eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 ۲۴۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند آن جوان شاکی که با من بد برخورد کرده بود جلو آمد و گفت: «برادر، از دست من ناراحت نباشی. آخر لباس های شما به همه چیز و همه کس میخورد غیر از اسیر جنگی» - درست می‌گویی. - بی خیال حرفهای من شو. باشد؟ - باشد برادر. عیبی ندارد! در این موقع صدای رائد خليل از در سالن بلند شد که می‌گفت: «علی، یالا. یالا. زود باش. باید بروید.» همه صدای رائد خليل را شنیدند. مجبور بودم حاج آقای ابوترابی را ترک کنم و دنبال سرنوشت خودم بروم. دل کندن برایم مشکل بود. ولی چاره ای نبود. به ایشان گفتم: «ظاهرا توفیق ندارم بیش از این خدمت شما باشم. رائد خليل رئیس زندانی است که در آن حبس بودیم. باید بروم ببینم چه برنامه ای دارد. امیدوارم به سلامتی به ایران برگردید و در آنجا مفصل خدمت شما برسم.» حاج آقا با بزرگواری گفت: «برو به کارت برس. امیدوارم هر کجا که هستی خدا کمکتان کند.» همراه دوستانم با جمعیت خداحافظی کردیم و به سراغ رائد رفتیم. انگار عجله داشته باشد گفت: «چقدر لفتش می‌دهی! زود بیا. دارد دیر می شود.» - حالا کجا باید برویم؟ - بیایید دنبال من! او به سمت مرکز اردوگاه حرکت کرد و ما پشت سرش. در یک ساختمان کوچک را باز کرد و گفت: «علی، اینجا محل صلیب است. می روم از آنها بخواهم تا شما را ثبت نام و زمینه آزادی تان را فراهم کنند!» - باشد. ممنون. ما هم منتظریم. هر لحظه که به مرز نزدیک تر می شدم، بوی وطن بیشتر مرا هوایی می کرد. یک ربع بعد رائد آمد و با خوشحالی گفت: «علی، کار درست شد؛ درست درست.» - یعنی چه شد؟ واضح حرف بزن. - بیایید داخ وارد ساختمان و پس از آن وارد اتاق دوازده متری ای شدیم که چند میز چوبی در گوشه های آن چیده شده بود. پشت یکی از میزها خانمی بی حجاب نشسته بود و سرش روی ورقه هایی خم و مشغول نوشتن بود. او بعد از چند دقیقه سر بلند کرد و با نگاهی به ما پرسید: «شما تا حالا کجا بودید؟ چرا الان آمده اید؟» - پیش دوستانمان در سالن کناری بودیم. - الان را نمی گویم. می‌گویم چرا تا امروز شما را برای ثبت نام پیش ما نیاورده اند؟ تا حالا کجا بودید؟ . نمیدانم فرانسوی حرف میزد یا انگلیسی. ولی مترجمی حرفهایش را برای ما ترجمه می کرد. جواب دادم: «من علی اصغر گرجی زاده ام. متولد ۱۳۴۲ اندیمشک. پاسدارم. در تاریخ ۴/ ۴ /۱۳۶۷ در جزیره مجنون به اسارت درآمده ام.» مترجم حرفهایم را ترجمه می کرد و خانم در یک ورقه نوشت. بعد از من عباس، اکبر، محمد، و رستم هم خودشان را معرفی کردند. معرفی هایمان که تمام شد، محمد یک مرتبه گفت: «ببین خانم، من برای جنگ به جبهه نیامده بودم. خبرنگار رادیو و تلویزیون بودم و برای تهیه گزارش همراه هیئت آمده بودم ولی عراقی ها مرا فریب دادند و شهر به شهر تا بغداد آوردند و یک مرتبه گفتند تو اسیری و حق برگشتن نداری. از دست این عراقی ها شکایت دارم.» هر چه محمد حرف زد، مترجم ساکت ماند و حتی یک کلمه هم ترجمه نکرد. اکبر گفت: «محمد، به چه کسی شکایت می‌کنی؟ این ها لنگه هم اند.» رائد خلیل در حالی که در گوشه اتاق ایستاده بود و حرف های محمد را گوش میداد هیچ حرفی نزد. یعنی او فارسی بلد نبود. فقط وقتی دید محمد با ناراحتی دارد با خانم صلیب حرف می زند آمد کنارم و گفت: «محمد چه می گوید؟» می دانستم اگر حرف های محمد را ترجمه کنم ممکن است رائد در این دقیقه آخر برایمان مشکل درست کند. برای اینکه اوضاع را عادی نشان بدهم گفتم: مشکلی نیست. محمد دلش برای خانواده اش تنگ شده و اعصابش هم حسابی به هم ریخته. دارد می گوید زود ما را راهی ایران کنید.» گفت: «آها. بگو دیگر دارید می روید ایران. کمی دیگر تحمل کن!» او باز برگشت جای اولش. آرام به محمد گفتم: «بابا، تو هم حالا فیلت یاد هندوستان کرده این حرف ها چیست که می‌زنی، مگر اینجا دادگاه لاهه است که شکایت می‌کنی؟» گفت: «آخر علی آقا، اینها برایم عقده شده.» با آرامش گفتم: «باشد. ولی زبان گاز بگیر. این آخر کار همه چیز را خراب نکن.» بعد از یک ساعت که کار ثبت نام ما در لیست صلیب به پایان رسید، خانم نماینده صلیب سرخ رو به ما کرد و با خنده گفت: «آقایان، شما همین امشب آزاد می شوید و به کشورتان بر می گردید. برایتان آرزوی موفقیت دارم.» چنان حرف می زد که تمام بدنمان به لرزه در آمد. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
45.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران در شهادت آیت الله مدنی شاعر: مرحوم حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 چه روزگار شگفتی! پیروزی‌ ظاهری را رها کن که فتح حقیقی این‌جاست؛... این‌جا که حُسَین‌بن عَلی علیه‌السّلام دل‌های جوانان را فتح کرده است؛... این‌جا که جوانان قلمروی نفس را فتح کرده‌اند. "سید مرتضی آوینی" http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 شبِ کربلای ۵ 6⃣ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔅 نتایج عملیات کربلای ۵ عبور از موانع نفوذ ناپذیر دشمن در شرق بصره و حضور در حومه این شهر به گونه‌ای اهمیت یافت که متعاقب این عملیات: - موقعیت سیاسی و نظامی‌ عراق تضعیف شد - اوضاع جبهه‌های نبرد به سود قوای نظامی‌ ایران تثبیت شد. - تصویب قطعنامه ۵۹۸ که در آن برای اولین بار تا حدودی نظریات جمهوری اسلامی‌ ایران لحاظ شده بود. - حضور گسترده نظامی آمریکا در خلیج فارس و زدن هواپیماهای مسافربری ایران. - به شهادت رساندن تعدادی از حجاج بی دفاع ایران توسط رژیم سعودی در بیت الحرام. ▪︎ ۱۲ کیلومتر پیشروی به طرف بصره و آزاد کردن ۱۵۰ کیلومتر مربع. ▪︎آزاد سازی پاسگاه‌های بوبیان، شلمچه، کوت سواری و خین ▪︎آزاد سازی ۱۴ کیلومتر از جاده آسفالته شلمچه - بصره ▪︎آزاد سازی جزایر بوارین، فیاض و ام الطویل ▪︎آزاد سازی ۱۱ قرارگاه تیپ ارتش عراق ▪︎آزاد سازی روستاهای خرنوبیه، سعیدیه، حنین، سلیمانیه، هسجان، جاسم ▪︎عبور از کانال ماهی گیری، نهر دوعیجی و جاسم ▪︎استقرار در ۱۰ کیلومتری بصره ▪︎تصرف دریاچه بوبیان و بخشی از کانال ماهی ▪︎ انهدام بیش از ۸۰ فروند هواپیما ۷۰۰ دستگاه تانک و بسیاری تجهیزات دیگر http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 1⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ محسن نوذریان: وقتی به هویزه رفتم مشاهده کردم که سید محمدعلی حکیم، علیرضا جولا، جمال دهشور، و محسن غدیریان، از بچه های مسجد جزایری، و خیلی از بچه های غیر بومی و تعدادی از پاسداران هویزه، مانند یونس شریفی و قاسم نیسی، هم آنجا حضور دارند. گروهی از بچه های مسجد سلیمان به فرماندهی آقای کریم پور و گروهی از بچه های دزفول به فرماندهی سید محمد بهاء‌الدینی آنجا بودند. بین حسین علم الهدی و غفار درویشی رابطه ای عجیب بود که نمونه آن را قبلا فقط در امیر علم و منصور معمارزاده دیده بودیم. رابطه حسين و غفار