eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 💢قسمت صد و هشتم: هنر در خدمت انسانیت(۲) نقاش ها و کله صدام چند نفر از بچه ها شده بودن نقاش اردوگاه.کارهای متنوعی انجام می دادن از نوشتن جملاتی روی دیوارها تا رنگ کردن در و پنجره تا کشیدن عکس صدام که بدترین وظیفه ای بود که بهشون محول شده بود. وقتی مشغول کشیدن عکس صدام بودن حسابی حرص بعثیا رو در میاوردن. از بهانه گیری برای نوع رنگ تا بوم و امکانات تا طولانی کردن و منتظر گذاشتن افسرای بعثی. یه وقتایی هم طوریکه بهانه دست بعثیا نیفته بی احترامی به عکس صدام. یکی از نقاشا می گفت: بوم بزرگی که نجارها درست کرده بودن به ما دادن و قرار شد عکس صدام رو روی آن بکشیم. منم با پا رفته بودم روی بوم ومشغول طراحی اولیه بودم که یکی از بعثیا با عصبانیت اومد و داد زد چرا با پا رفتی روش؟ گفتم سیدی بوم خیلی بزرگه و ناچارم برای اینکه دقیق و تمیز بشه روی بوم باشم. هنوز تصویری مشخص نبود و یه سری خطوط کشیده بودم. اونم اومد روی بوم و پرسید کله سید الرئیس کجاست. منم به حالت مسخره گفتم سیدی زیر پوتین های شماست. یهو انگار برق گرفتش و جستی زد و جفت پا پرید بیرون طوری که نزدیک بود از پشت بیفته و منم حسابی خنده م گرفته بود. خدمتی که نقاش ها به بچه ها می کردن علاوه بر انتقال برخی اخبار و نقشه هایی که بعثیا برای بچه ها داشتن و کمک خوبی بود که افراد مراقبت بیشتری بکنن تا کمتر کتک بخورن، مدادهایی که کوچک میشد بصورت قاچاقی و با زحمت زیاد میاوردن داخل آسایشگاها و تنها اقلام فرهنگی ما همین مدادهای بند انگشتی بود که البته اگر از کسی می گرفتن بشدت شکنجه میشد و جون نقاش ها هم به خطر میفتاد. ولی اونا این ریسک را انجام میدادن. یه وقتایی هم مقداری چسب چوب و رنگ کش می رفتن و به بچه ها می دادن که برای کارهای دستی و ساختن تسبیح و غیره استفاده میشد. بچه ها با استفاده از همین خورد و ریز اقلام قاچاقی گاهی نشریه، پیشانی بند، تصویر امام و ادعیه و قرآن تهیه می کردن و مورد استفاده قرار می گرفت. چن بار همین نقاش ها از جمله آقای صادق الوعد بخاطر دادن اینجور چیزها به آسایشگاها شدیدا کتک کاری شدن ولی بازم در فرصت مناسب همون کارها رو تکرار می کردن. کار نقاش ها تو اون شرایط محرومیت از هر گونه اقلام فرهنگی واقعا ارزشمند و در حد یه جهاد بود. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 💢قسمت صد و نهم : هنر در خدمت انسانیت(۳) برقکارها وضع و اوضاع برق و سیم کشی اردوگاه خیلی افتضاح بود و دم به دقیقه یه جایی اتصالی می کرد و بخشی از اردوگاه خاموش میشد و بعثیا رو به وحشت مینداخت. برقکار بعثیا یکی بود بنام تحسین که خیلی وارد نبود و تا می رفت دماغشو خوب کنه، چشمشو کور می کرد. بالاخره دست به دامن بچه ها شدن و گفتن اگه کسی هست که برقکاری بلده خودشو معرفی کنه. خب این فرصت طلایی بود تا از این طریق هم بخشی از مشکلات بچه ها و قطعی برق کم بشه و هم بواسطه خدماتی که اینا انجام می دادن، کمتر بهانه بگیرن و آسایش بیشتری برای بچه ها فراهم بشه. احمد چلداوی که دانشجوی رشته برق بود، بعنوان برقکار کارشو شروع کرد و گاهی هم افرادی رو بعنوان کمک کار با خودش می برد. احمد میگه تحسین که از کارم خوشش اومده بود و دیگه افسرا کمتر بهش گیر میدادن، پرسید در روز چند بار چای می خورید؟ گفتم هفته ای یه بار. گفت من کاری می کنم که هر روز بهتون چایی بِدن. تا اون وقت ما وعده صبحانه نداشتیم،اما به برکت کار احمد و پیگیری تحسین بعد از چند روز وعده صبحانه برقرار شد و هر روز صبح چایی داغ می خوردیم. تو یکی از روزای داغ تابستون برق اردوگاه کامل قطع شد. هوای داخل آسایشگاها مثل جهنم داغ شده بود و خودِ بعثیا هم کلافه شده بودن. ظاهرا برقکار خودشون هم رفته بود مرخصی.اومدن سراغ احمد چلداوی.احمد رفت و با یه انبردست و فازمتر کار رو انجام داد و برگشت. بنده خدا خیلی ترسیده بود. بدون تجهیزات ایمنی مجبورش کرده بودن نزدیک دکل و ترانس فشار قوی بشه و با هر زحمتی یه میله ی فولادی رو بجای فیوز سوخته جا داده بود و برق وصل شد. نگهبانا از خوشحالی داد میزدن برق اومد.کار احمد تاثیر زیادی در کاستن از حجم اذیت و آزارها داشت. ایشون هم برقکاری می کرد و با دست خالی بعضی وقتا جونشو به خطر مینداخت و هم مترجم بود. خدمات برقکاری احمد چلداوی و تیمش تا ماهای واپسین اسارت ادامه داشت و خداوند هم مزد این زحمات را در ایران به او داد. با پشتکاری که داشت و توکل بر خدا موفق به اخذ دکترای الکترومغناطیس شد و بعد از مدتی درجه پروفسورای خودش رو از دست رئیس جمهور وقت دریافت کرد و بعنوان استاد تمام دانشگاه علم و صنعت خدمات علمی فراوانی ارائه داده و تالیفات ارزشمندی در این زمینه داره..مدتی هم رئیس دانشکده برق دانشگاه علم و صنعت بود که با روی کار آمدن دولت روحانی از کار برکنار شد و جامعه علمی کشور یک مدیر ارزشمند را از دست داد ولی همچنان در جایگاه استادی دانشگاه منشاء خدمات علمی فراوانی است. ادامه دارد✅ @defae_moghadas 🍂
aviny-02.mp3
741.6K
🍂 آن شراب طهور که شنیده ای بهشتیان را می خورانند، میکده اش #کربلاست و خراباتیانش این مستانند که اینچنین بی سرو دست و پا افتاده اند. آن شراب طهور را که شنیده ای تنها تشنگان راز را می نوشانند، ساقی اش #حسین است؛ #حسین از دست یار می نوشد و ما از دست #حسین. #شهید_آوینی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 3⃣2⃣ .حرکاتش حساب شده و از روی فکر و برنامه بود. وحشت از اینکه مبادا پشیمان شود و یا اینکه من را رها کند، وجودم را در بر گرفت. به سرعت از روی تخت بلند شدم و گفتم: بریم، ممکنه مسافرخانه چی گیر بده. با بی تفاوتی خاصی از روی تخت بلند شد و همراه من به راه افتاد. به محض اینکه از در مسافرخانه خارج شدیم، با شوق و تمنا بهش گفتم: یه نخ از آن سیگارات بده ببینم. آرام و با حوصله یک نخ سیگار در آورد و بهم داد. سپس کبریت را روشن کرد و با مهارت زیر سیگارم گرفت. خیلی خوشم آمد. چند ک عمیق زدم. کمی آرام شدم. بعد از طی مسافتی اندک، بهش گفتم سرم درد میکنه، از آنها داری؟ همیشه یک لبخند خاصی گوشه لبش بود. بعد از کمی مکث و تأمل گفت: دیشب بهت گفتم این ها هزینه داره. عزیز من میدونی با چه سختی من این داروها رو گیر میارم. .. احساس کردم اخلاقش کمی فرق کرده. از من اصرار و از او توجیه و حساب و کتاب. وقتی مقاومتش را دیدم، از ته قلب راضی شدم پنجاه تومان به او بدهم. با شنیدن مبلغ ایستاد و نیشخندی زد و روی همان قیمت خودش یعنی صد تومان احرار کرد. علی رغم اینکه دادن صد تومان همه محاسبات روزانه ام را به