eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان کتک زدن ها که تمام شد، ما را خیس و لت و پار فرستادند داخل آسایشگاه. بعضی ها به جراحت هایی که روی سر و صورت دیگری می دیدند، خنده شان می گرفت. بعضی ناله می کردند. سعی می کردیم روحیه مان را از دست ندهیم. تفاوت این اتفاق که در محرم افتاد، با اتفاقات مشابه دیگر این بود که همه در قاطع ما یکدست بسیجی بودند و این در تحمل درد و رنج به ما کمک می کرد. حس آدم هایی را داشتیم که از یک جهاد بزرگ برگشته اند و این درد و رنج، کمترین تقاص عزاداری برای امام حسین (ع) بود. آمدم و روی لبه پنجره نشستم. عراقی ها آن طرف مشغول کتک زدن بچه های آسایشگاه های دیگر بودند. یکی از سربازان عراقی را دیدم و با صدای بلند، طوری که به گوشش برسد، قرآن خواندم؛ «و سيعلم الذين ظلموا أي منقلب ينقلبون». سرباز عراقی نامش «عبد» بود. آدم قاطع و منظمی بود و نسبت به بقیه کمتر اسرا را اذیت می کرد. آمد نزدیکم و گفت: «مهدی چه کار می کنی یواش، آرام بخوان، سرگرد بشنود... .» . اما گوشم به حرف های او بدهکار نبود. نمی خواستم فکر کنند با این کتک ها می توانند ما را بترسانند. فکر می کردم اگر به دست دشمنان کتک نخورم و شکنجه نشوم احساس حقارت و اسیری می کنم با آن همه کتک که برای عزاداری امام حسین(ع) از عراقی ها خورده بودیم، باز هم دست از سر ما برنمی‌داشتند. سرگرد محمودی چنان کینه ای از ما به دل گرفته بود که تا مدتها رفتارهای عجیب و غریب می کرد. فردای همان روز بچه های آشپزخانه خبر دادند، چایی که آن روز خورده بودیم، نجس بوده است. سرگرد محمودی داخل دیگ چای ادرار کرده و گفته بود، این چای را بدهید به عزاداران حسینی بچه های آشپزخانه گفتند ظرفهای چای را آب بکشیم! 👇👇👇
🍂 هنوز چیزی از ماجرای نجس کردن چای نگذشته بود که حادثه دیگری پیش آمد. صبحانه را خوردیم. دو ساعت گذشته بود که همه اردوگاه دل پیچه گرفتند. طوری که جلوی دستشویی‌ها صفهای طولانی درست شد. هر کس از دستشویی می آمد بیرون، از سفیدی رنگ و رویش معلوم بود اسهال خونی گرفته است. بعضی ها آن قدر دل درد داشتند که دوباره می رفتند ته صف می‌ایستادند. با توجه به ازدحام پشت درهای دستشویی، بچه ها زود می آمدند بیرون، والا همه دوست داشتند برای رهایی از درد، مدت زیادی آنجا بمانند. ساعت ۴ بعد از ظهر داخل باش زدند و ما را با آن وضع حبس کردند. داخل آسایشگاه دستشویی نداشتیم، فقط یک سطل بزرگ برای ادرار بود. سیستم بدنمان طوری عادت کرده بود که هر کاری داشتیم تا قبل از ساعت چهار انجام می دادیم و از آن پس، تا ساعت ۸ صبح روز بعد، از سطل داخل آسایشگاه فقط برای ادرار استفاده می کردیم. آسایشگاه تهویه نداشت و اگر می خواستیم از سطل برای دفع هم استفاده کنیم، فضای آسایشگاه برای تنفس غیر قابل تحمل می شد. از چهار بعد از ظهر که در آسایشگاه را می بستند به هیچ عنوان در باز نمی شد. اگر کسی حالش بد بود، افسر عراقی آمپول به دست می آمد. اسیر را روی لبه پنجره می خواباندیم و او نمی پرسید فرد مورد نظر چه بیماری یا دردی دارد، فقط از لای نرده ها آمپول را تزریق می کرد و می رفت. ما هم نمی دانستیم داخل آن سرنگ چه بود... @defae_moghadas 🍂
