eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 4⃣1⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان آن روز یک سرگرد توجیه سیاسی در اردوگاه حاضر شد. او از بی رحم ترین و وفادار ترین افسران عراقی به صدام بود. خود عراقی ها از او ترس و واهمه داشتند. از رفتاری که با اسرا داشت این سرگرد را شناخته بودیم. اول آمد به قاطع ما بسیجی ها و دستور داد توی محوطه جمع شویم. او برایمان صحبت کرد. اول آیه «انا لله و انا اليه راجعون» را خواند و گفت: مرگ حق است، پیامبر (ص) هم وفات کردند، شما باید این واقعیت را بپذیرید. حال شما را درک می کنیم. امام خمینی مرد بزرگی بود، او رجل دین بود. دنیای اسلام انسان بزرگی را از دست داده است. حالا او حرف میزد ما خون خونمان را می خورد. خدا میداند توی دل بعثی ها چه جشن و پایکوبی از این واقعه به پا بود. می دانستیم این آدمی که الان دارد از فضائل حضرت امام (ره) می گوید چقدر بچه ها را کتک زده و ناقص کرده است که از اعتقاداتشان دست بکشند. حالا ایستاده بود و از ما خواهش می کرد جو اردوگاه را به هم نریزیم و با آرامش عزاداری کنیم. سرگرد ادامه داد: «ما برای حضرت امام مصداق نداریم. ایشان یک مرجع تقلید بزرگ بودند. شما باید صبور باشید. ما با شما همدردی می کنیم. فقط شرایط ما را هم درک کنید. اینجا اردوگاه است. شما در شرایط کاملا نظامی هستید لطفا تا دلتان می خواهد قرآن بخوانید ختم بگیرید، مراسم فاتحه خوانی و عزاداری داشته باشید اما با آرامش. نظم اردوگاه را به هم نزنید. هیاهو و سروصدا راه نیندازید. از مراسم دسته جمعی بپرهیزید. هر کس برای خودش کاری می کند بکند. ما به کمک شما می توانیم نظم اردوگاه را حفظ کنیم. سرگرد این حرف ها را زد و رفت. خیلی زود دست به کار شدیم. هر چه پتوی تیره داشتیم زدیم به در و دیوار آسایشگاهها. عده ای از بچه های هنرمند با صابون تصویری از امام را که در ذهنشان زنده نگه داشته بودند روی پتوهای مشکی کشیدند و جمله های حضرت امام (ره) را درشت و خوش خط نوشتند. مراسم قرآن خوانی و عزاداری برای حضرت امام (ره) تا مدت ها ادامه داشت. عده ای از بچه ها با همه بی بضاعتی و در اوج کمبود با حلوایی که از ریز کردن خمیر نانها و شکر درست کرده بودند از بقیه پذیرایی می کردند و به همدیگر تسلیت می گفتند. واقعه جانکاهی بود خصوصا برای ما که دستمان از همه جا کوتاه بود و به امید دیدار امام روزهای سخت اسارت را تحمل می کردیم حالا دیدار به قیامت افتاده بود. ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
ياد قطب‌ نما بخير که روی مقصد اصلی انسان دست می‌‎گذاشت .... @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از سحر عطردل‌انگیز تو پیچیده به‌شهر باز دیشب چه‌کسی خواب تورا دیده به‌شهر دیدم از پنجره‌خانه هوا طوفانی‌ست بار دیگر نکند بال تو ساییده به‌شهر رود اروند خبرداده به‌کارون که نترس دلبر ماست گمانم که خرامیده به‌شهر مصلحت نیست هوا عطر تو را حفظ کند شاهدم ابر سیاهیست که باریده به‌شهر شاهدم این همه نخل‌اند که ایمان دارند هیچکس مثل‌تو آنروز نجنگیده به‌شهر همچنان هستی‌و می‌جنگی‌و خود می‌دانی دشمنت دوخته از روی هوس دیده به‌شهر مثل طفلی که بچسبد به پدر وقت خطر شهر چسبیده به‌تو، خون پاشیده به شهر @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻نقش قرارگاه کربلا در عملیات کربلای۵ به روایت اسناد 9⃣2⃣ ..صیاف‌زاده به حیدرپور گفت که شما به احتمال زیاد در آبگرفتگی جناح راست عملیات به کار گرفته می‌شوید. آماده باشید. حیدرپور که از این جمله عصبانی شده بود، گفت: من پایم را اینجا نمی‌‌گذارم. من اینجا نمی‌آیم، مگه بچه شدی؟! من پایم را اینجا نمی‌گذارم. غلامپور درحالی‌که لبخند به لب داشت و پتو را روی سر خود می‌کشید، گفت: آقا سیف‌الله برو آماده شو، فردا به تو که دستور دادیم معلوم می‌شود که وارد می‌شوی یا نمی‌شوی؟! با رفتن برادران، چراغ اتاق را خاموش کردم و خوابیدیم. صبح پس از خواندن نماز به‌دلیل آنکه دیر خوابیده بودیم، مجدداًٌ خوابیدیم و ساعت 08:00 بیدار شدیم. پس از خوردن صبحانه، آقای میرحسینی فرمانده تیپ 18 الغدیر در ساعت 08:45 وارد اتاق فرماندهی شد. پس از سلام و احوالپرسی گفت: اینجا نه به ما خشایار داده‌اند و نه مواد منفجره. ما هم اینجا می‌ایستیم تا دیگران که رفتند ما هم دنبالشان برویم. شما (غلامپور) به ما نامه دادید برویم پیش آقا محسن، رفتیم پیش ایشان، می‌گوید برویم پیش شمخانی، رفتیم پیش شمخانی، می‌گوید برو پیش رحیم، رفتیم پیش آقا رحیم، می‌گوید برو پیش غلامپور. این چه وضعی است؟! ما هم آمدیم اینجا، می‌نشینیم اینجا تا به ما بگویید چه کنیم؟ در جناح راستمان هنوز ادوات مستقر نشده است. سنگرهایی که قرار بود به ما بدهند، هنوز تخلیه نشده است. مخابراتمان وصل نیست به شما. غلامپور در پاسخ به اعتراضات گله‌آمیز میرحسینی می‌گوید: شما خودتان باید مخابراتتان را وصل کنید. ما یگان نداشتیم که در عملیات این‌قدر احساس عجر کند. چرا پیام دادیم، نیامدید جلسه؟! ما که گفتیم مشکلاتتان را حل می‌کنیم. چرا نیامدید؟ میرحسینی: کو پیامش؟ غلامپور: یعنی شما به حرف ما اعتماد ندارید؟ میرحسینی: هر روز برای ما یک پیام می‌آید. یک روز از سه قرارگاه نامه می‌آید برای جلسه و یک روز هیچی نمی‌آید! شما هیچ چیزتان مشخص نیست. فرمانده تیپ18 الغدیر درحالی‌که بسیار عصبانی شده بود با گفتن جملاتی زیر لب که چندان نیز مفهوم نبود، اتاق را ترک کرد. غلامپور پس از رفتن وی، رو به حاضرین کرد و گفت: بنده خدا زیر فشار است. عملیات به این حساسی باید یگان‌های قوی را به کار بگیریم. دست و پا شکسته که نمی‌شود کار کرد. دانایی که از این برخورد تعجب کرده بود، گفت: باید یک فکری برای جناح راست عملیات کرد. روی 18 و 33 (تیپ الغدیر و لشکر المهدی) نمی‌شود حساب کرد. فرماندهی باید یک فکری بکند درحالی‌که به نظر می‌رسید مانور جناح راست به‌دلیل آمادگی ضعیف و مشکلات لشکر 33 المهدی و نیز تیپ 18 الغدیر متزلزل شده است، غلامپور در پاسخ به حرف‌های دانایی چنین گفت: فرماندهی فکرش را هم کرده، جناح عملیات با لشکر41 ثارالله است، اینها (تیپ18 الغدیر و لشکر33 المهدی) را هم گذاشته که تأمین جناح راست باشند و فشار کمتری روی ثارالله باشد. اینها امنیت ثارالله و جناح راست هستند. تیپ الغدیر از روز اوّل بی‌رغبت بود، دو یا سه بار فرستادمش پیش آقا محسن. محسن به میرحسینی تکلیف کرد و دستور داد که بیاید پای کار. البته حق دارد، عملیات سختی دارد. جناح‌داری سخت است، مشکلات دارد. بهش فشار آمده و باورش نمی‌شه که به این زودی عملیات است. من مطمئن هستم کارشان را انجام می‌دهند، بچه‌های یزد بسیار شجاع و با صفا هستند. دانایی مجدداً بر ابهام مانور جناح راست تأکید کرده و می‌گوید: آقای غلامپور این پد بوبیان پدر همه را درمی‌آورد. باید المهدی جناح راست باشد. غلامپور: بابا جناح راست عملیات میرحسینی (18 