هم میریخت اما با فشاری که به روح و جسمم وارد شده بود بی خیال شدم و بدون مقاومت صد تومان بهش دادم. با حوصله دست کرد توی دهانش و دوباره یک پلاستیک چهارتا در آورد و باز کرد و کف دستم ریخت. حریصانه دستم را به بینیام نزدیک کردم و نفس عمیقی کشیدم. آخ که چه لحظه باشکوهی بود. به خصوص با دود سیگاری که به دنبالش توی ریه هایم فرو فرستادم. طولی نکشید که آرامش در وجودم نقش بست. همه دردهایم از بین رفت و باز دوباره اعتماد به نفسم بازگشت. رضای همیشگی شدم. به او خیره شدم و گفتم: آخه این چه داروییه که این طور آدم رو آروم میکنه؟ میشه بگی از کجا میتونم گیر بیارم؟ کمی جابه جا شد و گفت نترس خودم برات میارم. گفتم: میترسم یه وقت کاری پیش بیاد و نتونی بیای مسافرخانه. بحث را عوض کرد و گفت: بهتره برگردیم. ناله دردناکی از اعماق وجودم پیکرم را به لرزه در آورد. لرزشی که پیکره اعتقادم را متزلزل کرده بود. نمیدانم چرا آن لحظه حس بدی پیدا کردم اما می دانم این زنگ خطری بود که سروش غیبی در مغزم به صدا در آورده بود. فکرم را منحرف کردم و سعی کردم فقط به آرامش جادویی این مواد و حال خوبی که پیدا کرده بودم فکر کنم. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
دوباره بیرق مشـکی به‌دست می‌گیریم ، زنیم به سینه که آمد مُحـرمِ حسیـن ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و دهم : هنر در خدمت انسانیت(۴) هنرهای دستی حفظ جان بچه ها و سالم برگشتن اونا به ایران و دامن خانواده ها مهمترین دغدغه ی بزرگترا بود. تعدادی از نگهبانا واقعا جلاد و خونخوار بودن و از دقایق و ثانیه ها برای شکنجه و آزار دادن بچه ها استفاده میکردن و در موارد متعدد افراط در خشونت و شکنجه سبب شهادت تعدادی از بچه ها شد. ازین طرف افراد باتجربه و شاخص به هر تدبیر و ترفندی برای کاستن از حجم خشونت ها و شکنجه ها متوسل می شدن تا بچه ها مقداری آسایش داشته باشن. یکی ازین تدابیر مشغول کردن نگهبانا بویژه جلادهای بعثی با هنرهای دستی بود. از تراش زدن قالب های صابون شروع شد. چن نفری با صابونایی که اندازه یه پاره آجر بودن زیرسیگاری و مجسمه های خوشکل درست کردن و به اونا هدیه می دادن. اونا مثل افراد ندید بدید چنان شیفته این هنرای تزئینی میشدن که گاهی کابلشونو فراموش می کردن و این غنیمت بود برای حفظ جان بچه ها. کم کم بعضی از اونا رام شدن و ارتباطی بین خود و بچه ها برقرار کردن و حتی گاهی خودشون صابون و برخی چیزای دیگه به بچه ها میدادن تا براشون درست کنن. بعدش ساختن چیزایی با چوب و سنگ هم اضافه شد و هم مشغولیتی برای بچه ها بود که کمتر به فکر فرو برن و تاثیر زیادی در کاهش شکنجه ها و اذیت آزارها داشت. خیلی وقتا نگهبانایی که چیزی رو سفارش داده بودن مرتب سر میزدن و از پیشرفت کار جویا میشدن و بعضی وقتا کابل هم با خودشون نمیاوردن. گر چه بعضی معترض به این تدبیر بودن و نوعی سوء استفاده از طرف بعثیا و مماشات از طرف ما محسوب میشد، اما حقیقتا حفظ جان و سلامتی صدها انسانی که دهها هزار چشم انتظار داشتن برای ما اولویت داشت. یه وقتایی تکه سنگ های صافی میاوردن و به بچه ها میدادن که به شکل قلب و غیره براشون در بیارن و افراد هم با ساییدن به کف سیمانی آسایشگاه سنگهای تزيینی جالبی را در میاوردن. بعدها حتی اجازه