🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 4⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
من و آزادی و محمود با هفت نفر از لرها با تویوتای دوم راه افتادیم به سمت خط . خطی که توی روز اصلا برانداز نکرده بودیم . نمی دونستیم خط کجاست. منطقه ساکت بود. گاهی یه رگباری زده می شد. هنوز با صدای خمپاره آشنا نشده بودیم. برای تازه کاری چون من همه چیز مبهم بود. تا اون وقت فقط تعریف شنیده بودم. اما اون شب تعریف ها به واقعیت تبدیل شده. چراغ خاموش با سرعت پایین حرکت میکردیم . شاید یه ربع طول کشید تا به اول خط رسیدیم . دستور دادند به سرعت پایین بیاییم. ماه توی آسمان خودنمایی می کرد . همه چیز رویایی بود . من و سه نفر دیگه به سنگر سوم هدایت شدیم. فاصله سنگر ها شاید صد متر بود. از سنگر سوم چهار نفر بیرون آمدند. یکی از قدیمی ها توضیح مختصری به ما داد و نصفه نیمه توجیهمان کرد. هنوز توی سنگر به طور کامل نرفته بودم که صدای شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها همه رو به هول و ولا انداخت. شاید این جابجایی عراقی ها رو حساس کرده بود. گوشم زنگ خورد . بعد از لحظه ای دوباره موشکی شلیک شد . خمپاره ای هم روانه کردند. اوضاع خط به هم ریخت و جابجایی متوقف شد .
قلبم به شدت توی سینه ام نا آرامی می کرد . عرق سردی روی پیشونی ام نشسته بود که با وزیدن باد بدنم شروع کرد به لرزیدن . هم هیجان داشتم هم ترس .در سنگر را با پتوی سیاهی پوشانده بودند . داخل سنگر یه فانوس با شیشه ی دود گرفته سو سو می زد . چشمم به داخل سنگر عادت کرد . زمین سنگر با پتو پوشانده شده بود . چهار تا کلاش . چند تا نارنجک و ده دوازده تا خشاب . یه کلمن آب و سفره ای مچاله شده . خوب نگاه کردم ببینم همسنگرهایم چه کسانی هستند . خوشبختانه محمود با من بود ولی دو نفر دیگه رو نشناختم. شاید همان لر ها بودند . عجب ترکیبی .... تهرانی ، شادگانی و لرستانی ....
صدای تیر اندازی کم شده بود. از بیرون یکی صدا کرد بهزادپور سریع بیا بیرون. تا آمدم بلند بشم سرم خورد به سقف سنگر . هنوز به کوتاهی ارتفاع سنگر آشنا نبودم . با آخ گفتن من هر سه نفر خندیدند . خودم هم خنده ام گرفته بود . هنوز نرسیده سنگر به من خوشامد گفت . بیرون آمدم و دیدم آقا جواد کنار یه نفر ایستاده . سلام دادم جواب گرفتم . آقا جواد گفت ایشون برادر شاویسی مسئول شما هاست. شاویسی نگاهی به هیکل جیقیلِ من کرد و گفت به به رزمنده دلاور خوش آمدی به سنگر . بعد هم سه تایی رفتیم سمت خاکریز . شاویسی گفت تا لوح نگهبانی نوشته بشه پست اول تقدیم به شما . گفتم من تنها؟ گفت ، نه دوتایی . فعلا من پیشت هستم. حالا برگرد توی سنگر یه اسلحه با دو تا خشاب بیار ببینم پهلوان ....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
ساعت نزدیک ده صبح بود که دیدیم سرگرد محمودی بیچاره، مرخصی نرفته مجبور شده برگردد. او با سگ تازی بزرگش و پنجه بوکسی که به دستانش کرده بود، وارد محوطه شد. می دانستیم کشتن اسرا چقدر برایش آسان است. با کوچکترین بهانه، بچه ها را تا سر حد مرگ کتک می زد و معلول می کرد. وقتی در اثر کتک هایش کسی فوت می کرد، دو سه سرباز می آمدند، اسم فرد و اسم پدر متوفی را با ماژیک روی سینه اش مینوشتند. بعد چند عکس می انداختند و از دو اسیر میخواستند که سر پتو را بگیرند. جنازه را می بردند پشت سیم خاردارها یک چاله میکندند و با همان پتو درون چاله خاکش می کردند. روی قبر یک تابلو نصب می کردند که روی تابلو نام، نام خانوادگی و شماره ای را که صلیب سرخ جهانی برای او تعیین کرده بود می نوشتند. دوباره عکس می گرفتند و صلیب که می آمد عکس ها را نشانش می دادند و می گفتند: «این اسیر ایرانی در اثر بیماری مرد!» به همین دلیل ما تا می توانستیم سعی می کردیم سر مسائل معمولی بهانه دست عراقی ها ندهیم که بی جهت ناقصمان کنند.
