eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
2هزار ویدیو
60 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۹۴ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند هوشنگ از شنیدن خبر [کار گذاشتن میکروفن در زندان] خندید و با دستش اشاره به در کرد، یعنی خاک بر سرتان! و از آن لحظه به بعد حواسمان جمع بود و هر حرفی را نمی زدیم. گاهی اوقات من حرف هایی می‌زدم که عباس و هوشنگ تعجب می کردند؛ ولی بعد از چند لحظه قصه میکروفن ها یادشان می آمد و می‌خندیدند. مثلا یک روز که داشتیم صحبت می کردیم گفتم راستی هوشنگ، از بزغاله هایتان چه خبر؟ شنیدم گاوهایتان، مثل گاوهای حسنی، شیرشان را می برند هندوستان.» می گفتم و سه نفری می‌خندیدیم، آنقدر حرف های بی ربط زدیم تا یقین کردیم ذهن استخباراتی ها قاطی کرده است. به عمرم آن همه پرت و پلا نگفته بودم. فکر نمی‌کردم هوشنگ هم بتواند آن همه بی سروته ولی زیبا حرف بزند. عراقی ها به قدری ماهرانه دستگاه شنود را کار گذاشته بودند که هر چه گشتیم محل آن را پیدا نکردیم. اما بعد متوجه شدیم که آن را پشت دستگاه تهویه سلول کار گذاشته اند. هر روز صبح، بعد از خوردن صبحانه، گفتن خزعبلات شروع می‌شد. یک روز از عباس سؤال کردم: «خوب، عباس، اهل کجایی؟» - اهل فسای شیرازم. فامیل های زیادی در سیستان و بلوچستان دارم که خیلی گاو و گوسفند دارند. - بیابان هم می روی؟ - بیشتر اوقات کارم بیابان گردی است. نمی دانی پشکل گوسفندها چه بویی دارد! - گاوهای فامیل هایت را بیشتر دوست داری یا گوسفندها را؟ ۔ علاقه زیادی به کار دارم. گاوها چیز دیگری هستند. - چرا؟ - چون گاوها مظهر نجابت و وقارند. - آزاد شدی، می‌خواهی چه کار کنی؟ - میروم پیش فامیل هایم در سیستان و بلوچستان و در گاوداری آنها کار می‌کنم. - ناراحت نیستی اسیر شده ای؟ - چرا بابا! چون از گاوهایمان دور شده ام. هوشنگ، که خیلی اهل بگو و بخند نبود و گوشه گیر بود، سرش را پایین انداخته بود و می‌خندید. گفتم: «شما بگو برادر هوشنگ. اهل کجایی؟ چه کاره‌ای؟» - من اهل اهوازم و در نانوایی کار می کردم. ولی گرفتار این دوره و زمانه شدم. - نظر تو درباره عباس و گاوداری هایشان چیست؟ - خیلی خوب است. به عباس هم می آید. تا دو سه روز کار ما شده بود حرف های بی سروته زدن. هم عراقی ها را مأیوس می کردیم و هم آن قدر می خندیدیم که دل درد می گرفتیم. مطمئن بودیم با شنیدن این حرف ها سیستم اطلاعات گیری عراقی ها قفل می‌کند و در می مانند که این حرف ها یعنی چه. در آن دو سه روز بلایی سر عراقی ها آوردیم که دیگر هوس نکنند برای ما شنود کنار بگذارند. روز چهارم به بچه ها گفتم: «حتما عراقی ها یکی از همین روزها واکنشی نشان می دهند. الان سه روز است تحت نظریم و حرف های ما را گوش داده اند، اگر عراقی ها کار خاصی کردند، معلوم می شود که قضیه شنود درست بوده است.» ساعت یازده نگهبان در سلول ما را باز کرد و گفت: «بلند شوید.. همراه باشید.. *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تا چاربند عقل را ویــــران کنی این‌گونه شو  دیوانه خـو، دیوانه دل، دیوانه سر، دیوانه جان ای حاصل ضرب جنــــون، در جانِ جانِ جانِ من! دیـــــوانه در دیوانگی، دیوانه در دیوانه جان ...    http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅کنترل تبلیغات من شخصا خطبه های نماز جمعه و اظهارات مقامات مسئول ایرانی را جزء به جزء مطالعه و به نتیجه گیری های لازم دسترسی پیدا می کردم. برای مثال، دو ماه پیش از حمله اصلی و گسترده ایرانی ها در منطقه دزفول - شوش که در روز ۱۹۸۲/ ۳ / ۲۱ آغاز گردید، [آیت الله هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی به دزفول رفت و در سخنانی گفت: «مردم دزفول دشمن را از اطراف شهر شان بیرون خواهند راند.» ما این جملات را به عنوان جملاتی برای بالا بردن روحیه در نظر نگرفتیم، بلکه آن را در کنار دیگر فعالیت ها و اطلاعات مورد توجه قرار دادیم و به عنوان محرک اصلی فعالیت های اطلاعاتی، برای تمرکز توجه به آغاز حمله تلقی کردیم. علاوه بر آن یک جلسه شب شعر در اهواز منعقد گردید و در آن شاعران اشعاری در ستایش مردان خرمشهر و اهمیت آن و قطعی بودن آزادسازی شهر قرائت کردند. هنگامی که من در جریان این شب شعر قرار گرفتم و آن را با دیگر نشانه ها مقایسه کردم، به یک نتیجه واحد رسیدم: «این شب شعر یک برنامه انحرافی و فریبکارانه است و قصد دارد نظر ما را از محور دزفول - شوش منحرف سازد.»؟ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عملیات رمضان 2⃣3⃣ پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی بعد از مرور مشکلات عملیات پیشنهادی، اجرای آن را به رعایت این نکات مشروط کرد: ما نخستین حرکتمان باید با چنان قوتی همراه باشد که این حرکت در شب نخست تثبیت شود. با این پیروزی و تثبیت روحيه بچه ها تقویت و مسائل روحی پیش آمده تا حدودی جبران خواهد شد، اما اینکه بخواهیم در اینجا عمل کنیم یا نه بحث دیگری است، نکته مهم که مجددا بر آن تأكيد می کنم اینکه حرکت نخست باید قوی و از نوع حرکتهای دورانی که در عملیاتهای گذشته استفاده می کردیم، باشد. به عبارت دیگر، اگر هر تیپی بخواهد از روبه رو حرکت کند و به مثلثی خودش برسد، در بین راه، به حدی تلفات می دهد که دیگر نیرویی برای رسیدن به هدف باقی نمی ماند. در اینجا، باید یقین حاصل کرد که در اثر اقدام خودی، ارتباط نیروهای استقرار یافته دشمن در این محوطه با خارج قطع می شود تا بدین ترتیب، تا دست یابی به هدف، تلفات زیادی ندهیم. اگر ان شاء الله این نکات را در طرحمان رعایت کنیم، می توانیم خوب عمل کنیم و نتیجه بگیریم» وی در پاسخ به پرسش محسن رضایی درباره نیروی عمل کننده و استعداد آن، گفت: «قرارگاه نصر از پایین و قرارگاه فتح از بالا بیایند و این رأس مثلثيها را به یکدیگر بچسبانند و قرارگاه فجر نیز از روبه رو از ساعت ۲نیمه شب به بعد، انهدام نیروی وسط را به عهده بگیرد». حسن باقری در عین حال، باز هم به نوع خاص پدافند جدید عراق تأکید کرد و گفت: «دشمن آن قدر در اینجا، مواضع مین تودرتو و نامنظم درست کرده است که دیروز، سه دستگاه تانک خودش روی مین رفت، با این حال وقتی می بیند تلفات از ما می گیرد، ادامه این کار را پذیرفته است. در این عملیات، بیشتر شهیدانمان مستقیم به دست دشمن شهید نشده اند، بلکه بیشتر تلفات ناشی از نواقص طرح خودمان و موانعی که دشمن ایجاد کرده، بوده است». وی سپس، نمونه ای درباره جدیت، پشتکار و سرعت عمل دشمن در احداث موانع ذکر کرد و گفت: «هنگامی که قرارگاه نصر در منطقه عملیاتی رمضان عمل کرد، به مین برخورد نمود. در نتیجه، لودرها و بلدوزرهای ما دیگر نتوانستند جلو بروند. در حالی که فاصله عملیات ما با عملیات پیشین بیش از سه روز چهار روز نبود و دشمن در این مدت کم، توانسته بود، موانع متعددی ایجاد کند و بر تعداد مینها و سیم خاردارها بیفزاید. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۹۵ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند ساعت یازده نگهبان در سلول ما را باز کرد و گفت: «بلند شوید و بروید توالت. زود، زود» تا این حرف را گفت، به شانه عباس زدم و گفتم: «چطوری برادر؟ فهمیدی؟» سه نفری به توالت اجباری رفتیم. وقتی ما را وارد توالت ها کردند برای اولین بار درها را از پشت به روی ما قفل کردند تا بیرون نیاییم، از داخل توالت صدا زدم: «عباس، یادت می آید گفتی گاو و گوسفند زیاد داریم؟» - بله، یادم است. چطور مگر؟ - یعنی یادت باشد. چون موضوع مهمی است. شاید الان دارند آنها را از گاوداری می برند بیرون. و صدای خنده عباس بلند شد و من هم خنده بلندتری کردم. در توالتی که در آن بودم سوراخ‌های ریزی داشت. از سوراخ نگاه کردم. دیدم چند افسر عراقی با نردبان وارد سلول ما شدند و بعد از چند دقیقه بیرون آمدند. آنها میکروفن ها را در آوردند. خندیدم و گفتم: «ارواح عمه تان همه اسرار ما را ضبط کردید و بردید! حالا ما بدبخت شدیم.» شاید پنج دقیقه ای ماندیم که صدای نگهبان بلند شد: «وقت تمام است. برگردید سلول.» نگهبان در توالت ها را باز کرد و بیرون آمدیم. به نگهبان، که با قفل زردرنگ بزرگی که در دستش بود بازی می کرد، گفتم: «چرا در توالت ها را قفل می‌کنی؟ فکر می‌کنی از توالت هم می شود فرار کرد؟» او قفل را از این دست به آن دست داد و با خنده گفت: «این دستور است که وقت توالت رفتن شما حتما در را قفل کنیم. این قانون جدید است و به تو هم مربوط نیست.» آرام گفتم: «آره جان ننه ات تو نمی‌دانی.» نگهبان، که متوجه به هم خوردن لبهایم شده بود، پرسید: «چه گفتی؟» - چیزی نگفتم. عجیب بود. نردبان در آخر راهرو کنار دیوار بود. افسرها آنقدر احمق بودند که نردبان را بیرون نبرده بودند. عباس و هوشنگ گفتند: «بابا، این بنده خدا که سرباز است و کاری از دستش برنمی آید. تو چرا به این گیر داده ای؟ بد کرده ما را در این موقع روز مجانی توالت برده؟» وارد سلول شدیم و نگهبان در را بست و قدم زنان از راهرو بیرون رفت. نگاهی به دیوار کردم تا شاید چیزی پیدا کنم. ولی اثری نبود. عباس گفت: «عجب شم اطلاعاتی خوبی داری‌ها چرا این طور نگهبان را سؤال پیج می‌کنی؟ شک می کنندها!» گفتم: «عباس، من از سوراخ توالت دیدم چند نفر با نردبان وارد سلول شدند. حتما برای برداشتن میکروفن ها آمده بودند.» هوشنگ گفت: «دوباره باید منتظر حرکت بعدی آنها باشیم.» . دو ساعتی گذشت. هر لحظه منتظر رفتار جدیدی بودیم. دوباره صدای باز شدن در سلول بلند شد، نگهبان گفت: «هر سه نفرتان آماده بازجویی شوید.» نگهبان چشم بندها را زد. پشت سر هم از سلول بیرون رفتیم؛ اول من، بعد عباس، و بعد از او هوشنگ. دو سه دقیقه کورمال كورمال رفتیم و با صدای باز شدن در اتاقی چشم بندهایمان را برداشتیم و وارد شدیم. دو افسر عراقی، که یکی سرگرد و دیگری سروان بود، پشت میزی نشسته بودند. هر سه کنار دیوار ایستادیم. سرگرد، بدون مقدمه، گفت: «پدرسوخته ها، حقه بازها، مجوس ها، شما دروغ‌گویید. کلاشید. آنقدر در زندان بمانید که بوی گندتان بلند شود. هنوز آن روی ما را ندیده اید! از این به بعد دیگر خبری از توالت رفتن، آب، غدا، و استراحت نیست. پدرتان را در می آوریم!» بعد از فحاشی، سرگرد یک خودکار آبی رنگ و پنج ورقه سفید A۴ به من داد و گفت: «ببین! این آخرین فرصت شماست، به خودتان رحم کنید عاقل باشید. این بار آخر است که می توانید جانتان را نجات بدهید. این خودکار و کاغذها را به سلول ببرید و حقایق را بنویسید تا برای همیشه از شکنجه و تنهایی و انفرادی راحت شوید.» قیافه سروانی که پشت میز نشسته بود شبیه سروانی بود که در کوران انقلاب پسر عمویم را، در دزفول، به شهادت رسانده بود. سرگرد در آخر گفت: «شرط خلاصی شما همین برگه هایی است که در دست دارید. اگر این کار را نکنید، مطمئن