eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 داوطلب یک روز پیش از آغاز جنگ تحمیلی توسط صدام، از شهرستان رامهرمز به سوی سدّ دِز حرکت کردم و مدارک مورد نیاز را جهت شرکت در آزمون سازمان آب و برق خوزستان به همراه بردم . اوّلین روز جنگ حدود ساعت 30/13 دقیقه ظهر در منزل برادرم مستقر شدم که زمین زیر پایم به شدّت لرزید. خطاب به خانوادهی برادرم فریاد زدم و آنها را به بیرون منزل راهنمایی کردم. مردم بیرون ریخته بودند و وحشتزده از یکدیگر سؤال میکردند که "چه شده؟" همه سعی میکردیم به هم آرامش بدهیم. بعد از ده دقیقه خبر رسید که عراق حمله هوایی کرده و پایگاهِ هوایی دزفول و چند منطقه دیگر را بمباران کرده است. مردم به شدّت ناراحت و نگران شدند. ادامه دارد... حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 همان روز قصد داشتم که از سدّ دِز به سمت رامهرمز حرکت کرده تا خودم را به سپاه پاسداران معرفی کنم. این موضوع را به برادرم گفتم، او گفت:"یه هفته دیگه همينجا بمون، اِنشاءالله تا هفته آینده، جنگ تموم میشه." اصرار من فایده نداشت، مجبور شدم بمانم. شب که برادرم به منزل آمد، دوباره سعی کردم او را راضی کنم. فردای آن روز، با اوّلین اتوبوس به سمت رامهرمز رفتم و خود را به سپاهِ شهر معرفی کردم. فرمانده سپاهِ رامهرمز در آن زمان شهید "پورکیان" و معاون ایشان سردار "سیّدرضا میرزاده" بود. خدمت شهید پورکیان که رسیدم، از او پرسیدم:"چه کاری از دست من بر میاید؟" ایشان گفتند:" 30-40 نفر نیرو آماده کن تا شما رو برا حفظ پایگاه پنجم شکاری امیدیه اعزام کنم." ظرف مدت دو ساعت همه نیروها را از منازل و محلّ کارشان فراخواندم و با چند دستگاه وانت به سمت پایگاه پنجم شکاری رفتیم. ادامه دارد ... @defae_moghadas 🍂
🍂 ⚫️ مدتِ سه ماه از آن پایگاه جدیدالتأسیس حفاظت کردیم. امکانات، بسیار محدود بود و با اسلحه ی ژ-3 در برابر اف-4ها و اف-5ها و سایر جنگنده ها، از آنجا محافظت میکردیم. بعد از پایان مأموریتِ سه ماهه در پایگاه پنجم شکاری و استقرار نیروی هوایی در آنجا، به اتّفاق همان دوستان به جبهه های جنگ اعزام شدیم. راوی : غریب خدایار حماسه جنوب @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 🏴روضه شبانه کانال حماسه جنوب سکینه (سلام الله علیها) با آن زبان شیرین شروع به حرف زدن کرد، تا اینکه آقا از اسب آمدند و روی خاک ها نشستند، آغوشش را باز کرد، فرمود بیا عزیزم، مگر نگفتی بیایم پایین تا مرا بغل کنی، مگر نگفتی بیا برای آخرین بار دستامو دور گردنت بیندازم، پس چرا نمی آیی؟ صدا زد، بابا دلم برای بغل کردن تو تنگ شده ولی وقتی می خواستم این کار را بکنم از درون خیمه دیدم دو تا بچه های یتیم مسلم دارند نگاه می کنند، دلم نیامد که دل آنها بسوزد و یاد پدرشان بیفتند … . گذشت تا زمانی که مولا در گودال قتلگاه افتادند، سکینه آرام به طرف عمه آمد، بالای گودال صدا زد، عمه این بدن کیه؟😭😭 زینب (سلام الله علیها)  صدا زد: بدن باباتو نمی شناسی، این بدن بابات حسینه، سکینه (سلام الله علیها) خودش را روی بدن انداخت … . خطابی کرد زینب مادرش را                      ببین دیر آمدی بردند سرش را😭😭 امشبم را سحر نمی آید خواب، در چشمِ تر نمی آید مدحش از من که بر نمی آید چون سکینه دگر نمی آید 🏴🏴
🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃 اَلسَّلامُ عَلَیک یا اباعبدالله الْحُسَيْنِ(ع)🏴 هر که صبحش با سلامی برحسین آغاز شد🏴 حق بگوید خوش بحالش ، بیمه زهرا شد🏴 روزتون پراز برکت🍃ولحظه هاتون لبریز ازعشق به آقاامام حسین (ع)🏴 🏴 🍃✨🌸✨🍃✨🌸✨🍃
🍂 🔻 جاده عشق این ابتدای جاده ای است که رو بسوی ملکوت میرود، جاده ای که به صداقت و صفا و عاشقی ختم میشود، این تابلوی ورودی فضایی است که بخشی از روح و جانم را در آن حیران، گم کرده ام، جایی که بهترین دوستانم را در آنجا گم کرده ام. این جاده به زمینی، آسمانی ختم میشود، مکانی که برایم قطعه ای از بهشت گم شده بود، با خیمه هایی که در آن، بهشتیان نشسته بودند، به انتظار پرواز، تا به نوبت، یکی یکی یا دسته جمعی، پر می‌کشیدند و مرا تنهای تنها در این ظلمت زمین وا میگذاشتند، اکنون که سستی به ریشه های زمینی ام نفوذ کرده، بارها و بارها، روحم در این بیابان بدنبال نشانی از یاران سفر کرده، پر کشیده، مینگرم خیره و حیران، بدنبال ناصر سلطانی، دلتنگم برای سید رحیم بنشاهی، خنده های سرخوشانه سید حسن سید طبیب را مبجویم، نجابت چشمان محمد ربانی مرا بیخود میکند، گریه ها و صیحه های نماز شب شیخ محمد علی دغاغله را میشنوم..... آه که چه بگویم .... اینجا ورودی گردان جعفر طیار است، واقع در پشت پادگان کرخه که مقر گردانهای لشکر هفت ولیعصر در زمان جنگ بود ... جایی که نوجوانی و جوانی را سپری کردم. راوی : سید عباس امامزاده حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 صلیب سرخ یکی از بچه های ما که کار ترجمه را در اردوگاه انجام می داد و با یکی از نیروهای صلیب سرخ خیلی رفیق شده بود تعریف می کرد: بعد از مدتها که گروه صلیب سرخ به اردوگاه سرکشی کرد، مسئول آنها آمد پیش من و گفت: "این آخرین ماموریت من است که به اردوگاه ها سرکشی می کنم و می خواهم یک چیزی بهت بگم. اعضا تیم صلیب سرخ که هر دوره می آیند اینجا سرکشی؛ هر یک از آنها یک ماموریت از طرف سازمان سیا آمریکا دارند. همه آنها تخصص های مختلف دانشگاهی دارند. یکی دکتر روانشناسه. یکی جامعه شناسه. یکی شرق شناسه. دیگری ادیان و اسلام شناسه. ما به ظاهر نماینده صلیب سرخ جهانی هستیم و برای سر کشی به اردوگاه اسرا می آییم، در واقع ما ماموریت داریم تا بفهمیم: که شما چطور فکر میکنید؟ اندیشه شما چیست؟ نوع اعتقادت شما چیه؟ چطور می شود روی شما اثر تخریبی گذاشت؟ به چه چیزهایی حساسیت نشان می دهید؟" او می گفت: "من تقریبا تمام زندانها و اسارتگاه ها و اردوگاه های دنیا را سرکشی کردم. همه جا اعتراض، مشکلات شدید روحی، روانی مشکلات خوراک، پوشاک و........ ولی هر وقت می آیم اینجا اولین چیزی که از ما سراغش را می گیرید کتاب است و بعد لوازم ورزشی و بعد تخم گیاه برای کاشتن برای سر سبزی اردوگاه و آخرین سوال شما در مورد تعداد نامه هاست که از ایران آورده ایم. واقعا ما سر در نمی آوریم که شماها چه اندیشه ای دارید؟" او می گفت: "من تمام واژه های مقدس شما را مطالعه کرده ام و سعی کردم همه را بفهمم ولی هر کار می کنم دو واژه را نمی فهمم. ایثار و شهادت." و البته برگ برنده ما و رمز پیروزی رزمندگان اسلام چیزی نبود جز رهبر آگاه، ایمان به هدف و روحیه جهادی که هیچگاه نخواهد فهمید این قله رفیع را که بواسطه مکتب عاشورا در دستان شیعه است. برادر آزاده مهدی کرباسی @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
🔴 "من با تو هستم " حکایتی است از ناگفته ها و لایه های پنهان شهر....... جایی که عده‌ای می خندند و روزگار می گذرانند و عده ای حکایت ناتمام خویش را با یادها و خاطره ها از صبح به شب وصل می کنند داستان ما، حکایت عاشقی است که بر همه خواسته های خود چشم بربست و عشقی حقیقی را بجای آن نشاند و رفت. حکایتی از دلتنگی ها........خنده ها........اشکها.......دلبستگی ها...... و درسی برای بزرگ شدن و ابدی ماندن در تلاطم دنیا براستی امام دلها با دلهای این ها چه کرد!!! همراه باشید با این خاطرات زیبا از فردا در کانال حماسه جنوب، شهدا @defae_moghadas2
هدایت شده از حماسه جنوب،شهدا🚩
بعد از دعا مدتی طول کشید تا جمعیت متفرق شدند. در خیابان امام، منتظر ماندم. ساعت حدود دوازده شب شده بود ولی خبری از سید جمشید نشد. جلوی مسجد چند پسر جوان را دیدم که صحبت می کردند و میخندیدند. یکی از آنها به دوستانش گفت: «این خانم کیه؟ اینجا چیکار داره؟!» یک دفعه صدای سید جمشید از بین آنها بلند شد: «اه... آه... اه... خانمم.... 👇 http://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣
🍂 💥 جاده فاو ام القصر💥 والفجر۸ عصر بود هوا صاف، سوزش🌬 سرما بر استخوان بچه ها مانند سوزن به بدنشان می خورد. با توجه به شرایط منطقه، عملیاتی عبور از اروند، امکانات کمی همراه برده بودیم . حجت پارسا هیکلی قوی و ورزیده داشت. ترس در وجودش نبود. کنار سنگر خمپاره نشسته بود آتشی 🔥با جعبه مهمات روشن کرده و چای ☕️دارچین همیشه همراه داشت. رفتم کنارش گفتم الان دارچین حال می دهد نگاهی چپکی بصورتم انداخت گفت :از خدا چیز😇 بهتری میخواستی. گفتم : چرا؟ گفت :هم چای هست هم دارچین الان درست می کنم . آب 💦آوردن با تو، چای درست کردن با من، گفتم : قبول. گفت :برو دبه⚱ را بردار و آب از تانکر داخل کارخانه نمک بیار. 👇👇👇
دبه ⚱را برداشتم رفتم بطرف کارخانه نمک رسیدم به تانکر آب و دبه را گذاشتم که آب پر کنم. دیدم یکی صدا می زند آب آلوده است بیا داخل از اینجا آب ببر، رفتم داخل ساختمان که آب بیارم پیرمردی خوشرو و خندان دبه آبی به داد گفت دبه خالی را بده. گفتم چشم ، گفت وقتی آب خوردی بگو یاحسین علیه السلام 🙏 ، گفتم :چشم. اشک😭 از چشمانش سرازیر شده بود، پشت سرهم می گفت یا علیه السلام😭 چند قدمی🚶🚶 آمدم، دیدم دنبالم می آید. حجم آتش 💣💣زیاد بود ، گفتم : کجا حاج آقا؟ گفت : امداد گر 🤕 هستم می روم کنار بچه ها، گفتم مواظب باش خم شو دیده نشی، تک تیرانداز دید دارد . گفت : هرچه خدا بخواهد ، هنوز چند قدمی🚶🚶 از هم جدا نشده بودیم که صدای یا حسین🙏 حاج آقا بگوشم رسید دویدم بالای سرش پیشانیش غرق در خون زیر لب می گفت "یا حسین" علیه السلام زیر بغلش را گرفتم بلند کردم . شنیدم می گفت : "السلام علیک یا جدا یااباعبدالله" و به آسمان پر کشید. حماسه جنوب @defae_moghadas 🍂
📚 رونمایی از کتاب " اسماعیل مادرم شد" خاطرات حاج خانم فرجوانی، مادر شهیدان ❣ سردار حاج اسماعیل فرجوانی و ❣ شهید ابراهیم فرجوانی همزمان با شب تاسوعای حسینی کیانپارس: پارک ملت، بین الحرمین ساعت: 21 📚📚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 🏴 روضه شبانه کانال حماسه جنوب 🏴 روضه خاص😭 هر روضه ای از روضه های کربلا خوانده بشود، مداح یا واعظ می گوید، انشاءالله این روضه را یک شب کنار قبرش بخوانیم. اما تنها روضه ای که خیلی سخت است و نمی شه کنار قبرش خواند، روضه ی آقا علی اکبر (علیه السّلام) است، مخصوصاً اینکه شب جمعه باشد. آخر پیش بابا روضه جگرگوشه را نمی خوانند، نباید به زخم نمک زد.😭😭😭 علی اکبر (علیه السّلام) از آن لحظه ای که از بابا آب تقاضا کرد و بابا نتونست به او آب بدهد، ناراحت بود.😭😭😭 لحظه های آخر صدا زد: بابا ! الان از دست جدّم رسول الله سیراب شدم، شاید بتواند ناراحتی بابا را کم کند.😭😭 همیشه پدر دوست دارد وقت جان دادن، سرش روی دامن پسرش باشد، گاهی محتضر می خواهد جان بدهد، می بیند جان از بدنش نمی رود، چشم به راهه، بعضی ها می گن چشم به راه پسرشه، می خواد بار آخر پسر را ببیند تا پسر می آید، سر بابا را به دامن می گیره، پدر راحت جان می دهد. اما خدا نیاره پدر سر بالین پسر بیاید … 😭😭😭 صلی الله علیک یا اباعبدالله 🏴
🏴 دیدم اعضای تنت را جگرم سوخت علی  پاره های بدنت را جگرم سوخت علی  ناگهان زانویم افتاد زمین چون دیدم  طرز چانه زدنت را جگرم سوخت علی  چه کنم عمه نبیند بدن حمزه ای اَت  مُثله دیدم بدنت را جگرم سوخت علی  لخته خونی که برون از گلویت آوردم  ریخت خون دهنت را جگرم سوخت علی  باورم نیست که جسمت ز نظر پنهان است  نیزه بینم کفنت را جگرم سوخت علی  داغ پرپر شدنت جای خود، امّا بینم  داغ بی سر شدنت را جگرم سوخت علی  😭😭😭😭😭 🏴
▪️پسر بزرگ نکردم دست و پا بزند ... 👇👇