🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۱۵
خاطرات رضا پورعطا
برای اولین بار از دستور فرماندهی تمرد کردم. گفتم: تا رضا رو پیدا نکنم برنمیگردم. بحث شدیدی بین من و حاج محمود در گرفت. حاج محمود اعتقادات من را خیلی خوب میشناخت. میدانست که کاملا مطیع امر فرماندهیام. با تعجب به من خیره شد و گفت: از دستور مافوق سرپیچی میکنی؟ به التماس افتادم. گفتم: حاج محمود تو رو خدا اجازه بده رضا رو پیدا کنم. گفت: از کجا معلوم که برنگشته عقب؟ گفتم: خودم دیدمش... او به من نیاز داره... خودم از رو بدنش رد شدم.
احساس کردم حاج محمود کمی تحت تأثير حرف و کلامم قرار گرفت. لحظه ای سکوت کرد و به انتهای کانال خیره شد. سپس در حالی که انگار احساسات مرا درک کرده باشد، گفت: خیلی خب.. تا خواستم حرکت کنم، دستش را به سمت نیروها کشید و گفت: آقا رضا.. اول نیروها رو از توی کانال برسون پشت خاکریز... بعد هر کاری خواستی بکن.
گفتم: آخه حاجی می ترسم... نگذاشت حرفم تمام شود. گفت: آخه ماخه نداره، باید خیالم از نیروها راحت بشه. یک وقت هم دیدی لابه لای نیروها برگشته عقب. گفتم: حاجی یادت باشه قول دادی.
لبخندی زد و گفت: رو حرف من حساب کن.
حرف حاجی دلم را محکم کرد. با همدیگر از کانال آمدیم بالا. دیدم واویلا... چه محشری از نیرو در دشت دیده میشه! خیلی ها از شدت جراحت روی زمین افتاده بودند و ناله سر می دادند. در دلم گفتم: خدایا حالا کی اینها رو مدیریت کنه؟
حاج محمود نگاهی سرزنش آمیز به من انداخت و گفت: باز هم اصرار داری اینها رو رها کنی و بری رفیقت رو نجات بدی؟
سرم را پایین انداختم. همان طور که سرم پایین بود گفتم: ببخشید حاجی... دست خودم نبود.
لحظه ای در فکر فرو رفت. سپس با یک تدبیر مدیریتی، نیروها را به سه دسته تقسیم کرد و مسئولیت هدایت هر دسته را به یک نفر نیروی باتجربه واگذار کرد. هر کدام از ما به طور جداگانه و با یک مدیریت خاص، نیروها را به سمت عقب هدایت کردیم.
خیلی ها توی میدان مین مانده بودند. هدایت این نیروها خیلی سخت و کمرشکن بود، چون ترس و وحشت وجودشان را تسخیر کرده بود. بعضی ها هم جرئت عبور دوباره از میدان را نداشتند و در همان ابتدای میدان روی زمین دراز کشیده بودند.
بیشتر نیروها به مسیر نا آشنا بودند و زیر دست و پای دیگران می چرخیدند و تشنج ایجاد می کردند. بعضی ها هم در پی کسی می گشتند تا آنها را از میدان عبور دهد. اما کسی جرئت ورود به میدان را نداشت..
مجبور شدم خودم را به اول میدان برسانم و قسمتی از معبر را پیدا کنم. بعد یکی یکی نیروها را به سمت عقب هدایت کردم. نیروها مثل قبل روحیه نداشتند. محمد را صدا زدم و او را اول میدان گذاشتم. یعنی مسئولیت عبور دادن نیروها از میدان به عهده محمد افتاد. یکی یکی دست نیروها را می گرفت و از قسمتی که مشخص کرده بودم عبور می داد و از میدان خارج می کرد و دوباره بر می گشت و نفر بعدی را می برد.
حساب کردم دیدم اگر این جوری بخواهیم عمل کنیم خیلی زمان می برد. تصميم گرفتم نیروها را ده تا ده تا با هم ببرم وسط میدان و تحویل در خور بدهم. ساعتها طول کشید تا بیشتر نیروها را از میدان عبور دادیم. زمان به کلی فراموش مان شده بود. فقط هفت، هشت نفر مجروح باقی مانده بودند. آنها را هم به کمک محمد از توی کانال بالا کشیدیم و به سختی از میدان عبور دادیم. یک نفر را هم که پایش قطع شده بود گذاشتم روی کولم و وارد میدان شدم. نفسی برایم باقی نمانده بود اما به زحمتش می ارزید.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۱۳
حسن اسد پور
باید نیش سیم خاردار را به جان خرید !
من از فرصت استفاده کرده و اسلحه ام را به سیم خاردار چسبانده تا کاور پلاستیکی آن پاره شود!
چرا که دستهای آغشته به گل و سرمازده یاری دریدن پلاستیک آن را نداشت!
خیزها جلوتر رفت تا زیباترین صحنه ها را به چشم دید
زخمی ها ...
غواصان به گل نشسته..
شهدای در معبر ...
از تمام آنچه دیدم و شنیدم ، زیباتر از " سعید حمیدی اصل" بیاد ندارم!
آن جوان ۱۶ ساله ی روستایی خوش قامت و سفیدرو !
با آن نوحه های شیرین عاشورایی ...
" علم دار کربلا
نگهبان خیمه ها ..."
عجب شوری به گروهان می داد!
لبخندش ملیح بود و متانتی در رفتارش داشت!
سعید در معبر به شدت از ناحیه دو پا مجروح شده بود!
یکی کامل قطع شده و دیگری قطعه قطعه
فقط به لباس غواصی بند شده بود!
و شریان های بریده در سرما و گل ولای، خون گرمِ "سعید" را به سر و صورتت می پاشید!!
سبحان الله !
سعید ، دردآلود پیوسته ذکر می گفت!
نه فقط ذکر می گفت، بلکه خیره در چشمان بهت زده ام شد و توصیه به شجاعت و هجوم کرد!
اما زخمهای چاک چاک در گل ولای سرد و آب شور ... عجب دردی می کشید ....
جلوتر دیگری ...
شاید آخرین نفر "علی رضا درگاهی" بود که به حالت سجده افتاده بود!
نمی دانم چند تیر یا ترکش سینه اش را شکافته بود!
علی رضا ، با آن لهجه ناب دزفولی....
شخصیت آرام و کم حرفی داشت!
مدتی در چادر ما بود.
با من نجوایی داشت، درد دل می کرد!
چند ماهی بیشتر از فوت مادرش نگذشته بود، دلتنگی می کرد!
بارها و بارها در خواب و رویا مادر را می دید که او را دعوت کرده بود!
خودش بارها گفت:
"که من در این عملیات خواهم رفت!"
چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران
👇👇👇👇
هنوز در معبر گرفتار آتش و رگبار و نارنجک دشمن بودیم که "سعید جهانی" برق آسا، تفنگ نارنجک انداز ،(۶۰ میلیمتری) احمدرضا ناصر را گرفت و برخاست و بسوی سنگر روبرو که سنگر توپ ۱۰۶ بود، شلیک کرد!
اگر که نارنجک منفجر نشد اما نیروهای دشمن، متوجه شده و گریختند!
صدای سعید برخاست:
" بلند شید .... خط شکست .... بکشید بالا ... نترسید ..."
سعید جهانی با قامتی راست، شجاعانه در معبر ایستاده بود و غواصان را تهییج و تشویق می کرد!
با دیگر غواصان، یکی پس از دیگری برخاستیم و از حلقه های سیم خاردار عبور کردیم و به خط اول دشمن پا گذاشتیم!
هوا سرد بود و گاز تندباروت گلو را آزار می داد!
هواپیماها تمام آسمان منطقه را با منور روشن کرده بودند. خاک و مه و دود انفجارها، میدان دید را محدود کرده بود!
خط اول با قبضه های خودی زیر آتش بود تا توان مقابله دشمن را کندتر کند!
با دیگر غواصان چند نفر چند نفر از سیل بند بالا آمدیم و از سنگر ۱۰۶ وارد مواضع دشمن شدیم!
دقایق اول کمی نامنظم و به هم ریخته بودیم اما زود خود را پیدا کرده ، از راست و چپ، در گروههای چند نفره اقدام به پاکسازی سنگرها کردیم!
هر سنگر باید با نارنجک پاکسازی می شد.
در برخی سنگرها نیروهای دشمن حضور داشتند اما نه جایی برای فرار مانده بود و نه جراتی برای دفاع !
آنچنان که گفته بودند، سنگرها، بتنی و مستحکم بود و به اندازه قامتی بلند!
درب ورودی سنگرها (L) مانند بود تا براحتی نارنجک تا عمق سنگر پرتاب نشود و این نشان از مطالعه، تجربه و توان خوب پشتیبانی دشمن داشت!
در سنگری دیگر یک دستگاه دوربین "دید درشب" به اندازه یک کلمن آب قرار داشت!!
در قسمتی دیگر دو "پروژکتور" نور افکن که برای ضرورت تا عمق ساحل را روشن می کرد!
سنگر چهار لول ضد هوایی که علیه نفر استفاده می شد!!
سنگر دولول ضدهوایی...
سنگرهای مسلسل دوشکا ...
سنگرهای پلامین نارنجک انداز ضدزره که برای نفر استفاده می کردند!
بصورت منظم سنگرهای تیربار ...
سنگرهای آر پی جی ...
اما همه آن پیش بینی ها و تجهیزات یک طرف ، اروند و موانع آن، سرمای آن شب و گل ولای ساحل و توده های سیم خاردار و موانع "مین" ، بشکه های فوگاز ...همه و همه در برابر اراده نیروهای غواص شکسته شد!
غواصانی که عمده آنان جوانان ۱۶ تا ۲۰ ساله بودند تا آنجا که "سهیل ملک زاده" نام گروهان را، "گروهان بچه مچهها گذاشته بود!
گروهان " بچه مچه ها ... "!!!
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کتاب
"نبرد درالوک"
«نبرد درالوگ» كه خاطراتي از جعفر جهروتيزاده، فرمانده عملياتهاي پارتيزاني دوران دفاعمقدس را روايت ميكند، در دهمين دوره انتخاب بهترين كتاب سال دفاعمقدس مورد تقدير قرار گرفته است. بهوسيله «محمود جوانبخت» مصاحبه و تدوين شده وچاپ اول آن در سال 1384 روانه بازار كتاب شده، تا کنون در انتشارات سوره مهر به چاپ هشتم رسيده و بيش از 18000 نسخه از آن نيز منتشر شده است.
قرارداد اقتباس از کتاب « نبرد درالوگ » با سيمافيلم امضا و متن اثر به كارگاه فيلمنامه نويسي اين مركز سپرده شده است.
فهرست اين كتاب كه موضوع آن عمليا ت تصرف شهر «درالوگ» و مشتمل از چهارده فصل است و در پايان كتاب عكسهايي از سردار «جعفر جهروتي زاده» را ميتوان مشاهده كرد.
«جعفر جهروتي زاده» قهرمان اصلي اين كتاب، فرمانده يكي از يگان هاي پارتيزاني بود كه در چندين عمليات مهم، در پشت جبهه عراقي ها فرماندهي كرده است كه جولنبخت با گفت و گوي حضوري و بيان خاطرات اين رزمنده در شش جلسه و در مجموع 15 ساعت نوار كاست اين متاب را تدوين كرده است.
خاطرات وي از سنگر، و فرماندهاي به نام «احمد متوسليان» بخشي ديگر از مطالب خواندني كتاب را تشكيل ميدهد. تشكيل تيپ محمد رسولالله(ص) به فرماندهي حاج احمد متوسليان و انتخاب جهروتيزاده به عنوان فرمانده گردان تخريب تيپ، عمليات فتحالمبين، عمليات بيتالمقدس و سرانجام آزادي خرمشهر، قسمتهايي ديگر از اين كتاب است.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 در بخشي از كتب مي خوانيم :
«در گردان، پدر و پسري از ذريه حضرت زهرا ( س) بودند به پدر كه سنش هم بالا بود گفتيم : آقا پشت جبهه بمان،اين جا به شما بيشتر احتياج هست، او قبول نكرد، البته نه مي گفت كه مي مانم، و نه مي گفت نمي مانم، فقط گريه مي كرد و با گريه اش نشان مي داد كه نمي خواهد بماند ...»
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #اینجا_صدایی_نیست ۱۱۶
تقریبا نیروها از مهلکه خطر دور شده بودند
نگاهی به آسمان کردم. هوا داشت روشن می شد. از پای قطع شده مجروح، شر شر خون توی گردنم می ریخت. به هر شکلی بود او را هم تا پشت خاکریز حمل کردم و از مهلکه نجات دادم. به خاکریز که رسیدم، دیگر نایی برایم نمانده بود.
هوا روشن شد. امکان بازگشت به عقب غیر ممکن بود. می دانستم دیگر کسی باقی نمانده است. اگر هم بود انتقالش غیر ممکن بود. حاج محمود هم که دست کمی از من و محمد نداشت. روی شیب خاکریز دراز کشید و نفس نفس میزد. نگاهی به من انداخت و گفت: دیگه کسی عقب نره! نفس زنان گفتم: حاج محمود نمیبخشمت... همه ش تقصیر تو شد که رضا موند؛
گفت: مرد حسابی، اگه تو نبودی این همه نیرو رو کی به عقب می کشوند. گفتم: پس تکلیف دوست خودم چی میشه؟... اونو کی نجات میده؟ گفت: آقا رضا، یه نگاهی به اطرافت بکن.. ببین چه خبره! این همه رزمنده با دوست تو چه فرق میکنه. حالا به خاطر یک نفر داری منو محاکمه میکنی؟ دیگر چیزی نگفتم.
پس از لحظه ای سکوت گفت: من هنوز روی قولم هستم. فردا شب برمی گردیم و با همدیگه میریم و رفیقت رو پیدا میکنیم.
آنقدر داغ رضا بودم که تصمیم گرفتم تا فردا شب پشت خاکریز بمانم. وقتی فهمید نمی خواهم به عقب برگردم، گفت: چرا مثل بچه ها بهانه می گیری... من که بهت قول دادم. فردا به عنوان شناسایی می آییم و بی سر و صدا رفیقت رو پیدا میکنیم
از شدت ناراحتی سرم را پایین انداختم تا حاج محمود اشکهایم را نبیند. رضا همه چیز و همه کس من بود. انگار قسمتی از وجودم در آن دورهای بیابان تنها و بیکس مانده بود و مرا صدا میزد. چه کار می توانستم بکنم؟ در دلم از رضا عذرخواهی کردم و گفتم: به خدا من نامرد نیستم... فرمانده نمیذاره برگردم.
صحنه های شب قبل و روزهای قبل ذهنم را به خودش مشغول کرد. به هیچ وجه نمی خواستم شهادت رضا را بپذیرم. مدام به خودم وعده وعید می دادم. وقتی یاد چادرها افتادم که رضا برای من چه کار کرد، عذاب وجدان مثل خوره به جانم می افتاد. نجواکنان گفتم: خدایا.... این بار سنگین رو چطور تحمل کنم..؟ آخه با چه رویی به خونه برگردم و به مادرش که اونو به من سپرده بود حقیقت رو بگم؟
ناچار از پشت خاکریز بلند شدم و همراه حاج محمود به سمت چادرها حرکت کردیم. نمیدانم چقدر در راه بودیم تا به چادرهای سایت رسیدیم. وقتی چادر فرماندهی را دیدم، یاد حرکات روز قبل رضا افتادم. قابلمه آب گرم، پتویی که بدنم را با آن خشک کرد، سفره غذا و خرت و پرت هایی که از تدارکات کش رفته بود، همه و همه صحنه هایی بود که با دیدن آنها دنیا در نظرم تیره و تار میشد.
گوشه ای نشستم و زار زار گریه کردم. خیلی زود متوجه صدای گریه دیگری در چادر شدم. با تعجب به سمت چادر رفتم. لته برزنتی چادر را کنار زدم. محمد درخور را دیدم که گوشه چادر چنبره زده بود و گریه می کرد. او هم در فراق رضا ضجه می کشید.
حال محمد را که دیدم بدتر شدم. دلم میخواست سرم را به آسمان بکوبم. همان جا دم در چادر نشستم و سرم را به زمین کوبیدم. ناگهان دستی را روی شانه ام احساس کردم. قدرت علیدادی بود. بلندم کرد و گفت: یالا بلند شید برگردیم شهر.
با چشمان اشک بار به او خیره شدم و گفتم: دست به دلم نزن... تا رضا رو به عقب برنگردونم، آروم نمیگیرم.
با عصبانیت گفت: بنده خدا... چیزی ازت باقی نمونده... میدونی چند شبه که بیداری...؟ میترسم بلایی سرت بیاد. گفتم: بمیرم بهتر از اینه که دست خالی پیش مادر رضا برگردم.
قدرت که دید اصرارش بی فایده است، رفت و من و محمد را با حال خودمان تنها رها کرد.
همراه باشید
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #کربلای۴__گردانکربلا ۱۴
حسن اسد پور
به راستی چه شد که خطوط دفاعی مستحکم آن روزهای دشمن در مقابل یک گروهان "نوجوان" فرو ریخت؟!
پاکسازی سنگرهای عراقی کاری خطیر بود که برای این کار هم تجربه داشتیم و هم دوره های لازم را دیده بودیم!
اول اخطار می دادیم !
" اطلع بره"
تا اگر نیروهای دشمن در سنگرند خارج شوند والا نارنجک به داخل سنگر پرتاب می کردیم، در حالی که در دو سوی درب سنگر بچه با کلاش مراقب هرگونه حرکت دشمن بودند!
گاه با صدای غلتیدن نارنجک به داخل سنگر صدای عربده ها و شیون عراقی ها بگوش می رسید و ...
در یکی از این سنگرها بود که من بجهت دستهای گل مالی شده و انگشتان سرد در ضامن کشیدن نارنجک تعلل کردم و دشمن پیش دستی کرد و نارنجکش را بیرون و درمقابل ما رها کرد!
چون نزدیک درب سنگر بودم، زیر نور منورها، دست عراقی و نارنجکی را که رها کرد دیدم!
فریاد هشدار دادم !
هر یک از بچه به گوشه ای جهید اما ترکش به وسط سر خودم اصابت کرد و مجروح شدم!
اگر که سطحی بود اما خون زیادی می آمد و چون هوا خیلی سرد بود روی صورت و چشمانم " قندیل" می زد!
لاجرم با همان دستان سرد گِلی، لحظاتی جای ترکش را گرفتم تا خون بند آمد!
سنگر به سنگر پاکسازی کرده و جلو می رفتیم.
هدف ما پاکسازی تا رسیدن به "ترانس برق" بود.
👇👇👇👇
🍂 در این مسیر یک سنگر با تیربار راه ما را بست!
گاه آر پی جی شلیک می کرد و گاه نارنجک پرتاب می کرد!
گروه " کُپ " کرده بودیم! (نشسته یا خوابیده در فکر چاره بودیم) چرا که راه ما راه محدود و باریکی بین نیزار بلند و آب گرفتگی و سیل بند اروند بود که بی شک راه ساحل اروند هم با موانع مین و بشکه های انفجاری بسته بود!
در همین لحظات "مهدی یفالی" نیم خیز به ما ملحق شد و چاره ی کار را " آرپی جی" دانست اما سلاح های ما فقط کلاش بود!
خوابیده غلط زدم و به سمت سنگری کوچک که به شکل " اتاقک آشیانه ی مرغ" بود نزدیک شدم ... یک قبضه آرپی جی روسی به دیواره آن تکیه داده بود، جالب اینکه موشکی آماده و ضامن کشیده هم روی آن بود... تحویل مهدی دادم ... با حمایت ما اولی را بسوی سنگر شلیک کرد و بلافاصله کفت:
" نه یکی فایده نداره "!
دوباره غلط زنان بسوی اتاق رفتم و با لمس دست متوجه شدم اینجا " سنگر گلوله های آرپی جی " است !
یکی دیگر تحویل مهدی دادم...
گفت :
" یکی دیگه"!
سه یا چهار گلوله به سنگر شلیک کرد و زمان هجوم به سنگر فرارسید!
نیم خیز و با احتیاط !!
من از سمت خاکریز و دیگری از حاشیه ی نیزار ... تا به دیواره سنگر تکیه دادم ... به هر مکافاتی بود نارنجک را با دندان ضامن کشیدم ، چون روی جدار خاکریز بودم بر سنگر دیدبانی مشرف بودم .... نگاهی به داخل کردم ، سرباز عراقی کف سنگر افتاده بود ... زیر نور منور خون نقره ای رنگ دیده می شد که از دهان و گوشهایش بیرون می ریخت!
چشم های سفید شده اش خیره ، مرا دید که نارنجک بر سر او پرتاب کردم ! 😔
یکی از ناگفته های آن شب ، اختلال در شبکه بی سیم بود!
تماس با پشتیبانی و فرماندهان ساحل خودی مختل شده بود به همین خاطر قبضه های خمپاره و مینی کاتیوشای خودی بدون اطلاع از شکسته شدن خط اول عراق به آتشباری ادامه می داد!
و چه خوب هم می زد!!!
شاید مجروح شدن برخی نیروها مثل "حبیب میاحی" و یا شهادت "عیسی جابری" بجهت همین شلیک ها بود!
مضافا اینکه دشمن خطوط پشتیبانی و مواصلاتی ما را زیر آتش داشت و فقط خطوط اول و دوم خودش را منور باران می کرد!
@defae_moghadas
🍂
🍂در جنگ قشر پزشکی و پرستاری و امدادی که به صورت اعزامی به جبهه می رفتند، محجبه بودند. مشخصه ما حجاب مان بود و ما را به عنوان "خواهـران زینـب" میشناختند.
در اوج بی حجابی ما حجاب داشتیم. من آن وقتها با همین ترکیب چادر جلو دوخته، مقنعهی بلند و چانه دار که تازه هم باب شده بود و مانتو شلوار کار میکردم.
اوایل جنگ در ادارات و بیمارستانها هنوز پرسنل بی حجاب بودند. پرستاران آن زمان کلاه داشتند و روپوش سفید آستین کوتاه با جوراب و کفش سفید می پوشیدند. پوشش شان مربوط به قبل از انقلاب بود. لباس آنها چسبان بود و ما را که حجاب داشتیم، مسخره میکردند. در سال های ۵۸ و ۵۹ چادر و مقنعه برای برخی لباس غریبی بود.
ما زیر نگاه سنگین اطرافیان بودیم. نگاه سنگین دیگران را حس می کردم، ولی تحمل میکردیم و از اسلام و حجابمان دفاع هم میکردیم و حرف و حدیث ها هیچ تأثیری روی ما نداشت. این موضوع را برای خودمان حل کرده بودیم. اصلا احساس کسر شأن نمیکردیم. حجاب بر روحیه ی رزمندگان بسیار مؤثر بود و در تقویت روحیهی آنها تأثیر زیادی داشت. حضور ما در جبهه موجب دلگرمی رزمندگان میشد.
در هنگام تحویل دارو و یا تزریق آمپول، بعضی از رزمندگان می گفتند: ما نمی خواهیم پرستاران بدحجاب به ما دارو بدهند یا آمپول تزریق کنند و زخم هایمان را درمان کنند... سخت شان بود. بیشتر پرستاران حجاب درستی نداشتند. آنها می گفتند:
حرف زدن با این پرستارهــا برایشان گناه محسوب خواهد شد و از این که آنها کارهای پرستاری شان را انجـام میدهند، ناراحت بودند.
منبع : بخشی از کتاب دادا
خاطرات سرکار خانم عزت قیصری
اندیمشک ۱۳۶۲
عکاس، صادقی
rahseparan karbobala.mp3
1.99M
🔴 نواهای ماندگار
به یاد شب های جبهه
💠 حاج صادق آهنگران
🌴 نوحه حماسی
با رهسپران کرب و بلا
کن عزم سفر ای مرد خدا
کانال حماسه جنوب،
@defae_moghadas
🍂