eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یحیای آزاده 5⃣3⃣ خاطرات آزاده، داریوش یحیی •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• زمان زیادی نگذشته بود که نوبت به من رسید. لنگ لنگان خود را به محوطه ورودی دژبان مرکز بصره رساندم. یک اتوبوس اسکانیا که خیلی شیک و زیبا بود جلو ما، روشن ایستاده بود و همه بچه ها سوار شدند. فقط من و قاسمی مانده بودیم. من در حال سوار شدن بودم که دو تا از اسرای ارتشی برای آوردن قاسمی حرکت کردند. قاسمی را توی پلاستیکی گذاشتند و سوار اتوبوسش کردند. چهار تا نظامی مسلح جلو اتوبوس و دو تا در انتهای اتوبوس مستقر شدند و ما را در صندلی‌های وسط جا دادند. قاسمی را نیز وسط راهرو کنار صندلی‌های ما روی زمین خواباندند. با اعتراض منوچهر، دو عدد پتو آوردند که خود منوچهر یکی را دولا زیر پای قاسمی فرش کرد و یکی را به عنوان متّکا لوله کرد و زیر سرش گذاشت. قاسمی از این کار منوچهر خیلی خوشحال شد و این خوشحالی را می توانستیم در چهره اش ببینیم. در همین اثنا ناگهان افسر عراقی از اتوبوس بالا آمد. با سوار شدن افسر عراقی همه ما عزا گرفتیم. آخر این همان افسری بود که هشت روز، صبح و بعدازظهر بی رحمانه دستور می داد ما را بزنند. آب و غذا را کم کرده بود و دائم فحاشی می کرد. تا مقصد با این آدم عقده ای چه کار باید می کردیم. افسر نگاهی به همه ما کرد و گفت "ماالاسف امرالمفروض ان ترسلکم به البغداد ما اگدر أكثر من الماضي اخدمکم الله ویاکم الی نهایت الحرب ان‌شاءالله"( متاسفانه با دستور لازم الاجرا مبنی بر فرستادن شما به بغداد نمی توانم بیش از این خدمت گذار شما باشم. خداوند با شما باد تا پایان جنگ ان‌شاءالله) از لحن امیددهنده اش متعجب شده بودیم و نمی دانستیم باور کنیم یا نه! بعداز این صحبت‌های کوتاه، آماری گرفت و در دفتر ثبت کرد و از اتوبوس خارج شد. با خارج شدن او و بسته شدن درب اتوبوس و تکان اول که حکایت از به راه افتادن اتوبوس داشت نفس راحتی کشیدیم. ساعت بزرگ دیجیتالی بالای سر راننده ساعت چهار صبح را نشان می داد. همین که از درب دژبانی خارج شدیم یکی از نیروهای مسلح که درجه استواری داشت با صدای زمختی گفت "دنگو دنگو رأُسکم" سرهایتان را پائین ببرید و بعد سربازی با خشونت گردن بچه‌ها را گرفت و تا نزدیک کف صندلی پائین آورد. یک ساعتی همه در این وضعیت قرار داشتند. بالاخره استوار عراقی در حالی که از ضبط اتوبوس ترانه های عربی پخش می شد با خنده داد زد "اذان اذان الصلاة الصلاة" ولی اتوبوس متوقف نشد و اثری هم از امکان توقف نبود. هوا گرگ و میش بود و یواش یواش سرهایمان را بلند کردیم. فقط بیابان بود و جاده، کسی معترض ما نشد. منوچهر گفت نماز را می شود در حالت اضطرار به هر شکلی خواند و خودش الله اکبر گفت و بقیه هم همین کار را کردند و نمازمان را خواندیم. بعداز نماز بغض عجیبی گلوها را می فشرد. اشکها ربطی به خلاصی از آن محبس نداشت، بلکه غم دور شدن از وطن، یاران و هم رزمان شهیدمان به شدت آزارمان می داد. با کمی دقت می توانستم صدای گریه دوستان اسیرم را بشنوم. در حالی که خورشید از دور دست در حال طلوع بود ما به سمت بغداد در حرکت بودیم و این در حالی بود که دیگر هق هق می کردم و اشک هایم بر روی صورت زخم خورده ام ردّی از خونابه درست کرده بود. در حال نظاره کردن به افق و دور شدنمان از بصره، خواب چشم هایم را با خود برد. نمیدانم چقدر گذشت که با صدای ترمز و تکان ناشی از توقف به خود آمدم. اتوبوس در مقابل رستوران بین جاده ای توقف کرده بود. دوتن از نیروهای عراقی از درب جلو خارج شدند و بقیه در جلو و عقب اتوبوس به حالت آماده باش ایستادند. ┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• همراه