فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هم اکنون اکباتان
خیابانهایمان از جولان جلادان پاک می شود، به یمن قدمهای الهی همه ایرانیان
#میآییم
#می_آییم
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 🍂 شیردلان عملیات
غرور آفرین والفجر هشت
به روایت شهید آوینی
┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄
#کلیپ
#نماهنگ
#روایت_فتح
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی
🔻 نقش علم در فساد اخلاقی شاه
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 عَلَم به عنوان وزیر دربار شاه و مَحرم راز او، نقش قابل ملاحظهای در انتخاب و شکار زنان جوان و دختران و هماهنگ کردن حضور هنرپیشهها و رقاصان خارجی در ایران و ملاقات آنان با محمدرضا پهلوی داشت. روشن است که هزینه اینگونه اقدامات نیز از سرمایههای ملی و بودجه متعلق به مردم تأمین میشد.بخش عمدهای از بیتوجهی محمدرضا پهلوی به امور اخلاقی، علاقه او به آزادیهای جنسی بازمیگشت. این شرایط سبب شد خوشگذرانی و عیش و نوشهای پرهزینه به بخش قابلتوجهی از علایق او تبدیل شود. در این میان اسدالله علم، که خود در این موضوع با شاه همنظر بود، از راههای متنوع(!) زمینههای اینگونه خوشگذرانیها را فراهم میکرد؛ کارهایی که بویی از اخلاق انسانی و آموزههای دینی، عفت و حتی شأن سیاسی نداشت.
علم در چند بخش از یادداشتهایش به این موضوع اشاره میکند از جمله: «هرچند (ملکه فرح) از من خوشش نمیآید، ولی نمیشود از این بابت او را سرزنش کرد. شهبانو معتقد است که من و شوهرش با هم به الواطی میرویم؛ و در این مورد از واقعیت چندان دور نیست.»
در زمان دیگری، محمدرضا پهلوی و علم درباره زنان و دختران جوان صحبت میکنند. شاه از پیرشدن معشوقههایش میگوید و تأکید دارد که «با وجود همه اینها اگر این سرگرمیها را هم نداشتیم به کلی داغان میشدیم».
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 افسانه ما
جمعههای ۱۳۵۷/قسمت سوم
محمدرضا سوداگر
؛_______________________
افسانه ما
جمعه های۱۳۵۷/قسمت سوم، پایانی
محمد رضا سوداگر
... با صدای چند گلوله و فریادِ حسین از پشت صحنه، صدای همسرایان خاموش شد.
بچه های حمید از بین جمعیت تماشاچی جلو آمدند و شکل گروه سرود را گرفتند و به رهبری و اشاره او خواندند: حیات ابد در فنای تن است از این نکته رمز بقا روشن است....
و حمید کاشانی که صدای گرمی داشت از بین جمعیت ، همه تماشاچیان را با گروه سرود همراه و هم نوا می کرد.
و منهم تماشاچی زمان شدم تا حدود ده دوازده سال بعد که حسین را بعد از پایان تئاترش در تهران ببینم.
پناهی مثل همان دوران مسجد تنها بازیگر "یادداشتهای روزانه یک دیوانه"* بود در سالن تئاتر خانه نمایش تهران، کمی این سوتر از میدان فردوسی، نزدیک دانشگاهم در دوران دانشجویی .
بعد از نمایش از پس سالها که مرا دیده بود، گفت چقدر آشنایی، فامیلم را که گفتم؛شناخت، چون بازیگر یکی از تئاترهای صبح جمعه اش بودم. به اسم کوچک با لبخند در لفافه حجمی از خاطره ها سه بار بی وقفه نامم را تکرار کرد، ... رضا،،،، رضا،،،، رضا،،،، .! احوال داداش را پرسید ؛ دستم را فشرد و گفت اینجا چه می کنی؟! گفتم دانشجو شدم.
گفت چه میخوانی؟ گفتم نقاشی.
گفت : پسر نقاشی رو که می کشند، تو چطور میخونی؟! با هم خندیدیم.
گفت هنوز بچه های جزایری رو میبنی، گفتم گهگاهی بله، احتمالا سلام میرسونند. گفت: معلوم نیست.
گفتم بهرحال اگر اونها رو دیدم حتما سلام شما رو می رسونم. گفت: یادت باشه فقط به کسی برسون که احوال پرس منه!
میدونی که سلام رو دوست دارم
ولی از زبونم می ترسم!
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 نمایشگاه الفجر ۸
به روایت تصویر ۳
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 آیا می دانید :
آیا میدانید از ۲۱۳ هزار شهید ۱۷۱۲۳۲ هزار شهید درخط مقدم ، ۱۶۸۷۰ نفر براثر حملات هوائی و توپخانه و بقیه در مکانهای دیگر از جبهه به شهادت رسیده اند.
