eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم از اون وقتی که آمده بودیم توی خط مقدم ، دل و جرئت هم پیدا کرده بودیم . دیگه از گرفتن نارنجک توی دست خوف نمی کردیم . صدای خمپاره ها رو خوب تشخیص می دادیم . وقتی عراق خمپاره شلیک می کرد کاملا می فهمیدیم که این نزدیک می خوره یا از ما رد می شه. صدای ته قبضه به ما می گفت هشتاده یا صد و بیست. بی صداها هم که شصت بود و بلای جان . طبق معمول اسلحه ها رو چک کردیم و رفتیم توی سنگر نگهبانی. سنگر های نگهبانی سقف نداشت. اما اینقدر بلند بود که می تونستی راحت بایستی . قد و قواره ما ها هم که بلند نبود. پاسخش ما رو برد توی سنگر و بچه های قدیمی رو فرستاد بروند عقب و بعد ما رو توجیه کرد. عراق کجاست و ما کجاییم. فاصله و اسم شب رو به ما گفت. و بعد هم خدا حافظی کرد و رفت . دوتایی ماندیم توی سنگر و چهار چشمی به جلو نگاه می کردیم . هنوز چادر سیاهی شب رو آسمون پهن نشده بود . ماه هم طلوع کرده بود . قرص ماه تقریبا کامل بود. نیم ساعتی گذشت و اوضاع او احوال را کاملا به دست آوردیم. به ما گفته بودند به هیچ وجه حق تیراندازی نداریم مگر اتفاق مهمی بیافتد. اگه عراقی ها تیر اندازی می کردند حق جواب دادن نداشتیم . یه نیم ساعتی گذشت . خسته شده بودیم . چراغعلی شیطونیش گل کرد و فلوتش رو در آورد و با احتیاط شروع کرد به زدن . اول خیلی یواش و با احتیاط می زد ، اما یه دفعه نمی دونم قاط کرد و بلند بلند شروع کرد به فلوت زدن . خنده ام گرفته بود . کلاه آهنی رو گذاشت روی خاکریز و داد زد یا صدام پیت حلبی یا صدام پیت حلبی. تو یه آن برق شلیک آر پی جی از سمت عراقی ها رو دیدم و با فشار چراغعلی رو کشوندم پایین . گلوله آر پی جی درست خورد به کلاه آهنی و سوتش کرد هوا . تنم به عرق نشسته بود. چیزی نگذشت که پاسبخش بدو بدو آمد سمت ما. چراغعلی فلوتش رو لای پیراهنش قائم کرد . از بس هول کرده بودیم ، اسم شب رو هم نپرسیدیم . آمد تو سنگر و پرسید چه خبر شده که عراقی ها حساس شدند؟ به روی مبارکمان نیاوردیم . یه ربعی کنار ما ماند و از شرایط خط و برای ما گفت. اون شب ما با شیطونی بازی خطِ ساکت رو شلوغ کردیم . عراق هر ده دقیقه یه بار منور میزد . چاشنی منور هم رگبار های بلند و کوتاه تیر بار عراقی ها بود . اون شب داغ شلیک کردن به سمت عراقی ها به دل ما ماند .... وقت نگهبانی تمام شد و برگشتیم سنگر استراحت . نماز خواندیم و شام خوردیم . برای اولین شب دست گرمی خوبی بود .داشتیم دو تایی برای فردا فکر می کردیم که چی کار کنیم که صدای آشنای بحر العلوم را شنیدیم . از جمع پنج نفره ما سه نفر توی سنگر مانده بودیم که با آمدن بحر العلوم شدیم چهار نفر . آمد داخل و .... ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
 در پـیـش رخ تـو مـاه را تـاب کـجـاسـت عشاق تو را به دیده در خواب کجاست خورشیـد ز غیـرتـت چنین مـی‌گـوید کـز آتـش تـو بسـوختـم آب کجـاسـت @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣5⃣ خاطرات مهدی طحانیان هنوز فکر می کردم بدنم گرم است و درد را حس نمی کنم. یک دفعه سرگرد گویی از خواب پریده باشد، تکه رشته رشته شده چوب دستی را که در دستش مانده بود زمین انداخت و مات و مبهوت رفت به طرف در. با اشاره ی آرام دست به سربازها گفت: «برش دارید ببریدش!» دو تا از سربازها آمدند طرفم، زیر بغلم را گرفتند و مرا گذاشتند روی دوششان و رفتند به طرف آسایشگاه. کتک زدن بچه‌ها همزمان با جدا کردن من از آنها تمام شده بود و همه شان در آسایشگاه بودند. سربازها مرا هم بردند و انداختند وسط آسایشگاه و در را بستند و رفتند. صدای ناله و ضجه بچه ها بلند بود. به هیچ طرفی نمی توانستند بخوابند، بدنشان سیاه و کبود بود. من هم بدنم از فرط کتک ها و سونده هایی که خورده بودم، درد می کرد. اما دردی در ستون فقراتم احساس نمی کردم، حتی می توانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم. انگار بین کمر من و گرز سرگرد محمودی، یک زره فولادی قرار گرفته بود که هیچ ضربه و دردی احساس نکرده بودم. از آن اتفاق چیزی به بچه ها نگفتم. آن قدر ذهنم درگیر بود که تا چند روز با کسی حرف نزدم. به نظرم سرگرد ترسیده بود که آن طور خشکش زده بود، چون نمی توانست دلیلی برای این اتفاق بیاورد. آن همه بچه ها را با آن چوب دستی زده بود و چوب دستی نشکسته بود، حالا... دلم می خواست از او بپرسم وقتی دید گرز خوش تراشش مثل ماکارونی رشته رشته شد و از من حتی یک ناله ضعیف هم نشنید، چه احساسی داشت؟ همیشه شب‌های جمعه که برای ظهور امام زمان(عج) دعا می خواندیم، سرگرد یک دشداشه سفید می پوشید و در حالی که مست کرده بود، در محوطه ادا و اطوار در می آورد و مسخره مان می کرد. او وجود امام زمان (عج) را منکر می شد و به تمسخر می گرفت. این رفتارش ما را زجر میداد و ناراحت می کرد. بعد از این اتفاق سرگرد محمودی در اردوگاه نماند و از عنبر رفت. دیگر او را ندیدم تا وقتی که ما را انتقال دادند به اردوگاه رمادی. ادامه در قسمت بعد.. @defae_moghadas 🍂
🔴 خرمشهر، از اشغال تا آزادی @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 لحظه اعلام آزادی خرمشهر، درود خداوند بر شهیدان و جانبازان و آزادگان و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 روایت سردار سیاف معاون طرح و عملیات قرارگاه قدس در عملیات 🔅 ما باید در جایی عملیات می کردیم تا سپاه سوم و سپاه چهارم عراق را از هم جدا کنیم. عملیات ۸ آذرماه در منطقه بستان برگزار شد و برای اولین بار سپاه به تیپ رسید. چهار تیپ ۲۵ کربلا، ۳۱ عاشورا، ۳۴ امام سجاد(ع) و ۱۴ امام حسین(ع) تشکیل شدند و برای نخستین بار شکل گرفت. ما تا قبل از این عملیات قرارگاه نداشتیم. در جریان عملیات ثامن الائمه که دو ماه قبل از این عملیات اجرا شد اصلا خبری از قرارگاه نبود. شهید فلاحی، شهید نامجو و شهید فکوری، شهید جهان آرا و فرمانده سپاه آبادان و همین ، و سردار شهید مجموعا این عملیات را انجام دادند. 🔅 وقتی در عملیات بستان را گرفتیم عراقی ها گفتند عجب! این ایرانی ها عجب عقلی دارند که به این محور حمله کرده اند. اما این استراتژی را چه کسی به آن ها یاد داده است؟ این ها که شعارشان نه شرقی نه غربی است؛ 🔅 وقتی زمین دو تکه شد حالا باید تصمیم می گرفتیم به خرمشهر بزنیم یا دزفول. زمین آزادسازی خرمشهر ۶۰۰۰ کیلومتر مربع بود اما زمین دزفول و عملیات فتح المبین ۲۵۰۰ کیلومتر مربع است. زمینش تپه دارد و راحت می شود پشت آن پنهان شد و از طرفی هم حجم یگان های ما آن زمان به زمین عملیات بیت المقدس نمی خورد. پس ابتدا عملیات فتح المبین در شب دوم عید برگزار شد. اول قرار بود این عملیات شب عید برگزار شود اما به دلیل لو رفتن بعضی از مواضع مردّد شدیم که آیا حمله کنیم یا نه. شبانه با یک فروند فانتوم خودش را به تهران رساند و به محضر حضرت امام(ره) رسید تا استخاره بگیرند اما امام فرمودند اگر همه کارهای تان را کرده اید و به جمع بندی رسیدید استخاره نیاز نیست و فقط تفعالی به قرآن زدند که آیات سوره مبارکه فتح آمد که اسم عملیات هم در همین جریان از کربلای ۲ به فتح المبین تغییر نام پیدا کرد. 🔅 در جریان این عملیات برای اولین بار ۴ قرارگاه لشگری تشکیل شد. قرارگاه فتح، نصر، فجر و قدس. دیگر حسن باقری مسئول اطلاعات نیست و فرمانده قرارگاه نصر است. آقا رشید فرمانده قرارگاه فتح است. فرمانده قرارگاه فجر است و هم فرمانده قرارگاه قدس. سه تیپ هم از سپاه تحت امر آن‌هاست. حالا ارتشی ها هم آمدند و گفتند ما هم یگان داریم و لشگرهای شان به صورت مشترک با ما همراه شدند. حالا دیگر اگر نوبتی هم باشد، نوبت خرمشهر است و جالب است بدانید خود عراقی ها هم می دانستند زمین بعدی عملیات است اما نمی دانستند ایرانی ها چگونه می خواهند این ۶۰۰۰ کیلومتر مربع را آزاد کنند... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣9⃣ خاطرات جبهه محمد ابراهیم با آمدن بحرالعلوم خودمان را جمع و جور کردیم . بعد از سلام و احوال پرسی گفت خوشم آمد بچه لرستان . الحق که باید به شما گفت مرد کوچک. اما عزیزم فکر نکردی اگه یه لحظه دیرتر این آقا پایین نمی کشاندت، همراه با کلاه آهنی سرت رو هم به باد می دادی؟ اون وقت می شدی شهید راه بی تدبیری و شیطنت. مگه به شما تذکر ندادند از این جور کار ها ممنوعه؟ می خواهی لج عراقی ها رو در بیاری؟ هیچ عیبی نداره ولی با هماهنگی باید کار کرد. هیچ فکر کرده بودی اگه یکی از همسنگر ها و همرزم های شما بیرون از سنگر باشه و تیری ، ترکشی بخوره ، شما مسئولشی و باید پیش خدا جوابگو بشی؟ سرِ چراغعلی پایین بود و چیزی نمی گفت . من هم شاخ در آورده بودم ! آخه چه جوری فهمیده؟ کلی توبیخمون کرد اما با یه لحن خوب. نه داد زد سرمون ، نه اخم کرد. همش با لبخند حرف زد. برای همین ما بیشتر خجالت کشیدیم . بعد هم گفت برای اینکه بزن بزنِ عراقی ها بدون جواب نمونه فردا شب یه آشی براشون می پزیم. با خدا حافظی بحر العلوم حساب آمد به دستمون که اینجا نمی شه سرِ خود کار کرد . با طلوع صبح از سنگر زدم بیرون . هوا ابری بود. ابرهای سربی رنگ نشان می داد که باران میهمان سنگر های ما خواهد شد . در حال قدم زدن کش و قوس دادن بدنم بودم که قطره های باران آرام آرام روی پیراهنم نشست . هنوز چراغعلی توی سنگر بود. بعد از نماز صبح هم گرفت خوابید. هر چی سقلمه زدم پاشو بابا، مگه خونه خاله است، پا نشد بیاد بیرون . ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
چه زيباست كه چون صبح، پيام ظفر آريم گل سرخ، گل نور، ز باغ سحر آريم. چه زيباست، چو خورشيد، درافشان و درخشان زآفاق پر از نور، جهان را خبر آريم ...  @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا