eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣3⃣ خاطرات مهدی طحانیان عبدالرحمن ، سرباز متعصب عراقی بود که به مسلمانی خودش می‌نازید و ما را مجوس و کافر می دانست. وقتی می خواست نماز بخواند، یک آفتابه برمی داشت می آمد وسط اردوگاه جلوی پنجره آسایشگاه های ما، طوری که همه او را ببینیم، وضو می گرفت. چند دقیقه بعد دو سرباز همراه رحمان آمدند و بخاطر انفجار گوگردها کتکم زدند؛ سر، دست، پا، شکم. جوری می‌زدنم و سرم فریاد می کشیدند انگار از مرگ نجات پیدا کرده بودند. می گفتند، من قصد داشتم آنها را بکشم! وقتی خسته شدند، مرا کشان کشان سمت آسایشگاه بردند. صدای ترقه را همه شنیده بودند. وارد آسایشگاه شدم، بچه ها دورم جمع شدند. می خندیدند و از من دلجویی می کردند. می گفتند: «بابا تو که پدر عراقی ها را در آوردی، از ترس زهره ترکشان کردی!» . از همان روز کبریت ممنوع شد. هر چی کبریت دست بچه ها بود جمع کردند. کار برای کسانی که سیگار می کشیدند سخت شد. یادم هست مدتی از جعبه تقسیم برق داخل آسایشگاه دو تا سیم بیرون کشیده بودند که وقتی سیم ها را روی هم می گذاشتند، جرقه میزد و با همان جرقه سیگارشان را . روشن می کردند. کم کم عراقی ها را راضی کردند قدری نفت از آشپزخانه به هر آسایشگاه بدهند. نفت را داخل یک شیشه کوچک می ریختند که یک فتیله نخی سر آن درست کرده بودند. این فتیله صبح تا شب با نفت داخل شیشه می‌سوخت و هر کس می‌خواست با آن سیگارش را روشن می کرد. آن قدر محبت و برادری بین ما زیاد بود که حتی یک نفر هم اعتراض نکرد. کسی به من نگفت: «مهدی تو چرا این کار را کردی و دیگران را به سختی انداختی. کم کم داشت ماه رمضان می آمد. اولین تجربه ماه رمضان در اسارت بود. این ماه باعث می‌شد سیگاری ها کمتر سیگار بکشند. گرچه تعدادشان از انگشتان در دست تجاوز نمی کرد. ماه رمضان آن سال وسط تابستان بود. تجربه روزه داری را قبل از اسارت هم داشتم. بچه ها اصرار می کردند روزه نگیرم، چون واجب نیست. اما قبول نمی کردم. 👇👇👇
🍂 عراقی ها خودشان روزه نمی گرفتند. توی محوطه راه می رفتند و سیگار می کشیدند. وعده های غذایی ما را طبق روال همیشه می دادند. مجبور بودیم، آش صبح و ناهارمان را داخل ظرف های در بسته یک گوشه آسایشگاه نگه داریم. تا موقع افطار، جوش می آمد و کف می‌کرد. روزها بلند و گرم بود و آش ترش می شد. اما گرسنه بودیم و مجبور بودیم همان غذای مانده را بخوریم. آب خنک نبود. حبانه را گذاشته بودیم زیر پنکه سقفی وسط آسایشگاه، شاید کمی آبش خنک شود. اما آب حبانه زیاد فرقی با آب شیر نمی کرد و مجبور بودیم آب ولرم بخوریم. هر چه هم می خوردیم عطشمان نمی خوابید. تازه همین هم جیره بندی می شد. استفاده از غذا و آب نامناسب باعث می شد خیلی‌ها اسهال خونی بگیرند. بچه ها از شدت گرما پتوهای کف آسایشگاه را جمع می کردند، روی زمین آب می پاشیدند و شکم هایشان را به زمین می چسباندند؛ شاید کمی خنک شوند. اما با این شرایط سخت روزه می گرفتند. عراقی ها می گفتند: «شما برای گول زدن ما روزه می گیرید. ما که می‌دانیم شما مجوس و آتش پرست هستید!» . این تصور، ساده لوحانه بود که ما این همه سختی به خودمان بدهیم برای ریاکاری و اثبات مسلمانی مان به عراقی ها. بارها به خاطر خواندن نماز و دعا از عراقی ها کتک خوردیم و در حد مرگ شکنجه شدیم. اما از این اعمال دست برنداشتیم. کم کم عراقی ها فهمیدند با عقیده درونی مان این اعمال را انجام می دهیم و به دینمان معتقد هستیم. این اتفاق سال‌های آخر اسارت افتاد که آنها حاضر شدند موقع افطار و سحر غذا بدهند تا مجبور نباشیم غذای مانده بخوریم و مریض شویم. ادامه در قسمت بعد .. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پل بعثت شاهکار مهندسی جنگ ۱ یکی از کارهای اعجاب برانگیز و ماندنی رزمندگان در دوران دفاع مقدس طراحی و ساخت پل بعثت بر روی رودخانه اروند می باشد. چیزی که عراق با تمام حمایت هایی که از او در طول جنگ صورت گرفت قادر به انجامش نشد. اگر عراق قادر به ساخت چنین پلی بر اروند شده بود آبادان می توانست تحت اشغال دشمن در آید. ساخت پل بخصوص در اوایل جنگ که نیروها ی مسلح ما در اوج ناآمادگی و بی تجربگی جنگی و رزمی بودند می توانست با توجه به قدرت آتش و توان رزمی که ارتش آن کشور از آن برخوردار بود، مشکل بزرگی را برای ما بوجود آورد. ولی ساختار رودخانه و جذر و مدهای سنگین اجازه ی ساخت و یا استقرار پل نظامی را به دشمن نداد. رودخانه اروند تحت تاثیر جذر و مدهای خلیج فارس در هر شبانه روز دارای چهار جذر و مد می شود. جذر و مد چیست؟ تعریف ساده‌اش این است که بالا رفتن آب رودخانه را مد گویند و پایین رفتن آن را جزر که تحت تاثیر عوامل طبیعی انجام می پذیرند. ولی در اروند حکایت چیز دیگری بود. سرعت آب بین صفر تا هشتاد کیلومتر برآورد شده بود به گونه ای که حرکت آب در اوج مد به صفر و در هنگام شروع جزر از صفر شروع و تا هشتاد کیلومتر در ساعت سرعت پیدا می کند و به طرف خلیج فارس حرکت می کند. در نتیجه برای احداث پل نظامی که به پل شناور معروف است هیچ کابل و سیم نگهدارنده ای که قادر به تحمل این فشار آب و حفظ پل باشد وجود نداشت. و بدین لحاظ امکان استقرار و استفاده از پل شناور بر روی این رودخانه میسر و ممکن نبود. با انجام عملیات والفجر هشت و عبور نیروها از اروند نیاز به ساخت پل جهت انجام پشتیبانی لازم و ضروری از رزمندگان و ارسال سلاح ومهمات و تدارکات از نیازهای اساسی تشخیص داده شد . بر این اساس ساخت پل در دستور کار رزمندگان سپاه و جهاد قرار گرفت . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم اصلا از قدیم و ندیم می گفتند که عصر جمعه دلگیره . آدم احساس دلتنگی می کنه . بعد از اینکه آقا جواد رفت بیرون، رفتم سراغ سید جواد و گفتم سید بیا یه نوحه ای چیزی بخون . دلم گرفته . سید گفت چی بخونم که دلت باز بشه؟ گفتم بیا زیارت عاشورا بخون دوتایی بیرون توی محوطه. باشه‌ای گفت و دوتایی زدیم بیرون. رفتیم ته محوطه نشستیم رو زمین. رفت و آمدی نبود. یه عده داشتند رخت و لباسشون رو می شستند و یه عده هم توی آسمانِ ابری آذرماه که گاهی نور خورشید از لابلای اون ها بیرون می زد نشسته بودند و گپ می زدند . همه چی آرام بود. اما دلِ من بی قرار. چشم‌ها بهانه داشتند برای اشک ریختن . سید شروع کرد به خواندن . امام زمان کجایی؟ محتاجِ یک نگاهم. گر چه پر از گناهم، محتاج یک نگاهم. جز تو کسی ندارم، محتاج یک نگاهم ..... سر به زیر انداخته بودم و اشک هایم زمین را خیس می کرد. سید شعر می خواند گریه می کرد. من می شنیدم و گریه می کردم. اصلا به اطراف توجهی نداشتیم. سید شروع کرد به خواندن . السلام علیک یا ابا عبد الله ..... زیارت مرا با خود برد به عصر عاشورا . می دیدم خیمه های غارت شده و آتش گرفته رو .... خارها و پای بچه ها .... یک طرف شهدا و یک طرف گودال قتلگاه. نهر القمه و یک پهلوانِ بی مَشک. سید می خواند یا ابا عبدالله انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم ..... من می گفتم، آقای من، حسینِ من، آمدم با دشمناهای شما بجنگم. ممنونتونم از اینکه راهم دادید. ممنونتونم که اجازه دادید . فراز آخر زیارت عاشورا بود. چه سجده ای، چه حالی .... دلم نمی خواست بلند بشم . اما نمی شد . وقتی اشکها رو پاک کردم ، دیدم دور و برمون کلی نشسته اند. جای همه تان خالی. خدا نصیبتون بکنه. بلند شدم برم دست و رویم را بشورم، دیدم سعید هم بین بچه ها نشسته. رفتم دستش رو گرفتم و با هم رفتیم سمت دستشویی ها. گفتم سعید غصه نخور. آقا جواد گفت مشکل سعید حل شدنیه. همین فردا پس فردا شاید رفتی تهران. سعید با بغض گفت این همه سختی کشیدم برای اینکه مثل شماها بیام خط، به خدا سخته از پیش شماها رفتن. یه دلم پیش مادرمه. صد تا دلم میگه بمون. دارم دیونه می شم به خدا. گفتم فوقِ فوقش برمی گردی تهران و توی یه فرصت دیگه به عنوان اعزام مجدد برمی گردی جبهه. این که ناراحتی نداره. گفت آره گفتنش ساده است اما اگر تو به جای من بودی ، همین حرفها رو می زدی! دیدم خدایی راست می گه. ولی چاره ای نبود. برای دلداری به سعید ماجرای خودم رو تعریف کردم . ماجرای برگشتن خودم از مدرسه مصطفی خمینی اهواز به تهران رو تعریف کردم. گفتم بابا کجای کاری! من رو از بین بچه هایی که داشتند می رفتند عملیات رمضان برگرداندند تهران! چون آموزش ندیده بودم. تو که آموزش دیدی. دو روز دیگه بر می گردی. بی خیال دادش. خلاصه دلگرمش کردم به آینده. آسمان داشت از ابر های سیاه پر می شد. زود تر از غروب رفتم وضو گرفتم و رفتم حسینه. یه خورده قرآن خواندم. اذان دادند و نماز جماعت اقامه شد. حاج آقا بعد از نماز آموزش تیمم را داد. کجا باید تیمم کنیم؟ کجا هم تیمم جایز نیست. حاجی گفتنی های تیمم رو گفت. از حسینه که بیرون أمدیم باران گرفته بود . باران نبود ! انگار شلنگ آب بود که از آسمون داشت آب می ریخت. بدو بدو رفتیم شام . کتلت پلاستیکی و خیار شور و نانِ بیات. خوره نخوره آمدیم آسایشگاه. تو فکر بودم که فردا من هم بروم شهر و به خانه تلفن بکنم یا نه . بروم ، نروم؟! با همین فکر ها خوابم برد . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
السلام علیک یا انصارالحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣3️⃣ خاطرات مهدی طحانیان اواسط ماه رمضان، یک روز صبح، سرگرد محمودی با عده ای از خبرنگارهای عراقی که فقط ضبط و میکروفن داشتند و فکر کنم از رادیو آمده بودند، وارد آسایشگاه ما شدند. آسایشگاه ما، بیشتر افرادش اسرای کم سن و سال بودند. سرگرد برنامه داشت خبرنگارها را بیاورد سراغ من. او فكر تأسیس یک اردوگاه به نام «اردوگاه اطفال» را در سر می پروراند که هنوز محقق نشده بود. آن روز پنج نفر وارد آسایشگاه شدند که یک نفرشان زن بود. او دختر جوانی بود که لباس مناسبی به تن داشت و فقط روسری نداشت. تا چشمش به من افتاد انگار فراموش کرده باشد اینجا اردوگاه اسرای جنگی است، از وسط بچه ها گذشت و خودش را به من رساند. اولین کاری که کرد، دستش را آورد جلو که بکشد روی سرم. دستش را پس زدم و او سریع دستش را کشید. جا خورد. با این حرکتم فهمید با یک بچه طرف نیست. به همین دلیل لبخند زد و زود از کنارم بلند شد. سرگرد محمودی غرولند کرد و چشم غره ای به من رفت. خبرنگارها چند دقیقه ای توی آسایشگاه چرخیدند و رفتند. نزدیک افطار بود و داخل باش بودیم که دو سرباز آمدند و بردنم توی محوطه. تابستان گرمی بود و از شدت گرما و تشنگی لَه لَه می زدم و قدرت حرف زدن نداشتم. سرگرد عصبانی بود و بلند بلند به زبان عربی با سربازان حرف میزد. تا چشمش افتاد به من، آمد جلو و پرسید: «تو پدرسوخته چرا این حرکت را انجام دادی؟». گفتم: من مسلمانم. روزه هستم، نمی خواستم دست یک نامحرم به من بخورد، روزه ام باطل شود.» 👇👇👇
🍂 هنوز این جمله از دهانم درنیامده بود که صدای اذان مغرب به گوش رسید و سرگرد هم محکم خواباند توی گوشم. از شدت درد و صدای زنگ که در سرم پیچیده بود، تا چند لحظه صدایش را نمی شنیدم. او یک بند فحش می‌داد و تهدید می کرد: «من پدر تو رو در میارم. هی خوبی کردم اما انگار تو آدم بشو نیستی... فکر کردی خبر کارهایی که می کنی، آتشی را که می سوزانی ندارم؟ قسم می‌خورم بعد از این به تو رحم نکنم، پدر تو رو در میارم، من تو رو فلج می کنم، از مردن بدتر، کاری می کنم هر روز صد بار آرزوی مرگ بکنی. سرگرد یک بند داد می کشید و بالا و پایین می رفت. با کارهایی که کرده بودم می دانستم به زودی چهره واقعی اش را نشان می‌دهد و از نقش آدم دلسوز برای من در می آید. نگران خودم نبودم. حتی خوشحال بودم که بالاخره از دست رفتار ریاکارانه اش خلاص شدم. اما نگران بچه ها بودم، می‌دانستم او زورگو و بی رحم است. هر کار که می کردم می گفت: «بزرگترها به تو یاد می دهند، خودت عقلت به این چیزها نمی رسد.» همه افراد آسایشگاه را کتک می زد و شکنجه می کرد. همیشه می گفت: «مگر نگفتم ارتش چرا ندارد؟! اگر یکی رفتار بدی دارد باید همه تقاص آن را پس بدهند. پس سعی کنید کار بدی از کسی سر نزند تا به دردسر نیفتید!» آن روز وقتی مرا به آسایشگاه برگرداندند،اذان گذشته بود. نشستم کنار بچه ها و افطار کردم. جای سیلی سرگرد تا چند روز روی صورتم ماند و زیر چشمم کبود شد. بچه ها هر وقت می دیدنم می گفتند: «بشکند دست این نامسلمان که وقت افطار و زبان روزه این طور صورت تو را کبود کرده.» ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 پل بعثت شاهکار مهندسی جنگ ۲ از نظر نظامی پشتیبانی از این حجم نیرو ی نظامی و گذر از اروند رود از نظر کارشناسان نظامی دنیا غیر ممکن بود ،اما به همت نبوغ و درایت رزمندگان ایرانی، این ناممکن ممکن شده بود حالا دنیا منتظر شکست ایران در فاو بود . از نظر نظامی پشتیبانی این حجم نیرو از طریق رودخانه ای که حدود یک کیلومتر عرض دارد و عمق آن 12 متر است و 3/5 متر اختلاف ساحل در جذر و مد دارد، کاری غیر ممکن است . پس اردوگاه دشمنان ایران با این امید که توان ایران تحلیل می رود و شکست می خورد ، عقده تحقیر آمیز شکست را تحمل می کردند ، غافل از اینکه شگفتی دیگری در حال ظهور است . همان اراده و تفکری که از اروند عبور کرد و دشمنان اسلام را وادار به تسلیم نمود .حالا پشتیبانی و لجستیک رزمندگان اسلام را مهیا می کرد. @defae_moghadas 🍂
فرمان محسن رضایی به فرماندهان سپاه کشور. در این تلفنگرام که روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ ارسال شده، فرمانده کل سپاه به همه فرماندهان مناطق ده‌گانه سپاه در سراسر کشور دستور داده تا تمام توان خود را به جبهه‌های جنوب برای فتح خرمشهر گسیل کنند.  تصویر سند تلفنگرام فرمانده وقت سپاه برای عملیات «آزادسازی خرمشهر» برای اولین بار توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر شد. @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 8⃣7⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم صبح و سحری دیگر شد. صدای قرآن بود که از پشت بلندگو پخش می شد . بلند شدم و رفتم و آماده شدم برای نماز . پس از باران دیشب هوای سحر سوزی داشت که نگو. دیدم بدون اورکت نمی شه تحمل کرد. پوستم دون دون شده بود. رفتم و اورکتم رو انداختم روی دوشم . عادت داشتم اینجوری راه برم . مثل داش ها .... نماز جماعت و دعا و بعد هم رفتن به صبحگاه . یه عده از بچه های ما بی خیال صبحگاه بودند . آموزش که نبود . از آقا جواد هم خبری نبود . خب .... خواب بعد از نماز می چسبید دیگه . وسوسه شده بودم برم بخوابم . اما دیگه دیر شده بود . تو دلم گفتم ابرام خان ، خواب ماب دیگه تموم شد. خاک بر سرت کنن . اینجوری می خواهی برای امام زمانت بجنگی .... البته این صبحگاه کجا و اون صبحگاه های آموزشی کجا ! اینجا مختصر و مفید بود . قرآن و سرود جمهوری اسلامی و یک حدیث . والسلام . وقتی برگشتم توی آسایشگاه، صدای خُر خُر بعضی ها خیلی عجیب بود. تا وقتی که خودم می خوابیدم خبری از این صداهای خنده دار نداشتم اما این صبحیه که بیدار بودم ، تازه فهمیدم که چه خبره .... دیدم تا هفت صبح مونده . خواستم بخوابم . نشد . با این صداها خواب از چشمم فرار کرد و رفت. رفتم بیرون ....منتظر شدم آقا جواد بیاد . بعد از نیم ساعتی آقا جواد هم آمد . دید بیرون نشسته. سلام کردم و گفتم به سعید خبر دادم. خیلی ناراحته. هم دلواپس مادرشه، هم دل کندن از بچه ها و خط مقدم، پاک به همش ریخته. آقا جواد می شه برگرده تهران؟ گفت کارش رو راس و ریس کردم . امروز بعد از ظهر با قطار برمی گرده تهران . تا حالا دوتا از بچه ها از جمع کم شدند . اون از دست شکسته توی روز آخر آموزش . این هم از سعید . خدا سومیش رو به خیر کنه . برو بچه هایی که میخوان تلفن بزنند رو صدا کن . گفتم آقا جواد من نمی دونم کیا می خوان بیان . گفت ، خوب برو همه رو صدا بزن . چَشمی گفتم و رفتم تو و با صدای بلند به شکل فرمانده ها گفتم .... یالا پاشید چریک دوزاری ها. به شمار سه بیرون به خط شید ببینم. چلغوز ها ... بعد هم زدم بیرون و به آقا جواد گفتم صداشون کردم ولی هنوز خوابند . گفت عحب .... حالا حالی‌شون می کنم .... آقا جواد آمد تو یکی یکی پتو ها رو از روشون کشید . بعضی ها همون اول با صدای من بیدار شده بودند ...... آقا جواد گفت تا یه ربع دیگه هر کی آمد ، آمد . معطل کسی نمی شم . خلاصه آقا جان با اون سر و صدایی که شد همه بیرون آمدند . دو تا تویوتا آماده بود تا بچه ها رو ببره مخابرات. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