eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 معرفی کتاب دفاع مقدس از سال 1368 تاکنون، شصت عنوان کتابهای «فرهنگ جبهه» به همت سید مهدی فهیمی در اختیار مخاطبان قرار گرفته است که در این میان، چهارعنوان گزیده فرهنگ جبهه شامل ✨ «گزیده نوشتاری فرهنگ جبهه» دربرگیرنده منظومه ها، مکاتبات، یادداشت های روزانه، یادگار نوشته ها و تابلو نوشته های رزمندگان و ✨«گزیده رفتاری فرهنگ جبهه» دربرگیرنده بازی ها و سرگرمی ها، اوقات فراغت، شوخ طبعی ها، خلاقیت ها، رویای صادقه، امدادهای غیبی و آداب و رسوم رزمندگان، ✨«گزیده گفتاری فرهنگ جبهه» دربرگیرنده گزیده عناوین شعارها و رجزها، نیایش ها، نام ها و نشانی ها (اعلام)، اصطلاحات و تعبیرات، مکاشفات، قطعات و مقالات و مشاهدات رزمندگان و ✨«گزیده تعلیقات فرهنگ جبهه» در برگیرنده سوانح، بود و نمود، جبهه فرهنگ و فرهنگ جبهه، جبهه ای نو در فرهنگ شناسی ایران اشاره کرد. @defae_moghadas 🍂
🍂 رهبر انقلاب در دیدار با اعضای دفتر پژوهش و گسترش فرهنگ جبهه در دی ماه سال 70 در خصوص مجموعه فرهنگ جبهه گفتند: وقتی که جلد اول فرهنگ جبهه درآمد، طبعاً به طور عادی، مثل بقیه منشوراتی که پیش من می‌آوردند، نشستم آن را خواندم. این کتاب از بس مرا جذب کرد، تا آخرش خواندم؛ بعد دیدم این کافی نیست؛ به خانه بردم و گفتم همه بنشینید این کتاب را بخوانید؛ گفتم این کتاب اصلاً باید در فضای خانه‌ها باشد و همه باید آن را همیشه داشته باشند. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت هجدهم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• یک دستگاه ماشین شبیه نیسان که دور تا دورش را بسته بودند که مخصوص حمل مجرمین و زندانیان بود کنارمان ایستاد. لباس شخصی ها با آن هیکل های درشتشان به سراغمان آمدند و با یک دست کمر و با دست دیگر پشت گردن ما را گرفتند و از زمین بلند و پرتمان کردند داخل ماشین که محکم به صندلی ها برخورد کردیم. چون از قبل کمردرد داشتم و از ناحیه گردن تیر و ترکش خورده بودم تا مرا گرفت و پرت کرد به محض برخورد بامیله ها دیگر نتوانستم بلند شوم و از درد شدید به خود پیچیدم. بقیه اسرا هم همانطور به داخل ماشین پرت شدند. همه روی هم می افتادیم. بچه های مجروح همه از درد، آه و ناله می کردند. تعداد زیاد بچه ها باعث شده بود نفس کشیدن برایمان سخت شود. بالاخره ماشین حرکت کرد و بعد از چند دقیقه توقف کرد و ما را پیاده کردند و با کتک کاری به داخل دو اتاق هدایت کردند. مدتی گذشت تا درب اتاق باز شد و ما را به بیرون بردند . محوطه بیرون یک ساختمان شیک بود که دور تا دورش مربع شکل و دارای راهروی خیلی بزرگی بود که بهم وصل بودند. اتاقها داخل این راهرو بودند و در محوطه وسط آن چمن کاری و گل کاری بود که فهمیدیم اینجا ساختمان استخبارات عراق یا همان ساواک است. ما را در محوطه جمع کردند و گفتند کسانی که مدرک دارند یک طرف و..... آنجا سوالات تخصصی شده بود. عراقی هایی که در آنجا رفت و آمد می کردند با لباس شخصی بودند. آراسته و بعضأ کرواتی و با هیکل های درشت که تا آنموقع من ندیده بودم . بعد از کلی سوال و جواب ما را به داخل اتاقی بردند. فردای آن روز درب اتاق باز شد. با چوب محکم به درب اتاق میزدند و می گفتند ده نفر بیاد بیرون. ما بچه های دزفول که سعی می کردیم همیشه باهم باشیم. حالا هم ده نفر شدیم و رفتیم بیرون. گفتند باید تفتیش بدنی بشوید، لباس هایتان را در بیاورید. لباسهایمان را در آوردیم و با شورت ماندیم. لباسهایمان را تفتیش می کردند و بعد آنها را روی هم پرت کردند و بعد گفتند لباس بپوشید و بروید درم حوطه بنشینید. من شب عملیات یک بادگیر خاکی رنگ و شلوار نظامی که فانوسقه کوچکی بعنوان تسمه روی شلوارم بسته بودم داشتم و دنبال شلوار خودم می گشتم. تا شلوارم را پیدا کردم عراقی آمد به سراغم که چرا معطل کردی؟ هنوز پیراهنی هم به تنم نکرده بودم که فانوسقه ام را از شلوارم درآورد و آنچنان محکم به کمر لختم زد که شکل فانوسقه روی کمرم به رنگ قرمز شکل گرفت. ما ده نفر در محوطه نشاندند و ده نفر بعدی را بیرون آوردند. لباسهایشان را در آوردند و با شورت ایستادند که یک نفر لباس شخصی از دور آمد و گفت لا لا کلهم انزل یعنی باید همه را دربیاورید. کسی حاضر به این کار نشد ولی با زور و کتک بچه ها را مجبور به برهنه شدن کردند. بنده های خدا با اکراه و خجالت و جمع کردن خودشان، باقیمانده لباس را هم درآوردند. همان نامرد عراقی به سراغ یکی از اسرای اصفهانی که از ما مسن تر بود، رفت و به او پشت پا زد و او را به زمین انداخت و پای او را گرفت و با بدن لخت به روی زمین کشید. ما که روبروی آنها نشسته بودیم سرها را پایین انداختیم و شدیدا ناراحت شدیم.. ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
🍂 🔻 مادر است دیگر شهیده فریده سیاحی روزی که پسرش به جبهه رفت زیر لب دعا کرد که او قبل از پسرش به شهادت برسد. چون تحمل داغ فرزند دلبندش را ندارد. آن روز هیچ کس گمان نمی کرد که شهیده از سوسنگرد به بهشت پر بکشد اتاقها را و تمام وسایل منزل را تمیز و مرتب کرد و گفت می خواهم اگر شهید شدم، وقتی مردم به خانه ام می آیند همه جاپاکیزه باشد، نگویند چه زن تنبل و نامرتبی بوده. @defae_moghadas 🍂
پرچم به دست توست، جمع است خاطرم با تو مهم کـه نیست، حــــرف و حدیــث ها 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ این شب ها غوغایی پنهان در اطراف جزایر مجنون در جریان است. از انتقال آرام و بی سر و صدای نیروها گرفته تا تجهیزات جنگی و پشتیبانی. قایق ها و بلم ها بصورت شبانه به مناطق عملیاتی منتقل و لابلای نیزارها استتار می شدند. آخرین شناسایی ها بمنظور ثبت آخرین تغییرات دشمن در جریان بود و می بایست حاصل ده ماه شناسایی را که از دوست و دشمن مخفی نگهداشته شده بود به نتیجه برسانند. فاصله کمین خودی تا پد هشت، چیزی حدود چهل دقیقه قایق سواری بود و از آنجا تا خط دشمن که روی خشکی قرار داشت، چیزی حدود ده کیلومتر که باید پارو زنان طی می شد. یکی از مراحل کار ، شناسایی کمین ها، موانع و کانالها و توان دفاعی دشمن بود که قبل از خشکی قرار داده بودند. نیروهای شناسایی قرارگاه با تقسیم شدن در بین لشکرها، این نیروها را تا دل محل عملیات برده و در جاهایی خاکریز آنها را هم لمس کردند و هم به چشم دیدند و درک کردند. برای خنثی کردن کمین ها، فوگازها، سیم های حلقوی خاردار و چگونگی برخورد با دوشکاهها و چهارلول های آنها باید برنامه ریزی می شد و ابزار این کار به گروه تخریب داده می شد تا هر مانعی را از جلو خط شکن ها برداشته باشند و خطرات را به حداقل رسانده باشند که در این روزهای باقیمانده این کارها بخوبی در حال اتمام بود... 🍂
ان شاالله همینطور باشه 🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ امروز، با انجام نماز صبح و خواندن دعای عهد به سمت چادر ها رفتیم. امروز برایمان روز خاصی بود. امروز روزی بود که باید گام دیگری به طرف عملیات برمیداشتیم و به نقطه صفر عملیات می رفتیم. صبحانه ای خوردیم و کوله پشتی ها و لوازم شخصی را تحویل دادیم و دستی به چادر کشیدیم تا لنکروزهای زحمت کش جبهه برسند و.... ساعت ده صبح آنها هم رسیدند و دسته دسته بچه‌ها سوار شدند و خودروها با فاصله به سمت جزیره مجنون حرکت کردند. جاده های خاکی بین راه به خوبی با دو خاکریز کناری پوشش داده شده بودند و زمین ناهموار آن تیغ زده شده بود. چرا که این مسیر در روزهای آینده محل رفت و آمد پرحجم بسیاری از ماشین های ادوات و آمبولانس ها و دیگر وسایط نقلیه می شد. به چهارراه صاحب الزمان که به چهارراه شهادت معروف شده بود رسیدیم و با سرعت وارد جاده هور شدیم. چشم ها همه روی طبیعت مسحور کننده و نی های بلند و متراکم هور خیره شده بود. فضا تا کیلومتر ها پوشیده از نی هایی شده بود که ساقه آنها بیشتر به درخت می ماند و سبزی منطقه چقدر به چشم می آمد. بعد از طی چند کیلومتر به یک سه راهی رسیدیم و به سمت شمال هور راه را ادامه دادیم. به این جاده که هنوز کمپرسی ها مشغول تکمیل آن بودند، پد هشت گفته می شد. بعد سه چهار کیلومتر پیاده شدیم و کنار سنگری نشستیم و منتظر دستور بعدی ماندیم... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نمونه شناسایی های مستند هور پیش از عملیات بدر که توسط قرارگاه نصرت انجام می گرفت. َ@defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ............ قسمت نوزدهم •┈┈••✾•🍃🌺🍃•✾••┈┈• ما کناری نشاندند. یکی از بچه ها خنده اش گرفته بود و یواش یواش می خندید. هادی کیانی به او گفت نخند عراقیها می فهمند، ولی نمیتوانست جلو خودش را بگیرد تا اینکه عراقی ها فهمیدند و یکی از آنها با یقه پیراهن او را بلند کرد و به بقیه نگهبانها گفت "هذا تضحک" این داره می خنده. او را پیش بقیه نگهبانها بردند. دوستمان موهای لخت و بلندی داشت که با موهایش بلندش می کردند و به در و دیوار می كوبيدند. دورش حلقه زده بودند و می گفتند "هلل یوس، هل یوسه" و دسته جمعی به سر و صورتش می زدند. این دوستمان در همان حالت هم آنقدر خنده اش گرفته بود که نمیتوانست خودش را کنترل کند. آنقدر بلند بلند زیر کتک می خندید تا اینکه همه نگهبانها هم خنده شان گرفت ولی آنقدر او را زدند تا خنده اش تبدیل به گریه شد. بعد از اتمام کتک کاری، او را رها كردند و آمد کنار ما نشست. هادی کیانی به خاطر اینکه به تذکر او گوش نداده بود، گفت "چطوری؟ خوب بود؟" او هم جواب داد "مش هادی! قدمه بریدن" .. ( مشهدی هادی کمرم را شکستند) فردای همان روز ما را سوار اتوبوس کردند و بعد از نیم ساعت در محلی توقف کرد و ما را داخل حیاط بزرگی بردند. تعداد زیادی سرباز عراقی با چوب و گرز و شلینگ آب منتظرمان بودند. عراقی ها آستین ها را بالا زده بودند و به حالت ژست غضبناک با چوب به کف دست خود میزدند و آماده بودند تا از اتوبوس پیاده شویم. دو نفر عراقی درب اتوبوس را باز کردند و با صدای بلند می گفتند یلا بایین یلا بایین(بیایید پایین) . وقتی پیاده می شدیم آن دو نفر ما را به وسط حیاط بین عراقیها می فرستادند. عراقیها در حیاط پراکنده بودند، بعضی از آنها با چوب و یا شیلنگ می زدند و بعضی ها با پوتین. عده ای یقه مان را می گرفتند و مشت و سیلی میزدند و عده ای عمدأ بر روی زخمهای بچه ها ضربه وارد می کردند. وقتی هم به زمین می خوردیم تازه به جانمان می افتادند و بیشتر می زدند. باید خودمان را یک جوری از دستشان رها می کردیم. صدای آه و ناله و ضجه بچه ها به آسمان بلند شده بود. سر و صورت همه زخمی و خونی شده بود و با بدنهای مجروح به این طرف و آنطرف فرار می کردند و بر اثر کتک کاری و پرت کردن ها و به زمین خوردن ها لباس بیشتر بچه ها پاره شده بود. بعضی لنگان لنگان با پای تیر خورده از دست عراقی ها فرار می کردند ولی گیر نگهبان دیگری می افتادند. به هر سمتی فرار می کردیم کتک دیگری می خوردیم. این رسم و عادت عراقی ها بود که هر جا ما را می بردند بایستی از ما زهر چشم می گرفتند و حسابی با این کار از ما پذیرایی می کردند. بعد از این پذیرایی ما را دور تا دور کنار دیوار حیاط نشاندند و شروع به گرفتن آمار شدند. عراقیها با هر وسیله ای که در دست داشتن با همان شمارش می کردند. یکی با چوب روی شانه مان می زد، یکی با شلینگ. در این بین ابتکار یکی از نگهبانها جالب تر بود. او با شلینگ لاستیکی که یک سر آن را حرارت داده و متراکم کرده بود، چیزی شبیه به گرز ساخته بود که با همان شروع به شمارش کرد. با آن محکم به سر بچه ها می زد و پیش می رفت. وقتی به من رسید آنچنان محکم به سرم زد که برق از چشمانم پرید. انگار با فلاش قوی نوری مستقیم به چشمانم زدند باشند. تا چند ثانیه هیچ نمیدیدم که همین ضربه باعث شده بر روی شبکه چشمم چندین خراش ایجاد شود. او چند نفر بعد از من را هم با این شیلنگ زد که یکی از نگهبانهای عراقی با او دعوا کرد و شیلنگ را از او گرفت و به پشت بام پرتاب کرد. بعد از شمارش، ما را به داخل یک راهرو که دارای چند اتاق بود فرستادند. من و چند نفر از بچه های خودمان در اتاق اول افتادیم. این اتاقها همان سلولهای مخصوص زندانیان بود... ------------------------- ادامه دارد عظیم پویا گردان بلاله گروهان فتح کربلای ۴ @defae_moghadas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه ✦ ✦ ✦ بعد از مقداری معطلی قایق ها یکی یکی رسیدند و نیروها را دسته به دسته سوار کردند و حدود سه کیلومتر به دل هور بردند. سکوهایی که با پل های خیبری ساخته شده بود، امشب میزبان بچه هایی است که فردا اول صبح حرکت خود را به سمت دشمن شروع خواهند کرد. تا این ساعت همه نیروها به محل استقرار موقت رسیده بودند و هر کدام گوشه ای را برای گذراندن شب انتخاب کردند. رفت و آمد روی راهروهای باریک که حالا برای خواندن نماز، گرفتن شام، پیدا کردن دوستان و..... پر تردد شده بود، شور و نشاط بچه‌ها را بخوبی نشان می داد. شرایط، آرام شد و ترددها، از سکه افتاد. چشم ها آرام آرام آرامش نیزار را درک کرد و لبها عظمت خداوند را تسبیح گفتند. آسمان صاف و نسیم خنک همراه با بوی نم نیزار شامه ها را نوازش می داد، صدای جانوران آبی بلند شده بود و گاهی هم سکوت به حد اعلا می رسید. هر چه کردم نتوانستم به خوابی عمیقی بروم. کوچکترین حرکات توجهم را جلب و حواس را تحریک می کرد. آنشب چیزهایی به چشم آمد که بعد از سی و چند سال هنوز فراموش نشده اند. نماز شب های بچه‌ها در تاریکی و ذکرهای پیوسته آنها، هق هق جوان هایی که از شهادت خود اطلاع داشتند و آخرین شب را غنیمت شمرده بودند. در این بین حرکات داوود علی پناه دیدنی شده بود. هر چند جزو معدود افرادی بودم که توفیق دیدن این صحنه نصیبش شده بود. گوشه دنجی را انتخاب کرده بود و تا نماز صبح با خدای خود خلوت کرده و راز و نیاز می کرد. او خود با کنایه از شهادتش خود که نه، از ساعتش هم خبر داده بود و با همه مشکلاتش به امشب رسیده بود. و امشب، معنویت چه خیمه سنگینی در نیزار به پا کرده و چقدر لحظات امشب پر بهاست! 