آیا میدانید ۴۴ درصد شهدا ،
سن آنها از ۱۶ تا ۲۰ سال،
۳۰ درصد از ۲۱ تا ۲۶ سال،
۸ درصد از ۲۶ تا ۳۰ سال،
و ۱۸ درصد بالای ۳۰ سال بوده اند.
#آیا_میدانید
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۷۶
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹شیعه مظلوم
در زندان الرشید
یکی دو روز بعد، ما را به زندان الرشید بردند. دم درب سلول ما را نگه داشتند و افسرنگهبان خودش وارد سلول شد و شروع به بازرسی سلول و دیوارهای آن کرد. معمولاً اسرا روی دیوارهای زندان اطلاعات و پیام هایی می نوشتند. افسر نگهبان هر چه پیام به زبان فارسی روی دیوارها نوشته شده بود را پاک کرد. یکی از نگهبان ها که قبلاً مسئول نگهبان چند نفر از بچه ها بود و آن ها را می شناخت برایمان بیسکویت و پتو و غذا آورد. سرمای هوا تا مغز استخوان آدم می رفت. تعداد پتوها هم خیلی کم بود. مجبور شدیم یکی دو تا از پتوها را زیرمان بیندازیم و مابقی پتوها را رویمان. چسبیده به هم خوابیدیم تا کمی گرم شویم. در کمال تعجب سلول یک حمام داشت و عجیب تر اینکه آب حمام گرم بود. بچه ها هم که بیش از یک سال می شد حمام درست و حسابی ندیده بودند. از فرصت استفاده کردند و به حمام رفتند. آنها با بدن خیس تا صبح لرزیدند و حسابی سرما خوردند. صدای قهقهه زنان و مردانی که نگهبانی سلول را به عهده داشتند تا صبح آزارمان می داد. روز بعد ما را به سوله ای که تعداد زیادی سلول داشت منتقل کردند و هر کسی را داخل یک سلول جا دادند. اینجا همان زندان معروف الرشيد بود. اوصاف زندان الرشید را از بچه ها شنیده بودم. آنجا کارها را زندانیان عراقی انجام می دادند. مسئول سلول ما هم خودش زندانی عراقی بود. من طبق عادتی که در تكريت ۱۱ به نگهبانها "سیدی" میگفتم او را سیدی خطاب کردم. آن عراقی برآشفت و گفت: سید همه ما على ابن ابى طالب عليه السلام است. آن زندانبان شیعه عراقی گفت: از این به بعد منو به اسم کوچیک صدا کن. از این جمله اش آنقدر لذت بردم که احساس کردم در ایران هستم.
آنها بیشتر زندانی های عراقی شیعه و مخالف صدام و حکومت بعث بودند. آنها یا از جبهه فرار کرده بودند و یا به خاطر نرفتن به خدمت سربازی زندانی شده بودند. بعضی هایشان هم جرمهای سیاسی داشتند و اکثراً اعدامی بودند. بعضی چون مدتها بود آفتاب ندیده بودند و پوستشان سفید شده بود. یکی از آنها زندان بان داخلی ما بود. او ظاهری بسیار مهربان داشت و می گفت که شیعه و اهل بصره است . میگفت که دو تا از بچه هایش توی جنگ کشته شده اند. ولی جمهوری اسلامی را مسئول قتل فرزندانش نمی دانست.
مهدی یکی دیگر از زندانی های عراقی بود که چهره ای جذاب و زیبایی داشت. او همراه نگهبان میآمد و بدون حتی یک کلمه حرف زدن ظرف های ما را برای شستن می برد. معلوم بود حسابی مغضوب بعثی هاست که او را مجبور به نوکری اسرای ایرانی کرده بودند. این قضیه برای ما خیلی ناراحت کننده بود. مظلومیت از سر و روی این بنده خدا میبارید و چهره معصوم و زیبایش بر این مظلومیت می افزود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
22.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 عملیات غرور آفرین
والفجر ۸
سرمای بهمن ماه، گرمائی گرفته
با لاله های سرخ، زیبائی گرفته
تا صحبت از دریادلان گویم، دل من
در ساحل اروند، مأوائی گرفته
با رمز یا زهرا دلم مهمان فاو است
این روزها یادآور والفجر هشت است
صدها صدف را موج دریا بُرد با خود
مادر! پسرها را چه زیبا برد با خود
سربندهای سبز، رویِ آب میرفت
پشت سر هم عکسها در قاب میرفت
با چشمگریان دیدمش خنده بهلب داشت
وقتی رفیقم دیدنِ ارباب می رفت
با این همه مشکل ولی بی بی مدد کرد
فریاد فتحِ فاو از اروند آمد
┄┅═✧❁🌼❁✧═┅┄
#کلیپ
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی
🔻 بنیاد پهلوی و فساد دربار
محمد حسنین هیکل
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅
🔹 هیکل در کتاب خود به معرفی مختصری از این بنیاد پهلوی و فعالیتها و نقش آن در اقتصاد ایران پرداخته است، این بنیاد در سال ۱۳۳۶ تأسیس شد. در ظاهر یک سازمان خیریه بود که از فروش زمینهای سلطنتی به مستأجرین، تأمین مالی می گردید و درآمد خود را صرف پیشبرد کارهای مستحقین می کرد.