الغدیر)، اسدی (33 المهدی) و قاسم (41 ثارالله) هستند. غلامپور با بیان این جمله از جا برخاست و به بیرون قرارگاه رفت، پس از چند لحظه تأمل سوار ماشین شدیم و به سمت خط و دژ مرزی حرکت کردیم. در بین راه میرحسینی را دیدیم، غلامپور به او گفت، من مشکلات و مسائل تو را به برادر محسن گفتم. گفتم که شما جناح عملیات هستی و یک فکری بکنید. آقا محسن گفت که همه کارها و فکرها شده و باید بروند و عمل کنند. حالا ان‌شاءالله شما برو و با آقای اسدی هماهنگ کن و کارهایت را انجام بده. آقای دانایی را فرستادیم پیش شما باشد. پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 5⃣1⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان یک سال از آتش بس می‌گذشت. اما انگار پدرکشتگی صدام با ما بیشتر هم شده بود. در اردوگاه های اسرا هنوز طبق روال روزهای جنگ سخت گیری ها بود؛ آمار گرفتن های ساعت به ساعت خسته کننده و کسالت بار و کتک کاری و سونده! ما از حرف های صدام که مدام از رادیوهای عراق پخش می شد و در روزنامه ها می نوشتند می فهمیدیم در این زمان وضع مردم عراق هم بهتر از ما نیست. صدام می گفت در این روزها عراق العظيم سخت ترین روزهای تاریخ خود را می گذراند. ما فقط به کسی در عراق نان می دهیم و کسی می تواند شکم زن و بچه اش سیر باشد که به جنگ برود و لباس نظام تنش باشد. الان تمام کشور باید آماده باش نظامی باشد. کسانی که حاضر نیستند لباس ارتش عراق را به تن کنند و سلاح دست بگیرند خائن به وطن هستند و ما هیچ تعهدی به عنوان یک هم وطن عراقی به او نداریم و او در جبهه دشمنان ما ایستاده است. صدام به کویت حمله کرد. کویت را چندساعته اشغال کرد و آن را رسما استان نوزدهم عراق اعلام کرد. بعضی از اسرا را که دچار بیماری خیلی سخت می شدند و به قول خود عراقی ها شرایط قریب الموت پیدا می کردند، به بیمارستان الرشید که از بزرگترین بیمارستان های نظامی عراق بود می بردند، وقتی اینها از بیمارستان بر می گشتند تعریف می کردند داخل بیمارستان که بودیم، کامیون کامیون مجروح و جنازه عراقی ها را می آوردند. جنازه‌های عراقی ها جلوی در بیمارستان روی هم مثل کوه ریخته شده است و کسی نیست که به مجروحان برسد. در این شرایط عراق دچار قحطی شده بود. آن جیره غذایی بخور و نمیر اسرا، حالا به نصف رسیده بود و باز سربازها از کنار آن هم می دزدیدند. ماشین نان که وارد اردوگاه می شد، مرتب گله به گله می ایستاد. سربازهای عراقی با راننده گپ و گفتی می کردند و یک بغل نان می گرفتند و می رفتند. حقیقتا همان قدر نان به ما می دادند بخوریم که بتوانیم نفس بکشیم. دیگر توان راه رفتن هم نداشتیم. وضعیت جسمی بچه ها به قدری تحلیل رفته بود که طرف داشت نان می خورد یک دفعه دندانش می شکست. ناخن ها شکننده شده بود، موها می ریخت. قیافه بچه ها کم کم عین کسانی شد که داشتند شیمی درمانی می شدند. صلیب سرخ به گوش ما می رساند که ایران بارها از دولت عراق خواسته است اجازه بدهد برای اسرا آذوقه بفرستد. اما صدام آنقدر متکبر و مستبد بود که قبول نمی کرد می گفت: «ما برای آذوقه اسرای ایرانی مشکلی نداریم.» جسم ما بریده بود اما روحمان همچنان پایداری می کرد. کار عراقی ها به جایی رسیده بود که در گرماگرم جنگشان با آمریکایی ها یکی از فرماندهان توجیه سیاسی عراق مدام بين ما تردد می کرد و موضوع دشمنی ما با آمریکا و اسرائیل را پیش می کشید و آشکارا مطرح می کرد حالا که ما داریم با آمریکا و اسرائیل می جنگیم ما مسلمانیم شما هم مسلمان و آنها کفارند، شما باید به جبهه جنگ اعزام شوید. ما هم گفتیم اول باید مسئولین مملکتی ما بر این کار رضایت دهند. ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻نقش قرارگاه کربلا در عملیات کربلای۵ به روایت اسناد 0⃣3⃣ از میرحسینی که جدا شدیم، به سمت مقر لشکر25 کربلا رفتیم، مرتضی قربانی آنجا بود. او به‌محض دیدن آقای غلامپور به سمت ماشین آمد و با گرفتن در نگذاشت غلامپور از ماشین پیاده شود. درحالی‌که سرش را از شیشه ماشین به داخل آورده بود، گفت: من هیچی آماده ندارم، من کارم عقب است و نمی‌توانم برای روز بیستم آماده شوم. الان کار جهاد را ما خودمان داریم انجام می‌دهیم. غلامپور که از بیان تاریخ بیستم ازسوی قربانی متعجب بود، گفت: عملیات امشب نیست، فردا شب است. مرتضی قربانی باز حرف خود را تکرار کرد و گفت ما آماده نیستیم، ما بیستم آماده می‌شویم. قاسم هم آمد پیش شما که بگوید آماده نیست. او هم برای بیستم آماده است. غلامپور نیز با گفتن فردا شب عملیات است از او خداحافظی کرد. پس از جدا شدن از فرمانده لشکر 25 کربلا، به سمت مقر لشکر 33 المهدی رفتیم. اسدی آنجا بود. در داخل سنگر فرمانده لشکر تعدادی از برادران پاسدار مشغول راه‌اندازی بی‌سیم‌ها و خطوط تلفن بودند، هر از چند گاهی گلوله توپی در صد متری سنگر فرود می‌آمد، اما همه بی‌توجه به این گلوله‌ها، مشغول کار خود بودند. اسدی فرمانده لشکر 33 المهدی بلافاصله بحث درباره مانور عملیات را با طرح یک سؤال آغاز کرد و گفت: از این سه جاده دشمن در جناح راست کدام مهم‌تر و قوی‌تر است؟ غلامپور: این جاده وسط که رویش مقر دارد. اسدی: آن وقت شما قوی‌ترین لشکرتان را گذاشته‌اید اینجا؟! غلامپور: ما توان گذاشته‌ایم. اسدی: بحث من این است که مانور قرارگاه اشکال دارد. قرارگاه توانش را گذاشته طرف کانال ماهی و پنج‏ضلعی، اینجا (جناح راحت) شده کشک و پشم. شما اینجا اصلاً توان مهمی نگذاشته‌اید. غلامپور: این‌طور نیست. ما همه فکرمان را گذاشته‌ایم اینجا. آقا محسن روی مانور نظر داده و شما می‌گویید کشک؟! به نظر من شما تا دیشب باور نداشتید که عملیات می‌شود. اسدی: بله باور نداشتیم که عملیات می‌شود. غلامپور: من از اول هم فکر می‌کردم که شما نمی‌پذیرید، ولی شما رفتید پیش آقا محسن و گفتید، چشم، تکلیف است و می‌پذیریم. اسدی: بله، فرماندهی را روی چشممان می‌گذاریم. الان شما به من و خلیل (جانشین لشکر33) بگویید، تا هر کجا گفتید، می‌رویم. اینجا جنگ سختی داریم. مانور را تغییر دهیم و... درحالی‌که روز و ساعت عملیات هر لحظه نزدیک‌تر می‌شود، هنوز فرمانده یگان‌ عمل‌کننده درباره طرح مانور انتقاد دارد و مایل است طرح تغییر کند. غلامپور نیز که هرگونه تغییر را آفت تدابیر عملیات می‌داند با تغییرات کلی مخالفت کرده و استدلال می‌کند که مانور ازنظر کلی مناسب و دقیق است، اما درباره جزئیات می‌توان بحث بیشتری کرد. وی با پذیرش کار روی جزئیات مانور، این مسئولیت را به آقای دانایی سپرد و گفت، شما با آقای دانایی بروید روی جزئیات کار کنید. آقای میرحسینی را هم در بحث شرکت دهید. پس از خارج‌شدن از سنگر فرماندهی لشکر المهدی، به سمت مقر لشکر عاشورا حرکت کردیم. در مقر تاکتیکی لشکر31 عاشورا علاوه‌بر امین شریعتی فرمانده لشکر، آقای محتاج از مسئولین قرارگاه عبور نیز حضور داشت. امین شریعتی درباره مانور، شناسایی‌ها و کارهای باقیمانده‌اش توضیح داد. بیشترین مشکل لشکر عاشورا فاصله زمانی حرکت نیروها از خط خودی به خطوط دفاعی دشمن بود که سه ساعت به طول انجامید و این سه ساعت باید در زیر نور ماه طی می‌شد. غلامپور درباره این مشکل به فرمانده لشکر عاشورا گفت: آقای هاشمی امشب می‌آید و به ایشان می‌گوییم که اگر بخواهیم در تاریکی حرکت کنیم ساعت سه صبح با دشمن درگیر می‌شویم. ایشان باید تصمیم بگیرد. با گفتن این جمله با امین شریعتی خداحافظی کردیم و به قصد دیدن فرمانده لشکر19 فجر به سمت مقر تاکتیکی این لشکر حرکت کردیم. در بین راه برادر رحیم صفوی جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه را دیدیم که توصیه‌هایی در ارتباط با توپخانه کرد. پس از جدا شدن از ایشان به سمت دژ مرزی حرکت کردیم و پس از چند لحظه در بین راه نبی‌رودکی فرمانده لشکر19 فجر را دیدیم و سوارش کردیم. در داخل ماشین رودکی درباره مانور لشکر و مشکلاتش صحبت کرد. می‌گفت، با این وضع آماده نمی‌شویم، خیلی از کارهایمان مانده است، باید فرصت بیشتری به ما بدهید. غلامپور با آقای رودکی نیز درباره ساعت عملیات صحبت کرد تا به یک جمع‌بندی دقیق درارتباط‌با ساعت عملیات برسد. غلامپور بر این نکته تأکید کرد که اگر یک شب عملیات را عقب بیندازیم، یک ساعت و نیم تاریکی را از دست می‌دهیم. با این استدلال به نظر می‌رسید تأخیر در روز عملیات، ضریب موفقیت عملیات را کاهش می‌دهد. پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
سردار محمد جعفر اسدی، فرمانده لشکر ۳۳ المهدی در دفاع مقدس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ماکارونی جهانی مقدم 🔅 سال 63، قبل از عملیات بدر، 🔅 کنار رودخانه کرخه اون روزها برای غلبه بر روزمرگی و تکرار، موقعی‌که قصد رفتن به مرخصی داشتم، به «حمید پایدار» مسئول تغذیه گفتم: «دارم به مرخصی می‌رم و در برگشت ماکارونی می‌گیرم و تو هم مقداری گوشت چرخ کرده از آشپزخانه لشکر تهیه کن تا یک ماکارونی درست و حسابی راه بندازیم و از این آبگوشت هر روزی حتی برای یه وعده هم شده رها بشیم.» حمید قبول کرد و همه چی رو‌به‌راه شد. طرفای ساعت 10 صبح بود که بعد از کارهای معمول آب رو جوش کردیم و ماکارونی‌ها رو در آب جوش قرار دادیم و دیگ رو بار گذاشتیم و حمید برای آوردن غذا به طرف آشپزخونه حرکت کرد. البته قبل از اون بهش گفتم فکر می‌کنم باید آب هم بهش اضافه کنیم که او گفت نه بابا آب نمی خواد ولی بعد از رفتنش من به نظر خودم عمل کردم و کتری آب رو توی دیگ خالی کردم و حوله صورتی رنگ حمامم 🙈 رو هم بعنوان دم‌کن استفاده کردم و گوشه چادر روی حرارت پایین گذاشتم. قبل از آمدن حمید، کادر گردان رو گفتیم که امروز هیچکس غذا نگیره و بیان چادر تسلیحات و ناهار رو اونجا میهمان ما باشن. مهمانا یکی یکی اومدن و سنگین و رنگین نشستن. حمید بعد از کارش اومد و سفره‌ها که همون روزنامه‌های معروف باشند رو پهن کردیم و عکسی گرفتیم و درب دیگ رو برداشتم و خواستم با چنگال محتویات رو هم بزنم که دیدم چنگال در ماکارونی (شما بخونید بتن) فرو نمیره.😔 نگاهی به دیگ انداختم و نگاهی به چشمای منتظر 🙄 و بعد از اون صدای حمید بلند شد که گفت: رضا آخرش کار خودتو کردی؟!!!🏃 با هر سختی بود دل به دریا زدم و رو به جمع کرده و گفتم: ببخشید در یکی از فرمول‌های طبخ اشتباهی رخ داده که امروز رو باید بدون ناهار به شب برسونید! بعد هم یواشکی سرم رو پایین انداختم و از جلوی انظار دور شدم. این عکس همون عکسیه که اون روز گرفتیم 👇
از راست، شهید تاراس، حاج آقا هویزه، فرخ اسدی، حاج کریمیان، عمیره، جهانی مقدم، نصیری، مقیم زاده و دیگ شرمندگی 😂 @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 6⃣1⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان نزدیک ظهر که در آزادباش بودیم، مدام بلندگوها اعلام می کردند تا دقایقی دیگر خبر مهمی از رادیو پخش خواهد شد. ما هم گوش هایمان را تیز کردیم ببینیم چه می خواهند بگویند. یک دفعه گوینده اخبار اطلاعیه ای خواند و گفت دولت عراق قطعنامه ۵۹۸ را با تمام بندهایش قبول دارد و می پذیرد و به آرا و اندیشه های دولت ایران درباره صلح با تأکید بر به رسمیت شناختن قرارداد ۱۹۷۵ الجزایر احترام می گذارد. با شنیدن این خبر چیزی توی دلم فروریخت! انگار خبر بدی برایم آورده باشند، خودم را گم کردم. همان جا کنار سیم خاردارها که داشتم قدم میزدم خشکم زد. همین طور به در و دیوار اردوگاه غریبانه نگاه کردم. از شنیدن خبر آزادی خوشحال نشدم. تعدادی بچه ها هم حالشان شبیه من بود. بعضی خوشحال شدند و همدیگر را در آغوش گرفتند. اما رفتار عراقی ها عجیب بود. فریاد می کشیدند، تیر هوایی شلیک می کردند و نعره خوشحالی سر داده بودند. همه شان مشغول رقاصی و یزله کردن بودند. با حیرت نگاهشان می کردیم، انگار آنها آزاد شده بودند! در دنیای یک اسیر چه خبری می تواند خوش تر از خبر آزادی اش باشد؛ اسیری که در بند و رنج و عذاب بوده باشد؟ اما چرا ما خوشحال نبودیم؟ رفتار ما برای عراقی ها هم عجیب بود. مثل روزی شده بودم که خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ را از طرف کشورمان شنیدم. ریشه های این حس را در جای دیگری جست و جو می کردم. بین خودم و خدا یک پیوند نزدیک و بی پرده می دیدم که مهم ترین وسیله این رابطه اسارت و رنجهایش بود. اسارت یاد داد چطور تسليم مطلق خدا باشیم، چطور به او توکل کامل داشته باشیم و خودمان را با تمام وجود به او بسپاریم. با سختی هایی که در اسارت کشیده بودم احساس می کردم مثل آهن آب دیده شده ام و مشکلی وجود ندارد که بتواند به راحتی مرا از پا دربیاورد. حالا با پایان اسارت هراس داشتم این رابطه نزدیک تمام شود و در رفاه و راحتی زندگی و آزادی از حس نزدیکی و پیوند با خداوند دور شویم. اما این هم خواست او بود که زمان اسارت پایان یابد و آزاد بشویم. بنده بودیم و چاره ای جز تسلیم نداشتیم. با تمام وجودشاکر بودیم. عراقی ها که می آمدند آمار بگیرند از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. حال و روز ما که هر کدام حالتی کاملا عادی مثل روزهای قبل داشتیم برایشان غیر قابل درک بود. ما هم حرفی و جوابی نداشتیم به آنها بدهیم. چون یک پدیده قلبی بود و این برای عراقی ها قابل درک نبود، ترجیح می دادیم حرفی نزنیم. روز جمعه بود که طبق قول صدام دو هزار نفر از اسرای اردوگاه موصل آماده مبادله شدند. رادیوها اعلام کردند و چیزی نگذشت که خبر آزادی آنها به گوشمان رسید. در فاصله کمی صلیب به اردوگاه ما آمد. در عرض یکی دو روز صلیب سرخ به سرعت کار آمار چند اردوگاه را انجام داد. انگار این اتفاقات با این سرعت داشت توی خواب می افتاد. چند میز چیدند. صلیب یک آمار بلند بالا از کل اسرای اردوگاه با شماره کارت و اسارتشان داشت که طبق آن افراد اسامی شان خوانده می شد می رفتند پای میز و یک فرم را پر می کردند و همه چیز تمام می‌شد. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