آن روز سربازان مثل مور و ملخ سونده به دست در محوطه صف کشیده بودند. محمودی و دار و دسته اش وارد اولین آسایشگاه شدند. بعد از چند دقیقه دیدیم آنها بچه ها را می دوانند به طرف حمام و دستشویی ها. ماجرای حمام این بود که عراقی ها می آمدند دریچه های فاضلاب را می بستند و آب می انداختند کف حمام ها و دستشویی ها. دوش ها را هم باز می گذاشتند. آب که حسابی جمع می شد، بچه ها را می انداختند داخل آب و فاضلاب جمع شده کف حمام و یا زیردوش های آب سرد قرار می دادند و با سونده ها می زدند. خود عراقی ها هر وقت که ما را با این سونده ها می زدند، دست هایشان تاول می زد و خون می افتاد. آن روز هم دیدم سربازها، دستهایشان را بانداژ کرده بودند تا کمتر آسیب ببینند.
وقتی این کابل ها به بدن خیس می خورد، چون توخالی بود، سوزش عجیبی ایجاد می کرد. احساس می کردی یک تکه گوشتت را از بدنت می کنند و رویش نمک می پاشند. تا این حد غیر قابل تحمل بود.
👇👇👇
🍂 بعد از کتک، وقتی پشت همدیگر را نگاه می کردیم، به اندازه بلندی همان کابل تاول زده بود. زیر تاولها آب و خون جمع میشد و بعد به مرور سیاه می شد. زخمهای بد و ناجوری بود. کسانی که لباس تنشان بود، وقتی زیر پوششان را در می آوردند، لایه نازکی از پوست بدن در نقطه هایی که سونده خورده بود با زیرپوش از بدنشان جدا می شد.
آن روز نوبت آسایشگاه ما که رسید، سرگرد محمودی وارد شد. کمی قدم زد و گفت: «می دانم این قضیه از کجا آب می خورد و از کجا شروع شده. این را هم می دانم شماها بچه های خوبی بودید و سروصدا نکردید.» گفتیم: «خدایا این چی میگه؟ همه چیز که از آسایشگاه ما شروع شد!»
خصوصیات او را شناخته بودیم. کسی نبود به این راحتی ها خودش را در موضع ضعف قرار دهد یا با عصبانیت طوری برخورد کند که حریف بداند جرمش برای او ثابت شده و قوانین را اطاعت نکرده، به همین دلیل برای تحقیر حریف، خودش را به نادانی می زد تا از غرور و ابهتش کاسته نشود.
او ادامه داد: «اما چاره ای ندارم که شماها را هم تنبیه کنم. چون این قانون ارتش عراق است که اگر یک نفر خطا کند همه تنبیه می شوند.»