باشید با ادامه این خاطرات کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🔴 شب شما بخیر بازخوانی عملیات کربلای۴ به اتمام رسید و تلاش داریم تا عملیات های مهم دیگر را هم بر اساس ساعات انجام آن و از مهمترین منطقه عملیات روایتگر باشیم. ولی انجام این کار مستلزم داشتن نظرات موافق و مخالف است تا رفع اشکالی در این مورد داشته باشیم و کار بهتری ارائه دهیم. منتظر نظرات شما هستیم 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی چیســــت؟ به جز لحظـــــه‌ خندیدن تو صبــــــح یعنی کــه چراغانی ام از لبخنــــــدت... سلام آقاجان صبحتان بخیر✋
شهیداسماعيل یکتایی برمزارخودش! بستگانش پس ازمفقود شدنش ب تصور اينكه شهيد شده برایش مراسم گرفته وسنگ قبری برمزارش گذاشتند! تصویر مربوط زمان بازگشتش ازاسارت در سال69میباشد @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌺
ان شاالله
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 ممنون از پیامهای خوب و روحیه دهنده تون که همیشه کمک حال ما بوده و هست که چند نمونه رو ارسال کردیم. فصل کربلای۴ که میشه تا مدتی بعد، نمی تونیم ازش دل بکنیم. چه میشه کرد جایی که صحبت از تکلیف باشه، شکست و پیروزیش یکیه البته بعضی دوستان جنگ هم کمی دیر دست به قلم میشن و خاطرات رو ارسال می کنن. وقتی هم می فرستن هر کدومش از زاویه‌ای روایت شده که این پازل تمام نشدنی رو تکمیل می کنه و به ظهور میرسونه خاطره کوتاه برادر دوبری که از همرزمان ما و پیوسته به خاطرات مسلخ عشق هست رو تقدیم حضورتون می کنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 سکانی گمنام دلنوشته حمید دوبری ✍ این روزها تمام وجودم گاه پیوسته و گاه بریده بریده؛ بی آن که قصد سفر داشته باشم, پر می کشد به دورهایی همیشه نزدیک دور از نظر مکانی به اروند به جزیره مینو به جزیره سهیل به دژ دشمن! دور از نظر زمانی به سی و دو سال پیش به زمستان به دی ماه به کربلای 4 👇
🍂 ✍ خاطرات که زنده می شوند و جان می گیرند از پس غبار زمان و مکان؛ چیزهایی روشن روشن هستند و کاملا پیدا مثل تک تک عزیزانی که در آن همهمه آتش و خون؛ با هم ماهها زندگی کردیم با هم آموزش دیدیم با هم به خط زدیم اما درست آن روز که باید؛ از هم گسستیم و هر کداممان سرنوشتی را پیش رو دید! ............ اما! همه خاطرات همیشه هم گویا و روشن نیست گاهی مبهم است سایه وار یک حقیقت است یا حقیقتی است که گذر زمان؛ سایه وارش کرده است گرچه آشناست گرچه عکسی از خود خود ماجراست! و امروز دلم مدام یکی از آن سایه ها را طلب می کند دوست دارم از او بنویسم؛ اما نمی دانم کیست و به چه نامی باید برای نوشتن؛ صدایش کنم... شاید دلاور گمنام خوب باشد؛ اما رسا نیست شاید قایقرانی بر بال فرشته... نه! شاید ناخدای دریا دل... نه! شاید مثل تمام بسیجیان بی نام نشان؛ این سکّانی دلاور کربلای4 باید گمنام و بی نشان؛ در تاریخ بماند! ضمیر این شعر پر حماسه را؛ نمی شناسم اما؛ سایه وار یک حقیقت ِملموس و زنده است 👇
🍂 ✍ در گیری غواصها مدتی بود که شروع شده بود و خط دشمن کاملا هشیار. کار از منورهایی که با خمپاره و توپ می زدند گذشته بود و هواپیماهای دشمن؛ آسمان را مثل روز روشن کرده بودند و با آن که مه زمستانی بخار اروند؛ با دود آتشباری دشمن آمیخته شده بود؛ اما؛ عمق دید خوبی وجود داشت. فرمان حرکت قایق ها داده شده بود و هر قایقی با سرنشینان منتظر و هیجان زده و مشتاقش؛ طبق مسیری که گفته شده بود؛ نهر محل توقف را به سمت اروند ترک می کرد اما؛ قایق ما به مشکل خورده بود... روشن نمی شد! قدری با کمک سکّانی قایقمان؛ به موتور و شیلنگ بنزین و باک