eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرار عاشقی مصاحبه‌ای نمادین با شهیدی از بهشت در کانال دوم حماسه جنوب مطالعه فرمایید👇 https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 0⃣2⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان بچه ها همین طور که اتوبوس از مناظر می‌گذشت خیره می ماندند و حاضر نبودند یک لحظه چشم از این دنیای دیدنی بردارند عراقی ها ما را می بردند که مبادله کنند و در واقع دیگر آزاد بودیم، اما هنوز حاضر نبودند دست از دشمنی شان بردارند. اگر کسی بلند می خندید و یا با صدای بلند با کنار دستی اش حرف می زد؛ سرباز عراقی می رفت بالای سرش و محکم می زد توی گوشش و می گفت: «آرام بنشین سر جایت و سروصدا نکن! هنوز در خاک عراق هستی و هنوز اسیری!». از سپیده صبح که حرکت کرده بودیم، ساعت نزدیک نه صبح بود که رسیدیم نزدیک مرز. دیدم یک کامیون ارتشی در حالی که حرکت می کرد، نان سمون پرت می کرد به طرف سربازهای عراقی، بیشتر از صد نفر دنبال این کامیون می دویدند و دست هایشان به طرف آن دراز بود. تازه فهمیدم عراق شرایط بحرانی و قحطی دارد. بیخود نبود تصمیم به آزادی ما گرفتند. " از آنجا فهمیدیم نزدیک مرز هستیم که راه عبور اتوبوس ها باریک و خاکی شد. اتوبوس آهسته حرکت می کرد که گرد و خاک بلند نشود. اطراف ما پر از میدان های مین بود. عراقی ها برای عبور اتوبوس ها یک راه باریک باز کرده بودند. مین های ضدنفر، ضدتانک زیاد بود و سر مین ها از خاک بیرون زده بود. از پنجره به زمین نگاه می کردم، بعضی جاها مین ها شاید بیست سی سانتی متر با چرخهای اتوبوس فاصله داشتند، یک حرکت غلط می توانست همه ما را ببرد هوا. اما راننده ها مهارت داشتند و معلوم بود بارها این مسیر را رفته اند. خاکریزها، تانکها، نفربرها، سنگرها، زمین های سوخته چاک چاک که انگار شخم خورده است ما را دلتنگ می کرد، بچه ها یاد حال و هوای جبهه ها افتاده بودند. فضاهایی که آنها را عاشق خودش کرده بود اما اسارت بین آنها جدایی انداخته بود. بعد از نیم ساعت سنگرها و برج و باروهایی که پرچم عراق روی آن بود تمام شد و اتوبوس رسید به جایی که از دور دیدیم پرچم ایران روی یک دژ قلعه مانند و بزرگ است. تا چشممان به پرچم افتاد، بی اراده از جا بلند شدیم. سالها بود پرچم ایران را ندیده بودیم. بچه ها می‌خندیدند و پرچم را به یکدیگر نشان می دادند و می گفتند: «ببین این پرچم ایران است...) . دوباره سربازان عراقی آمدند سراغ بچه ها و به چند نفر سیلی زدند و گفتند: «بنشینید و ساکت باشید. نباید از روی صندلی هایتان تکان بخورید.» ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در کربلای۵ چه گذشت؟ شروع عملیات سردار قاسم سلیمانی ۱ ارزشمندترین منطقه موجود، شلمچه بود که دشمن در آن مستحکم‌ترین مواضع و موانع را داشت، به طوری که عبور از آن‌ها غیرممکن می‌نمود و با توجه به اصول نظامی ‌شناخته شده و محاسبات کمی، ضریب موفقیت بسیار ناچیز بود و بالطبع تضمین پیروزی از سوی فرماندهان عملیات را غیر ممکن می‌ساخت؛ لیکن ضرورت غیر قابل انکار ادامه جنگ در آن موقعیت و لزوم تسریع در تصمیم‌گیری پس از عملیات کربلای 4 سبب گردید که صرفا برای انجام تکلیف و با امید به نصرت الهی، تمامی ‌نیروهای خودی اعم از رزمنده و فرمانده برای عملیات بزرگ کربلای 5 آماده شوند. هنگام انتخاب منطقه عملیات کربلای 5، آنچه اوضاع را پیچیده‌تر می‌کرد، این بود که: - تنها انجام یک عملیات نمی‌توانست موثر باشد. - به علاوه عملیات باید با پیروزی توام باشد. - همچنین سرعت عمل نیز نقش تعیین کننده‌ای در این عملیات داشت. دشمن با توجه به اهمیت منطقه، زمین شرق بصره را مسلح به انواع موانع و استحکامات کرده بود و با رها کردن آب در منطقه، انجام هرگونه عملیاتی را غیر ممکن ساخته و فضای امنی را برای خود به وجود آورده بود تا بتواند حرکت هر نیروی مهاجم را قبل از دستیابی به خط اول خود سرکوب کند. 🔅 غافلگیری در شرق بصره عراقی ها سراسیمه نیروهای بسیاری را به منطقه شلمچه آوردند تا ایرانی ها را عقب بزنند. قرار بود عملیات ساعت 2 نیمه شب آغاز شود که خبر رسید شاید عملیات لو رفته باشد. پس ساعت شروع عملیات را پیش انداختند و ساعت 1 و 35 دقیقه بامداد رمز عملیات اعلام شد. 🔅 هلالی ها از معروفترین موانع در شلمچه بودند دو ساعت از عملیات گذشت و پیشروی امیدوار کننده بود. یعنی عراقی‌ها غافلگیر شدند. ایرانی ها کانال پرورش ماهی را رد کردند و گروهی دیگر در نوک جزیره بوارین و خط معروف موانع پنجضلعی را شکستند. پاسگاه بوبیان عراق را هم گرفتند. ارتش عراق روز دوم عملیات بیشتر از 20 بار پاتک کرد که همه ناموفق بود و مجبور شد عقب نشینی کند. توپخانه دشمن و تیر مستقیم تانک ها تنها پل ارتباطی را بی وقفه زیر آتش گرفته بود و ارتباط کاملا قطع شده بود. آتش دشمن الحاق برخی گروه‌ها را هم قطع کرده بود. پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عکس یادگاری با حاج همت محمد ابراهیم بهزادپور 🔅 اردوگاه قلاجه 🔅 تابستان سال ۶۲ 🔅 گردان عمار یاسر 🔅 لشگر حضرت رسول حاج همت همیشه برای تقویت روحیه بچه ها به همه گردان‌ها سر کشی می‌کرد. گردان عمار همیشه از یه حال و هوای دیگه ای برخوردار بود. این عکس هم همان روزی گرفته شد که ما در میدان صبحگاه گردان عمار بودیم و پای سخنرانی حاج همت که بعد از سخنرانی پایین آمد و با بچه ها دسته دسته عکس یادگاری گرفت. این عکس در انتهای اردوگاه قلاجه و در تابستان سال شصت و دو قبل از والفجر۴ که در منطقه باصفایی با کوه های پر از درختان بلوط و حال و هوایی دلپذیر قرار داشت، گرفته شد. گردان عمار یاسر از لشگر حضرت رسول، همیشه حماسه ساز بوده. از بدو تشکیل تا انتهای دفاع مقدس بارها در سخترین شرایط بهترین عملکرد را داشته است. فرماندهان دلاوری چون شهیداکبر حاجی پور که بعد ها فرماندهی تیپ یک عمار را بر عهده داشته اند. در این این عکس محمد ابراهیم (ارسال کننده عکس) کنار شهید محمد ابراهیم همت است و فرمانده گردان شهید اسماعیل لشگری نفر سوم از سمت چپ است. اسماعیل لشگری در مانور عاشورا در سالهای پایانی جنگ جزو چتر بازانی بود که در خلیج همیشه فارس به شهادت رسید. گردان عمار حماسه ساز تنگه ابوغریب است. گردانی که بیشتر شهدایش در تنگه ابو غریب تشنه به شهادت رسیدند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 1⃣2⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان روبه روی ما محوطه ای بزرگ قرار داشت که وسط آن صلیب سرخ، یک طرفش هلال احمر ایران و یک طرف هم عراقی ها مستقر بودند. روبه روی ما یک سری اتوبوس هم بود که اسیران عراقی در آنها بودند، این برای ما عجیب بود که می‌دیدیم اسیران عراقی قیافه هایشان عین ایرانی ها شده است. سرحال بودند، کت و شلوار تن‌شان بود و ساک به دست از اتوبوس ها پیاده می شدند. قبل از این‌که متوجه شوم اینها اسرای عراقی اند، با خودم می گفتم: «اه این ایرانی ها از اتوبوس پیاده می شوند و ساک به دست کجا می روند؟ کاش بیست اسیر ایرانی و بیست اسیر عراقی را کنار یکدیگر می گذاشتند و یک عکس می گرفتند. این عکس خودش گویای همه چیز بود. عراقی‌ها چاق و سفید شده بودند و ما تکیده، استخوانی و رنگ پریده و سیاه! بیشتر کسانی که در مرز مستقر بودند لباس های ارتشی و سپاهی تن‌شان بود. پایمان را که در خاک ایران گذاشتیم صحنه های عجیبی اتفاق افتاد. عده ای از یکدیگر می پرسیدند: «قبله کدام طرف است؟» می‌خواستند نماز شکر بخوانند. عده‌ای زمین را، در و دیوار را می بوسیدند. تا چشم‌مان به بچه های سپاه افتاد بی‌اراده آنها را در آغوش گرفتیم و بوسیدیم. چیزی که توجه مرا بیشتر از همه جلب کرد، آرم سپاه بود که روی لباس سپاهیان بود. بی اراده جلو رفتم و دستم را روی آرم لباس یکی از سپاهی‌ها کشیدم. سال‌ها بود آن را ندیده بودم، چقدر برایم خاطره انگیز بود! شهرم اردستان، مقر سپاه و بسیج‌مان، آقای زارعی و همه چیز از جلوی چشمانم عبور کرد. یک عده پیر، جوان عکس به دست ایستاده بودند، به محض اینکه اسرا وارد مرز می شدند به طرفشان می دویدند و عکس ها را نشان می‌دادند، اسم بچه هایشان را می گفتند و می پرسیدند آنها را می شناسیم یا نه؟ در طول این سال‌ها اسمی از آنها شنیده ایم؟ چیز جالب دیگر صدای رادیو بود که در فضا پخش می شد. نه سال بود گوشم به صدای رادیوهای عربی عادت کرده بود. حالا صدای رادیو ایران در فضا پیچیده بود. دکلمه ای که در آن مرتب عبارت خوش آمدید تکرار می شد و شعر «... اندک اندک، اندک اندک جمع مستان می رسد.» از رادیو ایران پخش می‌شد چقدر با حال و هوای ما سازگار بود. با این شعر و سوز صدای شهرام ناظری تمام وجودم گوش شده بود و دیگر نمی‌دیدم دور و برم چه می گذرد. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
Shahram Nazeri - Andak Andak (UpMusic).mp3
2.71M
🍂 اندک اندک، جمع مستان می‌رسند 🔻 شهرام ناظری http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 در کربلای۵ چه گذشت؟ شدت درگیری سردار قاسم سلیمانی ۲ 🔻 تامین خط مقدم انتقال مهمات، غذا و مجروح به هیچ عنوان مقدور نبود. و همه چیز توسط افراد حمل می‌شد. فشار دشمن در عصر روز دوم عملیات به کارگیری هوانیروز و نیروی هوایی را ضروری کرد. نبرد شبانه روزی کربلای 5 ادامه داشت و نیروهای ایرانی با سرعت محدود پیش می رفتند. رزمندگان، شب دهم تلاش کردند در غرب نهر جاسم سرپل بگیرند و شب یازدهم سرپل را گرفتند و بعد از فرار عراقی ها، در غرب نهرجاسم عملیات را ادامه دادند. 🔻 نبرد در نهر جاسم دشمن که زمین داده بود تا نیروهایش را حفظ کند و تا غرب نهرجاسم عقب نشسته بود، در چهارراه شلمچه مقاومت می کرد. عملیات در غرب نهر جاسم تا شب نوزدهم عملیات (7 بهمن 1365) ادامه داشت. منطقه نهرهایی موازی داشت که به اروند می‌ریختند و ایرانی‌ها تا نهر جاسم پیش رفتند عراق برای سد کردن پیش روی رزمندگان اسلام به کلیه سپاه های خود اعلام کرد یگان های کیفی و عملیاتی خود را به شلمچه اعزام کنند. خیلی سریع بیش از 100 یگان عراق به منطقه آمدند. طی این مدت فقط 25 یگان سپاه در برابر دشمن صف‌آرایی کردند و بارها با سازمان و جذب نیروی جدید، عملیات را ادامه دادند. 🔻روزهای خونین جبهه ایران و عراق به خونین ترین روزهایش رسیده بود و تمام قدرت در زمین محدود شلمچه به میدان آمده بود. عراق حدود دو سوم استعداد ارتش خود یعنی 180 تیپ را وارد منطقه نبرد کرده بود. می توان گفت شدیدترین و گسترده ترین عملیات در میان 90 عملیات دفاع مقدس، کربلای 5 بوده است. مقدار گازهای ناشی از پرتاب گلوله هادر فضای جبهه به حدی زیاد بود و تنفس را برای رزمندگان مشکل می کرد. سپاه در عملیات کربلای 5 آسیب جدی دید و تعدادی از فرماندهان و نخبگان مانند حاج حسین خرازی، حاج اسماعیل دقایقی، حجت الاسلام میثمی و ده ها افراد برجسته دیگر به شهادت رسیدند. خود فرماندهان عراقی می گویند: بیش از 5000 توپ و تانک در این منطقه بر روی هم آتش ریختند. شما نمی توانستید 10 متر جا پیدا کنید که بمباران نشده باشد. وضعیتی که من دیدم را فقط در فیلم ها دیده بودم. پزشکان ایرانی در نزدیک ترین نقطه به خط مقدم پیچیده ترین عمل ها را انجام می دادند در پایان نبرد کربلای 5، ایران موضع برتر را داشت و توانسته بود خط