سرگرد با همین ترفندها و ژست های مخصوصش از آسایشگاه بیرون رفت. سربازها ما را به طرف تونل مرگ منتهی به حمام و دستشویی ها دواندند. آنها پاهایشان را می گذاشتند جلوی پای بچه ها که در حال دویدن بودند و یک دفعه چند نفر با هم می خوردند زمین و راه بقیه بسته می شد. آن وقت در طول مسیر پنجاه متری سربازان ایستاده بودند و با سونده می زدند توی سر و صورت و بدنمان. شیون و ناله بچه ها در اردوگاه پیچیده بود. عربده های سربازان موقع زدن بچه ها و صداهای عجیب و غریبی که سرگرد محمودی از خودش در می آورد تا بچه ها را بترساند، فضای سخت و سنگینی به وجود آورده بود.
سرگرد داخل حمام نمی شد، مگر در مواقع ضروری. چون کثیف بود و سرگرد ظاهر تمیز و مرتبی داشت. لباس ها و پوتین های مخصوصی میپوشید. اولین نفر که می خواست وارد تونل سربازان بشود من بودم. بدنم را گلوله کرده بودم تا سونده به سر و صورتم نخورد. به هر بدبختی بود، به رغم اینکه آنها سعی می کردند زمینم بزنند، سونده های بسیاری خوردم اما از تونل مرگ بیرون آمدم. سرگرد تا مرا دید چوب دستی اش را برد بالای سرش چرخاند و فریاد زد: «هان مهدی! آمدی...» و چوب دستی اش را پرت کرد طرف من. جا خالی
دادم و خدا رحم کرد از آن فاصله و با شدتی که او پرت کرد، چوب به من نخورد وگرنه در جا ناکارم می کرد.
ادامه در قسمت بعد..
@defae_moghadas
🍂
🍂
💢 پل بعثت ۹
شاهکار مهندسی جنگ
شکل انتقال لدله ها در آب مطرح شده بود که از جراثقال دستی استفاده شود یا جراثقال های دیگر که نهایتا بهترین راه هل دادن و لغزاندن را انتخاب نمودیم و چون این اولین آزمایش در این مرحله بود لذا گفته که عکس و فیلم نیز تهیه شود تا اشکالات را بتدان مرور کرد. در زمان مد لوله های شناور را در نهر قرار دادیم و قرار شد از آنجا لوله ها را به طرف رودخانه بکشیم. موقع انجام این کار برزنت و پلاستیک لوله ای سُر خورد و لغزید و در فاصله 50متری اسکله درون آب غرق گردید .
همه را یاس و ناامیدی فرا گرفت و سوال هایی مطرح می گردید. ما در این زمان برادرانی را که سوال و یا حرفی داشتند فرا می خواندیم و از گفت و گو ها و بحث ها اشکالات کار را جستجو می کردیم و مساله بدین صورت حل میشد و هیچ گاه از ایراد گرفتن از کارمان گریزان نبودیم .
برای ما اصول کار روشن بود و در جزییات نیاز به تجربه و آزمایش داشت .
ما نظام و سازماندهی برادران را انجام دادیم که گروه هایی از قبیل حمل و نصب و آب اندازی تشکیل شد و به آن ها آموزش های لازم ، حتی شنا، داده شده بود و از نظر ایمنی و حفاظتی توجیه شدند و بعد به آن ها گفتیم که همه ما در یک شرایط کاری قرار داریم که به مقاومت و پایداری و فداکاری نیاز دارد و ممکن است در مراحلی از کار با شکست مواجه شویم و این شکست ها باید برایمان درس باشد و اگر عدم موفقیتی در کار بوجود آمد ، نباید به تداوم کار لطمه وارد شود ...
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
پل بعثت:
اگر توانستی قاعده و قانون طبيعت را بشكنی، معجزه كردهای. طبيعت قاعده و قانونی دارد كه شكستن آن كار هر كس نيست.
هيچ كس باور نمیكرد بشود در بحبوهه جنگ روی اروند خروشان، با آن جزر و مد و عرض بلندش پل زد. اما جنگ ثابت كرد مردانی هستند كه كار به قاعده و قانون طبيعت ندارند و «يا علی» گويان هرآنچه اراده کنند، می کنند.
