپ می خواهد، مملکت مهندس برق نمی خواهد؟! مگر پول بیت المال خرج تو نشده تا به این مقامات علمی برسی؟! مگر در آینده این کشور نیاز به دانشمند ندارد؟!... خدای من اینجا علاوه بر بعثی ها باید با عقل هم بجنگم! نه این عقلم نیست، شاید شیطانم باشد. خدايا از بچه ها عقب ماندم. الآن است که راه را گم کنم و اسیر بشوم. احمد یک یا علی کم داری تا عشق آغاز شود. همیشه همین جور بوده. همیشه یک چیز کم داری تا یک چیز دیگر بشوی. یا علی گفتم و داخل آب پریدم اولش به شدت می لرزیدم اما کم کم بدنم کرخت شد. خاصیت آب سرد است دیگر! شاید هم کار یاعلی باشد. اما نه، فکر كنم بالأخره يا على كار خودش را کرد. مدتی است که عقل به سراغم نیامده، اگر چه عقل چیز خوبی است اما توی دانشگاه نه اینجا. خدا کند تا چند ساعتی دست از سرم بردارد و از شرش خلاص شوم. حرکت در باتلاق لیز کنار ساحل با کوله ای سنگین و یک تفنگ آن هم زیر رگبار دشمن مشق شبی بود که شب نوشتیم. راستی سبک باری چقدر خوب است! فکر میکنی شهر هرت است. با این کوله بار سنگین اگه کشته شوی مطمئن باش حتماً می روی جهنم، بیا کمی از کوله بارت کم کن. ای بابا! چند دقیقه ای بود از شر این عقل لعنتی راحت بودم مثل اینکه آب سرد هم نتوانسته کارش را بسازد!... •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
کیومرث به عدنان: ما امروز سه تانک زدیم. ببینم الیاس و نامدار چند تانک زدن. به نظرت اونها بیشتر تانک زدن یا ما؟ عدنان: نمیدونم، ولی الیاس و نامدار از ما با تجربه‌ترن. احتمالاً اونها سه تا پنج تانک زده باشن. با اینکه تانک‌های عراقی عقب نشسته بودن ولی حجم آتش، توپ و گلوله آنقدر زیاد بود، که تعدادی زیادی از رزمندگان خط شهید یا مجروح شده بودن، بقیه رزمندگان و گروه‌های امدادی در جنب و جوش و کمک به آسیب دیدگان و مجروحان هستن. کیومرث: نگاه کن، نامردها چقدر آتیش سر بچه‌ها ریختن، تموم خط رو با گلوله توپ و تانک زدن. هر کسی زنده مونده باشه، بیشتر شبیهه معجزه‌ست. عدنان که بیشتر رزمندگان خط را می‌شناخت، از آن‌ها سراغ الیاس و نامدار را می‌گرفت. یکی از بچه‌های امدادی به عدنان می‌گه: چند ده متر جلوتر سمت راست. عنان به کیومرث: سریع برو ببینیم، اوضاع الیاس و نامدار و بقیه بچه‌ها در چه وضعیتی‌ست. بعد از طی مسافتی، نامدار را می‌بینن که کنار موتور (بیشتر جاهای موتور خونی و سوراخ سوراخ شده) نشسته. عدنان سریع از موتور پیاده می‌شه و به طرف نامدار میاد. عدنان: نامدار خوبی، سلامتی؟ الیاس رو نمی‌بینم. اتفاقی براش افتاده؟ ولی نامدار بدون واکنش داره، به دور دستها نگاه می‌کنه. کیومرث از موتور پیاده می‌شه و به طرف نامدار میره و می‌گه: یه چیزی بگو: اسیر شده، یا زخمی؟ ولی چیزی نمی‌شنوه... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ضربه روحی عراق در اوج قدرت نمایی سردار نائینی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ پس از عملیات والفجر ۸ و فتح فاو، تلاش‌های ارتش عراق برای بازپس‌گیری مناطقش تأثیرات متعددی در زمینه‌های اجتماعی، سیاسی و اقتصادی داشت. این تأثیرات در محیط ملی ایران، محیط ملی عراق، منطقه‌ای و جهانی در ابعاد مختلف منجر به تغییر نگاه‌ها برای ادامه جنگ شد؛ چرا که قدرت‌های بزرگ اعم از اتحاد جماهیر شوروی و ایالات متحده آمریکا درباره توانمندی‌های ارتش عراق دچار تردید شدند. چون ارتش عراق شکست بزرگی را در عملیات والفجر ۸ متحمل شد؛ یعنی رزمندگان در کوتاه‌‌ترین مدت توانستند یک منطقه استراتژیک را به تصرف در آورند. همچنین ارتش عراق، به لحاظ روحی دچار یک ضربه جدی شد. حتی در محیط ملی عراق نیز مشکلات جدی به وجود آمد. در دو ماه آخر سال ۶۴ و در فروردین ماه سال ۶۵ جنگ کاملاً متاثر از فضای پیروزی عملیات بزرگ فاو بود. بنابراین در محیط ملی ایران آن سال، به عنوان سال سرنوشت جنگ معرفی شد. البته امام (ره) نیز آن سال را سال پیروزی معرفی کرد؛ چرا که زمینه‌‌هایش فراهم بود. این عملیات به اعتبار سیاسی و نظامی رژیم بعث خدشه وارد کرد و تصویر شکست‌پذیری به ارتش عراق منتقل شده بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سفر به خیر گل من که می روی با باد ز دیده می روی اما نمی روی از یاد کدام دشت و دمن؟ یا کدام باغ و چمن؟ کجاست مقصدت ای گل؟ کجاست مقصد باد؟ مباد بیم خزانت که هر کجا گذری هزار باغ به شکرانه تو خواهد زاد خزان عمر مرا داشت در نظر دستی که بر بهار تو نقش گل و شکوفه نهاد تمام خلوت خود را اگر نباشی تو به یاد سرخ ترین لحظه تو خواهم داد     http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات والفجر ۸ و شهید حمید محرابی در کانال شهدای حماسه جنوب لینک عضویت 👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
🍂 طنز جبهه بهترین ساعت •┈••✾💧✾••┈• 🔸داخل‌ چادر ، همه‌ بچه‌ها جمع‌ بودند ، می گفتند و می‌خنديدند هر كسی ‌چيزی‌ می‌گفت‌ و به‌ نحوی بچه‌ها رو شاد می‌كرد فقط‌ يكی‌ از بچه‌ها به‌ قول ‌معروف‌ رفته‌ بود تو لاك‌ خودش‌! ساكت‌ گوشه‌ای‌ به‌ كوله‌ پشتی‌ اش‌ تكيه‌ داده‌ بود و توی لاک خودش بود.  بچه ها هم مدام بهش تیکه می انداختن و می خندیدن اما اون چیزی نمی گفت یهو دیدم‌ رو کرد به جمع و گفت‌: ـ بسّه‌ ديگه‌، شوخي‌ بسّه‌! اگه‌ خيلی‌ حال‌ دارين‌ به‌ سوال‌ من‌ جواب‌ بدين‌ همه‌ جا خوردیم. از اون‌ آدم‌ ساكت‌ اين‌ نوع‌ صحبت‌ كردن‌ بعيد بود. همه ‌متوجه‌ او شدند. ـ هر كی‌ جواب‌ درست‌ بده‌ بهش‌ جايزه‌ میدم‌ با تعجب‌ گفتم‌: «چه‌ مسابقه‌ای ميخوای‌ بذاری‌» پرسید: آقايون‌ افضل‌ الساعات‌ (بهترين‌ ساعتها) چیه؟ پچ‌ پچ‌ بچه‌ها بلند شد ، يكی گفت‌: ـ قبل‌ از اذان‌، دل‌ نيمه‌ شب‌، برای‌ نماز شب‌. ـ غلطه‌، اشتباه‌ فرمودين‌. ـ می ‌بخشين‌، به‌ نظر من‌ اذان‌ صبح‌ وقت‌ نماز و...! ـ بَه‌َ، اينم‌ غلطه‌!! ـ صلاة‌ ظهر و عصر و...! خلاصه هر كسی یه چیزی گفت‌ و جواب ایشون همچنان " نه " بود نيم‌ ساعتي‌ از شروع‌ بحث‌ گذشته‌ بود، همه‌ متحير با كميی دلخوريی گفتند: «آقا حالگيري‌ می‌كنيا، اصلاً ما نمی ‌دونيم‌. خودت بگو»  او هم وقتی کلافه شدن بچه ها رو دید ، لبخند زد‌ و گفت‌: ـ از نظر بنده‌ بهترين‌ ساعتها ، ساعتی هستش كه‌ ساخت‌ وطن‌ باشه ساعتی که دست‌ِكوارتز و سيتي‌ زن‌ و سيكو پنج‌ رو از پشت‌ ببنده‌... بعدش با خنده‌ از جا بلند شد و رفت‌ تا خودش‌ رو برای‌ نماز ظهر آماده‌ كن •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