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ نمیدانم از دیشب، چند نفر خواب به چشمشان آمد! ولی اذان نشده همه بیدار بودند و در صف دستشویی های ابتکاری لشکر منتظر تجدید وضو ایستاده و بازار خنده و شوخی طبق معمول به پا بود. دستشویی های تعادلی که در هر دو ردیف، سه دستشویی قرار داشت و جمعا به شش عدد می رسید که باید وزن افراد بین آنها تقسیم می شد. اواخر صف بود که یک طرف با هم تخلیه شد و باعث غوطه‌ور شدن کل سازه در آب شد. باز هم سوژه شوخی و خنده فراهم شده بود و بنده خداهایی که دم رفتن باید دنبال لباس خشک می گشتند... نماز صبح خوانده شد و فقط ساعتی تا حرکت به سمت دشمن باقی مانده بود. جنب و جوش عجیبی در این ساعت بین بچه‌ها به راه افتاده بود. از محکم کردن کمربندها گرفته تا پوشیدن حمایل، بستن خشاب ها، آب کردن قمقمه ها، کیف امداد و شیمیایی و.... در گوشه‌ای باز چشمم به سمت داود، فرمانده خوش قد و بالای گروهان خط شکن رفت. زیپ کیف دستی خود را باز کرد و یک دست لباس سبز پاسداری اتو زده بیرون آورد و با دقت به تن کرد، چفیه قرمز عربی به سر انداخت، پیشانی بند عاشقان شهادت را به پیشانی بست و عطری زد و به طرف بلم ها حرکت کرد تا نیروهایش را نظم دهد و سوار کند.(عکس بالا) چه لحظاتی را می گذرانديم. آغوش ها برای خداحافظی هایی که گاه تا قیامت طول خواهند کشید، به روی هم باز شد. حالیت طلبیدن ها و سفارشات و.... 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت لحظه به لحظه #عملیات_بدر ✦ ✦ ✦ ساعت، هشت صبح را نشان می داد. همه حاضر و آماده سوار بر قطاری از بلم آماده دستور حرکت بودند. اولین بار بود که صبح برای عملیات حرکت می کردیم، و این کمی برایمان عجیب بود. مسافت چند کیلومتری تا خط دشمن آنهم پارو زنان چاره‌ای نگذاشته بود و باید به این طریق عمل می کردیم. بلم ها آرام آرام حرکت خود را در دل راهروهای بین نیزارها شروع کردند و به ستون یک، از اسکله هر لحظه دورتر شدند تا آخرین بلم هم ناپدید گردید و در دل هور فرو رفت. 🔸(قسمتی از خاطرات شخصی) وظیفه ای که بر عهده ما بود، تأمین و رساندن مهمات جنگی به نیروها بود. لذا بعد از دور شدن قایق ها به سمت پد هشت، حرکت کردیم. سوار بر لنکروز به زاغه مهمات لشکر رسیدیم. هر نوع مهمات بصورت منظم و با فاصله چیده شده بود. یک قسمت مخصوص موشک های آرپی جی، یک قسمت تیربار، یک قسمت نارنجک... از هر کدام چند صندوق بار کردیم و به پد هشت بازگشتیم تا آنها را بار قایق تسلیحات کنیم. بین راه رادیوی ماشین را روشن کردم. صدای نوحه كويتی پور بود که شب گذشته بین رزمندگان اجرا کرده بود و گویای عملیات دیگر و حمله به دشمن داشت...... یعنی اگر دشمن به عملیات شک داشت، با این نوحه و اشعار مطمئن می شد که عملیاتی در جریان است. مهمات را جای امنی قرار دادیم تا موقع حرکت در قایق بزرگ تسلیحات جا دهیم و به محل درگیری برسانیم. 🍂