🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۱۴
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
از در شکاربانی که وارد شدم، یکی از مسئولان پادگان را دیدم. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: «اهواز چه خبر بود؟» من با احتیاط و توأم با ترس جوابش را دادم که خبری نبود. باز پرسید: «یعنی می خواهی بگویی که در اهواز تظاهرات نبود؟!» گفتم: «این روزها در همه جا تظاهرات هست.» دوبار سؤال کرد تو چه کار می کردی؟ در تظاهرات شرکت داشتی؟» جواب دادم: «نه، فرصت این کارها را نداشتم. در مدت مرخصی به دیدار اقوام و خویشان رفتم. خیلی کنجکاوی کرد و بالاخره به من فهماند که باید به اتاق رئیس پادگان بروم. احتمالا می دانست چه خوابی برایم دیده اند.
با نگرانی به اتاق رئیس رفتم. وارد اتاق شدم و سلام کردم. بعد از چند لحظه رئیس گفت: «شما قرار است برای ادامه خدمت مدنی به محل دیگری بروی.» با تعجب پرسیدم: باید کجا بروم؟» در میان بهت و حیرت من گفت: «باید به منطقه اورامان بروی.» فکر کردم به دلیل رفتارهای مذهبی ام تنبیه می شوم یا شاید می خواستند برای مدتی از حسینیه و دوستان انقلابی ام دور باشم.
شب که به منزل رفتم، موضوع را با هم اتاقیام در میان گذاشتم. یکی از آنها گفت: ناراحت نباش، برو و در اورامان هم علیه رژیم تبلیغ کن.» با پوزخندی گفتم: «یعنی می فرمایی که ركن ۲ هم در خواب عمیق است؟!» دو روز بعد راهی محل جدید خدمتم شدم. باید حدود چند روز با قاطر و پیاده می رفتم تا به بالای یک قله می رسیدم، حدسم درست بود. آنها با این کار من را بی سروصدا تبعید کردند. در واقع می خواستند با این کار هم زهر چشمی از من بگیرند و هم درس عبرتی برای دیگران شوم. بدون هیچ مخالفتی راهی محل جدید شدم، چون می دانستم هرگونه اعتراضی برایم گران تمام خواهد شد.
به هر حال، حدود دو هفته بالای قله مشغول خدمت شدم. در آنجا اصلا وضعیت خوب نبود. ما حتی آب نداشتیم. مجبور بودیم برف ها را جمع و بعد از آب کردن استفاده کنیم، مسئول ما در آن منطقه مرزی فردی به نام صابر خرمن بود. موقع رفتن به محل جدید، همراه صابر خرمن رفتم. او مسئول قله های آن حوالی بود. البته تلاش کردم که مخفیانه چند کتاب با خود ببرم تا حوصله ام سر نرود. بعد از اتمام دو هفته، قرار شد به مریوان برگردم. روز آخر حضورم، مسئول آنجا برای اداره شکاربانی مریوان نامه ای با این مضمون نوشت: «گواهی می شود نامبرده در دو هفته مأموریتش رفتار خوبی داشته است.»
در ماه های پایانی رژیم پهلوی، حضرت امام برای جلوگیری از رویارویی نیروهای ارتش و مردم و همچنین ممانعت از قتل عام مردم، به افسران و سربازان فرمان دادند که خود را از اطاعت رژیم رها کنند و به آغوش ملت پناه ببرند. این فرمان خیلی کارساز بود. می توان گفت شیرازه ارتش شاهنشاهی را از هم پاشید و ارتش کنار مردم قرار گرفت. این پیام، اواخر سال ۵۷ به ارتشی ها و سربازها اعلام شد. من هم با شنیدن این پیام بلافاصله از ارتش فرار کردم. ابتدا به اهواز و بعد به دزفول رفتم و در آنجا پنهان شدم. یادم هست آن روزها مردم دزفول به سربازانی که از تیپ ۲ زرهی با پایگاه هوایی وحدتی نیروی هوایی فرار می کردند، پناه می دادند که به دست نیروهای اطلاعاتی ارتش نیفتند مشکل بزرگی که وجود داشت این بود که متأسفانه سربازها به دلیل اینکه سرشان را تراشیده بودند، زود لو می رفتند و خیلی سریع دستگیر می شدند. برای حل این مشکل، مردم دزفول شبانه سربازها را به شهرستانها می فرستادند تا گرفتار عوامل رژیم نشوند. روزهای پر اضطرابی بود.
من هم بعد از دو هفته خدمت در اورامان به مریوان برگشتم. به محض این که رسیدم، به حسینیه رفتم و در نماز جماعت آقای نورمفیدی شرکت کردم. وقتی حاج آقا سؤال کرد که چرا مدتی نبودم، ماوقع را برای او توضیح دادم. حاج آقا گفت: «توكل بر خدا. نگران نباش، چند روز بعد، یکی از دوستانم بعد از نماز جماعت گفت: «صادق، شنیدی چی شده؟» گفتم: «نه.» گفت: «آیت الله خمینی پیام دادند که سربازها از پادگان ها فرار کنند.» وقتی مطمئن شدم که امام چنین پیامی را صادر کرده اند، به اتفاق یکی از دوستانم تصمیم به فرار گرفتیم. ابتدا سراغ مسئول شکاربانی رفتم و شرح کوتاهی از حضورم در اورامان دادم و تقاضای مرخصی کردم. ابتدا مخالفت کرد، اما با اصرار من که گفتم خسته شده ام و نیاز به استراحت دارم، یک هفته به من مرخصی داد. البته قصدم فرار بود.
بلافاصله بعد از موافقت او، با دوستانم خداحافظی کردم و به اهواز رفتم.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 چه می جویی؟
عشق ؟
همین جاست...
چه می جویی؟
انسان؟
همه اینجاست...
همه تاریخ اینجا حاضر است
بدر و حنین و عاشورا اینجاست
و شاید آن یار، او هم اینجا باشد!
#کلیپ
#روایت_فتح
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 1⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
محمدرضا باستی از بازماندگان حادثه، ضمن گزارش چگونگی حضور خود در عملیات هویزه، وقایع ۱۶دی ماه ۵۹ را توضیح داده است. وی پنجاه روز بعد از عملیات هویزه که تا حدی بهبود یافت این گزارش را نوشته است و به دلیل آنکه حاوی برخی نکات و جزئیات قابل توجه می باشد، با کمی تلخیص ارائه می شود:
✍ صبح روز ۱۶ دی، روز دوم حمله بود، همین که آفتاب زده شد دوباره آماده رفتن شدیم… دوباره همان افراد دیروز، به اتفاق علی حاتمی رفتیم. ساعت هشت بود که به جبهه رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم، لودر داشت سنگر می کند، چهار سنگر کنده بود. فرمانده آن قسمت که ما پهلوی جیپ او ایستاده بودیم، در بی سیم گفت: چهارتا از تانک ها را بفرست جلو، سنگرها آماده است. سنگرها تقریباً هرکدام پنجاه متر از یکدیگر فاصله داشتند. پس از پنج دقیقه، چهار تانک آمد و در سنگرهای جلو مستقر شد. من از فرمانده آن قسمت پرسیدم: این جا کجاست و تا پادگان چقدر فاصله داریم؟ گفت: فعلاً فرصت این کار را ندارم، همین قدری می دانم که این ارتش خودمان است و آن سمت هم – مقابل جاده جوفیر را نشان داد – ارتش عراق است.
… تانک های عراقی ها را به خوبی می توانستیم ببینیم، با دوربین نفرات آنها هم دیده می شدند. عراق، شبانه تانک هایش را آورده و مقابل ارتش ایران آرایش داده بود. افرادی که شب را همان جا بودند می گفتند: عراقی ها دیشب با چراغ روشن حرکت می کردند.
… ساعت ۳۰/۸ بود که اولین گلوله توپ از طرف دشمن شلیک شد. متقابلاً آتش ما هم آغاز شد. در آن لحظه، من و محسن غدیریان و علی حاتمی و تنی چند از بچه ها در پشت تانک پنهان شده بودیم، بعد از لحظه ای، گودالی دیدیم و درون آن رفتیم، حدود نیم ساعت در گودال بودیم، در حالی که توپخانه های دشمن، از هر طرف روی منطقه آتش می ریختند.
… ما از گودال برخاستیم، آمدیم در سمت چپ جاده و با سایرین جلو رفتیم. هر صد الی دویست متری که می رفتیم نیم ساعتی می نشستیم. بعضی ها همان جا می ماندند و بقیه جلو می رفتند حدوداً یک کیلومتر جلو رفته بودیم، دیگر جرئت نمی کردیم که جلو برویم چون در آنجا قسمتی بود که هیچ گونه جان پناهی نداشت. همان جا نشسته بودیم که دیدیم حسین علم الهدی و انصاری به اتفاق چند نفر دیگر از راه رسیدند، آنها هم دولادولا جلو می آمدند، این قسمت را هم به سرعت جلو رفتند، ما هم برخاستیم و دنبال آنها به طرف جبهه عراق پیش رفتیم. حدوداً دویست الی سیصد متر دیگر جلو رفتیم.
گلوله های کالیبر ۵۰ را مرتباً به سمت ما می زدند، گویا ما را دیده بودند. در پناه جاده و خاکریزی که به موازات جاده بود، برای استراحت نشستیم. بعد علم الهدی به اتفاق انصاری گفتند: ما می رویم بی سیم و قطب نما بیاوریم تا دیده بانی کنیم. حدوداً ساعت نیم الی یک بعدازظهر بود، آنها رفتند و من به اتفاق علی حاتمی و محسن غدیریان و دو نفر دیگر جلوتر از همه ماندیم. حدود یک ساعت گذشت ولی علم الهدی نیامد هر لحظه هم امکان داشت که گلوله توپی به محل ما بیفتد… این گلوله های توپ بیشتر از جبهه خودمان بود که در نزدیکی ما به زمین می خورد.
دو نفری که پهلوی ما نشسته بودند برخاستند و برگشتند. من هم به محسن هِی می گفتم: بیا ما هم برویم، آخر ما در اینجا نشسته ایم به چه درد می خوریم در صورتی که هر لحظه هم امکان دارد که گلوله توپی در این جا بیفتد و او هم می گفت: نه همین جا بنشین حالا بچه ها با بی سیم می آیند. علی حاتمی گفت: من می روم. محسن گفت: اگر می خواهی بروی، گلوله های آر.پی. جی. را بده به باستی و برو. علی هم گلوله ها را پهلوی محسن گذاشت و رفت، حدود صد متر پایین تر پهلوی دو سه نفر دیگر از بچه ها نشست. در نتیجه، جلوتر از همه بچه ها من بودم و محسن. حدود یک ربع الی نیم ساعت با محسن، تنها جلوی همه بودیم.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۱۵
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بلافاصله بعد از موافقت او، با دوستانم خداحافظی کردم و به اهواز رفتم. ساعت ۸ صبح به خانه رسیدم. مادرم از دیدن من تعجب کرد و پرسید: «چه شده؟ چرا زود برگشتی؟! خودم را جمع و جور کردم و گفتم: «فرار کردم.» مادرم به چشمانم خیره شد و پرسید: «فرار کردی؟ چرا؟ » برای او توضیح دادم که آیت الله خمینی دستور داده اند سربازان از پادگان ها فرار کنند تا مجبور نباشند به روی مردم تیراندازی کنند. مادرم که تقریبا با توضيح من قانع شده بود، دوباره سؤال کرد: «حالا می خواهی چه کار کنی؟» گفتم: «می خواهم به دزفول پیش عموها و دایی ها بروم.» مادر با صدای آرام و با نگرانی گفت: «یعنی آنجا پیدایت نمی کنند؟ منظورم مأموران دولتی است. آنجا به سراغت نمی آیند؟ پیشانی او را بوسیدم و گفتم: «نه، مادر نگران نباش. آنجا جایم امن است.» وقتی پدرم به خانه برگشت، او هم توصیه کرد که تا مشخص شدن اوضاع کشور به منزل دایی ام در دزفول بروم. شب به مسجد جزایری رفتم و دوستان را دیدم. به محمدعلی حکیم گفتم که فرار کرده ام. خیلی خوشحال شد و گفت: کار خوبی کردی.»