باشید روی آزادی را نخواهید دید. اگر قبول ندارید، می توانید امتحان کنید.» نیم ساعت طول نکشید که بازجویی تمام شد. اولین بار بود که بازجویی بدون کتک و شکنجه برگزار می شد. دوباره با چشم بند به سلول برگشتیم. چند دقیقه از نشستن در سلول نگذشته بود که ناخوداگاه هر سه نفر زدیم زیر خنده. آن قدر بلند خندیدیم که نگهبان در را باز کرد و گفت: «چه خبر شده؟» همراه باشید.. *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 ۹۶ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند آن روزها، به دلیل بی کیفیت بودن غذاها و دچار شدن به بیماری اسهال، لاغر و ضعیف شده بودیم. موهای سر من ریخته بود. وزنم کم شده بود. آب بدنم بیش از حد از دست رفته بود. عصر دل پیچه گرفتم؛ طوری که دودستی شکمم را گرفته بودم و فریاد می زدم. بچه ها تعجب کرده بودند. هوشنگ می‌گفت: «تو که خوب بودی. یک مرتبه چه شد؟» اسهال شدیدی گرفته بودم و قدرت کنترل خودم را نداشتم. تا آن روز آنطور شکم درد نگرفته بودم. نمی‌دانم از غیر بهداشتی بودن آب بود یا غذا به من نساخته بود. هر چه بود دمار از روزگارم در آورده بود. هر کاری می کردم آرام نمی شد، راه می رفتم. می نشستم، دراز می‌کشیدم. فایده ای نداشت. هوشنگ شکمم را مالش می داد؛ ولی خبری از خوب شدن نبود. نگهبان را صدا زدم. جواب نداد. در سلول را محکم زدم. یک مرتبه با عصبانیت در را باز کرد و گفت: «چه خبرت است؟ چه می خواهی؟» . - دل درد دارم. می‌خواهم بروم توالت. - از توالت رفتن خبری نیست. یعنی سرگرد دستور داده تا اطلاع ثانوی توالت رفتن ممنوع. حالا این یک بار را اجازه بده؛ بعدا اصلا نگذار برویم. - گفتم که ممنوع است؛ چه یک بار، چه دو بار، چه صد بار. آدم زبان نفهم و نامردی بود. در را بست و رفت. هر چه فریاد زدم: «نگهبان . نگهبان» از راهرو خارج شد و رفت. به عباس گفتم: «حالا چه کنم؟ دارم از بین می روم. فکری کنید.» گفت: «والا چه بگویم! من و هوشنگ که دکتر نیستیم. راه حلی نداریم. خودت گفتی در بهداری تیپ در قسمت تزریقات کار می‌کردی. خب، حالا یکی از چشمه هایت را بیا آقای دکتر!» درد هر لحظه بیشتر می شد. در دل می‌گفتم: «خدایا، این دیگر چه دردی بود به جان من انداختی؟ حالا چه خاکی بر سر کنم؟» چند دقیقه بعد با خودم گفتم: «شکایت، دردی را درمان نمی کند. تا خودت و سلول را نجس نکرده‌ای فکری بکن.» سطل زباله کوچکی در گوشه سلول بود. سطل توری بود. به بچه ها گفتم: «با عرض شرمندگی! دیگر تحمل ندارم. می خواهم ابتکاری انجام بدهم.» هوشنگ گفت: «تو مشکلت را حل کن. برای ما ابتکار ملاک نیست. ملاک راحت شدن توست.» به عباس گفتم: «آن ورق‌هایی را که بازجو داده بیاور.» عباس پرسید: «برای چه؟» گفتم زود باش بیاور، الان می فهمی.» عباس پنج ورقه را به دستم داد. چهار تا از ورقه ها را دور تا دور داخل سطل زباله قرار دادم تا جلوی روزنه های سطل را بگیرد. عباس گفت: «خوب، بعدش؟» گفتم: «بعدش رویتان را به دیوار کنید تا من کارم را بکنم.» هر دو زدند زیر خنده. عباس گفت: «واقعا مبتكری!» روی سطل نشستم و در کمال شرمندگی و خجالت کارم را کردم. از خجالت عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. ولی چاره ای نبود. وقتی کارم تمام شد، احساس راحتی کردم. درد از دلم رفت. چقدر ذوق کردم! ورقه پنجم را روی سطل گذاشتم و به بچه ها گفتم: «آزاد! برگردید.» عباس به خنده گفت: «رنگ و رویت باز شد.» گفتم: «بله، خیلی هم باز شد.» هوشنگ هنوز از خجالت سرش پایین بود. متوجه شدم خیلی شرم و حیا دارد. با بغض گفتم: «هوشنگ، ببین وضع ما چطور شده که در کنار هم باید دست شویی کنیم. هیچ وقت به عمرم فکر نمی‌کردم روزی این مسائل برایم پیش بیاید.» هوشنگ، در حالی که سرش را به آرامی بلند می کرد، گفت: «حاجی، چه عیبی دارد؟ به هر حال اسارت و سختی مقابل دشمن این چیزها را هم دارد. بی‌خیالش!» سطل را پشت در سلول گذاشتم. تا مغرب سعی می کردیم بخندیم تا روحیه مان را از دست ندهیم. همراه باشید.. *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 تصاویری غرور انگیز از انهدام نفتکش انگلیسیِ حامل نفت عراق توسط قایق‌ های تندرو سپاه در زمان دفاع مقدس 🔻 راوی سردار پرویز قوسی ..وقتی ناو اسکورت بجای حفاظت از نفتکش برای نجات خودش التماس می‌کند... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سلام و عرض ادب خدمت همراهان عزیز کانال حماسه جنوب دانستن نظر خوانندگان محترم کانال، در موضوعات ارسالی، همیشه راه‌گشا بوده و در برنامه ریزی ارسال‌های آینده، کمک کننده خوبی خواهد بود. عمده نظرات دوستان، تاکنون، در خصوص خاطرات شبانه بوده که به لطف الهی برای خدمت گذاران کانال، روشن است. ولی غیر آن، در خصوص مطالب مربوط به موضوعات و نیز لازم به دانستن دیدگاههای شما سروران داریم. 👈 جهت یادآوری، مجموعه های ماه های اخیر عبارتند از: 🔅قرارگاه کربلا و کربلای ۵ 🔅مهندسی رزمی 🔅سردار آرین‌نژاد 🔅تیپ امام حسن علیه السلام 🔅سردار حشمت حسن زاده 🔅عملیات رمضان 👈 لطفا کوتاه و جامع نظر خود را بفرمایید ادمین 👇 @Jahanimoghadam 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 سلام استاد دفاع مقدس دانشگاه هستم از اکثر مطالب خوب و مستند کانال استفاده میکنم .... فاتحی 🍂 باسلام و تشکر مطالب بسیار خوبی در کانال گذاشته میشود قرارگاه کربلا و کربلای ۵" خصوصآ گفتگوی همه فرماندهان، مطالب مربوط به آقا محسن و حاج احمد غلامپور * سردار گرجی خاطراتشان عالیست، هرروز چند قسمت از ایشان بگذارید * خاطرات سردار حشمت خیلی خوب است مثل خودشان خالص و خاکی * روشنگری در خصوص کربلای ۴ و اتصال ان به کربلای ۵ خیلی خوب است اینقدرمطالب تان جذاب است که هر روز مطالعه میکنم و روحیه بخش و با صفاست. خدا حفظتان کند 🍂 سلام و خدا قوت، امیدوارم خوب و سلامت باشید، از این دوست عزیز و سردار حسن زاده به پرسید بیشتر از کربلای 4 تعریف کنه ، چون خیلی سریع از کناره کربلای 4 گذشته !! چرا ؟! کمی از نقش خود و انجام وظیفه اش در جزیره سهیل هم تعریف می کرد که چه کرد ؟ و چه شد ؟ ....... عباباف 🍂 باسلام وتبریک هفته وحدت درمورد مطالب کانال سوال کرده بودین که باید به اطلاعتا ن برسانم که کلیه مطالب اعم از خاطرات ؛تاریخ شفاهی و نکات تاریخی جنگ بلااستثنا خوب و مفید هستند(البته این نظر بنده است) ایکاش بتوانید این موارد را بعدا بصورت کتاب چاپ ودراختیار جوانان قراردهد. در زمینه پذیرش قطعنامه روشنگری واقعی نمایید.🌹🌹🌹🌹 ارادتمند شما علی شیدایی ازتبریز 🍂 سلام ضمن عرض سلام وادب وتبریک هفته وحدت ومیلاد نور(نبی مکرم) اسلام باحفظ اصالت محتوا می شود از نگاههای متخصصین متعهد راجع به نقاط ضعف دیده وشنیده نشده ان زمان بهره بیشتر برد وحتی با بروز کردن ان در زندگی فردی واجتمایی استفاده وافری برد وصندوق اطلاعات امنی برای استفاده مسولین امروز هم می باشد....اسماعیلی 🍂 باسلام: هنوز پذیرش قطعنامه بر خلاف نظر حضرت امام که فرمودند آیندگان آنرا روشن کنند درهاله ای از ابهام است. در این راستا اگر روشنگری کنید ممنون میشم. به اعتقاد بنده نیروهای ایرانی با دستور فرمانده کل جنگ هاشمی تعمدا فاو.جزایر مجنون وسایر مناطق را بی دفاع وضعیف گذاشتند تا بازگشت به مرزها تسهیل وروند پذیرش قطعنامه تسهیل شود.....حال سوال اینست چرا در زمانیکه ایران نقاط مهمی مثل فاو.جزایر.شلمچه و...در اختیارمان بود قطعنانه را نپذیرفتیم تا از صدام امتیازهای لازم را بگیریم.وقدرت چانه زنی سیاسی را بالا ببریم؟..... پیروز 🍂 سلام از جانبازان دفاع مقدس هستم از کانال خوبتون ممنون خیلی مطالب زیبا و جذاب هست آن شاءالله که خادم خوبی برای شهدا باشیم 🍂
🍂 🔻 از کتاب ویرانی دروازه شرقی وفیق السامرایی ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ با پایان جنگ، صدام پشت تریبون میدان پیروزی بغداد ایستاد و در حالی که عبای مشکی رنگ تابستانی و لباس سنتی عربی بر تن داشت، در جشن های بزرگی که در حوالی کاخ ریاست جمهوری آغاز شده بود و در جمع هزاران نفر از مردمی که به همین مناسبت گرد هم آمده بودند، با فریبکاری تمام شرکت کرد؛ گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است. گویی که یک میلیون قربانی (کشته و زخمی و معلول) برجای نمانده، گویی که ۱۰۰ میلیارد دلار بدهی برجای نمانده و گویی که ۳۰ میلیارد دلار ذخایر ارزی که پیش از جنگ در اختیار داشتیم، از بین نرفته است. که ۵۰ میلیارد دلار موادی که به صورت های مختلف وجود داشت و در طول جنگ به هدر رفت، وجود نداشت و گویی که دهها میلیارد دلار، به دنبال متوقف شدن صادرات نفتی ضرر نکرده ایم. گویی.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 عملیات رمضان 3⃣3⃣ پیروزی بزرگ اخلاق و جوانمردی در اینجا، فرمانده کل سپاه به مسئله احداث خاکریز پرداخت و از حسن باقری پرسید: «خب، نیروها باید چند کیلومتر خاکریز بزنند». باقری پاسخ داد: «فاصله رأس مثلثی‌ها از مثلثی چهارم تا اول ده کیلومتر بیشتر نیست که با چهار کیلومتر جناح چپ منطقه عملیاتی به چهارده کیلومتر می رسد. حال، اگر خاکریز دو جداره شمالی که در مرحله پنجم عملیات رمضان احداث شده بود، پاک شده باشد - که تا حالا خبری از آن نداریم به آن اضافه می شود در جمع ۲۸ کیلومتر می شود. در عمل، احداث خاکریزی به طول ۲۸ کیلومتر در دشت بدون حفاظ و زیر آتش دشمن، خالی از ابهام و اشکال نمی تواند باشد؛ بنابراین، محسن رضایی برای یافتن چاره ای به منظور کاهش طول خاکریز، از باقری پرسید: «شما چرا می گویید نمی توان قاعده مثلی‌ها را حفظ کرد؟» باقری پاسخ داد: «منطقه مثلثی‌ها پیچیده است، ما در قاعده مثلث، دیدی روی اضلاع مثلثی نداریم، دشمن حرکت می کند و به تدریج، از گوشه های مثلثی جلو می آید، حتی در بیست متری نیز، نمی توانیم با تیربار آن را هدف قرار دهیم . در اینجا، درباره نحوه عمل نیروهای خودی و دشمن در مثلثی‌ها، بحثی طولانی انجام گرفت و افرادی که خود در مثلثی‌ها بوده اند - از جمله احمد کاظمی - توضیحاتی دادند و در آخر، باز هم حسن باقری تأکید کرد: «اگر دشمن یک گوشه مثلثی را بگیرد، مثلثی سقوط کرده است؛ دیگر نمی توان مثلثی را حفظ کرد. وی همچنین، درباره ویژگی‌های خاکریزهای پیچیده داخل مثلثی‌ها توضیح داد و افزود: دشمن با اتکا به این خاکریزها و دو جناح، جلو می آید. خب نیروهای پیاده ما نمی توانند تا این حد پیچیدگی را حل بکنند؛ نیروی ما از تخصص لازم برخوردار نیست تا در شرایط پیچیده، تصمیمهای پیچیده ای بگیرد). ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 سلام ضمن تشکر از کانال خوبتون و مطالبی که در کانال قرار می‌دهید. اگه امکانش هست خاطرات سردار گرجی روزانه چند قسمت بگذارید تو کانال‌.....‌ غفاری 👈 تقریبا همینطوره ، بعضی اوقات آماده کردنش مانع ارسال بیشتر میشه. ---------------- 🍂ابراهیم ربیعی: سلام و درود بر شما. واقعا از مطالب خوبی که در کانال می گذارید کمال سپاسگزاری را داریم و واقعاً بنده با این که خودم در جریان دفاع مقدس بودم و در این مورد مطالعه زیاد کرده‌ام اینقدر اطلاعات خوب و مطالب مفید در مورد آن ندیده بودم خدابه شما خیر و برکت عنایت کند و در مورد این کار موفقیت کامل داشته باشید شهدا از دست شما راضی باشند. بسیار مطالبتان عالی‌ست و علت اصلی آن هم واقعی بودن و بی‌ریایی و خالص بودن نیت شماست. لطفاً بخش سردار آریانژاد را ادامه دهید یا من نتونستم مطالب را پیدا کنم یا ادامه ندادید. در مورد سال های اول دفاع مقدس واقعا اطلاعات خیلی کمی در دسترس است و کانال شما خیلی در این مورد خوب عمل کرده است. در ضمن ازخاطرات سردارانی که اسیر نشده‌اند و یادگاران بسیار خوب دفاع مقدس هستند نیز استفاده کنید.......ربیعی 👈 با تشکر از شما، خاطرات سردار آرین نژاد بصورت صوتی و با صدای خودشان در کانال موجود هستن. سرچ بفرمایید. ---------------- 🍂 سلام بزرگوار با عرض سلام وخسته نباشید از مطالب ارزشمندتان در کانال حماسه جنوب واقعا بسیار عالی و ارزشمند هست استفاده می‌کنم . بنده علی‌ اتابکی إز استان مرکزی شهر شهید پرور میلاجرد هستم ۵ سال در اسارت دشمن بعثی صدام بودم در اردوگاه ۱۷ تکریت افتخار هم اردوگاهی با سردار آزاده جانباز هوشنگ جووندی را داشتم . منتظر مطالب خوب شما خوبان هستم. 👈 سعادت همدم او گشت و دولت همنشین دارد. 🙏 --------------- 🍂 سلام و عرض ادب و خداقوت محضر دست اندرکاران کانال حماسه جنوب واقعا مطالب پیرامون هشت سال دفاع مقدس ،خاطرات آزادگان و دیگر مطالب بسیارارزشمند مفید وباعث آگاهی و کسب اطلاعات بیشتر در مورد جنگ تحمیلی است.با تشکر شکوهی ---------------- 🍂 سلام وخسته نباشید وباتشکرازبرنامه های خوبتان اگه مقدوره فیلم مستند ازدوران دفاع مقدس قراردهید منجمله ازنوحه های حاج صادق ، درضمن اگه میشه یه کاری کنید که بشه ازطرف مابعضی از مطالبی که نیازنیست حذف کنیم 👈 امکان حذف در اختیار ما نیست --------------- 👈 ممنون از لطف همه عزیزان و سروران . ان شاءالله بتوانیم در قبال اقیانوس بی کران معرفت دفاع مقدس، قطره ای باشیم، مفید فایده در معرفی و نشر این حماسه عظیم. 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۹۷ خاطرات سردار گرجی بقلم، دکتر مهدی بهداروند فشار گرسنگی شدید بود. گرما و تشنگی هم اذیت‌مان می کرد. هر طور بود آن روز تمام شد و ما با شکم گرسنه خوابیدیم. صبح روز بعد، بعد از نماز، دیگر خوابمان نمی برد. یعنی دل ضعفه داشتیم. گفتم: بچه ها، به نظر شما بالاخره با ما چه می کنند؟» هیچ کس جوابی نداشت. ساعت حدود هفت صبح بود که در اصلی زندان باز شد و صدای آمدن چند نفر به گوشمان رسید. گفتم: «بچه ها، آماده باشید دارند می آیند سروقت‌مان.» نگهبان در سلول ما را باز کرد. افسر استخباراتی تا آمد وارد سلول شود دماغش را گرفت و گفت: «اینجا سلول است یا توالت؟ چرا این قدر بوی گند می‌دهد؟» نگهبان، که خبردار ایستاده بود، گفت: «نمی دانم. حتما کاری کرده اند.» افسر عراقی از بیرون سلول صدا زد: «این چه بوی گندی است که از سلول شما می آید؟» پیش قدم شدم و گفتم: «وقتی نگذارید توالت برویم بهتر از این نمی شود. از دیروز تا حالا هر چه به این آقا التماس کردم و گفتم که اسهال دارم، بگذار بروم توالت. گفت که افسر اجازه نداده، من هم مجبور شدم کارم را در سلول انجام بدهم. شما بودید، همین کار را نمی کردید؟» افسر، که انگار نه انگار حرفی زده ام، با عصبانیت گفت: «خب، اعترافاتتان را نوشتید؟ ورقه ها را بیاورید.» جواب دادم: «بله، اعترافاتمان را نوشتیم! درون این سطل است. خیلی زحمت کشیدیم.» قدری از عصبانیت افسر کم شد. خنده‌ای کرد و گفت: «می‌دانستم عاقلید و اعتراف می کنید.» برگه روی سطل را برداشت و دید مملو از کثافت است. وقتی این صحنه را دید سطل را به طرف ما پرتاب کرد و گفت: «پدرسوخته ها، ما را مسخره می کنید؟ روزگارتان را سیاه می کنم. فکر کرده اید! منتظر باشید.» به نگهبان، که مثل بید می‌لرزید، گفت: «در سلول را ببند.» نگهبان در را بست و هر دو به طرف در اصلی رفتند. صدای او را، که به ما فحش می‌داد، می‌شنیدیم. صدای بسته شدن در اصلی زندان را شنیدیم. زدیم زیر خنده. عباس گفت: «حالا چه می‌شود؟» گفتم: «هر چه می خواهد بشود. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست. ولی، بچه ها، واقعا این ورقه ها چقدر به موقع به کمک ما آمد و ما را از مخمصه نجات داد! اگر اینها نبود، بدبخت شده بودم. واقعا اعتراف سنگینی کردیم که برای هفت پشتشان بس است.» تند و تند حرف می زدم. بچه ها هم، که انگار داشتند جوک گوش می دادند، می‌خندیدند. نگهبان دیگری با لگد به در سلول زد و گفت: «چه خبر شده؟ چرا این قدر می خندید؟» وقتی دید کسی به او محل نمی گذارد رفت. تا چند ساعت خوش بودیم و از اینکه استخبارات عراق را به سخره گرفته ایم سر از پای نمی شناختیم. عباس گفت: «بالاخره با گرسنگی مان چه کنیم؟ نکند بمیریم؟» گفتم: «حالا مردیم که مردیم. شهید می شویم.» مشغول بحث کردن و حرف زدن بودیم که نگهبان بداخلاق دوباره در سلول را باز کرد. یک مرتبه با سرهنگی که روز اول ما را بازجویی کرده بودند کنار سلول آمدند. آنها هم از بوی بد سلول دماغشان را گرفته بودند. یکی‌شان گفت: «خوب گوش کنید؛ اگر روزی همه اسیران ایرانی، که در عراق اند، آزاد شوند، مطمئن باشید شما سه نفر تا آخر عمرتان در این چهاردیواری خواهید ماند. هیچ وقت روی ایران را نخواهید دید! چه فکر کرده اید؟» مثل آدم های کر و لال نگاه می کردیم و به روی خودمان نمی آوردیم. سرهنگ آن قدر ناراحت بود که رگهای گردنش ورم کرده بود. فکر می کرد با داد و فریاد خبری می شود. نمی دانست با شکنجه و از سقف آویزان کردن کاری نتوانستند بکنند؛ فحش که دیگر باد هواست. او که ساکت شد سرهنگ دیگر، قدری آرام تر، در حالی که یک پایش را به دیوار زده بود، گفت: «چرا با افسر ما این طور بی ادبانه رفتار کردید؟ می دانید توهین به او توهین به ما و استخبارات و كل دولت عراق است؟ ما باز این کار شما را ندیده می گیریم. چون میهمان ما هستید به شما ارفاق می‌کنیم و کاری به کارتان نداریم.» عکس العملی در برابر آنها نشان ندادیم. احساس می کردم هر دو سرهنگ فکر کردند حرف های آنها روی ما اثر گذاشته و ما ترسیده ایم. قیافه‌ای مظلومانه به خودمان گرفتیم که دل سنگ را آب می‌کرد! هر دو سرهنگ، بعد از چند دقیقه، از کنار سلول رفتند جلوی در یکی از آنها آهسته در گوش نگهبان حرفی زد و از محوطه زندان خارج شدند. هوشنگ پرسید: «یعنی به نگهبان چه گفت؟» گفتم: «من چه میدانم؟ ولی هر چه گفت مهم نیست.» شاید ده دقیقه از رفتن آنها نگذشته بود که یک مرتبه در سلول باز شد و نگهبان مقداری آب و غذا برایمان آورد و گفت: «به شما اجازه داده شده به توالت بروید.» تا نگهبان این حرف را زد هر سه به هم نگاه کردیم و گفتیم: «این شد یک کاری.» خوشحال بودیم که مقاومت و توکل ما روی عراقی ها را کم کرده است. همراه باشید.. *لینک دعوت به کانال- ایتا👇* http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا