🍂 آیا می دانید :
شهیدان ۷۳ درصد از اوقات بی کاری خود را در مساجد گذرانده اند.
۲۷ درصد وقت بیکاری خود را صرف مطالعه می کرده اند.
۸۳ درصد اسماء الهی یا اسامی مبارک ائمه اطهار را داشته اند.
#آیا_میدانید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۷۱
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 اسارت در اسارت
بازجویی های استخبارات
فقط توانستم یک لباس زیر بردارم و با مسعود سفیدگر خداحافظی کنم. با چند نفر دیگر از اسرای عرب زبان سوار مینی بوس شدیم. مینی بوس حرکت کرد و کنار بند ۳ و ۴ ایستاد و آنجا هم چند نفر دیگر از جمله من را سوار کردند. می دانستم که او فرد فاسدی است و برای بعثی ها خبرچینی میکند. نائب عريف عبدالكريم ياسين هم با ما سوار شد. اسامه دستها و چشمانمان را بست و گفت که ما را به زیارت کاظمین میبرند و مینی بوس راه افتاد.
شب قبل برادر کوچکم، مهدی را توی خواب دیده بودم که مضطرب و هراسان است و من او را توی بغل گرفتم و گفتم:" ناراحت نباش من باهاتم". در آن لحظه زیباترین نقطه جهان همان کنج آسایشگاه ۲ که بود، به عرض کمتر از نیم متر و طول کمتر از ۱/۸ که در اختیارم بود و در آن فضا یک سالی را زندگی کرده بودم. حاضر بودم تمام دارایی نداشته ام را بدهم و در همان کنج آسایشگاه، راحتم بگذارند، یا حتی هر روز شکنجه بشوم ولی از بچه ها جدا نشوم. وجودم مملو از نگرانی، ترس و اضطراب بود. این لحظه شاید از لحظه اسارت هم برایم سخت تر بود. شاید چون اسارت در اسارت بود.
پس از دو و سه ساعت مینی بوس ایستاد. عبد الكريم ما را کف ماشین نشاند. چشم هایمان را باز کرد. ما به بغداد آمده بودیم و کنار یک پایگاه نظامی متوقف شده بودیم. تا غروب دم ورودی آن پایگاه معطل شدیم تا اینکه یک نفر از بعثی ها بالا آمد و به نگهبان ما گفت، کم دلی؟ یعنی؛ چند تا گوسفند هستند؟ نگهبان جواب داد: «ثمانیه». یعنی؛ ۸ تا. آن بعثی دستور حرکت داد. یکی یکی آمدیم و او چشمانمان را با پیراهن هایمان بست و بعد ما را سوار یک وانت شبیه ماشین حمل گوشت کرد و وارد پادگان شدیم. به این ترتیب میهمان استخبارات حسن غول شدیم. وقتی از ماشین پیاده مان کردند اولین سؤالی که پرسیدند این بود که از رمادی می آیید یا از موصل؟ گفتم: «اردوگاه ۱۱» گفت: «کدام «شهر؟ باید وانمود میکردم که از موقعیت اردوگاه تکریت ۱۱ بی خبرم، لذا گفتم: «نمی دانم». چشم بسته مدتی ما را دور خودمان چرخاندند و بعد بدو رو دادند و ما را وارد چند تا سلول کردند و چشمهایمان را باز کردند. اصلاً به هم سلولی هایم اعتماد نداشتم. اجازه توالت رفتن خواستم، وضو هم گرفتم. حالا مانده بودم به کدام طرف نماز بخوانم. میترسیدم از بعثی ها بپرسم قبله کدام طرف است. با احتمال اینکه انشاالله توالت ها را به طرف قبله نمی سازند جهت قبله را شناسایی کردم و نمازم را خواندم.
بعد از مدتی یک عراقی آمد و ۴ تخته پتو و مقداری ته مانده غذا و نان خشکیده آورد. چون خیلی گرسنه بودیم غذاها را سریع خوردیم. سرمای هوا سوز عجیبی داشت و ما فقط ۴ تا پتو برای ۸ نفر داشتیم. نمی دانستیم پتوها را روی مان بیاندازیم یا زیرمان. ۲ تا را زیرمان انداختیم و دو تا را هم روی مان و تا صبح از سرما لرزیدیم.
صبح که شد، ما را به سلول دیگری بردند. آنجا یک پیرمرد بود که با روی خوش از ما استقبال کرد. خودش را عبدالساده معرفی کرد. پیرمردی عرب زبان از اهالی شیبان در اطراف اهواز. اولش نگران بودیم که شاید جاسوس باشد و بخواهد ما را تخلیه اطلاعاتی کند، لذا به هم اشاره کردیم هیچ کس حرفی نزند. ولی بعدش به عظمت این مرد بزرگ پی بردم و با او گرم گرفتم. او گفت: «عملیات والفجر مقدماتی اطراف فکه توی سنگرهامون مستقر بودیم که عراق پاتک کرد و همه بچه ها عقب نشینی کردند، من موندم و یک بچه کم سن و سال. بهش گفتم بیا برویم عقب، ولی اون نیومد. منم خجالت کشیدم اون رو تنها بذارم و هر دومون اسیر شدیم». او می گفت اون پسربچه رو به خاطر سن کمش یا شایدم مجروحیتی که داشت با اسیرای کم سن و سال به ایران برگردوندند ولی من رو نگه داشتند. از عملیات والفجر مقدماتی حدود ۵ سال میگذشت. از عمق وجودم بر او و دل چون کوهش درود فرستادم و بر این مقام روحی والا غبطه خوردم. باورمان نمیشد که کسی بتواند ۵ سال اسارت را تحمل کند اما او می گفت که مثل باد میگذرد. واقعاً هم همین طور بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 رزمندگان آبادان
در روزهای دفاع مقدس
یادش بخیر
آنروزهای آبادان
هر کدام از شهرهای مرزی جنوب، شرایطش با شهر دیگر، متفاوت بود. آبادان نیز شرایط خود را داشت.
عمدتا خانوادهها در آوارگی بودند و فرزندان رشیدشان در جبهههای اطراف شهر در کنار دیگر رزمندگان حضوری فعال داشتند و در کنار آن، در پایگاههای مساجد از شهر و خانههای خالی و اموال مردم حفاظت می کردند و خود در اوضاع نابهسامان غذایی و استراحتی بهسر میبردند.
حال، مبارزه با ستون پنجم و پشتیبانی از رزمندگان در حال استراحت و حضور در مراکز تعمیرات ماشین آلات جبهه و بیمارستانی و تدارکاتی و.. جای خود داشت.
همه این خدمات در حالی بود که شهر روزانه زیر آتش توپ و خمپاره دشمن بود و سهمیه ثابتی داشت.
.. و جالب اینکه، بعد از جنگ بی سر و صدا در بین مردم مفقود شدند و بی هیاهو در خدمت مردم و نظام اسلامی درآمدند و شهر همچنان با کمترین توجه و نوسازی.
قدردان شما هستیم ✌️👏🙏
در عکس افرادی مثل:
محمد ملکی، حسن حمدان دریس، حسین شطی،امیر سلامی، محمد دادار، جمال آسریس، یوسف شمسائی، شهید اکبر علیپور و هوشنگ (حسین ) سلیمانی حضور دارند.
#یادش_بخیر
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 تاریخ فراموش نمی کند
؛______________________
🔹 حسین فردوست، شاید یکی از ۵نفر آدمی باشد که در طول حیات محمدرضا پهلوی بیشترین حشر و نشر را با او داشته است.
🔸 فردوست رئیس دفتر ویژه اطلاعات شاه، قائم مقام ساواک و رئیس سازمان بازرسی شاهنشاهی بوده است.
🔹 او میگوید:«فساد مالی در نظام سلطنتی اینقدر زیاد بود که ما دیدیم اگر به همه آنها بخواهیم رسیدگی کنیم، ده هزار کارمند لازم داریم. گفتیم پس فقط به رقم های بالای صد میلیون تومان رسیدگی کنیم. میگوید با این وجود ، تعداد پرونده ها به ۳۷۵۰ عدد رسید! که معلوم نشد کسی به آنها رسیدگی کرد بالاخره یا نه »
🔹 در روزگاری که حقوق کارمند ۲۰۰ الی ۵۰۰ تومان و پیکان ۱۵ الی ۲۰ هزار تومان و خانه در تهران ۲۰۰ الی ۵۰۰ هزار تومان بود این مبالغ چند صد میلیونی اختلاس میشد ولی امروز میگن در زمان شاه نه دزدی بود نه اختلاس اگر هم یک ریال دزدی میشد اعلی حضرت خودش رسیدگی میکرد. رسانه ها ذهن جوون های ما را تسخیر کردند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عزتشاهی ۱
🔹 قسمتی از فصل ششم کتاب خاطرات عزت شاهی که مربوط به شکنجههای زندان ساواک میباشد را مرور میکنیم.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
..عزت شاهی پس از دستگیری ابتدا به زندان کمیته مشترک فرستاده میشود. پس از روزها شکنجه شدید و بازجویی، او را به زندان قصر میفرستند و بعد دوباره او را به زندان کمیته مشترک برمیگردانند.
او در این نوبت با حسینی (شکنجهگر معروف) برای نخستین بار مواجهه پیدا میکند. در جلسه بازجویی، بازجوی او که شخصی به نام محمدی بود، وقتی میبیند که عزت شاهی لب به اعتراف نمیگشاید او را پیش حسینی میفرستد و به نگهبان تاکید میکند که خارج از نوبت به داخل اتاق حسینی برود. پشت در اتاق عدهای از زندانیان را برای شکنجه شدن به صف کرده بودند. برخی از آنها گریه میکردند و تعدادی نیز از ترس خود را خیس کرده بودند. این خاطرات برای روزهای هجدهم تا بیستم ماه مبارک رمضان است. پیش از آن مصطفی جوان خوشدل از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق که سال ۱۳۵۴ تیرباران شد به عزت شاهی گفته بود که حسینی خر است و گول میخورد به شرطی که پس از چند شلاق خود را به بیهوشی بزنی. باقی روایت را به نقل از کتاب میخوانیم:
• روایت شکنجه
حسینی فرنچ را از سرم برداشت. نگاهی کرد، من هم نگاه کردم: دراکولا بود! برای برخی که آمادگی نداشتند، دیدن قیافه حسینی خود یک شکنجه بود، ریختش، هیکلش، دندانهایش، چشمهایش وحشتناک بود. یک آدم وحشی.
با دیدن حسینی جا خوردم، فهمیدم که اوضاع پس است. حسینی گفت: به به عزت خان، دوست صمیمی ما حالت چطور است؟ گفتم بد نیستم. دست مرا گرفت و خیلی مؤدبانه به داخل اتاقش برد. مرا به روی تخت خواباند. پاهایم را به طرفین و دستهایم را از بالا بست. بعد گفت هیچ حرفی نمیزنی، صدایت هم درنیاید، فقط هر وقت خواستی حرف بزنی، انگشت شصت دستت را تکان بده. بعد خیلی خونسرد شروع کرد به شلاق زدن، که تا مغز استخوانم تکان میخورد. حدود چهل تایی که شلاق خوردم شروع کردم به داد و بیداد. دیدم که نمیشود، به اعتنای حرف مصطفی خوشدل خودم را به بی هوشی زدم. در این حالت هم بیست – سی شلاق خوردم. حسینی از وضع کف پاهایم ناراحت بود. از آنجا که من در تمام مدت زندان پا برهنه راه میرفتم و قبل از زندان هم کوهنوردی میکردم و پیادهرویهای طولانی داشتم، پوست کف پایم کلفت شده بود و او هرچه شلاق میزد، پایم زخمی نمیشد. عصبانی شد و گفت: تو با این پایت خواب مرا خراب کردهای! چرا پاهات اینجوریه؟ گفتم: خب چکار کنم که پوستش کلفت است.
وقتی خود را به بیهوشی زدم، پس از کمی هن و هن کردن دیگر صدایم درنیامد. نامرد میزد و میگفت: خودت به هوش میآیی! بعد از دقایقی شلاق خوردن در این وضعیت دیدم نه بابا، این بی انصاف دست بردار نیست و همین طور میزند. لذا دوباره شروع کردم به داد و فریاد. حسینی گفت: دیدی گفتم خودت به هوش میآیی!
بعد از اینکه حسابی حالم جا آمد! طوری که قادر به فریاد زدن هم نبودم، حسینی دست نگه داشت و گفت: خب حالا حرفی برای زدن داری؟ گفتم نه! هیچی یادم نمیآید، اگر یادم آمد حتماً میگویم. بعد مرا آورد بیرون و گفت: یاالله درجا بزن. من هم بغل دیوار ایستادم و درجا زدم.
معمولاً بعد از شلاق دور محیط دایره میدواندند تا پاها باد نکند. این کار برای من خیلی دردآور بود، درد به مغز استخوانم رسیده بود و ناچار از درجا زدن بودم. در همین حال و وضع بودم که محمدی از بالا به پایین آمد و به حسینی گفت: چرا این را بیرون آوردهای؟ به داخل برگردانش، باید جنازهاش بیرون بیاید.
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 حکایت دریادلان
قسمت چهلم
نوشته : احمد گاموری
┅┅┅┅❀🕸❀┅┅┅┅
🔹 روز ميمون!
اوایل مرداد ماه سال ۶۶ بود که یک روز قبل از ناهار سوت آمار را زدند و اعلام کردند: به صف بایستید! سرگرد مفید، فرمانده اردوگاه، می خواهد صحبت کند. سرگرد مفید پشت میکروفن رفت و بعد از سلام و احوالپرسی، از برکات رژیم صدام صحبت کرد و این که کشور عراق از نظر اقتصادی در سطح بالایی است و جنگ هیچ آسیبی به وضعیت اقتصادی آن ها وارد نکرده و... مترجم هم پا به پای او صحبت هایش را ترجمه می کرد. بعد بادی به غبغب انداخت و ادامه داد: امروز برای ما عراقی ها روز عزیزی است. ما امروز را روز مبارکی می دانیم چون ولادت میمون رئیس القاعد، صدام حسین، در این روز است و به همین مناسبت جشن گرفته ایم و برای شما هم نوشابه آورده ایم. به هر گروه غذایی که ده نفر بودند یک شیشه نوشابه دادند و در واقع به هر نفر یک ته استکان نوشابه رسید. هنوز هم که بچه ها گاهی دور هم جمع می شوند به تمسخر می گویند ما نباید روز میمون را فراموش کنیم و جا دارد که به یاد آن روزها و صدام یک قلُپ نوشابه بخوریم!
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه دارد
#حکایت_دریادلان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
○ بیشترین تعداد شهید در رنج سنی ۱۷ تا ۲۰ ساله ( ۰/۴۴ ) بوده اند.
● درطول نبرد ۸ سال دفاع مقدس، ۱۰۰۰ روز نبرد فعال بوده است.
○ در طول ۸ سال دفاع مقدس
۲۱۳ هزار شهید ، ۱۴۰ هزار جانباز ،
۳۲۰ هزار مجروح ، ۴۰ هزار نفر آزاده
تقدیم امت شده استاند.
#آیا_میدانید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 ارتش، قبل و بعد از انقلاب
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 احمد غلامپور :
بعد از عملیات ثامن الائمه، بخش قابل توجهی از نیروهای ما آزاد شدند که از جمله آنها نیروهای مرتضی قربانی، احمد کاظمی و حسین خرازی بودند. این نیروها قابلیت تبدیل شدن به تیپ را داشتند.
آقا محسن این اعتماد به نفس را داشت که مجموعه نیروهای هر محور را تبدیل به یگان کند؛ مثلا بعد از طریق القدس، متوسلیان و همت را صدا کرد و پرسید چقدر نیرو دارید؟ آنها هم که اصلا در فکر سازماندهی نبودند، تعداد نیروهایشان را گفتند. آقا محسن هم به آنها گفت بروید یک تیپ تشکیل بدهید.
نام این تیپ، تيپ حضرت رسول اکرم (ص) شد.
ارتش قبل از انقلاب یگان های ثابتی داشت و از ما جلوتر بود، اما در رده قرارگاه، ما از آن جلوتر بودیم، چون اول ما بنای قرارگاهها را گذاشتیم و ارتش قرارگاه تاکتیکی نداشت. در زمینه یگان هم ما از ارتش پیشی گرفتیم و در عملیات طریق القدس و بعد در فتح المبين به سرعت از ارتش جلو زدیم و یگان های مانوری مان بیشتر از یگان های مانوری ارتش شد.
قبل از عملیات طریق القدس، عملیات الله اکبر در وضعیت سختی انجام شد، چون هنوز بنی صدر حضور داشت و عدم تسلط او بر جنگ اوضاع را سخت کرده بود. در این دوره، اگر فرماندهی بدون در نظر گرفتن سلسله مراتب، به شیوه خودش و بنا بر عرق ملی اش عمل می کرد، شاید می توانست کاری بکند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۷۲
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 عبدالساده گفت: پنج سال عرب بودنم رو از عراقیا مخفی کردم ولی چند وقت پیش فهمیدند که عرب هستم. اونها گفتند که اگر باهاشون همکاری نکنم منو جایی میفرستند که اصلاً چشمم جایی رو نبینه منم بهشون گفتم الآن که پیرم و پام لب گور، بیام و برای شما جاسوسی کنم؟! عبدالساده ادامه داد: من از این کار امتناع کردم و اونها هم منو فرستادند اینجا. دیشب هم که دیدم شما رو اینجا آوردند، از یکی از عراقیا خواستم برای نجات از تنهایی، شما رو پیش من بیارند. اونها هم این کار رو کردند. از لا به لای صحبتهایش فهمیدم که اسرای خیبر هم آنجا هستند. عبدالکریم منشداوی بسیجی دلاور سوسنگردی که همسایه ما در سوسنگرد بود، در عملیات خیبر اسیر شده بود. اسمش را میدانستم اما فامیلی اش را فراموش کرده بودم. مشخصات عبدالکریم را به عبدالساده گفتم و پرسیدم که آیا او را می شناسد؟ در کمال تعجب و به سرعت گفت: «بله» و نامش را برد. خیلی خوشحال شدم و گفتم: «خودشه» برای اطمینان، یک سری از مشخصات دیگرش را بیان کرد و بیشتر مطمئن شدم که خود عبدالکریم است. در یک لحظه به ذهنم رسید که از عبدالساده بخواهم خبر اسارتم را به عبدالکریم برساند تا او هم اگر توانست به هر شکلی از طریق نامه خبر اسارتم را به خانواده ام برساند.
عبدالساده عبدالکریم، خبر اسارتم را به طرز زیرکانه و جالبی به اطلاع خانواده ام رسانده بود. او نمی توانست مستقیماً
خبر زنده بودنم را به ایران برساند؛ چون همه نامه ها قبل از ارسال توسط عراقی ها خوانده می شدند. او با زرنگی خاص در محل درج آدرس نامه نوشته بود اهواز- خیابان اسیر احمد چلداوی! وقتی این نامه به ایران و شهر اهواز می رسد. همه متحیر می شوند که چنین خیابانی در اهواز وجود ندارد. آن ها آدرس صاحب نامه را می دانستند؛ چون مرتب برای خانواده اش با آدرس صحیح نامه فرستاده بود. بالاخره، مسئولین ارسال نامه های اسرا در اهواز متوجه موضوع شده و خبر زنده بودنم را به اطلاع خانواده ام رسانده بودند.
من و عبدالساده کم کم با هم مأنوس شده بودیم. او خیلی دوست داشتنی بود. اوضاع ما هم با آشنا شدن و ایجاد ارتباط دوستانه با برخی نگهبان ها کم کم بهتر می شد. یکی از بچه ها کارهای آنها را انجام میداد و وسایل تقرب بقیه را هم فراهم می کرد. هر شب ما را برای شست وشوی راهروی حسن غول بیرون می آوردند و این کار برای ما که مدتها بود رنگ آسمان شب را ندیده بودیم، مزیت بزرگی به حساب می آمد. حالا دیگر هر شب میتوانستیم مدتی را در آرامش به ستارگان آسمان نگاه کنیم. آسمان حسن غول دقیقاً مشابه آسمان خانه مان در زیباشهر اهواز بود. یادم آمد در کودکی روزی معلم به ما درس علوم میداد و عکس ستارگان دب اکبر و دب اصغر را به ما نشان داد. او از ما خواست شب که میشود سعی کنیم این ستارگان را در آسمان ببينيم. من هم بی صبرانه منتظر فرارسیدن شب میشدم. آن روزها به خاطر گرمی هوا بالای پشت بام خانه میخوابیدیم. ساعتها به آسمان نگاه میکردم و از مشاهده ستاره ها لذت میبردم. اینجا در حسن غول هم میشد به راحتی این ستارگان را دید. تماشای آزادانه آسمان تجربه ای بود که بعد از آن تا پایان اسارت نصیبم نشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 عزتشاهی ۲
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسینی غالباً در اتاقش تنها کار میکرد ولی گاهی بازجوها هم پیش او میآمدند. این بار بازجو (محمدی) هم به داخل آمد. وقتی مرا به زمین انداختند، او با پاشنه کفش روی گونهام رفت و چرخ زد که ناگهان دو دندانم شکست.
این شرایط واقعاً غیرانسانی، وحشیانه و ناراحت کننده بود. برخی در این وضع گریه میکنند ولی من گریهام نمیآمد، گویی چشمه اشکم خشکیده بود و آب در بدنم نبود. حسینی و محمدی دو نفری آنقدر مرا با شلاق زدند که ناخنهای پایم از جا پریدند و افتادند و ناخنهای دستم نیز کنده شدند. بعد در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم، به زور آب به دهانم ریختند؛ من هم تف کردم توی صورتشان. دست بردار که نبودند. جریتر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزهام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم بشاشید، بازهم روزهام باطل نمیشود، چون به زور است.
این دو نفر پس از کلی کلنجار رفتن با من خسته شدند. رسولی آمد و نقش ضامن را بازی کرد و گفت: این بدبخت را که کشتید، ولش کنید یک خورده استراحت کند، خودش مینشیند و حرفهایش را میزند، اصلاً من خودم باهاش صحبت میکنم. در این جور مواقع یکی در نقش شمر میشد و دیگری امام حسین. جالب اینکه کسی که برای من امام حسین شده بود، تا چند لحظه پیش در اتاق دیگر نقش شمر و یزید را برای کس دیگری بازی میکرد و من آن قدر خام نبودم که فریب این بازی را بخورم. وقتی حقههایشان ثمر نبخشید، دیگر مرا به سلول برنگرداندند، بلکه همانجا پشت در نگه داشتند. در همان جا بی رمق و ناتوان در زیر کوهی از درد خوابم برد.
🔹 شب قدر بازجویان
عزت شاهی را به صلیب کشیدند
شب، بازجوهای شکنجهگر دوباره بازگشتند و گفتند: نمیتوان به همین صورت وضع را ادامه داد، باید همین امشب کلکش را کند. امشب باید شب شهادتش باشد. مرا بردند و بعد از کتک مفصلی از مچ، پاهایم را بستند و وارونه آویزان کردند. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایهای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویلهای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دستهایم تحمل میکرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو میرفت. خون به دستم نمیرسید. پنجههایم بیحس شده بودند. به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به شلاق زدن به کف پا و روی پایم...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
○ درطول جنگ تحمیلی عراق بر ایران تعداد ۷۲۳۶۳ نفر عراقی اسیر و تعداد ۳۹۵۱۴۸ کشته و تعداد ۳۶۶ فروند هواپیما و ۹۰ هلیکوپتر سرنگون شده است.
● درطول ۸ سال دفاع مقدس ۷ عملیات بارمز یا الله ، ۱۳ عملیات بارمز محمد رسول الله ، ۷ عملیات با نام علی علیه السلام ، ۱۳ عملیات با نام زهرا ، ۱۱ عملیات با نام حسین و ۸ عملیات با رمز یا صاحب الزمان بوده است.
#آیا_میدانید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 روزهای ماندگار ۱
محمدرضا سوداگر
هوالاول
بعد از حدود نیم قرن ، شاید کمی کمتر؛ هنوز صدای مخملی و گرم حمید در روانم میتراود:
حیات ابد در فنای تن است؛ از این نکته رمز بقا روشن است.. افسوس که بی او دورهمیم!..
شمّهای از گل روی تو به بلبل گفتم
آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد
داستان شب هجران تو گفتم با شمع
آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد.
.. سال ۱۳۵۶ شاید هم کمی قبل تر، کتابخانه مسجد جزایری شاهد جمع شدن جوانان و نوجوانانی بود که با تلاش بزرگانی مانند حمید کاشانی در محفلی اعتقادی گرد هم آمده بودند.
این محفل با اهدف تربیتی و شاید با نگاهی به آینده برای تامین کادر اجرایی یک نظام اسلامی فعالیت داشت( نگاهی که الان ضرورت دوچندان دارد!)و عمدتا با برنامه های جذاب اعتقادی( کلاسهای قران، اردوهای متعدد، کلاسهای اخلاق، تاریخ اسلام، مباحث سیاسی و...) جوانان و نوجوانان را در جوی معنوی و دوستانه جذب می کرد.
حمید کاشانی و بسیاری دیگر از دوستان پیش کسوت که بدون تعارف از برترینهای علمی اجتماعی آنروز اهواز و شاید امروز کشورند، از نسلهای متعدد مسجد جزایری و سایر مساجد و کانونهای تربیتی مشابه به حساب می آیند، و شاید به سبب در قید حیات بودن،یادی از آنها نمیشود و ناشناخته مانده اند.
گروه دیگری از عزیزان یا افتخار شهادت نصیبشان شد و یا در عرصه های مختلف اجتماعی متاثر از اخلاق و برنامه های فرهنگی مسجد جزایری و کانون ( اتحادیه) انجمنهای اسلامی دانش آموزان اهواز و سایر مساجد شهر اهواز با وضعیتی کم و بیش مشابه، در عرصه های مختلف، خوش میدرخشند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