دادن بچه ها برای خودشون هم ازین چیزها درست کنند. ولی نامردها گاهی به بهانه تفتیش همه رو جمع می کردن و می بردن. ولی اصل برای مشغولیت سالم و تامین آرامش و آسایش بیشتر بود و اصلا مهم نبود که آنها حاصل رنج بچه ها رو به سرقت می بردن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و یازدهم: بیگاری با اعمال شاقه امَربَرها دسته دیگری از اسرا که به بیگاری برده می شدن بچه هایی بودن که مجبور میشدن کارای شخصی نگهبانای عراقی رو مثل نظافت اتاق و شستن لباس و غیره رو انجام بدن. زمان شاه در ارتش به اینجور افراد گماشته و عراقی به اینا امَربَر می گفتن. در هر بند تعدادی امربر انتخاب شدن و وقتی درِ آسایشگاها برای استفاده از هواخوری باز میشد، اینا بعد از اینکه کارای شخصیشون رو انجام می دادن، می رفتن برای جارو کردن اتاق نگهبانا و شستن ظرف و لباس و سایر کارای نگهبانا. بعثیا نه تنها تشکری نمی کردن، بلکه همانند برده با این بچه ها رفتار می کردن و در حین انجام کار از هیچگونه تحقیر و آزاری خودداری نمی کردن. تنها امتیاز بچه های امربر این بود که از دستشویی راحتتر استفاده می کردن و به موقع حمام می رفتن. این امتیاز هم صرفا بخاطر این بود که یه وقت بعثیا دچار امراض مسری که بین بچه ها بود نشن. زمانی که دم غروب امربرها به آسایشگاهاشون بر می گشتن خستگی در چهره شون موج می زد و از دست انداختن ها و تحقیر بعثیا شکایت می کردن، اما چاره ای جز صبر نبود. در اردوگاه تکریت ۱۱ هیچ چیزی به اختیار افراد نبود و تمام کارها و وظایف اجباری و تحمیلی بود و گریزی از اون نبود. بعثیا از اینکه میدیدن یه ایرانی داره براشون نوکری می کنه، لذت می بردن و در عالم توهمات خودشون فک می کردن که اونا شدن ارباب و ایرانی جماعت نوکر و برده. تمام حقارتاشون در صحنه های نبرد و شکستای پیاپی شون رو با اینگونه اعمال رذالت بار جبران می کردن و جالب این بود که بر در و دیوار و جای جای اردوگاه آیاتی در تکریم اسرا و در تمجید از کرامت و بزرگواری و رفتار انسانی خودشون با اسرا نوشته بودن. شاید خودشون هم به این نوشته می خندیدن ولی به هر حال باید یه جوری تمامی شکنجه ها و آزار و تحقیرها رو توجیه می کردن و گناه تمام این رفتارای غیر انسانی رو به گردن ما می نداختن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
مُحرم خوب حقت را ادا کردند که اینگونه پاسخشان دادی چه مُزد شیرینی ست شهادت... کاش همچون نظری برما کنی امسال محرم حسین جان.... سلام صبحتون حسینی 👋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣2⃣ ای کاش هرگز چشمانم به صبح باز نمی شد. اضطراب، توهم و نگرانی همه وجودم را در بر گرفته بود. هر روز که میگذشت ضعیف تر و وابسته تر به این آرام بخش می شدم. تقریبا ارتباطم با دعا و خدا و همه چیزهایی که روزی تسلای جانم بودند قطع شده بود و همه شوق و ذوقم رسیدن به مسافرخانه و دیدن رفیقم بود. با سر و وضعی نامرتب و ژولیده نگاهی به اطرافم انداختم، خبری از او نبود. همه تخت ها خالی بود و کسی توی مسافرخانه نمانده بود. صدای غرولند مسافرخانه چی از آتش تهيه شبهای عملیات آزاردهنده تر بود، چند بار تصمیم گرفتم بروم و با همین دست های لرزانم خفه اش کنم. اما چاره ای نداشتم باید اونو تحمل می کردم. هجوم افکار جور و واجور، دمار از روزگارم در آورده بود. نیاز به هم صحبت داشتم. فکر مرضیه و نیاز به خانواده در وجودم شعله کشید. فکر کردن به آنها پاهایم را سست و اراده ام را متزلزل می کرد. همه ذهن و مغزم را سؤالات ناامیدکننده پر کرد. مثل دیوانه ها با مرضیه درددل کردم. کاش بودی و میدیدی که چه اوضاع بدی دارم. مطمئن بودم او هم الان دلشوره دارد و در فکر من است. تصمیم گرفتم قبل از رفتن به سمت دانشگاه به خانه تلفن بزنم. آماده رفتن به سمت توپخانه شدم اما یادم آمد که در محله ما تلفن شهری وجود ندارد. یک لحظه تصمیم گرفتم بمانم و نامه ای برای خانه بنویسم اما حوصله نامه نوشتن هم نداشتم. نمی دانم با چه انگیزه و امیدی پلاستیکم را دست گرفتم و از مسافر خانه بیرون زدم. مدتی بود که توجهی به سر و وضعم نمی کردم. از نگاه کردن توی آینه و رؤیت چهره آشوب زده ام وحشت می کردم. شاید به خاطر اینکه از روبه رو شدن با واقعیت می ترسیدم. بدون هدف توی خیابان ها شروع به راه رفتن کردم. آدم ها و ماشین ها مثل تصاویر متحرک از جلو چشمم عبور می کردند و من ذره ای به چیزهایی که می دیدم توجه نداشتم. فقط به دل آشوبه درونی ام و تحمل ساعات پیش فکر می کردم. گاهی از شدت خستگی گوشه ای از خیابان می نشستم و ساعت ها به پدر بیچاره ام فکر می کردم که با چه افتخار و غروری از تحصیلات من و آینده درخشان پسرش برای اطرافیانش می گوید و ژست آدم های خوشبخت را می گیرد. به یقین اگر می دانست که در چه وضعی هستم، لحظه ای دوام نمی آورد و تمام می کرد. باید می رفتم اما نیرویی برای به حرکت در آوردن پاهایم نداشتم. نگاهی به پاهای استخوانی ام انداختم و دلم به حال خودم سوخت. به خصوص وقتی قیافه کفش های پاره پورم را دیدم. آن قدر پیاده روی کرده بودم که شکل و قیافه شان تغییر کرده بود. یادم نمی آید چطور خودم را رساندم به آموزش و پرورش اما وقتی رسیدم اداره بازخواست شدم، گفتند آقای پور عطا این جوری که نمی شه. هر روز داری دیر میای مجبور بودم مثل روزهای قبل دروغی سر هم کنم و تحویل شان دهم. همین کار را هم کردم اما می دانستم که دیگر دروغ هایم کارساز نیست. برخوردهای مدیران اداره تحقیرم می کرد. بالاخره هر جوری بود با التماس و عذرخواهی سر و ته قضیه را هم می آوردم و در پایان می گفتم: شما ببخشید، سعی میکنم دیگه تکرار نشه. البته گاهی هم شلوغی خط واحد را بهانه می کردم. اما همه این ها بهانه بود و باید خودم را با ضوابط اداری هماهنگ می کردم. با اینکه به خاطر رزمندگی مراعات حالم را می کردند اما نارضایتی را در چهره شان می دیدم و این مسئله خیلی اذیتم می کرد. حاضری دادم و به سمت دانشگاه رفتم. هر طوری بود کلاس آن روز را بدون علاقه و توجه به استاد پشت سر گذاشتم. نزدیک های ظهر بود که گرسنگی بهم فشار آورد. باز هم به سمت ناصر خسرو و مدینه فاضله ام راه افتادم و یک کاسه لوبیا سفارش دادم. مش رحیم با دیدن من لبخندی زد و گفت: هان، آقا رضا امروز توهمی! با بی حوصلگی گفتم خیلی گرسنمه! مش رحیم همان طور که با ملاقه لوبیاها را به هم می زد، کاسه را پر کرد و جلوم گذاشت. سپس با آهنگ همیشگی، آی لوبیا رو فریاد کرد. اولین قاشق لوبیا را که در دهانم گذاشتم، یاد روزهای دبیرستان افتادم. آن زمان از صبح که می رفتم مدرسه یکسره شش ساعت کلاس داشتم.... ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 💢قسمت صد و دوازدهم: کوله های خاکی هر از مدتی فکری موذیانه به ذهن بعضی از افسرا و مسئولین بعثی اردوگاه برای آزار دادن بچه ها خطور می کرد. بعد از پنج شش ماه که مقداری شکنجه های عمومی کاهش پیدا کرد، ترفند بیگاری کشیدن های بی فایده از بچه ها در دستور کار اونا قرار گرفت. یه روز همه رو طبق عادت و روال همیشگی به خط کردن و دستور دادن که از یه طرف اردوگاه خاکها رو به سمت دیگه ببریم. به هر دو نفر یه گونی دادن و می رفتیم پر از خاک می کردیم و یه طرف دیگه خالی می کردیم. یه کار کاملاً مسخره که هیچ عمران و آبادانی بدنبال نداشت. خاکها وقتی این طرف اردوگاه جمع می شد دوباره همون رو تو گونی ها می کردیم و برمی گردوندیم سر جای اولش. این کار در شدت گرمای تابستون انجام شد و روزها بطول کشید. ناگفته نمونه علیرغم اینکه کار سختی بود و گرما هم اذیت می کرد و گاهی هم دشمن کابل و چوبی رو چاشنی کار می کردن و افرادی رو می زدن، ولی همین قضیه دستمایه طنز و تیکه پرانی و خنده بچه ها شده بود و هر کسی طبق ذوق و سلیقه اش چیزی می گفت که بقیه رو بخندونه. گاهی خودمون رو برده های قدیم فرض می کردیم و با سپاه اسپارتاکوس که از برده ها تشکیل شده بود همزادپنداری می کردیم که روزی پدر همین بعثی ها رو در میاریم. چیزی که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرد این بود که این بندگان خنگول خدا، حالا که به هر طریقی می خواستن ما رو به بیگاری بکشن، چرا تو کارای خوب که برای خودشون هم منافع و عایداتی داشته باشه بکار نمی گیرن. می تونستن برای ساخت و ساز و امور کشاورزی و غیره از وجود ما استفاده می کردن، ولی از بس حقد و کینه داشتن واقعا شاید حتی به این مسئله ساده هم عقلشون قد نمی داد و ترجیح می دادن فقط اذیت کنن و عقده هاشونو روی سر ما خالی کنن. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍂 🔻 💢 قسمت صد و سیزدهم : بیگاری با اعمال شاقه نظافتچی ها بچه ها متأثر از فرهنگ ناب اسلامی، ایرانی کارها رو بین خودشون تقسیم کرده بودن و بر اساس بضاعت و امکاناتی که داشتیم حداکثر استفاده از حداقل امکانات می کردیم و با همان آب خیلی کم و مواد شوینده که قطره چکانی در اختیارمون قرار می دادن سعی می کردیم نظافت رو رعایت کنیم، اما همه چیز به دست ما نبود. مثلاً در مدت حدود ۱۸ تا ۲۰ ساعتی که پشت درهای بسته داخل آسایشگاهها بودیم و بجای توالت از سطل استفاده می کردیم، طبیعی بود که فضای آسایشگاه بدبو و متعفن بشه و کاری از دست ما ساخته نبود و این چیزی بود که دشمن بعثی به ما تحمیل کرده بود. بچه ها در حد توان تلاش داشتند تا سر حد امکان بهداشت فردی و جمعی رو رعایت کنن، ولی اونا بخاطر تحقیر کردن ما عمداً ما رو در مضیقه و فشار قرار داده بودن. هر وقت برای سرشماری وارد آسایشگاه می شدن یه دستشون کابل بود و با یه دست دماغشون رو گرفته بودن و بعد شروع می کردن به فحاشی که شما کثیف هستید و نظافت رو رعایت نمی کنید. بعضی وقتا مسئولین نظافت شامل مسئولین سطل دستشویی و حمام و توالت و کسانی که وظیفه شستشوی کف آسایشگاهها رو بعهده داشتند رو زیر ضربات مشت و لگد و کابل می گرفتن که چرا شما خوب نظافت نکردید و آسایشگاه بو میده!!! نه اینکه نمی دونستن علتش چیه ولی خودشون رو به خریت می زدن که بتونن شروع کنن جفتک پرانی و شکنجه کردن بچه ها به بهانه های واهی. به هر حال نظافتچی های مظلوم که سطل پر از نجاست رو باید ۱۰۰ متر می کشیدن و می بردن خالی می کردن و می شستن و بر می گشتن، گاهی یه کتک مفصل هم می خوردن. یه بار که من مسئول جفت کردن و شستن دمپایی ها بودم، با همون آب کمی که در اختیار داشتم دمپایی ها رو که گلی شده بودن شستم و مرتب چیدم، قیس نگهبان جلاد و قوی هیکل بند سه وراد شد و پرسید کی این دمپایی رو شسته؟ من بلند شدم. اشاره کرد برم نزدیک. اول چند تا سیلی محکم زد و بعدش تا سر حد مرگ با کابل تمام بدنمو سیاه کرد، هیچ وقت هم نفهمیدم چرا؟ ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
🍃🍂🍃 سلام ما بہ لبخند شهیدان بہ ذڪر روی سربند شهیدان  سلام ما بہ گمنامانِ لشڪر  بہ تسبیحات یا زهراے معبر همان‌هایے ڪہ عمرے نذر ڪردند اگر رفتند دیگر برنگردند  🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴 🔻سلام های درج شده بر سقف ضریح امام حسین (علیه السلام) منتخبی از زیارت ناحیه مقدسه ▫️السلام علی ابن فاطمة الزهرا(سلام الله علیها)؛ سلام بر پسر فاطمه زهرا(سلام الله علیها) ▫️السلام علی خامس اصحاب الکساء؛ سلام بر پنجمین نفر اصحاب کساء ▫️السلام علی من الإجابة تحت قبّته؛ سلام بر کسی که دعا در زیر بارگاهش مستجاب می شود ▫️السلام علی حجة رب العالمین؛ سلام بر حجت خداوند عالمیان ▫️السلام علی شهید الشهدا؛ سلام بر شهید شهیدان ▫️السلام علی المرمّل باالدماء، سلام بر آغشته به خون ها ▫️السلام علی المقطوع الوتین؛ سلام بر کسی رگ قلبش را بریدند ▫️السلام علی المظلوم بلا ناصر؛ سلام بر مظلومی که یاوری نداشت ▫️السلام علی الشیب الخضیب؛ سلام بر محاسنی که با خون رنگین شد ▫️السلام علی الخدّ التریب؛ سلام بر گونه خاک آلود ▫️السلام علی البدن السلیب؛ سلام بر بدنی که عریان ماند ▫️السلام علی المغسل بدم الجراح؛ سلام بر کسی که با خون زخم ها شسته شد ▫️السلام علی الرّأس المرفوع؛ سلام بر سری که بالای نیزه ها رفت ◽️السلام علی النّسوة البارزات؛ سلام بر آن بانوان بیرون آمده (از خیمه ها) ▫️السلام علی الأعضاء المقطّعات؛ سلام بر آن اعضای قطعه قطعه شده ▫️السلام علی المدفونین بلا أکفان؛  سلام بر شهدایی که بدون کفن دفن شدند. @defae_moghadas 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣2⃣ دبیرستان ما فارسیمدان، در امیدیه صنعتی قرار داشت و من به اتفاق تعدادی از بچه های پاچه کوه و علی آباد می بایست فاصله تقریباً سه کیلومتری را از راه جنگل و بیابان می کوبیدیم تا به دبیرستان برسیم، فقط همین یک دبیرستان در منطقه بود. مجبور بودم رنج راه را به جان بخرم. معمولا صبح از ساعت ۸ تا ۱۲ و بعداز ظهر هم از ۲ تا ۴ کلاس داشتیم. یعنی از ۱۲ تا ۲ بیکار بودیم و کرایه هم نداشتیم برگردیم خانه و ناهار بخوریم. خستگی هم حوصله پیاده روی را از ما گرفته بود. به ناچار مجبور بودیم آن دو ساعت را یک جایی پشت دیوار های دبیرستان استراحت کنیم. روزهایی هم که خیلی از شدت گرسنگی بهمان فشار می آمد، تا دکان حاج کاظم که یک نانوایی معروف در امیدیه صنعتی بود می رفتیم و یکی دو تا نان گرم می خریدم و با لذت میخوردیم. انصافا چقدر هم می چسبید، عباس محمدرضایی که بعدها فرمانده گردان ما شد و عزیز اشتری از آغاجاری - در چند کیلومتری امیدیه صنعتی - هم می آمدند. آنها هم مثل ما مجبور بودند آن دو ساعت را تحمل کنند. عباس همیشه صبح که می آمد، یک قابلمه کوچک غذا با خودش می آورد. روزهایی که عباس غذا می آورد، جشن مان بود. ساعت ۱۲ که زنگ استراحت را می زدند، می دویدیم پشت دبیرستان یک جای دنج گیر می آوردیم و دور هم می نشستیم و از غذای عباس می خوردیم، گاهی روزها هم با یک تکه پنیر و دو قرص نان گرم حاج کاظم خودمان را سیر می کردیم. خدارحم هم که وضعی مشابه ما داشت و از روستاهای اطراف امیدیه صنعتی می آمد، به جمع ما ملحق شد. همین تعداد جوانی که با مشقت اما در اوج صفا و صمیمیت درس می خواندیم، بعدها جزو ارکان اصلی سپاه و بسیج شدند. سالها این وضع ادامه داشت و هرگز ما به فقر و نداریمان فکر نکردیم و تسلیم شرایط سخت روزگار نشدیم. صدای اذان ظهر در فضا طنین انداز شد و مرا به خود آورد. پول لوبیا را حساب کردم و از مش رحیم خداحافظی کردم. با شنیدن اذان به فکر خاکریزهای جبهه افتادم. ناخودآگاه ایستادم و در پی صدای اذان به هر سو چشم چرخاندم. تا حالا در آن محله نماز نخوانده بودم. تصمیم گرفتم نمازم را همانجا بخوانم و استراحتی بکنم. مسجد توی یکی از کوچه پس کوچه های بازار بود. وقتی رسیدم همه داشتند با عجله برای نماز جماعت آماده می شدند. یاد خط و بچه های جبهه افتادم که موقع نماز با چه عجله ای وضو می گرفتند و وارد مسجد مقر می شدند. همین تصویر باعث شد یک دفعه شور و شوقی برای نماز جماعت پیدا کنم. لابه لای جمعیت بازاری وضو گرفتم و خودم را به صف اول رساندم. نماز آغاز شد. احساس خیلی خوبی داشتم. خاطرات خط و رمل های چذابه یکی پس از دیگری از ذهنم عبور کرد. یاد آخرین نماز مغرب و عشای رمل های چذابه و گریه های بچه ها افتادم. همان طور که امام جماعت در حال خواندن حمد و سوره بود، اشکم جاری شد. حال عجیبی پیدا کردم. صدای شکستن دلم را شنیدم. چه حال خوبی سراغم آمد. کاش این نماز هیچ وقت تمام نمی شد. صدای یک دست تکبیر پایان نماز، مثل بارش بارانی بود که در یک شب تاریک و ظلمانی از پشت قاب یک پنجره شیشه ای دیدگان بیننده را نوازش می داد. نماز تمام شد و من در رؤیای سبز گذشته سیر می کردم. یک نفر با صدای خیلی زیبا تعقیبات نماز را خواند. قطرات اشک از گونه های استخوانی ام پایین غلتید. دستانم را به سمت آسمان گرفتم و شروع به راز و نیاز با خدا کردم و از او خواستم تنهایم نگذارد. مسجد خالی از جمعیت شده بود که به خودم آمدم. با عجله بیرون آمدم. بیرون از مسجد هر کسی به سمت کسب و کارش رفت و من ماندم و غربت دوباره زمان. مسافتی را بدون هدف پیاده روی کردم اما به یک باره سردرد همیشگی سراغم آمد. ناخودآگاه به یاد مسافرخانه و دوستم افتادم. تقریباً بعداز ظهر که می شد، منتظر این سردرد بودم. باز هم اعصابم به هم ریخت. شیرینی عبادت، نماز و مسجد خیلی زود از کامم پرید و جای خودش را به فکر و خیال و نگرانی داد. قدم هایم را تندتر کردم. دوست داشتم زودتر به مسافرخانه برسم. ترس از اینکه دیر برسم و جا گیرم نیاید، وحشتی عجیب در وجودم می انداخت. ادامه دارد ⏪ @defae_moghadas 🍂
به یاد همه رقیه‌هاے ایران زمین؛ ڪه پدر را بدرقه ڪردند، به میدان رزم.. روز سوم محرم ،روز دختران شهید😔