دفاعی شلمچه را بشکند. آمریکا برای جلوگیری از شکست عراق و سقوط بصره، ناو هواپیمابر جان اف کندی را به خلیج فارس فرستاد. روزنامه های دی ولت، اشپیگل و زوددویچه سایتونگ نوشتند: آمریکا با شش گردان و ششصد هواپیمای جنگی آماده است در صورت سقوط بصره با ایران بجنگد. پیگیر باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 2⃣2⃣1⃣ خاطرات مهدی طحانیان نمی‌دانم چقدر زمان گذشت و چه کارهایی انجام شد، فقط یادم هست ما را سوار همان اتوبوس هایی کردند که اسرای عراقی از آنها پیاده شده بودند. راننده اتوبوس گشاده رو بود و به همه ما لطف داشت. به محض اینکه نشستیم یک پاکت آب پرتقال طبیعی دادند، ما هم که شاید بیشتر از دوازده ساعت بود چیزی نخورده بودیم آب میوه را خوردیم. چند دقیقه از خوردن آب میوه نگذشت که احساس سرگیجه و تهوع پیدا کردم، مثل آدمی که سم خورده باشد، اول فکر کردم فقط من اینجوری هستم اما بعد دیدم چهل نفری که داخل اتوبوس هستیم همین حال را داریم. تازه فهمیدیم بدن ما چون سال ها، میوه و آب میوه به خودش ندیده بود، داشت سنگ کوب می کرد! تازه سلول‌های بدن ما به فکر فرو رفته بود این چه ماده جدیدی است که من نمی‌شناسم😁 رادیوی اتوبوس روشن بود صدای مجری که با فارسی روان صحبت می کرد. مدام درباره خبر آزادی اسرا و شیوه تبادل اسیران جنگی صحبت می کرد و خیر مقدم می گفت. طبیعت ایران هم از پشت شیشه اتوبوس دیدنی بود. کوههای سر به فلک کشیده، آسمان آبی، درختها و ... یادم هست یک سگ از کنار اتوبوس رد شد. بچه ها از خوشحالی از روی صندلی بلند شدند و سگ را به هم نشان دادند! اولین روستاها و شهرهای مرزی ایران پیدا شد. حالا خیابان می‌دیدیم، ماشین، بچه هایی که لباس های محلی تن‌شان بود و سرتاسر مسیر برای ما دست تکان می دادند و شادمانی می کردند. عده ای با سازهایی که شبیه دف، تنبک و رنا بودند آهنگ می زدند و می رقصیدند. بچه ها از پنجره های اتوبوس به بیرون خم شده بودند و با مردم دست می‌دادند. عده ای زن و مرد عکس بچه هایشان را که از آنها بی خبر بودند در دست داشتند. وقتی از شهر یا روستا رد می شدیم راننده آهسته حرکت می کرد که مردم بتوانند از پنجره ها با اسیران دست بدهند. بوی آتش و اسفند فضای اتوبوس را پر کرده بود. بعضی وقتها که اتوبوس متوقف می شد می‌فهمیدیم یکی اسیرش را شناسایی کرده، طرف از اتوبوس پیاده شده و با اقوام خود دیدار می کند. نمی‌شد جلوی مردم و این همه اشتیاق و هیجان را گرفت. مردم آن قدر با دیدن ما شادی می کردند که احساس می کردم اینها خواهر و برادرها و فامیلم هستند. سال‌ها بود به چهره های تکیده و رنگ پریده همدیگر عادت کرده بودیم. اما خیلی از مردم ما را که نگاه می کردند، یا دستمان را می گرفتند گریه می کردند، می گفتند: «مگر شما از کجا آمدید؟ چه کار کردند با شماها که این جور داغان شدید؟» بعد از اینکه مسیر طولانی را طی کردیم، به کرمانشاه رسیدیم. ما را به پادگان الله اكبر بردند. پادگان بزرگی بود، همان جا نماز مغرب را خواندیم و بعد شام دادند و شب را همان جا سپری کردیم. فردا صبح زود شروع کردند به تفکیک بچه ها، تا کسانی را که اهل استان‌های نزدیک بودند با اتوبوس و کسانی که اهل استانهای دور بودند را با هواپیما منتقل کنند. وقت خداحافظی بود. حدود هفتصد نفر بودیم که همه از یک قاطع بودیم. جدایی بعد از سالها کنار هم بودن در بين القفسين سخت بود. هفتصد نفر در این مدت برای هم مثل برادر بودیم. بعضی ها اهل همان شهرهای مرزی بودند و زود به قرنطینه فرستادند. آن شب خداحافظی و جدایی هم حالی داشت. دیگر باورمان شده بود اسارت تمام شده و آزاد هستیم و به اجبار باید از هم جدا شویم. ادامه در قسمت بعد.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