eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
1.9هزار ویدیو
52 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۳۶ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند در حال خودم بودم و دیگر دلم نیامد سؤال دیگری بکنم. به بچه ها که این خبر را دادم خوشحال شدند که دوستان صدام دارند تقاص کمک هایشان را پس میدهند. صبح روز بعد سروکله جواد پیدا شد. با خوشحالی گفت: «علی، خبرهای کویت را که شنیدی؟» . - بله. خوب هم شنیدم. به نظرت چیست؟ - ان شاء الله بقیه کشورها هم همین بلا سرشان بیاید. - چطور مگر؟ - حالا بماند تا بعد!۔ - علی، اگر خبر محرمانه ای بگویم قول می‌دهی به کسی نگویی؟ - خبر محرمانه دیگر چیست؟ - حالا! فقط بگو قول میدهی؟ . - مگر خبرت چیست که این قدر تعهد می گیری؟ - خیلی مهم است! . - باشد. قول می دهم. - علی، این نیروهایی که جدیدا وارد زندان شده اند همگی نیروهای کویت اند که در حمله عراق به آنجا اسیر شده اند. - این را که می دانم! - می دانی! چطور فهمیده ای؟ - مدت زیادی است که در الرشید هستم و راه و رسم گرفتن خبرهای جدید را هم می دانم. تو اگر خبر جدیدتری داری بگو. جواد لحظاتی فکر کرد. متوجه شدم نباید او بفهمد با کویتی ها حرف زده ام. راهی به ذهنم رسید و گفتم: «میدانی از کجا فهمیده ام؟» - نه والا. - دو روز پیش یادت می آید برای ما نوشابه های گازدار آوردی و گفتی بخورید و کیف کنید؟ - بله. یادم می آید. ولی چه ربطی به این موضوع دارد. - ربطش این است که وقتی نوشابه ها را سر کشیدم، نگاهی به نوشته های روی قوطی کردم و دیدم روی آن نوشته شده صنع فی الكويت. گفتم پس حتما صدام به کویت حمله کرده و اینها هم غنایم جنگی اند؟ جواد ساده لوح بی اینکه فکر کند گفت: «بله... بله. خب پس، تو از اینجا فهمیدی که اسیران حیاط کناری کویتی اند.» روز بعد، به کنار دیوار زندان کویتی ها رفتم و مشغول خبرگیری شدم. سایه ای نشان می داد کسی کنار دیوار نشسته. صدا زدم: «شما که هستی؟» . - من افسر ارتش کویتم که اسیر شده ام. - چطور اسیر شده ای؟ - در حمله عراق به کویت، آن قدر برق آسا قضایا رخ داد که هیچ کس نه فرصت دفاع داشت و نه فرار. چاره‌ای غیر از اسارت نداشتیم و حالا هم ما را به اینجا آورده اند. طوری حرف می زد که انگار دنیا را از او گرفته اند. افسردگی و دلمردگی از حرف هایش می بارید. بعد از اینکه جواب مرا داد، گفت: راستی، شما چرا به اینجا آمده اید؟ شما کیستید؟» . - من پاسدارم و در جزیره مجنون در زمانی که عراق از زمین و هوا حمله کرد اسیر شدم. من و عده ای از دوستانم مدتهاست در این مکان زندگی می کنیم. - از اول اینجا بوده اید؟ - نه. حدود دو سالی می شود که هرچند وقت از این زندان به زندان دیگری می رویم؛ ولی الان چند ماهی است اینجا هستیم. - چرا شما را به اردوگاه نمی برند؟ - نمی دانم. دلشان نمی خواهد. در ضمن قرار است کسی نفهمد ما اسیر شده ایم. - چرا نباید بفهمند؟ - قصه اش طولانی است. بماند برای فردا. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۳۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند صبح روز بعد، دوباره سراغ حیاط و کنار دیوار رفتم و با یک نفر دیگر صحبت کردم. او هم همان صحبت های تکراری دیروزی را می کرد. - یک روز از کویتی ها پرسیدم: «یادتان است در جنگ عراق علیه ایران چقدر دینار و کالا و آذوقه و سرباز به عراق کمک کردید؟ یادتان هست چقدر دوست داشتید همراه صدام ریشه ایران را بکنید؟» همین طور می‌گفتم و او لال شده بود و جوابی نمی‌داد. گفتم: «خدا وکیلی فکر می کردید روزی همین صدام، رفیق شما، این طور به کشورتان حمله کند و شما را بدبخت و آواره کند؟ حالا دیدید این نامرد چقدر آدم خبيث و خطرناکی است؟ این سنت خداست و در طول تاریخ بوده. نه شما که هر کس ظلم کمک کند هم ظالم است و هم روزی در آتش ظلم می سوزد.» وقتی حرف هایم را شنید گفت: «بله. همه حرف هایت درست است. ما غافل بودیم. به خواب هم نمی‌دیدیم صدام جواب محبت های ما را این طور بدهد. نه من بلکه هیچ کویتی ای باورش نمی‌شد ورق برگردد. درست می‌گویی. عراق در حق ما نامردی کرد. سهم ما بعد از آن همه حمایت های مالی و غیر مالی این نبود. خدا روزگار صدام را سیاه کند.» روزهای دیگر که همین حرف ها را برای سایر کویتی ها می‌زدم، عده ای از آن‌ها همین جمله «غافل بودیم» را هم نمی گفتند و سکوت می کردند. آن روزها چقدر از اسارت و ذلت کویتی‌ها در زندان الرشید احساس غرور می‌کردم که خدا چطور در دنیا مردم را درس می دهد. یک روز صبح، جواد از راه رسید و گفت: «علی، سريع اثاثیه تان را جمع کنید.» غافلگیر شدیم، پرسیدیم: «دوباره چه شده؟ باز قرار است کجا برویم؟». - قرار است شما را از اینجا به جای دیگری انتقال بدهند. - کجا؟ چرا؟ - نمی‌دانم! به اکبر گفتم: «دیدی دوران شاهانه زندگی کردن ما هم تمام شد و باید با این محیط آرام و راحت خداحافظی کنیم؟» بچه ها با شنیدن خبر جواد و حرف های من دمغ شدند و با ناراحتی وسایل‌شان را جمع کردند. محمد طبق عادت وقتی وسایلش را جمع کرد گوشه اتاق نشست و سیگاری روشن کرد و گفت: «بخشکی شانس. آخر این هی شد کار!» گفتم: «حالا خیلی ناراحت نشو. خدا بزرگ است. هنوز که هیچی معلوم نیست. شاید ما را جای بهتری بردند. خدا را چه دیدی؟» - تو هم دلت خوش است! جای بهتر جای سرلشکرهای عراق است. حتما اصرار دارند ما آنجا برویم؟ - بله. شاید دیدی این طور شد! - به همین خیال باش. نیم ساعت بعد، چند سرباز وارد زندان شدند؛ به ما چشم بند زدند و در یک صف قرار دادند و به طرف در خروجی راه افتادیم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شعر خوانی رزمندگان بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 شبِ کربلای ۵ 1⃣ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 روز اول عملیات  فرمان آغاز درگیری در ساعات اولیه ۱۹ دی ماه ۱۳۶۵ با رمز یا زهرا (س) به یگان‌های خط‌شکن ابلاغ شد. نیروهای قرارگاه کربلا با درهم شکستن مواضع دشمن در محورهای کانال پرورش ماهی، منطقه پنج ضلعی و شلمچه درصدد برآمدند به یکدیگر ملحق شوند. قرارگاه نجف نیز که در شب اول عملیات تنها با یک لشکر در جزیره بوارین به‌منظور فریب دشمن وارد عمل شده بود، توانست به‌طور موقت و محدود در خط اول ارتش عراق در این جزیره رخنه کند. در ادامه عملیات، نیروهای خودی ضمن در هم شکستن دو پاتک عراق به سوی شلمچه پیشروی کرده و در ساعت ۱۰ صبح به مجاورت کانال «هفت دهنه» رسیدند و با تصرف دو موضع هلالی شکل اول و دوم، موقعیت خود در منطقه پنج ضلعی و شلمچه را مستحکم کردند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 بازتاب عملیات کربلای ۵ شکستن خطوط و استحکامات و پیشروی در شرق بصره، توانایی‌ها و قابلیت‌های نظامی‌ عراق را بار دیگر زیر سؤال برد، چنان که روزنامه آبزِرِور چاپ پاریس به نقل از کارشناسان غربی نوشت: 🔅 «برای اولین بار از آغاز جنگ تاکنون، ناظران و کارشناسان غربی در مورد کارایی امکانات دفاعی عراق دچار تردید شده‌اند.» هم چنین تاکید بر توانایی نظامی ایران، بخشی دیگری از تحلیل‌های ارایه شده در رسانه‌های خبری بود، چنان که رادیو بی. بی. سی طی تحلیل در همین زمینه با توجه به تجربه سپاه در عملیات فاو و عبور از رودخانه اروند، ضمن اشاره به عبور از منطقه آبگرفتگی و کانال پرورش ماهی در عملیات کربلای ۵ گفت: 🔅 «موفقیت ایران در عبور از دریاچه ماهی، یک بار دیگر توانایی ایران در عبور از آبراه‌ها را نشان می‌دهد.» هفته‌نامه نیوزویک نیز ضمن تاکید بر پیروزی ایران در عملیات کربلای ۵ بر شرایط پیروزی ایران بر عراق اشاره کرد: 🔅 «تهاجم ایرانی‌ها در نزدیکی بصره، حداقل یک چیز را در خصوص جنگ ایران و عراق تغییر داده و آن این مساله است که برای اولین بار طی چند سال گذشته، این احتمال را که یک طرف حقیقتاً بر دیگری پیروز شود مطرح ساخته است.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 نقطه عطف سردار شهید حاج احمد سوداگر 3⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ما به پتانسیل خود نگاه می‌کردیم و می‌خواستیم معادله را به نفع خودمان تغییر دهیم و انقلاب و کشور را با چنگ و دندان حفظ کنیم. با مرور بر عملیات‌های گذشته نقاط قوت و ضعف دو طرف را ارزیابی کردیم و از عملیات والفجر مقدماتی به بعد دست به شناسایی زدیم تا زمین مناسبی برای عملیات پیدا کنیم. در شناسایی‌های متعدد به پاسگاه سابله‌ی عراق رسیدیم و با مشکل مواجه شدیم. از چذابه به بالا در جنگل عمقر، تنگه‌ی زلیجان پاسگاه صفریه، از صفریه به بالا طاوسیه و رشیدیه و فکه. پاسگاه فکه، چذابه. جالب این‌جا است که جاده‌ها یکی شنی و یکی آسفالت است و می‌خواستیم در فاصله‌ی چذابه تا فکه عملیات کنیم. هر چه در این محور شناسایی می‌رفتیم، موفق نمی‌شدیم، چون زیر دید عراقی‌ها بودیم و به هر جا حساس می‌شدند، آن محور را مستحکم‌تر می‌کردند. در این محدوده ارتفاعات رقابیه هم بود که هیچ معبر وصولی به منطقه‌ی صفریه نداشت. سه تنگه‌ی رقابیه در بالا، زلیجان و تنگه‌ی سعده در پایین به رمل‌ها ختم می‌شدند و زمین آن نقاط قابل بهره‌برداری نبود. روی تنگه‌ی زلیجان باید کار مهندسی انجام می‌شد. همین طور آمدیم پایین تا پاسگاه صفریه، جنگل عمقر، جاده‌ی چذابه به حلفائیه یک پاسگاه بود به اسم معلق که در شناسایی یافتیم و در نقاط دیگر امکان نفوذ به خاطر رمل و موقعیت زمین وجود نداشت ولی در پاسگاه معلق یک روزنه یافتیم. به سمت چپ حرکت کردیم و به هور رسیدیم. 🔅 این شناسایی‌ها در چه مدتی انجام شد؟ حدود یک سال و نیم تا دو سال شناسایی‌ها طول کشید که ما به هور رسیدیم. در هور هم بعد از تشکیل یک قرارگاه به نام «قرارگاه شناسایی نصرت» که مسؤولیت آن را شهید علی هاشمی؛ فرمانده‌ی سپاه سوسنگرد به عهده گرفت، حدود یک سال شناسایی‌های شبانه‌روزی انجام گرفت تا ببینیم می‌توانیم از عنصر غافل‌گیری در انتخاب زمین بهره‌ ببریم و از هور بگذریم یا خیر؟ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۳۸ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند ما را سوار ماشین کردند و بعد از چند دقیقه پیاده مان کردند. وقتی وارد ساختمانی شدیم و گفتند چشم بندهایتان را بردارید، متوجه شدم این مکان همان مکانی است که روزهای اول اسارت مرا به اینجا آورده اند؛ اما بندها خالی از زندانی بود. نگهبان گفت: «خوب گوش کنید. اینجا همه اش در اختیار شماست. می توانید هر کدامتان به یک سلول بروید.» از حرف نگهبان جا خوردم «یعنی چه؟ چرا ما را به اینجا آورده اند؟» مشکوک شده بودم. در آن مکان از هیچ خبری مطلع نمی شدیم. از هر جنبنده‌ای دور بودیم و این برای روحیه مان بد بود. نگاهی به بندها کردم. سوت و کور بود. اکبر گفت: «پس این همه آدم که اینجا بودند کجا رفته اند؟» - نمی دانم. - فکر می‌کنی چرا ما را به اینجا آورده اند؟ - والا نمی دانم. ولی یقین دارم ما را همین طوری به اینجا نیاورده اند. حتما برنامه ای برای ما دارند. نگاهی به حیاط زندان کردم و دیدم دیوارهای بلندی مثل دیوار چین دارد که روی دلمان سنگینی می‌کرد. فضا خالی بود و به قول معروف پرنده پر نمی‌زد. هر حرفی می‌زدیم صدایمان می پیچید. محمد سیگاری آتش زد و گفت: رستم، تکلیف ما در این قبرستان چیست؟» - از علی آقا بپرس. - علی آقا چه کنیم؟ . - شکر خدا! فعلا همین است که هست. کاری هم از دست ما برنمی آید. . رستم وقتی دید کسی حال و حوصله حرف زدن ندارد و همه یک جورهایی ناراحت اند شروع کرد به دشتی خواندن. هنوز یادم است که قشنگ و زیبا می خواند از آن روزی که ما را آفریدی زما جز معصیت چیزی ندیدی خداوندا به حق هشت و چارت ز ما بگذر شتر دیدی ندیدی» . او می خواند و ما با لذت گوش می دادیم. آنقدر حزین می خواند که دلم می خواست گریه کنم. محمد سیگار دود می کرد و هنگام شعرخوانی می گفت: «جانم. جانم.» آن شب چون اولین شب ما در آن مکان جدید بود و به تعبیری جای خوابمان هم عوض شده بود، تا نیمه شب بیدار بودم. فکر و ذکرم این بود که چرا ما را به آنجا برده بودند. صبح اول وقت تا صدای نگهبان را شنیدم که وارد بند شد، بلند شدم و به طرف او رفتم و با ناراحتی گفتم: «طبق کنوانسیون ژنو، شما باید وسایل راحتی ما را در اسارت فراهم کنید! چرا ما را به اینجا آورده اید؟» نگهبان با پوزخند گفت: «ژنو یعنی چه؟ کاری به این حرفها نداشته باش. اینجا کسی به این حرفها محل نمی گذارد. هر کاری داری بگو برایت انجام بدهم.» - اول اینکه باید روزی دو مرتبه، صبح و عصر، ما را برای هواخوری به حیاط زندان ببری. - باشد. ولی روزی یک مرتبه. قبول است؟ - نه. روزی دو مرتبه. آن قدر با او حرف زدم تا توانستم متقاعدش کنم روزی دو مرتبه به هواخوری برویم. ساعت ده، برای اولین بار به حیاط رفتیم تا از نور آفتاب استفاده کنیم. با بچه ها مشغول قدم زدن بودم که یک مرتبه صدای عده ای به گوشم رسید. ایستادم و به رستم گفتم: «تو هم شنیدی؟» . - چه چیزی را؟ - صدای عده ای از پشت دیوار بند می آید. گویا در زندان کناری عده ای زندانی در حال صحبت کردن اند. - نه بابا. فکر می‌کنی - فکر می‌کنم یعنی چه؟ خوب گوش کن. او هم کمی دقت کرد و گفت: «بله. صدای حرف زدن عده‌ای می آید. فکر کنم فارسی هم حرف می زنند.» به بهانه ای ایستادیم و گوشمان را تیز کردیم که چه می گویند. از لحن‌شان معلوم بود عمدا بلند حرف می زنند تا صدای آنها را بشنویم. گفتم: «رستم، به نظرت اینها کیستند؟» گفت: «به قول خودت پسرخاله هایم هستند. چه می‌دانم؟» اکبر که متوجه بگو و مگوی ما شده بود گفت: «علی آقا، ببخشید، تو هر اتفاقی می افتد آن را تحلیل می کنی. آخر برادر من، چه کار داریم سروصدای پشت دیوار از طرف کیست!» - اكبر داری اشتباه می‌کنی. آنها دارند با این غیر طبیعی حرف زدنشان به ما علامت می دهند و این نکته خیلی مهمی است. در حال حرف زدن بودم که یک مرتبه سنگی جلویمان روی زمین افتاد. فکر کردم نگهبان دارد با سنگ انداختن ما را متوجه خودش می‌کند. برگشتم دیدم نگهبان سرش به کار خودش است. نگاهی به سنگ کردم و دیدم کاغذی با نخی دور آن پیچیده شده است. با احتياط آن را از روی زمین برداشتم. نخ را باز کردم و تکه کاغذی که دور سنگ بود را باز کردم. نوشته شده بود: «ما اسيران لشکر بدر سپاه هستیم. تو علی نیستی؟» با خودم گفتم: «یعنی واقعیت دارد. اینها همان جماعت تواب عضو لشکر بدرند؟ همان هایی که در محجر بودند!» همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۳۹ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند از محمد خودکارش را گرفتم و پشت کاغذ نوشتم: «من على هستم. از علی مصلاوی خبری نداری؟ مگر شما را اعدام نکردند؟ اینجا چه می کنید؟» سنگ را به پشت دیوار پرت کردم. بعد از حدود ده دقیقه جواب سؤال هایم را با پرتاپ مجدد سنگ دادند. نوشته شده بود: «ما را همراه علی برای اعدام بردند و حتی چشم هایمان را بستند و جوخه آتش هم شلیک کرد. فکر می‌کردم شهید شده ام ولی دیدم زنده ام و نفس می‌کشم و صدای عراقی ها را می شنوم. آنها می خندیدند و ما را مسخره می‌کردند. فهمیدم آنها این کار را برای ترساندن ما کرده اند. وقتی چشم هایم را باز کردند نگاهی به چپ و راستم کردم و دیدم علی و چند نفر دیگر واقعا تیرباران شده اند و به مقام شهادت رسیده اند. عده ای از بچه ها که کنارم ایستاده بودند از ترس خودشان را نجس کرده بودند و هاج و واج مانده بودند، ما را سوار یک ماشین کردند و جسد علی و سایر بچه ها را هم در یک وانت انداختند و بردند. ما را به اینجا آوردند و معلوم نیست سرنوشتمان چه می شود.» و با خواندن نامه دلم گرفت. یاد خنده ها و حرف های علی مصلاوی افتادم. هر چه کردم خودم را کنترل کنم نشد. گریه کردم و از خدا برای او بهترین پاداش ها را خواستم. بچه ها که از علاقه من به على مصلاوی خبر داشتند وقتی دیدند حالم گرفته و دمغم شوخی را شروع کردند. حرفها و لطیفه گفتن های آنها نتوانست حال مرا عوض کند. سعی کردم با فاتحه خواندن برای علی، خدمتی به او کرده باشم. شب، بعد از خواندن نماز مغرب و عشا، با قرآنی که از سلول قبلی پیدا کرده بودم، برای علی سوره الرحمن خواندم. هر آیه ای که می خواندم یاد حرفهای خودم و علی می افتادم. چند روزی گذشت تا قدری از حال و هوای علی بیرون آمدم. اواسط مرداد ۱۳۶۹ بود. یک روز، وقتی نگهبان داشت صبحانه ما را می داد، گفت: «علی، خبر جدید را شنیده‌ای؟» - نه. چه شده؟ - قرار است عراق اسرای ایرانی را آزاد کند. - جدی!.. - توی روزنامه ها نوشته از چند روز دیگر تبادل اسرا شروع می‌شود. شنیدنِ این خبر برایم باورکردنی نبود. فکر نمی کردم صدام این قدر غیرت داشته باشد که اسرا را آزاد کند. او کینه زیادی به ایرانیان داشت. روزهای بعد، این خبر داغ تر شد تا اینکه روز شنبه ای اعلام شد: عراق دارد اولین گروه اسرای ایرانی را آزاد می‌کند و تحویل ایران می‌دهد.» . مدت ها بود از رادیو کم استفاده می کردیم، چون از لو رفتن و تمام شدن باتری آن نگران بودیم. وقتی ساعت دوازده شب رادیویی را که پنهان کرده بودم روشن کردم شنیدم که عراق قصد دارد اولین گروه از اسرای ایرانی را از قصر شیرین (مرز خسروی) تحویل ایران بدهد. وقتی این خبر را از رادیو ایران شنیدم قبول کردم که خبر درست است و آزادی اسرا شروع شده است. رادیو را که خاموش کردم دلم هوای وطن کرد. نگاهی به بچه ها کردم، هر یک گوشه ای ولو شده و در فکر بودند. از شنیدن این خبر هم خوشحال بودیم و هم ناراحت، می گفتیم یعنی ما هم آزاد می شویم؟ صلیب سرخ که نام ما را ننوشته؟. دلم ساز رفتن می‌زد. آن شب به سختی به صبح رسید. نمازم را خواندم. فکر رفتن به ایران، خاطرات على هاشمی را جلوی چشمانم آورد. با خود گفتم: «چطور بدون علی هاشمی به ایران برگردم؟ اگر دوستان و خانواده و بچه های علی سراغ او را گرفتند چه جوابی دارم بدهم؟» گفتم: «یعنی ممکن است علی هاشمی مثل من زندانی باشد و او هم آزاد شود و به ایران برگردد؟ شاید علی با اسم مستعار بین اسراست و کسی او را نشناخته. خدا را چه دیدی !» با این افکار آرام گریه می کردم. دلم برای علی تنگ شده بود. آفتاب طلوع کرده بود و هنوز در خیالم با او حرف می زدم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کل یوم عاشورا کل عرض کرب و بلا بچه های اصفهان و آغاجاری سال ۶۰ - دارخوین http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