قایق مشغول شدیم... ولی قایق روشن نمی شد. همهمه صدای موتورهای پر گاز؛ آتش باری صدها مسلسل و تیربار و ضدهوایی های مستقر در خط دشمن(چهار لول و دو لول) و صدای انفجارات توپ و خمپاره؛ اضطراب و تشویش را به جان همه ماها که در قایق بودیم سرازیر کرده بود(مبادا جا بمانیم!؟) حسابی کلافه و دست پاچه بودیم. با عجله دست به هر کاری می زدیم و حتی من؛ شروع به پرخاش به سکانی کردم و حس می کردم شاید تعمدی در روشن نشدن قایق هست... سخت عصبی و برافروخته شده بودم و می خواستم که در میان آب پیاده اش کنم (شاید هم این کار را کردم... سایه وار خاطره ها برایم مبهم است) در آن فضای پر دلهره و سکوت پر از عصبانیت و حس سرخوردگی و باختن همه چیز؛ که ثانیه هایش به اندازه یک عمر بر ما می گذشت؛ ناگهان قایقی به سمت ما آمد و با لهجه ی دزفولی شیرینش پرسید: چه شده!؟ اتفاقی افتاده!؟ انگار دنیا را به ما داده باشند؛ با عجله و در دو سه کلمه ماجرا را گفتیم... همانطور که تمام قد ایستاده و سکان قایق در دستش بود با همان زبان محلی خودش گفت: سوار قایق من بشوید؛ من شما را می رسانم! 👇
🍂 ✍ دیگر درنگ جایز نبود... همه سوار شدیم. دور تا دور قایق بچه ها با تجهیزات کامل نشستند و من هم در دماغه قایق و رو به جلو نیم خیز مستقر شدم. سکانی با سرعت به سمت دهانه نهر و اروند شروع به حرکت کرد. به محض ورود به اروند و قصد حرکت از سمت ساحل خودی به سمت بالای اروند؛ متوجه یک صحنه ی عجیب شدیم... چون هواپیماهای دشمن منورهای زیادی زده بودند(شاید عین روز؛ بیش از صد متر دید داشتیم) دیدیم دهها قایق مثل یک تقاطع پر از ماشین؛ گره خورده اند در یکدیگر... و دارند از سر و کول هم بالا می روند. ظاهرا چون مَد بود؛ و آب؛ هم بالا بود و هم وحشی(چون در مد؛ آب دریا رودخانه را پس می زند مخالف حرکت؛ و اروند؛ مواج و بی جهت می شود... رود نمی تواند رو به خلیج فارس راحت سرازیر و حرکت کند) این موجها می رفت در زیر قایق های پر سرعت؛ و چون غرش آتش چهارلول و دولول ها و تیربارها به سمت دهانه نهر بود؛ و مثل یک دیوار و صفحه ی افقی از تیر ضدهوایی و ۱۰۶ و ... درست شده بود؛ سکانی ها ناخواسته و یا خواسته؛ بر می گشتن و قایقها سوار هم می شدند و یا به یکدیگر می خوردند ... گاهی یکی رو به بالای اروند؛ از موج به پایین می افتاد و گاهی؛ یکی؛ روبه پایین رود. یکی رو به دشمن؛ یکی رو به ایران... همه در آن وسط گره خورده بودند بهم و غوغایی برپا شده بود. این صحنه ما را واداشت که اگر قایق ما هم برود آن وسط؛ قطعا گیر خواهد افتاد. به دزفولی به سکانی گفتم چه باید بکنیم!؟ ... اینطور حتما دیر می رسیم به غواصها؛ و همه قتل عام می شوند!؟ او جواب داد: چطوره مستقیم بریم سمت عراق؛ و بعد بریم سمت معبر!؟(کانال از روبرو تقریبا می خورد به جزیره سهیل. قایقهای گردان کربلا باید از سمت ساحل خودمون می رفتند رو به بالای رودخانه؛ تا فکر کنم برسند به یک اسکله پمپ آب؛ بعد از اسکله تغییر جهت می دادند و مستقیم به سمت یک لنج یا کشتی کوچک غرق شده در ساحل عراق می رفتند... معبر قرار بود کنار کشتی شکسته باشد.) 👇
🍂 ✍ این تصمیم می دانید یعنی چی!؟ یعنی مستقیم بروی روبروی تیربارها و ضدهوایی ها؛ و حدود صد تا دویست متر؛ رژه بروی جلوی چشم آنها... آن هم از فاصله ی 70، 80 متری! ناگهان؛ این جوان تصمیمش را گرفت و به سمت گره خوردگی قایقها نرفت. سر قایق را کج کرد و مستقیم رفت سمت خط دشمن و عراقی ها. به خدا قسم؛ چنان گلوله از روبرو می آمد؛ که من هر لحظه یک نگاه به جلو می کردم؛ و یک نگاه به این شیرمرد ... و منتظر بودم هر لحظه تیر کالیبر بالای یک چهارلول به او اصابت بکند و نصف بشود! همانطور که تمام قد ایستاده بود با سرعت تمام به جلو می رفت تا رسید به حدود خورشیدی ها و سیم خاردارهایی که موانع خط دشمن بودند... سر قایق را دوباره کج کرد و رفت رو به بالا... الله اکبر! خدا گواه است صدها و صدها تیر به شکل عمود به مسیر قایق از روی سر ما و لابلای ما رد می شد... صدایی شبیه بارش تگرگ بر سقف ماشین؛ گلوله هایی که بر روی آب کمانه می کردند چه از روبرو و چه حالا که به پهلو بودیم؛ به قایق می خورد و این دلاور؛ مصمم کار خودش را می کرد... فقط گاز می داد! در همین حال؛ یک مرتبه متوجه شد که من؛ نیم خیز ایستاده ام(خدا شاهد است با خودم می گفتم که اگر قرار است او تیر بخورد؛ بگذار من هم بخورم) تمام بچه ها نشسته بودند و سرهایشان تقریبا در یک ردیف بود...داد زد که: بشین کف قایق!... و دوباره داد زد گفتمت بشین کف قایق! ... و ادامه داد؛ باید زنده بمانید تا بتوانید به کمک غواصها بروید. زانوهایم را زدم کف قایق و کوتاه تر شدم. این لحظات برای من یک عمر گذشت... هزار هزار بار؛ دیدم که این جوان نصف شد و یا سر از بدنش جدا... ولی نمی شد... گویی خداوند اراده ی دیگری داشت فراتر از عقل! آنقدر تیرهای رسام را بین خودمان در حال گذر دیدم و با هر خط سرخ؛ در دلم گفتم که این خودش است ... این یکی باید اصابت کند... که انگار؛ هزار بار؛ زخم خوردنش را تجربه کردم و با او؛ مردم و زنده شدم! ناگهان در نور منور ها؛ کشتی شکسته را دیدیم... رفتیم جلوتر و معبر را هم دیدیدم که چند غواص منتظرند و چند تا هم پیکر افتاده دور و بر سیم خاردارها و خورشیدی ها... دیگر جای درنگ نبود. قایق را نمی تونست نزدیکتر ببرد... الله اکبر گفتیم... همه با هم! و پریدیم در آب... آب از سینه ی ماها بالاتر بود؛ لباس و بادگیر و تجهیزات جنگی! ولی مکث جایز نبود... به هر تلاشی بود رسیدیم به عمق کمتر رود و وارد معبر شدیم و.... آن حقیقت سایه وار؛ ما را که رساند؛ برگشت و من نامش را ندانسته؛ یادش را با خودم همراه کردم و آن سر نترس و قلب دریایی و اراده پولادینش؛ بی نام و سایه وار حقیقتی شد برای زنده شدن و زنده ماندن! هنوز؛ آن تصاویر را که با خود مرور می کنم؛ چشمانم پر از اشک و دلم؛ پر از غرور می شود و حسرت! حسرت اینکه کاش؛ نامش را پرسیده بودم! مثل تمام بی نام نشانهای پابرهنه ی عصر خمینی؛ او بی نامی ماندگار بود! 🍂
🔴 همین دو هفته پیش بود که همراه با خانواده های همکاران به برنامه گشت با کشتی در اروند رفتیم. از گمرک (کنار موزه جنگ) خرمشهر که حرکت کردیم همه افراد همراه، شاد بودند و بی خبر از جریاناتی که در اروند گذشته بود. عده‌ای عکس سلفی می گرفتند، عده‌ای می خندیدند و شاد بودند، عده‌ای پای نوازندگان بندری نشسته بودند و کف می زدند و... ولی ما و دو سه نفر از رزمندگان که خبر داشتیم و یا دیده بودیم، حال دیگری داشتیم... درد ما این بود که می دانستیم و دیده بودیم اینجا چه خبر بوده! از همان ابتدا دلهره دیدن نشانه ها را داشتیم.... کشتی غرق شده قدیمی..... دیری فارم، همان تلمبه خانه محل حرکت غواص ها..... نهر جرف، محل حرکت نیروهای رزمی.... نیزار روبروی تلمبه خانه که محل شهادت حاج اسماعیل بود و غواصان همراهش..... اصلاً خود اروند و آب خروشان و گذشتن همرزمان از آن..... همه غرق شادی بودند و ما خیره به نشانه های ماندگار اروند و کربلای ۴ در فرصت های شاد هم نباید بی غم بسر می بردیم، شاید عیب کار در دیدن و شنیدن و دانستن بود. ..... ولی ته ته ته دلمان خوش بود به خوشی نسل های جنگ ندیده که خوشحالند.... که هنوز اروند دارند.... که خرمشهر دارند و سرافرازند......
چه خوب که در این محفل دفاع مقدسی خواهران محترم جانبازان هم حضور دارند. از نقش ایثارگرانه این عزیزان نباید غافل بشیم