🍂 💢 پل بعثت ۱۰ شاهکار مهندسی جنگ یکی از مشکلات عمده سازندگان پل حمل لوله‌های ساخته شده بود چرا که  هر کامیون توانایی حمل سه لوله را داشت و ساخت این پل حدود 70 میلیون دلار هزینه دربرداشت. 80 درصد نیروهای همکار در ساخت پل دانشجویان فنی سراسر کشور و بخصوص شریف بودند که در قالب اردوهای 22 روزه یا 45 روزه به جبهه های حق علیه باطل اعزام شده بودند.ساخت پل شش ماه به طول کشید و دشمن در طول جنگ از هر سلاحي استفاده كرد كه پل را از بين ببرد، اما نتوانست. بچه‌ها دو طرف لوله‌ها را بسته بودند كه لوله‌ها در آب غرق نشوند. بعد از اين‌كه كار اتصال لوله‌ها انجام مي‌شد، در لوله‌ها را باز مي‌كردند تا آب با فشار از لوله‌ها عبور كند و لوله‌ها به زير اب بروند و غرق شوند. بعد روی لوله‌ها را زير سازی و آسفالت مي‌كردند. عراق ده ها بار این پل را مورد بمباران هوایی قرار داد اما حداکثر خسارات وارده بر آن ، تعویض چند لوله ی فولادی بود و بس.از قسمت‌های مهم اجرای این پل نحوه آسفالت‌ریزی آن بود که دانشجویان دانشگاه امیرکبیر آن را به اجرا درآوردند. ساخت این پروژه تماماً در شب انجام شد اما روز آخر بچه‌ها تا ساعت 9 صبح و روشن شدن هوا بر روی پل کار کردند.  پل بعثت، شاهكار مهندسي ـ رزمی تاريخ دفاع مقدس در روز سه‌شنبه ﻣﻮرخ 22/7/1365 ﺑﮫ اﺗﻤﺎم رﺳﯿﺪ و ﻣﻮرد اﺳﺘﻔﺎده رزﻣﻨﺪﮔﺎن اﺳﻼم ﻗﺮار ﮔﺮﻓﺖ و برخي از قطعات اين پل، امروز در گلزار شهداي خرمشهر است و برخی ديگر، همانجا كنار اروند، به تماشا نشسته است. تماشای همت شيرمردانی كه آن را خلق كردند و از روی او گذشتند و سندی بر هنر و اراده جوانان اين مرز و بوم افزودند.   پایان @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم شبانه حرکت کردیم برای جابجایی . مسافتی حدود یک کیلومتر به عقب آمدیم . بعد هم سوار وانت ها شدیم. برگشتیم همون مقر قبلی . اولین کاری که باید می کردیم شستن سر و صورت و عوض کردن لباس هایمان بود . حمام کردن رو به فردا موکول کردیم . اولین تجربه جنگی برای همه ما پر از خاطره شد . پیدا کردن یه رفیق با حالِ دیگه غیر از محمود . حالا با چراغعلی هم رفیق شده بودم . چراغعلی اینقدر توی اون چهار روز بچه های سنگرمون رو می خندوند که گاهی دل درد می گرفتیم . هم خوش لهجه بود و هم با فلوتش که یه لوله کوتاه فلزی بود انواع و اقسام آهنگ ها رو می زد . بچه روستا بود .خودش می گفت گاهی که با گله می ره صحرا ، برای گوسفند ها فلوت می زنه و گوسفند ها کیف می کنند . افسوس که فامیلی چراغعلی یادم نمونده . فردا صبح بعد از خوردن صبحانه کنجکاوی من و آزادی گل کرد. هر چند گفته بودند گشت و گذار توی شهر ویران خرمشهر ممنوعه، اما خوب نمی شد که فقط توی مقر بمانیم ...ِ دو تایی جیم زدیم بیرون و رفتیم سمت یه کوچه ای که از دو طرف باز بود. همینطوری داشتیم راه می رفتیم بدون اینکه مسیر رو بشناسیم یا علامتی برای خودمون مشخص کنیم .... یکی دوساعتی به خانه های خراب شده سرک کشیدیم . توی هر خانه ای که می رفتیم ، فقط ویرانی و خرابی دیده می شد . آزادی یه کارد سنگری کلاش پیدا کرد. گذاشت پَر شالش و خوشحال از پیدا کردن غنیمت جنگی. چند بار به آزادی گفتم بیا برگردیم ، اما فضولی نمی گذاشت از گشت و گذار دل بکنیم . یه دفعه به ساعتم نگاه کردم ، ای داد و بی داد . نزدیک دوازده ظهر بود . گفتم بیا برگردیم خیلی دیر شده . گفت باشه. بیا این خونه رو ببینیم ، بعد زودی بر می گردیم . وارد خانه که شدیم در جا خشکمون زد . یه پای قطع شده با پوتین گوشه حیاط افتاده بود . یعنی استخوان پا از پوتین بیرون بود . خون خشک شده که دَم به سیاهی می زد ، حالمون رو بد کرد . داشتم بالا می آوردم . داد زدم بابا بیا برگردیم دیره. از سرو و کله دوتایی ما عرق می چکید. دلم ضعف می رفت. از خانه زدیم بیرون . یه خورده راه آمدیم اما مسیر رو پیدا نمی کردیم . این هم شد قوزِ بالا قوز .بدبختی این بود که هول هم کرده بودیم و نمی تونستیم درست فکر کنیم .... با عصبانیت یه پَس گردنی زدم به آزادی و گفتم چلغوزخان آخه این چه بلایی بود که سرمان آوردی! خندید و گفت کیشمیش جان مگه زورت کرده بودم؟ می خواستی نیایی. همنطور که داشتیم راه می رفتیم، صدای هواپیما شنیده شد. نگاه کردیم به آسمان بلکه هواپیمای دشمن رو ببینیم که ضد هوایی ها شروع به تیر اندازی کردند . با صدای ضد هوایی تونستیم تقریبا مقرمون رو پیدا کنیم . خدا رو شکر کردم که گم نشدیم . با ترس و لرز خودمان را کشاندیم سمت در ورودی مقر . خوشبختانه نگهبان هم چیزی از ما نپرسید. خیلی عادی رفتیم تو اصلا به روی خودمان نیاوردیم. ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
🍂 اسفند سال ٦٠ ، عمليات فتح المبين اولين اعزام بسيجيان فيلمبردار گروه چهل شاهد، برگزاري نماز جماعت و توجيه گروه در محل باغ معين روبروي بسيج اهواز @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان آن شب اسهال ما تبدیل به اسهال خونی شد، آن هم از نوع همه گیر. این مشکل در اسارت عادی بود و علت آن هم، ضعف سیستم گوارش ما بود به سبب نبود تغذیه مناسب و غذاهای آبکی که به سرعت قوای بدنی را تحلیل می برد و شرایط را برای بروز هر نوع بیماری مهیا می کرد. زخم دهان، ریزش مو، سست شدن و شکنندگی دندان ها و ناخن ها، يبوست شدید، دردهای استخوانی، تشنج و... این ها مریضی های متداول بود. رنگمان شده بود مثل گچ. با هر دل پیچه عرق سردی روی بدنمان می نشست و از شدت درد مثل مار به خودمان می پیچیدیم. درد کمرشکنی داشت. در دنیای آزاد دیده بودم، افرادی که اسهال خونی می گرفتند، از شدت تحلیل رفتن قوای بدنی و ضعف جسمانی می مردند. ولی در اسارت، معجزه بود که آن دردها را تاب می آوردیم! آن شب، از معدود شبهای اسارت بود که جزئیاتش را به طور کامل به خاطر دارم، چون هر ساعتش مثل یک سال گذشته بود. مجبور شدیم از سطل ادرار برای دفع هم استفاده کنیم. پتویی به عنوان پرده زدیم و کسانی که نیاز به دفع داشتند، می رفتند پشت آن، می شد که از شدت دل پیچه تا یک ساعت بیرون نمی آمدند و دیگران که به نوبت ایستاده بودند، عذاب می کشیدند.. 👇👇👇
🍂 آن شب کار به جایی رسید که بعضی تاب و توانشان را از دست دادند. دیدم چند نفر سر جای خودشان، پتو را می کشیدند سرشان و کارشان را می کردند. کم کم این حالت به همه سرایت کرد. همه دنبال مشما بودند که بتوانند یک جوری از آن فشار و درد خودشان را خلاص کنند. این در حالی بود که در شرایط دیگر همواره بین خودمان حریم را رعایت می کردیم و حتی با زیرپوش نمی گشتیم. بچه ها بیشترشان جوان بودند و مغرور و تحمل آن وضعیت برایشان واقعا سخت بود و همه داشتند از پا در می آمدند. در اسارت، به شکل تجربی به یک سری درمانهایی رسیده بودیم؛ مثلا اینکه خاکستر سیگار و یا جویدن تفاله چای خشک، که از آشپزخانه می گرفتیم، برای بند آمدن اسهال خوب است. چند نفر در آسایشگاه سیگاری بودند. بچه ها جلوی اینها صف می کشیدند تا خاکستر سیگارشان را بخورند. خاکستر سیگار مثل زهرمار بود. کسانی که می خوردند بعدش ناچار بودند سریع یکی دو لیوان آب بخورند. اما باز همچنان تلخی خاکستر در دهانشان می ماند. پیش از این اتفاق هم به اسهال خونی دچار شده بودیم، اما آن طور همه گیر نبود، چون به سرعت ظرف غذای افراد مریض را از بقیه جدا می کردیم. اما این دفعه همه مبتلا شده بودند. بعضی ها از شدت دل پیچه و ضعف و خون زیادی که از بدنشان رفته بود، مرگشان را از خدا می خواستند. آن شب با مشقت زیاد برای همه سپری شد. صبح روز بعد عراقیها وقتی آمدند در آسایشگاه را باز کنند، از شدت بوی تعفن چهره شان را در هم کشیدند و حاضر نبودند حتی برای گرفتن آمار وارد شوند. آنها فهمیدند چه شبی را گذرانده ایم و چه شرایطی داشته ایم. گرچه غذای صبح و شب که آبکی بود، حال ما را بدتر می کرد، با وجود این، مجبور بودیم همان غذا را بخوریم چون تنها منبعی بود که به بدنمان انرژی می رساند. بعدها کم کم از میان بچه های آشپزخانه این خبر به بیرون درز کرد که آن روز سرگرد محمودی داخل غذا پودر لباسشویی ریخته بوده است! آشپزها و کارکنان آشپزخانه می ترسیدند اخبار آشپزخانه را به بیرون منتقل کنند. چون تنبیه می شدند. ادامه در قسمت.. @defae_moghadas 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار دعای کمیل حاج صادق آهنگران در جمع رزمندگان اسلام @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آیا می توانستیم در طول دفاع مقدس، نظام حزب بعث را ساقط کنیم؟! سرلشکر علاالدین خَمَس جانشین سابق فرمانده سپاه سوم عراق : " هنگامی که الخزرجی در سال ۱۹۸۷ به ریاست ستاد مشترک ارتش منصوب شد، از صدام پرسید؛ قربان یادتان می آید در سال ۱۹۸۳ مقاله ای در مورد به دست گرفتن ابتکار عمل مجدد نوشته بودم؟ اکنون مجبوریم جنگ را تمام کنیم چون بر لبه ی پرتگاه هستیم ، همه ی منابع موجود را مصرف کرده ایم و توان افراد را تحلیل برده ایم تا آنجا که برخی از آنها ده سال در ارتش خدمت کرده اند. اکنون حتی یک سال دیگر هم نمی توانیم به این جنگ ادامه دهیم و باید با به دست گرفتن مجدد ابتکار عمل، جنگ را تمام کنیم." (کوئین وودز ، فرماندهان صدام ص ۲۵۰) @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 7⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم اذان ظهر را داده بودند . نماز را خواندیم و نهار خوردیم . فرق خط با مقر توی همین نهار و نمازش بود . نهار برنج و خورشت قورمه بود. اما تو خط فقط کنسرو با نان والسلام. خوردن چای و راحت خوابیدن ... این هم مزیت دیگه مقر . به سرعت چهار روز دیگه گذشت . زمان جابجایی رسید . دوباره سوار شدیم و در گرگ میش هوا حرکت کردیم سمت خط . اما این بار ما را بردند سمت گمرک. وقتی که روی اسکله حرکت می کردیم صدای برخود آب با اسکله به وضوح شنیده می شد . بوی آب و خزه و.... آن شب رفتیم توی یکی از ساختمان های اداری گمرک مستقر شدیم . پست ها مشخص و لوح نوشته شد. من پاسِ آخر افتادم . رفتم وضو گرفتم . نماز را اینجا به راحتی می شد به جماعت بخوانی . بعد از نماز کنسرو خاویار بادنجان با نانِ خشک ، به شکم گرسنه ما سلام کرد ... خوردیم و عیشمان را با یه چای داغ در لیوان قرمز پلاستیکی کامل کردیم .... فرق گمرک با جای قبلی ما این بود که خیلی راحت تر می تونستیم تردد کنیم . توی اتاق های اداری گمرک احساس امنیت بیشتری می کردیم . دیگه لازم نبود خودت رو مچاله کنی توی سنگر . چراغ هم می تونستی روشن کنی . اما نگهبانی توی گمرک یه کم سختر بود . معلوم نبود دقیقا باید حواست به کجاها باشه .باید یه مسافت زیادی رو گشت میزدیم . خواب از سرم پریده بود. با چراغعلی نشستم به حرف زدن . محمود نوبت گشت زدنش بود . من تنها افتاده بودم . بچه های مدرسه ما همگی پراکنده شده بودند بین خطوط . چراغعلی تا سوم راهنمایی درس خوانده بود . گله دار بودند . اما نتونسته بود توی روستا آروم بمونه . دقیقا همون حال و هوای خودِ من رو داشت . می گفت پسر همسایه شون توی عملیات فتح خرمشهر شهید شده . وقتی جنازه شهید رو آورده بودند روستا ، همونجا کنار جنازه قسم خورده بوده برای آمدن به جبهه . پدر و مادرش هم اصلا مخالفت نکرده بودند . می گفت ما لرها وقتی سر جنازه اگه قسمی بخوریم، باید تا پای جون روی قسممون بمانیم. وقتی چراغعلی از شهید حرف می زد ، اشک هاش مثل مروارید سُر می خورد و پایین می آمد. یاد خودم افتادم ... وقتی که خبر شهادت اسدالله کیانی رو به من دادند از حال رفتم .... @defae_moghadas 🍂