صبح روز بعد ساعت ۷ صبح، با مینی بوس راهی دزفول شدم. وقتی دایی هایم ماجرای فرارم را شنیدند، تذکر دادند که حواسم را جمع کنم تا گرفتار نیروهای امنیتی شاه نشوم. البته گوشم بدهکار این حرفها نبود. چند بار با بلندگوی خانه پدربزرگ مادری ام (حاج يوسفعلی قبلی) به محله قلعه رفتم و شعار دادم. بلندگو به سمت فلکه مجسمه و محل تجمع نیروهای ارتشی و شهربانی بود. صدای من به خوبی انعکاس پیدا می کرد. معمولا شب بلندگو را روشن می کردم. در شب هم که صدا می پیچید. به محض اینکه صدای بلندگو و شعارهای مرگ بر شاه بلند می شد، ارتشی ها بی هدف شلیک می کردند، چون نمی دانستند مرکز صدا کجاست می خواستند ما بترسیم و ساکت شویم. بالاخره این کارهای من دردسر ساز شد. از پدرم خواستند که بیاید من را با خودش ببرد. گفته بودند: «خیلی شعار می دهد. خطرناک است.» یکی از جوان های انقلابی دزفول عظیم نکویی بود که در شعار دادن و اقدامات انقلابی خیلی با ما همکاری می کرد. آن موقع هنوز ارتباط من با پیشگامان انقلابی دزفول مثل آوایی ها و سبحانی و... برقرار نشده بود. بیشتر همراه دایی هایم در فعالیت های انقلابی شرکت می کردم.
🔅 فصل دوم: پیروزی انقلاب اسلامی و عضویت در سپاه پاسداران
وقتي اين خبر پخش شد که امام خمينی قصد دارد به ايران بيايد جنبش و جوش فزایندهای در تمام نقاط ایران به وجود آمد و همه خودشان را مهيا استقبال از رهبری میکردند که برای عزت و شرافت این سرزمین ۱۳ سال دور از وطن در تبعید زندگی کرده بود. فکر میکنم روز ۱۰ بهمن ۱۳۵۷ ساعت ۹ صبح بود که شهید حسين علمالهدی را ديدم و خبر آمدن حضرت امام(ره) را بار دیگر از زبان ایشان شنیدم و متوجه شدم بهاتفاق دو برادرشان- سید کاظم و سید علی- برای استقبال از رهبر انقلاب به تهران میروند. ایشان از من خواست به همراه انها بروم، اما نمیدانم چه اتفاقی افتاد که موفق نشدم با آنان راهی تهران بشوم. دوست داشتم من هم در اين اجتماع عظيم هواداران امام در تهران در فرودگاه مهرآباد باشم ولی گويی سعادت نداشتم. در آن دو روز مدام دعا میکردم که خطری متوجه حضرت امام نباشد و ایشان بهسلامت به کشور مراجعت نمایند.
آن روز براي کاري به منزل عمويم عليرضا رفتم که خبر آمدن امام از طريق فرودگاه مهرآباد از تلويزيون پخش شد. خانه پر از شور و شادی بود. از شادی نمیدانستیم بخنديم يا گريه کنيم. عمو عليرضا از بس خوشحال و شاد بود، با خوشحالی از اینطرف اتاق به آنطرف اتاق میرفت و با شادی خاصی میگفت امام اومد امام اومد. [به نظرم] آن روز کسی نبود که از آمدن امام و رهبرش شاد نباشد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۱۶
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
روزی که از تلويزيون اعلام شد که امام خميني وارد تهران شدند، من از قاب تلويزيون چهره امام را ديدم که دست در دست خلبان فرانسوي از پلکان هواپيما پياده میشود و شهيد مطهري و حاج احمد آقا خميني و عدهای ديگر همپشت سر ايشان قرار داشتند. مردم در تمام شهرها پاي تلویزیونهای سیاهوسفید نشسته بودند و صحنه ورود امام خميني را نگاه میکردند. صحنههای عجيبي میدیدم و خدا را شکر میکردم که امام خميني به کشورش برگشته است. شوخي نبود رهبر انقلاب پس از ۱۳ سال دوری از کشور در میان پرشورترین استقبال مردمی با هواپیمای خطوط هوایی فرانسه و با پرواز اختصاصی وارد تهران شدند. آن روز با عده از دوستان جهت گرفتن ساختمان صداوسیما راه افتاديم. پس از تسخير کل ساختمان قرار شد عدهای جهت حفاظت از صداوسیما، کار نگهبانی را انجام بدهند. من بلافاصله اعلام آمادگی کردم و با تعدادی از دوستان روی پشتبام صداوسیما بهطرف رودخانه کارون نگهبانی میداديم تا کسی از پشت سر به ما حمله نکند. تا صبح بيدار بودم و نگهبانی میدادم. خيلي خسته شده بودم. چون از صبح تا شب مشغول فعاليت بوديم. روز بعد بهاتفاق تعدادی از دوستان برای تصرف کلانتري ۱۵(کلانتری زند) که کنار زندان اصلی شهر بود، اقدام کردیم.
🔅 تصرف کلانتری و شهربانی
تسخیر کلانتری برای رئیس آنجا غیرقابلتصور بود که به این راحتی دست از قدرت بکشد و ادارهاش را به مردم تحویل دهد. وقتي وارد کلانتري شديم، با ممانعت عدهای از مأموران شهربانی مواجه شدیم؛ اما کمی بعد نیروهای مستقر در آنجا خود را تسلیم کردند و کلانتري بدون درگيري جدی و تلفات به دست بچههای انقلابی افتاد. برای بیشتر ما باورکردنی نبود که شهربانی که تا دیروز بسیاری از مردم مبارز را کشته و مجروح کرده بود، به این آسانی تسلیم اراده انقلابی مردم شود.
اولین قانونی که وضع کردیم این بود که کارکنان و مأموران شهربانی باید قبل از ورود بازرسی بدنی بشوند. این امر آنها را خیلی عصبانی کرد و برخی از آنان که سن و سال بالاتری داشتند، این کار را نوعی توهین به خود قلمداد میکردند.
گاهی به بچههای انقلابی- که عموماً کم سن و سال و جوان بودند- متلک میانداختند. چند روز بعد تصمیم گرفتیم ماشینهای آنها را تفتیش کنیم که باعث عصبانیت بیشتر آنان شد.