حسینن هیکل اذعان دارد که این بنیاد دست به کارهایی می زد، به عنوان مثال از کلینیک ها و باشگاههای جوانان حمایت می کرد و هزاران دانشجو را برای تحصیل به خارج می فرستاد، اما در پشت این امور، نفوذ این بنیاد در حیات اقتصادی کشور به حدی گسترش یافت که از هر نظر تبدیل به یک امپراطوری اقتصادی در کشور شد.
تا سال ۱۳۵۷ موجودیهای این بنیاد به حدود ۳ میلیارد دلار بالغ گردید، خانواده سلطنتی و بنیاد پهلوی، کنترل ۸۰ درصد صنعت سیمان ایران، ۷۰ درصد امور هتلها و جهانگردی، ۶۲ درصد امور بانکی و بیمه، ۴۰ درصد صنعت پارچه، ۳۵ درصد صنعت موتور و غیره را در دست خود داشتند.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
چشم تان روز بد نبیند، با یک جیغ بنفش توالت از دست مان رها شد و هرچهار نفر از ترس نیم متر پریدیم هوا! یک بنده خدا روی چال توالت چندک زده و در عالم خودش بود! خودتان را جای آن بنده خدا بگذارید. رفته اید توالت و در سکوت و تاریکی مشغول قضای حاجت هستید که ناگهان توالت بالا می رود و دورتان چهار گردن کلفت را می بینید که در چهار طرفتان قرار گرفته اند! اگر رستم هم باشد آن جیغ بنفش را می کشد؛ چه برسد به معاون فرمانده لشکر! معاون فرمانده لشکر که توسط ما غافلگیر شده بود (یا ما توسط معاون فرمانده لشکر غافلگیر شده بودیم!) در تاریکی ما را نشناخت، اما ما شناختیمش! ذوالفقار فریاد زد: «الفرار!»
#خمپارههای_فاسد
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات
مقام معظم رهبری از
اولین اعزام به جبهه / ۱
┄┅═✼✿✵✵✿✼═┅┄
🔹 ..خب، حالا [ساعت] شد ده و پنج دقیقه. خاطره هم چه بگوییم؟ این خاطره اوّل جنگ را بگوییم. اوّلی که جنگ شد، همان ساعت اوّل، بنده نزدیک فرودگاه بودم. در آن کارخانه سخنرانی داشتم. نشسته بودیم داخل اتاق منتظرِ وقتِ سخنرانی، و منظره فرودگاه دیده میشد از داخل اتاق -پنجره بود- که دیدم سروصدا است و یکوقتی دیدیم بله، هواپیماها آمدند. اوّل نفهمیدیم چیست؛ بعد گفتند که حمله است و خب فرودگاه مهرآباد را زدند. بنده رفتم در آن جلسهای که تشکیل شده بود و کارگرها منتظر بودند که من بروم سخنرانی کنم. یک چند دقیقهای بهقدرِ چهار پنج دقیقه صحبت کردم و گفتم من کار دارم و باید بروم؛ به ما حمله شده.
آمدم ستاد مشترک، آنجا همه جمع بودند؛ مرحوم شهید رجایی بود و شهید بهشتی بود، آقای بنیصدر بود، همه بودند دیگر. ما رفتیم آنجا و مشغول گفتگو شدیم که حالا چهکار باید بکنیم، گفتند که -شاید خود بنده پیشنهاد کردم- اوّل باید با مردم حرف بزنیم، [چون] مردم نمیدانند چه خبر شده. هنوز هم از ابعاد قضیّه درست مطّلع نبودیم که چند شهر را زدهاند؛ [فقط] میدانستیم غیر از تهران، جاهای دیگر را هم زدهاند. بنده پیشنهاد کردم که ما یک اعلامیّه بدهیم؛ این مال ساعت مثلاً دو و سه بعدازظهر و قبل از پیام امام (رضوان الله علیه) است. به من گفتند خودت برو بنویس. من رفتم آن طرف و یک چیزی نوشتم و از رادیو آمدند [و آن پیام] با صدای من پخش شد -که البتّه قاعدتاً در آرشیو صداوسیما هست-
ادامه 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات
مقام معظم رهبری از
اولین اعزام به جبهه / ۲
┄┅═✼✿✵✵✿✼═┅┄
🔹 بالاخره چند روز ما اینجا بودیم؛ چهار پنج روز، پنج شش روز -همان حولوحوش- بودیم. بنده غالباً خانه هم نمیرفتم؛ حالا گاهی یک ساعتی، دو ساعتی میرفتم منزل [امّا] غالباً شب و روز آنجا بودیم.
از دزفول و از اهواز و مانند اینها مرتّب تلفن میزدند به همان مرکز و اظهار میکردند که کمبود دارند؛ کمبود نیرو، کمبود مهمّات، کمبود امکانات. بحث نیرو که شد، بنده به ذهنم رسید که من یک کار میتوانم بکنم و آن اینکه بروم دزفول، آنجا بنشینم و اطّلاعیّه بدهم و پخش کنم اینجا و آنجا و درخواست کنم که جوانها بیایند؛ یک چیزِ اینجوری به ذهن من رسید.
خب لازم بود از امام اجازه بگیریم؛ بدون اجازه ایشان که نمیشد من بروم؛ رفتم جماران. احتمال میدادم که امام مخالفت کنند، [چون] گاهی اوقات با بعضی از اقدامات اینجوریِ ما امام با تردید برخورد میکردند. به مرحوم حاج احمدآقا گفتم من میخواهم بروم به امام این را بگویم و درخواست کنم که اجازه بدهند من بروم جبهه -بروم دزفول- و شما کمک کن که امام به من اجازه بدهد.
حاج احمدآقا هم قبول کرد، گفت باشد. آمدیم داخل اتاق. داخل اتاق دیدم چند نفر هستند، مرحوم چمران هم نشسته بود. من به امام گفتم به نظر من رسیده که اگر بروم منطقه جنگی، وجودم مؤثّرتر است تا که اینجا بمانم؛ شما اجازه بدهید من بروم. امام بدون تأمّل گفتند: بله، بله، شما بروید! یعنی برخلاف آنچه ما خیال میکردیم امام میگویند نه، بدون هیچ ملاحظه گفتند بله بله شما بروید.
ادامه 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 خاطرات
مقام معظم رهبری از
اولین اعزام به جبهه / ۳
┄┅═✼✿✵✵✿✼═┅┄
🔹وقتیکه به من گفتند شما بروید -که من خیلی خوشحال شدم- مرحوم چمران گفت: آقا! پس اجازه بدهید من هم بروم. گفتند: شما هم بروید. بعد من دیگر رو کردم به مرحوم چمران، گفتم پا شو دیگر، معطّل چه هستی؟ بلند شویم برویم. آمدیم بیرون، قبل از ظهر بود. قصد من این بود که همانوقت حرکت کنیم، ایشان گفت که نه، صبر کنیم تا عصر. چون من تنها بودم، [یعنی] من با کسی نمیخواستم بروم، تنها میخواستم بروم، ایشان یک عِدّه و عُدّهای داشت -که بعد که رفتیم، [دیدیم] حدود شصت هفتاد نفر، ایشان افرادی را داشت- که آماده بودند و با ایشان تمرین کرده بودند، کار کرده بودند و ایشان میخواست با خودش بیاورد اینها را و اینها را باید جمع میکرد. به من گفت شما تا عصر صبر کن، و به جای دزفول هم میرویم اهواز، اهواز بهتر از دزفول است؛ گفتم باشد. خب ایشان از ما واردتر بود، بلدتر بود، من قبول کردم.
آمدم منزل و با خانواده خداحافظی کردم. شش هفت نفر محافظ هم ما داشتیم؛ به محافظین گفتم که شماها مرخصید، من دارم میروم میدان جنگ، شما دُور من هستید که من کشته نشوم، من دارم میروم طرف میدان جنگ، [آنجا] دیگر محافظ معنی ندارد! این طفلکها گریهشان گرفت که نمیشود و از این حرفها. گفتم نه، من شماها را نمیبرم. گفتند خیلی خب، پس بهعنوان محافظ نه، امّا بهعنوان همراه، ما هم بیاییم؛ ما هم میخواهیم برویم جبهه، ما را اینجوری ببرید؛ گفتیم باشد، که با من به آن منطقهای که رفتیم آمدند؛ تا آخر دیگر با ما بودند.
ادامه 👇
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