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 5⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
با احتیاط رفتم توی سنگر . یه کلاش با دو تا خشاب برداشتم آمدم پیش مسئول تازه مان. شاویسی گفت اسلحه رو امتحان کن . حواسم رو جمع کردم تا مبادا اشتباهی بکنم و آبرویم بره . پرسیدم فاصله ما با عراقی ها چقدره؟ گفت خیلی فاصله نداریم. البته هوایی. زمینی یه کم بیشتره. اما این فاصله خیلی مهم نیست . مهم اینه که با دقت بدون ترس و واهمه جلو و اطرافت رو بپایی . امشب من کنارتون هستم و توجیه تون می کنم . کسی بدون اسم شب نباید تردد کنه . هر کسی که اسم شب رو بلد نبود یا نفوذیه یا دشمنِ که به خط ما نفوذ کرده . گاهی ما میریم توی خط دشمن نفوذ می کنیم ، به صورت ماموریت گشتی رزمی یا دشمن نیروهای خودشو می فرسته توی خط ما . ببین آقا جان ، الان شبه و دید ، کم . تو روز بهتر و بیشتر می تونید سنگر های دشمن رو ببینید . برای همین تردد توی روز باید با احتیاط باشه . حالا به هرسمتی که من نشونت می دم یه رگبار بزن تا عکس العمل دشمن رو خوب متوجه بشی . از آتیش لوله اسلحه کاملا سنگرشون معلوم می شه . البته این وضعیت برای ماه هم هست . ببین من انگشتم رو به کدام طرف گرفتم . به همون سمت شلیک کن پهلوان .... آب دهانم رو قورت دادم . اسلحه رو مسلح کردم و از ضامن درآوردم . برای اولین بار توی عمرم می خواستم به سمت دشمن شلیک کنم . زیر لب یا علی گفتم و شلیک کردم . در یه لحظه شاید ده تا تیر شلیک شد . هنوز شوق و ذوق اولین شلیک را درست وحسابی لمس نکرده بودم که شاویسی دستم رو گرفت و گفت خودت رو بکش پشت این گونی ها . سرت رو هم بیار پایین . هنوز چند ثانیه ای نگذشته بود که تیر بار عراقی مثل بلبل جواب تیر اندازی ما رو داد . لا مصب ول کن هم نبود . پشت سرِ تیر بار عراقی ، یه آر پی جی هم به سمت ما حواله کردند . شاویسی خندید و گفت دیدی پهلوان . یه تیر بزنی یه جعبه تیر جوابت داده می شه . مخصوصا گفتم شلیک کنی که کاملا متوجه بشی این جا خط مقدمه و با پادگان آموزشی فرق می کنه . حواست رو درست و حسابی جمع کن. بدنم از سرما کِرخ شده بود . شایدم می لرزیدم . اما به روی خودم نیاوردم . شاویسی گفت ، اسم شب رو بهت گفتم یا نه؟ گفتم نه . گفت اسم شب سه بخش داره . اینها رو که بلدی! می پرسی ، جواب می ده، این دو بخش . بخش سوم ،اگه درست بگه که هیچ . اگه غلط گفت همچی می زنی نفله اش می کنی . گرفتی؟ رمز امشب اینه، بعد از پرسیدن تو ، طرف باید بگه ژاله ، پرتقال . خوب آقا جان من فعلا باید برم پیش بچه های دیگه سر بزنم و توجیه شون کنم . نیم ساعت دیگه به تو سر می زنم ..... با رفتن شاویسی به جای چهار چشم صد چشمی جلو رو می پاییدم . تا صبح دو بار رفتم نگهبانی دادم . اون شب اصلا نتونستم بخوابم . جای تنگ ، سقف کوتاه ، دلهره و اضطراب نگذاشت بخوابم .
با اذان صبح نماز را توی سنگر نشسته خواندم . خورشید که بالا آمد از زور بی خوابی نشسته خوابم برد . از چهار نفری که توی یه سنگر بودیم همیشه یه نفر بیرون داشت نگهبانی می داد . اولین شب حضورم توی خط مقدم اینقدر لذت بخش بود که لحظه لحظه اش بعد از سی و هشت سال از ذهنم پاک نشده . خوردن صبحانه، نهار ، نماز خواندنِ نشسته توی سنگر . بعد از اون همه بد بدو کردن دلم توی خط مقدم آرام گرفته بود .
روز ،اطراف مان دیدنی تر بود . دستشویی کلی با سنگر فاصله داشت . منبع آب هم همینطور . من و محمود همدوره ای بودیم ولی اون تای دیگر رو اصلا ندیده بودمشون. اما انگاری فضای سنگر دل های ما رو با هم گره زده بود . تا چهار شب آنجا بودیم . عراقی ها گاهی با خمپاره ، احوال ما را می پرسیدند ، گاهی با تیربار ، ما یه تیر می زدیم ، اونها یه خروار جواب می دادند ....
شب چهارم که موعد جابجایی ما رسید ، .....
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣4⃣
خاطرات مهدی طحانیان
کتک زدن ها که تمام شد، ما را خیس و لت و پار فرستادند داخل آسایشگاه. بعضی ها به جراحت هایی که روی سر و صورت دیگری می دیدند، خنده شان می گرفت. بعضی ناله می کردند. سعی می کردیم روحیه مان را از دست ندهیم. تفاوت این اتفاق که در محرم افتاد، با اتفاقات مشابه دیگر این بود که همه در قاطع ما یکدست بسیجی بودند و این در تحمل درد و رنج به ما کمک می کرد. حس آدم هایی را داشتیم که از یک جهاد بزرگ برگشته اند و این درد و رنج، کمترین تقاص عزاداری برای امام حسین (ع) بود.
آمدم و روی لبه پنجره نشستم. عراقی ها آن طرف مشغول کتک زدن بچه های آسایشگاه های دیگر بودند. یکی از سربازان عراقی را دیدم و با صدای بلند، طوری که به گوشش برسد، قرآن خواندم؛ «و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون». سرباز عراقی نامش «عبد» بود. آدم قاطع و منظمی بود و نسبت به بقیه کمتر اسرا را اذیت می کرد. آمد نزدیکم و گفت: «مهدی چه کار می کنی یواش، آرام بخوان، سرگرد بشنود... .» . اما گوشم به حرف های او بدهکار نبود. نمی خواستم فکر کنند با این کتک ها می توانند ما را بترسانند. فکر می کردم اگر به دست دشمنان کتک نخورم و شکنجه نشوم احساس حقارت و اسیری می کنم
با آن همه کتک که برای عزاداری امام حسین(ع) از عراقی ها خورده بودیم، باز هم دست از سر ما برنمیداشتند. سرگرد محمودی چنان کینه ای از ما به دل گرفته بود که تا مدتها رفتارهای عجیب و غریب می کرد.
فردای همان روز بچه های آشپزخانه خبر دادند، چایی که آن روز خورده بودیم، نجس بوده است. سرگرد محمودی داخل دیگ چای ادرار کرده و گفته بود، این چای را بدهید به عزاداران حسینی بچه های آشپزخانه گفتند ظرفهای چای را آب بکشیم!
👇👇👇
🍂 هنوز چیزی از ماجرای نجس کردن چای نگذشته بود که حادثه دیگری پیش آمد. صبحانه را خوردیم. دو ساعت گذشته بود که همه اردوگاه دل پیچه گرفتند. طوری که جلوی دستشوییها صفهای طولانی درست شد. هر کس از دستشویی می آمد بیرون، از سفیدی رنگ و رویش معلوم بود اسهال خونی گرفته است. بعضی ها آن قدر دل درد داشتند که دوباره می رفتند ته صف میایستادند. با توجه به ازدحام پشت درهای دستشویی، بچه ها زود می آمدند بیرون، والا همه دوست داشتند برای رهایی از درد، مدت زیادی آنجا بمانند.