تا دو ماه پیش رابطه استاد و شاگردی بود، اما اکنون رابطه آن دو به گونه ای شده بود که گویی غفار و حسین بخشی از وجود هم اند. روز ۱۵ دی ۱۳۵۹ قرار شد برای عملیات هویزه حرکت کنیم. در یک مدرسه جمع شده و به صف شده بودیم. حسین علم الهدی من را به جلو دعوت کرد و در جلوی صف بچه های اهواز قرار داد. بعد به حاج طاهر عبیات گفت به مقر فرماندهی ارتش برود و محل مین های کارگذاشته را به آنها اطلاع دهد. سپس برای نیروها که به صف بودند صحبت کرد و گفت: «ما قرار است به همراه ارتش در عملیات شرکت کنیم. یا دشمن را شکست می دهیم یا با افتخار به شهادت می رسیم.» و در پایان سخنانش اعلام کرد: «نفراتی که اول صف ها هستند مسئولان شما هستند، از آنها اطاعت کنید. دستور آنها دستور من است.» من با حالت اعتراض نزد حسین رفتم و گفتم: حسین، چرا این کار را کردی؟ وقتی غفار درویشی، محمدعلی حکیم، و... اینجا هستند و خیلی قبل از من آمده اند و منطقه را می شناسند، باید یکی از آنها را فرمانده می‌کردی.» حسین پاسخ داد: «اینها که نام بردی هیچکدام تجربه جنگی تو را ندارند. تو در خرمشهر جنگیده‌ای، اما آنها تاکنون در عملیاتی شرکت نداشته اند. غفار را هم من با خودم می برم. الان دیگر وقت برای این حرفها نیست.» و راه افتاد و غفار را هم با خودش برد. غفار در واقع معاون مطمئن حسین بود. من احساس کردم یک جاهایی حسین از غفار نیرو می گیرد و اگر فردی را بخواهد که تا آخر پای او بایستد، آن فرد غفار است. من در آن مدت هیچ کس را نزدیک تر از غفار به حسین ندیدم. ، وابستگی غفار به حسین که عیان بود، اما حسین هم به غفار وابسته بود. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۸ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند تمام بدنمان به لرزه در آمد. اسم وطن و رفتن، زیباترین واژه ها بودند که دوست داشتیم آنها را بشنویم. نگاهی به ساعت بزرگ بالای سر خانم صلیب سرخ کردم که زنگ آن به صدا در آمد. دیدم ساعت سه بعد از ظهر است. تا مغرب حدود دو ساعتی مانده بود. از این لحظه هر دقیقه یک سال طول می کشید. دوست داشتم زمان را هل بدهم و آن را جلو ببرم تا زودتر شب شود. از اتاق بیرون رفتیم و در گوشه ای از محوطه نشستیم. برای اینکه شوخی کرده باشم گفتم: «حضرت محمد کرمانشاهی این چه جای گله و شکایت بود؟» محمد حرفی نزد. یعنی حوصله حرف زدن نداشت. هوش و حواسش آن طرف مرزهای خسروی بود. یک ساعتی از هر دری حرف زدم تا وقت بگذرد. صدای نگهبان در پادگان پیچید که می گفت: «در را باز کن. اتوبوس ها آمدند.» از در اردوگاه، ده اتوبوس وارد محوطه شدند و در گوشه ای پارک کردند. یک مرتبه از ساختمان کنار صلیب، یک نفر بیرون آمد که نگهبانها احترام نظامی گذاشتند. از رائد خلیل پرسیدم: «این کیست؟» گفت: فرمانده اردوگاه است.» او دستور داد تمام اسیران را به خط کنند. نگهبانها جمعیت را جلوی ساختمان فرماندهی به خط کردند. در هر صف ده نفر جلو ایستاده بودند و بقیه پشت سر ده نفر ایستادند. فرمانده از روی لیستی که در دست داشت نام اسیران را خواند و همه طبق معمول به فارسی می گفتند: «بله.» عده ای هم می‌گفتند:نعم.» نام ما را هم خواند و مطمئن شدم ما هم رفتنی شده ایم. آمار هم گرفته شد. انگار عجله داشتند ما را زودتر به مرز ببرند. با اشاره فرمانده افراد سوار اتوبوس شدند. هر اتوبوسی که پر می شد، جمعیت را به اتوبوس بعدی می فرستادند. تا اینکه نوبت صف ما شد. راند گفت: «علی، تو و دوستانت سوار نشوید، فعلا این کنار بایستید تا بعد.» برای یک لحظه دلم هزار راه رفت. گفتم: «ما که ثبت نام شده صلیب هستیم.» پاسخ داد: «بله. ولی فعلا بروید کنار بایستید، سعی کردم فکر بد به دلم راه ندهم. با خود گفتم: «ان شاء الله هیچ مسئله ای نیست و چند دقیقه دیگر ما را هم سوار اتوبوس می کنند.» جمعیت متوجه این حرکت عراقی ها شدند. عده‌ای که با ورود ما و دیدن قیافه مان شک کرده بودند. با این حرکت عراقی ها مشکوک شدند. به بچه ها گفتم: «فعلا حرف رائد را گوش بدهیم تا ببینیم خدا چه مقدر کرده است.» کنار دیوار ایستادیم و سوار شدن نیروها را نگاه می کردیم. بچه ها که برای سوار شدن به طرف اتوبوس می رفتند یک دنیا خنده و شادی در چهره شان بود. هر کس که می خواست وارد اتوبوس شود نگاهی به ما می کرد و بعد سوار می شد. رستم گفت: «چرا این طور نگاهمان می‌کنند؟» با بی حوصلگی گفتم: «هر طوری می خواهند نگاه کنند. فکر کن تصور می کنند واقعا جزو سازمان مجاهدین خلق هستیم. آن روزها سازمان برای نفوذ دادن نیروهایش به کشورمان از روش نفوذ در اسیران جنگی استفاده می کرد. آنها با هماهنگی عراق، عده ای از نیروهایشان را لب مرز می آوردند و همراه اسیران تحویل ایران می دادند. سوءظن اسیران ایرانی به ما دلمان را به درد می آورد. مجبور بودیم تحمل کنیم ببینیم آخر قصه چه می شود. شاید نیم ساعتی گذشت. خبری نشد و داشتیم از غصه دق می کردیم. به اکبر که مدام می نشست و بلند می‌شد گفتم: «اکبر، ببین می توانی حاج آقا ابوترابی را پیدا کنی.» - او را برای چه پیدا کنم؟ چه کارش داری؟ - می تواند در این موقعیت به ما کمک کند. اکبر بلند شد تا به طرف سالنی که آقای ابوترابی در آن بود برود که نگهبانی لوله اسلحه اش را روی سینه اکبر گذاشت و با تندی گفت: «کجا؟» - می خواهم بروم حاج آقای ابوترابی را ببینم. . اجازه نداری. همین جا بنشین. الان حرکت ممنوع! جلوگیری کردن از رفتن اکبر عصبانی ام کرد. تا چشم کار می کرد آدم بود که سوار اتوبوس ها می شد. محمد هم پشت سر هم سیگار می‌کشید. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ۲۴۹ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند پنج اتوبوس پر شد. کنار راننده دو نفر مسلح نشسته بودند. با فرمان فرمانده پنج اتوبوس از اردوگاه خارج شدند. آنقدر دلم گرفت که دوست داشتم نعره بزنم. اتوبوس ها که از اردوگاه بیرون رفتند صدای اذان هم بلند شد. به بچه ها گفتم: «حالا که وقت نماز شده لااقل نمازمان را بخوانیم ببینیم بعدش چه می شود.» بلند شدیم از شیر آب کنار ساختمان وضو بگیریم. نگهبان نگاهی به ما کرد و گفت: «کجا؟» گفتم: «می خواهیم نمازمان را بخوانیم.» به همین جا بخوانید. - می خواهیم وضو بگیریم. - یکی یکی بروید وضو بگیرید و برگردید! کنار شیر آب نشستم و آن را باز کردم. آب سردی روی دستم ریخت. در حين وضو دعا کردم: «خدایا، این آخرین وضو و نمازی باشد که در عراق می گیرم و می خوانم!» کنار همان سرباز نماز مغرب و عشا را خواندیم. ساعت هفت و نیم شب بود. هر شب این موقع نگهبان شام ما را می داد. امشب خبری از شام نبود. حال خوردن هم نداشتیم آن قدر اضطراب داشتیم که نه احساس گرسنگی می کردیم و نه تشنگی، نگاهی به بچه ها کردم. دیدم اوضاع روحی آنها هم مثل من خراب است - خدا خدا می‌کردیم نام ما هم خوانده شود و سوار اتوبوس های آزادی شویم! کارمان شده بود نگاه کردن به بچه هایی که سوار اتوبوس می شدند. لحظات سخت می‌گذشت. محمد آن قدر سیگار کشید که سیگارهایش تمام شد. می گفت: «کسی گیر نمی آید از او سیگاری بگیرم!» آنچه عصبی مان می کرد این بود که نمی دانستیم برای چه نگهمان داشته اند و نمی گذارند برویم! اگر قرار بود آزاد نشویم که این همه راه ما را نمی آوردند! با خودم گفتم: حتما بعد آمدن ما تصمیمشان عوض شده!» از ناراحتی روی زمین دراز کشیدم. ساعت نه شب بود. آسمان پر از ستاره بود. نگاهم به ستاره ها گره خورد. چشمک زدن ستاره ها در این اوضاع خراب، کمی حال روحی ام را بهتر کرد. در دلم این نبود که ماندنی هستم و به ایران نمی روم. ولی با وجود این، کنترل روحیه ام کار مشکلی بود. سه اتوبوس دیگر هم پر شد و از اردوگاه بیرون رفت. هر چه چشم چشم کردم بلکه حاج آقای ابوترابی را ببینم، نبود؛ انگار آب شده و توی زمین رفته بود. گفتم: «خدایا، این چه تقدیری است که برای ما رقم زده ای؟ یعنی ندیدن ابوترابی هم حکمتی دارد؟» تنها دو اتوبوس در گوشه محوطه مانده بود. امیدم سوار شدن به این دو ماشین بود. ساعت نه شب شد. داشتم از کوره در می رفتم که سروکله رائد خليل پیدا شد. تا نزدیکم رسید گفتم: «رائد خلیل این چه وضعی است؟» - چه شده علی؟ - چرا ما را نگه داشته اید؟ . مگر چه شده؟ - چه شده ؟ اسم همه را خواندند ولی هنوز کسی اسم ما را نخوانده! این چه بساطی است که سر ما در آورده ای؟ بچه های دیگر هم زبان به اعتراض باز کردند. رائد خليل خنده‌ای کرد و گفت: «ناراحتی ندارد. خب، حالا همه بروید سوار اتوبوس شماره ۱ بشوید.» تا این حرف از دهان رائد خارج شد، انگار دنیا را به ما دادند. می خواستم صورتش را ببوسم. گفتم: بچه ها، سریع. تا پشیمان نشده.» رائد صدا زد: «علی، گوش کن.» - باز چه شده رائد؟ - شما پنج نفر دقیقا روی صندلی های پشت سر راننده و کمک راننده بنشینید. چرا؟ - چرا ندارد. این دستور است. گرچه حرفش سنگین و مشکوک بود؛ ولی نشنیده گرفتم و به سرعت برق و باد وارد اتوبوس شدیم و در همان صندلی هایی که گفته بود نشستیم. بعد از چند دقیقه، باقی اسرا آمدند و پشت سر ما نشستند. هر کس از کنار ما رد می‌شد نگاهی به ما می کرد که از چند تا فحش بدتر بود. عباس گفت: «اینها چرا این طوری نگاه می کنند؟» - توجه نکن. مهم این است که سوار شدیم. ۔ مگر ما چه کرده ایم؟ عباس، آنها فکر می‌کنند ما جزو سازمان مجاهدین هستیم و عراقی ها دارند به ما کمک می کنند. این جواب را به عباس دادم. ولی از نگاه بچه ها خجالت می کشیدم و احساس حقارت می کردم. همراه باشید ════°✦ 💠 ✦°════ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 با سلام و عرض ارادت خدمت همراهان باصفای کانال حماسه جنوب ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ در قسمت های پایان خاطرات جذاب سردار گرجی زاده هستیم و به زودی این فصل از خاطرات به اتمام می رسد و خود خاطره ای می شود، بیاد ماندنی در اذهان همه ما. بر آن هستیم پای گفتگوی نویسنده زبردست این مجموعه "جناب دکتر مهدی بهداروند" بنشینیم و سوالات خود و خوانندگان عزیز را مطرح کنیم. دوستان می توانند سوالات خود را به لینک زیر ارسال نمایند. 👇🏾👇🏾 @Jahanimoghadam 🍂
سلام، ان شاء الله این دست خاطرات ادامه داره🌹🌹
سلام، همینطوره، دعا کنید شرایط مساعد بشود🌹🌹
سلام، قبلا هم از خاطرات اسرای عراقی ارسال شده، در آینده هم مورد قابلی بود به روی چشم.... مطلب جذابی رو بزودی صبح ها شروع می کنیم.
سلام، البته خاطرات هنوز ادامه داره و از دیدارهای بعد از ...... اجازه بدید فعلا لو ندیم 🌹🌹
سلام، شاید سرنوشت عریف محمود رو جناب دکتر بهداروند بتونن پاسخ بدن، باید صبر کرد 🌹🌹
سلام، خوشا بحالتون ، چه صفایی کردید با این خاطرات، فدای دلتنگی‌های جبهه‌ایتون 🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
40.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 حضرت زهرا سلام الله علیها 🔻با مداحی حاج مهدی رسولی انگار نه انگار، دیروز همینجا کسی خورد به دیوار😭 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔅جبهه هویزه برگرفته از کتاب دِین 2⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ محسن نوذریان: بعد از اینکه حسین رفت، یک نشانی به من داد و گفت: «بیا جلوتر. آنجا منتظرتان هستم. یک کانال به موازات پنجاه متری رودخانه کرخه کور، که در سمت راست آن جاده ای قرار دارد، بگیرید و پیش بیایید.» ما به آنجا رفتیم. تا رسیدیم به جایی که حسین علم الهدی و غفار درویشی ایستاده بودند حسین به ما گفت: همین مسیر را ادامه بدهید و جلو بروید. ساعت ده قرار است از توپخانه ارتش آتش تهیه بریزند و عملیات آغاز شود.» ساعت ده که شد، توپخانه به مدت ده پانزده دقیقه آتش سنگینی روی مواضع عراقی ها ریخت و آنها کمی تیراندازی کردند و ما هم به مواضع عراقی ها هجوم بردیم. چند دقیقه بیشتر مقاومت عراقیها طول نکشید و خیلی زود تسلیم شدند. آن موقع خاکریز و سنگر و این چیزها نبود. قرار این بود که ما تا سر یک سه راهی پیش برویم و بعد از آن به سمت پادگان حمید تا جفیر ادامه دهیم. از سمت شرق رودخانه کارون هم نیروهای لشکر ۹۲ زرهی اهواز و بچه هایی که در فارسیات مستقر بودند حرکت کنند و به سمت پادگان حمید بیایند و بعد در جفیر به هم ملحق شویم. یک گروه هم از سمت جاده اهواز - سوسنگرد، منطقه طراح و روستای ابوحمضه، آمده بودند که به هم ملحق شویم. ما مسیر را ادامه دادیم و رفتیم تا اینکه در مسیر نزدیک روستای حمودی فردوس، یک نفربر کنارمان توقف کرد و آقای خامنه ای از آن پیاده شد که احوالی از ما بپرسد. با بچه ها با ایشان چند عکس یادگاری گرفتیم. به آن محل که رسیدیم، حدود سی کیلومتر راهپیمایی کرده بودیم. دیگر توان بچه ها گرفته شده بود، چون از ساعت شش ونیم صبح تا چهار بعدازظهر بدون آب و غذا در حرکت بودند. بچه ها در دشت پراکنده شده بودند. من و سید جلال موسوی و چهار پنج نفر دیگر با هم در یک جا بودیم. تعداد زیادی نیروی عراقی، شاید حدود هزار نفر، اسیر شده بودند. داشت شب می شد و همه فکر می کردند که ارتش عراق همه یا کشته و اسیر شده اند یا جنگ به پایان رسیده است. تصورم این بود که ارتش عراق همین بود که ما دیدیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁❣❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