eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 با سلام و آرزوی قبولی طاعات در روزهایی به سر می بریم که در تقویم دفاع مقدس، با اهمیت ترین حوادث را در خود داشته و افتخاراتی در آن کسب شده که توانسته غیرت اسلامی ملت ایران را در چشم دشمن آنقدر بزرگ کند که راه تجاوزی دیگر را از مخیلیه خود پاک نماید. خرمشهر از اشغال تا آزادی از جریانات بزرگ و پیچیده ای است که باید بارها و بارها آن را تحلیل کرد و جنبه های مختلف آن را بررسی نمود تا به عظمت کار مدافعان و رزمندگان در عملیات بزرگ بیت المقدس و نیز خیانت ها و جریانات آن آگاه شد. به لطف الهی، از امروز تا سوم خرداد، تحلیل های ارزشمند شهید حاج احمد سیاف زاده، در این خصوص ارسال می شود. استفاده و انتقال مطالب بلامانع می باشد
🍂 🎙 روایت معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 📌 چرا عراق توانست را تصرف کند؟ گرفتن شهر ها خصوصا شهر خرمشهر کار ساده ای نبود. وارد خیابان ها و شریان های شهر ها شدن موضوع ساده ای نیست اما وقتی نگاه می کنیم میبینیم عراق خیلی راحت اراده میکند از شلمچه وارد می شود و در مدت زمان کوتاهی با وجود مقاومت جانانه و مظلومانه بچه های خرمشهر، شهر را تصرف می کند. 🔖 عراق برای گرفتن خرمشهر به لشکر ۳ و ۱۱ و تیپ ۳۷ کماندویی ماموریت داده بود. ✨ حالا ما در مقابل چه داشتیم؟ ما در خوزستان لشکر ۹۲ زرهی را داشتیم که یک تیپ آن در دزفول، محور فکه تا موسیان را پوشش می دهد و در آن جا مستقر است. یک تیپ به حمیدیه رفته است و محور بستان، تپه های الله اکبر و تنگه چزابه را پشتیبانی میکند. یک تیپ هم حالا در اهواز است و به لحاظ موقعیت جغرافیایی و مرکز استان بودنش بیشتر از این ها نیرو میخواهد. ما تا شروع جنگ ۱۱ دوره نیرو در آموزش داده بودیم که آموزش نیروهای دوره آخر با شروع جنگ مصادف شد و آن ها را مستقیم به بستان فرستادیم. حالا شما حسابش را بکنید خرمشهر که سپاهش دیر تشکیل شده و درگیر موضوعات داخلی خودش بوده است، شاید تا آن روز به زور ۱۰۰۰ پاسدار را توانسته باشد آموزش داده باشد. حالا این حجم نیرو به علاوه گروه های دیگر مردمی و بسیجی باید در برابر ۳ لشکر و تیپ عراق مقاومت کند. لشکر های عراق به لحاظ ساختار شرقی آن از ۱۸ تا ۲۳ هزار نفر نیرو دارد؛ حالا وقتی می گویم لشکر ۳، ۱۱ و تیپ کماندویی دیگر خودتان حساب تجهیزات و امکانات و میزان نیروی آن ها را بکنید. 🔰 در چنین شرایطی و پس از ۳۴ یا به تعبیری ۴۴ روز مقاومت از سوی بچه های خرمشهر متاسفانه خرمشهر به دست عراقی ها افتاد. ⁉️ حالا همه منتظر هستند تا طرحش را ارائه دهد. کم هم اختیار ندارد. رئیس جمهور است، فرمانده کل قواست، ۱۱ میلیون رای از مردم گرفته است، امام(ره) خیلی به او متکی است و خیلی بها به او می دهد. حتی حمله هایی هم به دولتش می شود اما امام(ره) از آن دفاع می کند و البته ایشان از همه دولت هایش دفاع می کرد و در چنین شرایطی از او انتظار می رود تا کار مثبتی انجام دهد. ♻️ یعنی همان کاری را که درست یک سال بعد ما انجام دادیم، پتانسیل نیروها را شناسایی کردیم، قرارگاه های مشترک راه اندازی شد، نیروهای مردمی و بسیجی را منسجم کردیم؛ انتطار داشتیم نه تحت عنوان قرارگاه ولی شبیه یک چنین ساختاری را بنی صدر تشکیل داده و از تمام ظرفیت های نیروها استفاده کند. نیروهایی که در خط ها و محور ها مستقر شده بودند را مانند نخ تسبیح به هم وصل کرده و آن ها را پَر و بال دهد اما اصلا به نیروهای مردمی و بسیجی و حتی سپاهی ذره ای اهمیت نمی داد و آن ها را نیروی دست و پاگیر می دانست... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣8⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم آقا جواد بغلم کرد و گفت چقدربزرگ شدی ! نگاهم گره خورد به چشمان آقا جواد. خسته بود . گفتم آقا جواد مگه پاسبخش نداریم که شما اینجا آمدی؟ گفت من از سر شب جای پاسبخش بودم. دلم نمی آمد بمونم توی مقر. دلواپستونم. اسلحه ات رو به من بده و زودی برو نمازتو بخون. گفتم شما چی؟ گفت من خوندم . تو پاس آخر بودی دیگه. لازم نیست برگردی . برو . من اسلحه رو می آرم تحویلت می دم . خداحافظی کردم و از کنار تپه ها برگشتم. سیاهی شب نمی گذاشت ببینم این تپه ها اصلا توی اسکله چی کار می کنه؟ پا تند کردم و رفتم نمازم رو خواندم. بعد هم با آرامش خاطر چشم ها را روی هم گذاشتم. چند ساعتی خوابیدم و خود بخود بیدار شدم. کسی توی اتاق نبود. پا شدم ببینم کجا رفتند! صدا از بیرون می آمد. بیرون که آمدم محمود و چراغعلی داشتند بدو بدو می آمدند سمت من. هراسان بودند. گفتم چی شده؟ چه خبره؟ محمود گفت دیشب بچه هایی که سمت جزیره مینو بودند به سنگرشون خمپاره خورده. گفتم کسی هم طوریش شده یا نه؟ محمود گفت نمی دونم . بیا بریم سمت سنگر بچه ها ببینیم چی شده! گفتم شماها از کجا فهمیدید؟ گفت اونی که سهمیه صبحانه رو آورده بود خبر داد. گفتم ، مبادا بچه ها مجروح یا شهید شده باشن! تو همین حال و هوا بودیم که یکی از بچه های بومی آمد سمت ما. پرسیدیم چه خبر؟ گفت خدا رو شکر کسی طوریش نشده. بچه ها بیرون بودند . فقط سنگر خراب شده . خیالم راحت شد. با بچه ها رفتیم توی ساختمان و سفره را باز کردیم. مشغول خوردن بودم که یه دفعه یادم افتاد اون تپه های دیشبی چی بود؟ خورده نخورده بیرون زدم. روی اسکله چه خبر بود .... از تعجب نمی دونستم بشینم یا راه برم. با احتیاط رفتم سمت اون چیزی که دیشب مثل تپه هایی جدا از هم خودنمایی می کرد. از تعجب و ناراحتی وا رفتم. اشک ها همینطوری پایین می آمد. دستی خورد به پشتم. برگشتم مسعود بود یکی از بچه های لرستان . با چراغعلی دو تایی آمده بودند. با گریه گفتم این همه وسایل توی این اسکله همه نابود شدند. دریایی از چرخ خیاطی. چند متر آن طرف یخچال، دوچرخه ....جزغاله شده بودند. توی آب هم چند تا لنج نصفه نیمه از آب بیرون بودند. محمود و باقر هم آمدند به تماشا. هر کسی چیزی می گفت. اما هیچ کس مثل من نبود. لعنت می فرستادم به بنی صدر . نمی دونستم چه جوری به بچه ها بگم اگه بنی صدر ، اجازه می داد به بچه های گردان نه سپاه که بیان کمک جهان آرا شاید خرمشهر اصلا سقوط نمی کرد . من خبر داشتم که بنی صدر نگذاشت بچه ها برن کمک و ماندند پشت دیوار بلندِ جناب پرزیدنت ... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 9⃣4⃣ خاطرات مهدی طحانیان کلافه شده بودم، چاره ای جز اطاعت هم نداشتم، ایستادم. دیدم یک کیسه پلاستیکی بزرگ برداشت و رفت سراغ بخچال. یخچال پر بود از آب میوه ترشی، شیر عسل، شیر خرما و انواع تنقلات. معلوم بود آنها را از قبل تدارک دیده است، چون سرگرد این چیزها را نمی خورد. سرگرد همه را ریخت داخل کیسه پلاستیکی و آمد به طرفم. چند لحظه روبه رویم ایستاد و بعد گفت: «ها مهدی بگیر اینها برای تو و کیسه را به زور به دستم داد. هیچ حرفی نزدم، فقط کیسه را که سنگین هم بود گذاشتم روی زمین. سرگرد داد کشید: «برش دار این ها مال توست. سرم را انداختم پایین و گفتم: «احتیاج به این چیزها ندارم داشت از کوره در می رفت. با پرخاش کیسه را برداشت و داد دستم گفت: وقتی می گویم، باید این را ببری، یعنی باید ببری فهمیدی پدرسوخته . نیروهای قاطع ما، که بیرون اتاق سرگرد ایستاده بودند، از پرخاش و عصبانیت سرگرد داشتند می لرزیدند. این دودوزم بازی و نفاق سرگرد حکایت از عمق کینه شدیدش به من بود و سعی داشت این گونه مرا پیش خودم و بچه ها تحقیر کند. به اصطلاح خودش به من بفهماند پیش او یک بچه بیشتر نیستم. ولی از ته دل خوشحال بودم و مطمئن، چون رفتار و عجز سرگرد، خلاف این را ثابت می کرد. یاد حرف بچه ها که یک مو از خرس کندن غنیمت است»، افتادم و کیسه را برداشتم و با همراهی سربازها آمدیم آسایشگاه. 👇👇👇