ساعت ۴ بعد از ظهر داخل باش زدند و ما را با آن وضع حبس کردند. داخل آسایشگاه دستشویی نداشتیم، فقط یک سطل بزرگ برای ادرار بود. سیستم بدنمان طوری عادت کرده بود که هر کاری داشتیم تا قبل از ساعت چهار انجام می دادیم و از آن پس، تا ساعت ۸ صبح روز بعد، از سطل داخل آسایشگاه فقط برای ادرار استفاده می کردیم. آسایشگاه تهویه نداشت و اگر می خواستیم از سطل برای دفع هم استفاده کنیم، فضای آسایشگاه برای تنفس غیر قابل تحمل می شد. از چهار بعد از ظهر که در آسایشگاه را می بستند به هیچ عنوان در باز نمی شد. اگر کسی حالش بد بود، افسر عراقی آمپول به دست می آمد. اسیر را روی لبه پنجره می خواباندیم و او نمی پرسید فرد مورد نظر چه بیماری یا دردی دارد، فقط از لای نرده ها آمپول را تزریق می کرد و می رفت. ما هم نمی دانستیم داخل آن سرنگ چه بود...
@defae_moghadas
🍂
🍂
💢 پل بعثت ۱۰
شاهکار مهندسی جنگ
یکی از مشکلات عمده سازندگان پل حمل لولههای ساخته شده بود چرا که هر کامیون توانایی حمل سه لوله را داشت و ساخت این پل حدود 70 میلیون دلار هزینه دربرداشت. 80 درصد نیروهای همکار در ساخت پل دانشجویان فنی سراسر کشور و بخصوص شریف بودند که در قالب اردوهای 22 روزه یا 45 روزه به جبهه های حق علیه باطل اعزام شده بودند.ساخت پل شش ماه به طول کشید و دشمن در طول جنگ از هر سلاحي استفاده كرد كه پل را از بين ببرد، اما نتوانست.
بچهها دو طرف لولهها را بسته بودند كه لولهها در آب غرق نشوند. بعد از اينكه كار اتصال لولهها انجام ميشد، در لولهها را باز ميكردند تا آب با فشار از لولهها عبور كند و لولهها به زير اب بروند و غرق شوند.
بعد روی لولهها را زير سازی و آسفالت ميكردند. عراق ده ها بار این پل را مورد بمباران هوایی قرار داد اما حداکثر خسارات وارده بر آن ، تعویض چند لوله ی فولادی بود و بس.از قسمتهای مهم اجرای این پل نحوه آسفالتریزی آن بود که دانشجویان دانشگاه امیرکبیر آن را به اجرا درآوردند. ساخت این پروژه تماماً در شب انجام شد اما روز آخر بچهها تا ساعت 9 صبح و روشن شدن هوا بر روی پل کار کردند.
پل بعثت، شاهكار مهندسي ـ رزمی تاريخ دفاع مقدس در روز سهشنبه ﻣﻮرخ 22/7/1365 ﺑﮫ اﺗﻤﺎم رﺳﯿﺪ و ﻣﻮرد اﺳﺘﻔﺎده رزﻣﻨﺪﮔﺎن اﺳﻼم ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ و برخي از قطعات اين پل، امروز در گلزار شهداي خرمشهر است و برخی ديگر، همانجا كنار اروند، به تماشا نشسته است. تماشای همت شيرمردانی كه آن را خلق كردند و از روی او گذشتند و سندی بر هنر و اراده جوانان اين مرز و بوم افزودند.
پایان
@defae_moghadas
🍂
🍂
🔻 #در_قلمرو_خوبان 6⃣8⃣
خاطرات جبهه محمد ابراهیم
شبانه حرکت کردیم برای جابجایی . مسافتی حدود یک کیلومتر به عقب آمدیم . بعد هم سوار وانت ها شدیم. برگشتیم همون مقر قبلی . اولین کاری که باید می کردیم شستن سر و صورت و عوض کردن لباس هایمان بود . حمام کردن رو به فردا موکول کردیم . اولین تجربه جنگی برای همه ما پر از خاطره شد . پیدا کردن یه رفیق با حالِ دیگه غیر از محمود . حالا با چراغعلی هم رفیق شده بودم . چراغعلی اینقدر توی اون چهار روز بچه های سنگرمون رو می خندوند که گاهی دل درد می گرفتیم . هم خوش لهجه بود و هم با فلوتش که یه لوله کوتاه فلزی بود انواع و اقسام آهنگ ها رو می زد . بچه روستا بود .خودش می گفت گاهی که با گله می ره صحرا ، برای گوسفند ها فلوت می زنه و گوسفند ها کیف می کنند . افسوس که فامیلی چراغعلی یادم نمونده .
فردا صبح بعد از خوردن صبحانه کنجکاوی من و آزادی گل کرد. هر چند گفته بودند گشت و گذار توی شهر ویران خرمشهر ممنوعه، اما خوب نمی شد که فقط توی مقر بمانیم ...ِ دو تایی جیم زدیم بیرون و رفتیم سمت یه کوچه ای که از دو طرف باز بود. همینطوری داشتیم راه می رفتیم بدون اینکه مسیر رو بشناسیم یا علامتی برای خودمون مشخص کنیم .... یکی دوساعتی به خانه های خراب شده سرک کشیدیم . توی هر خانه ای که می رفتیم ، فقط ویرانی و خرابی دیده می شد . آزادی یه کارد سنگری کلاش پیدا کرد. گذاشت پَر شالش و خوشحال از پیدا کردن غنیمت جنگی. چند بار به آزادی گفتم بیا برگردیم ، اما فضولی نمی گذاشت از گشت و گذار دل بکنیم . یه دفعه به ساعتم نگاه کردم ، ای داد و بی داد . نزدیک دوازده ظهر بود . گفتم بیا برگردیم خیلی دیر شده . گفت باشه. بیا این خونه رو ببینیم ، بعد زودی بر می گردیم . وارد خانه که شدیم در جا خشکمون زد . یه پای قطع شده با پوتین گوشه حیاط افتاده بود . یعنی استخوان پا از پوتین بیرون بود . خون خشک شده که دَم به سیاهی می زد ، حالمون رو بد کرد . داشتم بالا می آوردم . داد زدم بابا بیا برگردیم دیره. از سرو و کله دوتایی ما عرق می چکید. دلم ضعف می رفت. از خانه زدیم بیرون . یه خورده راه آمدیم اما مسیر رو پیدا نمی کردیم . این هم شد قوزِ بالا قوز .بدبختی این بود که هول هم کرده بودیم و نمی تونستیم درست فکر کنیم .... با عصبانیت یه پَس گردنی زدم به آزادی و گفتم چلغوزخان آخه این چه بلایی بود که سرمان آوردی! خندید و گفت کیشمیش جان مگه زورت کرده بودم؟ می خواستی نیایی. همنطور که داشتیم راه می رفتیم، صدای هواپیما شنیده شد. نگاه کردیم به آسمان بلکه هواپیمای دشمن رو ببینیم که ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی کردند . با صدای ضد هوایی تونستیم تقریبا مقرمون رو پیدا کنیم . خدا رو شکر کردم که گم نشدیم . با ترس و لرز خودمان را کشاندیم سمت در ورودی مقر . خوشبختانه نگهبان هم چیزی از ما نپرسید. خیلی عادی رفتیم تو اصلا به روی خودمان نیاوردیم.
ادامه دارد
@defae_moghadas
🍂