آیتالله موسوی جزایری تعریف میکرد، شهربانی اهواز هم در روز ۲۲ بهمن ۵۷ توسط نیروهای انقلابی تصرف شد. ایشان که خود در متن ماجرا حضور داشته، میگوید؛ در جریان گرفتن شهربانی اهواز از یکسو اعضای سازمان مجاهدین خلق(منافقین) سنگاندازی میکردند و از سوی دیگر سماجت و پافشاری سرتیپ هاشم هوشمند رئیس شهربانی شهر اهواز بود که حاضر نبود، شهربانی را به نیروهای انقلابی تسلیم کند. سرانجام بعد از رایزنی با شمس تبریزی فرماندار نظامی اهواز حاضر به تسلیم گردید و نطفه کمیته انقلاب اسلامی در آنجا بسته شد؛ اما روایت سید کاظم علمالهدی از شاهدان عینی ماجرا کمی با توصیفات آقای جزایری فرق دارد؛ او برایم تعریف میکرد که وقتی رادیو اعلام کرد: «این صدای ملت ایران است»، من در حسینیه اعظم حضور داشتم. آن ایام کمیتهای متشکل از آقایان هادی کرمی، شهید مالکی و آقای یدالله گلابکش تشکیل شده و محل استقرار آنها دفتر محقری در دارالعلم آیتالله بهبهانی بود.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #طنز_جبهه
دیدمش پوتین هاشو به گردن آویزان کرد و داد می زد :
« کی می خواد پوتینشو واکس بزنه!»
همه تعجب کردن !
آخه ممد آقا و این حرفا !، به گروه خونش نمی خوره! کی متحول شده که ما خبر نداریم .
خیلی از رزمنده ها پنهانی این کارو می کردن اما ممد دیگه علنیش کرده بود.
بالاخره طاقت نیاوردم و از پشت سرش حرکت کردم ببینم چی می شه.
یکی از رزمنده ها که اولین بار اعزامش بود وشاید ایثار رزمنده ها رو شنیده بود اومد جلو گفت:
« من»
ممد هم بلافاصله پوتینشو از گردنش بیرون آورد و گفت :
« پس بی زحمت اینو هم واکسش بزن!»
بی چاره رزمنده خشکش زده بود نمی دونست چی بگه!
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 2⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
✍ یادم هست که محسن خیلی با خدا راز و نیاز می کرد و دعاهایی را که در قنوت می خوانیم او می خواند در همین حال بودیم که حسین علم الهدی و مسعود انصاری و عده ای دیگر را دیدیم که به طرف ما می آمدند. آنها بی سیم را نیاورده بودند، ولی علم الهدی گویا یک آر.پی .جی. آورده بود. با آمدن آنها مقدار زیادی باز هم از آن منطقه جلوتر رفتیم تا رسیدیم پشت یک تپه خاک که تقریباً هفتاد الی هشتاد سانتی متر از زمین بلند بود و دیگر از آن جا به بعد هیچ خاکریزی وجود نداشت، همگی پشت آن خاک مستقر شدیم. فاصله ما تا عراقی ها کم تر بود تا با نیروهای خودمان پشت تپه. شاهد آتش هر دو طرف بودیم، با چشم به خوبی آمبولانس عراقی ها را می دیدیم که در رفت و آمد بودند.
مقداری از موقعیت جبهه ها بگویم: ما صبح که نیروهای خودمان را دیدیم نیروها پشت سر هم و تقریباً به فاصله پنجاه متر از یکدیگر مستقر بودند، ولی عراقی ها شاید در هرصد متر، یک تانک داشتند. از صبح ساعت ۵/۸که درگیری آغاز شد، آتش نیروهای ما بسیار زیادتر از عراقی ها بود و همان ساعت های اول چند تانک آتش گرفته بود.
تا ظهر برتری با ما بود، لیکن از بعدازظهر آتش دشمن غلبه کرد و شلیک های آنها یک لحظه قطع نمی شد. دائم شلیک می کردند، بعضی مواقع خودشان را هماهنگ نموده و در عرض ده ثانیه شاید متجاوز از پنجاه گلوله توپ به سمت نیروهای ما شلیک می کردند و یک دیوار از دود مقابل جبهه ما درست می شد به طوری که دیگر پشت سر جبهه ما پیدا نبود. این گونه اجرای آتش دو سه بار اتفاق افتاد. دامنه جنگ هم وسعت زیادی پیدا کرده بود به طوری که تا کیلومترها به طرف راست جاده جوفیر، در جبهه عراق آتش رد و بدل می شد. به درستی معلوم بود که از صبح با تعداد کمی نیروها را مشغول نگه داشتند و از پشت، جبهه شان را تقویت کرده، نیروهای تازه نفس را در سمت راست جاده آرایش می دادند.
حدود ساعت چهار بعدازظهر، یکی از بچّه ها متوجه تانک های دشمن شد که به طرف ما پیش می آمدند. حسین علم الهدی و محسن به ما گفتند: شما آر.پی.چی. ندارید، بروید که کشته می شوید. درست یادم نیست که خودش آر.پی.جی. داشت یا نه، خلاصه او ما را روانه کرد که در آن جا نمانیم. من در حالی که تپش قلبم شدید شده بود به اتفاق بقیه دولا دولا به طرف جبهه خودمان دویدیم. یکی از تانک های عراقی جلوتر از همه تانک ها پیش می آمد، شاید پانصد متر جلوتر از بقیه بود. ما حدود صد متر بیشتر نرفته بودیم که برگشتیم پشت سر، بچه ها را ببینیم، دیدیم حسین یک گلوله آر.پی.جی. به طرف تانک شلیک کرد که حدود یک متر از بالای تانک رد شد. دوباره آغاز به عقب نشینی کردیم بعد از حدود یک دقیقه دوباره پشت سرم را نگاه کردم که ببینیم تانک ها تا کجا رسیده اند، دیدم بچه ها تانک جلویی را زده اند و آتش از آن بلند است. اولین تانک عراقی را که بچه ها زدند بقیه تانک ها سرجایشان ماندند و جلو نیامدند. ما حدود سیصد متری به عقب برگشته بودیم، در آن جا دیده بان ارتش را دیدیم که برای یکی از واحدهای توپخانه دیده بانی می کرد. ما همین که او را دیدیم خوشحال و مطمئن شدیم که اگر یک وقت خبری شد به وسیله بی سیم خبر می دهند. تانک های عراقی ایستاده بودند، در نتیجه، ما هم پهلوی دیده بان ارتش نشستیم. دیده بان در بی سیم می گفت دودزا بیندازید و آنها می گفتند نداریم، دوباره یک چیز دیگر گفت که بیندازید و آنها دوباره گفتند نداریم. دیده بان ها دو نفر بودند یکی بی سیم داشت و دیگری دستور می داد. در آخر گفت که سه گلوله بیندازید و آنها به گرای ۲۱۰ شلیک کردند. دوباره تصحیح کرد که پانصد متر به راست دوباره سه گلوله با هم بفرستید.
ما همان جا نشسته بودیم، در این لحظه حاتمی که قبلاً از ما جدا شده بود، برگشته و دنبال ما می گشت؛ به من که رسید نشست، یک قوطی کنسرو غذا داد و گفت: می روم جلو برای بچه های جلو غذا ببرم. من گفتم: تانک های عراقی داشتند می آمدند، آنها به ما گفتند بروید و الان خودشان هم می آیند، تو نمی خواهد بروی. ولی او گفت: بچه ها گرسنه هستند، من می روم و با آنها برمی گردم. برخاست و رفت.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۱۷
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
در صبح روز ۲۲ بهمن، همه تجمع کرده بودند که شهربانی را تصرف کنند اما رئیس پیر شهربانی سرتیپ هوشمند مقاومت میکرد. بالاخره حدود چهار بعدازظهر شهربانی اهواز تسلیم شد و ما به سبب بیتجربگی اسلحهخانه را به اعضای مسن خود سپردیم که بعداً مشخص شد او از کادرهای منافقین بوده و اسلحههای شهربانی را هم به خانه تیمی منافقین انتقال داده بود. او در درگیریهای خرداد ۱۳۶۰ کشته شد.
در آن ايام آیتالله جزايری محور مبارزات شهر اهواز و هماهنگکننده فعالیتهای مردمی بود. درواقع روحانيون انقلابی مانند؛ آیتالله جزايری، آیتالله سيد علی شفيعی، حاج مهدی شريف نيا و حجت السلام بزاز در کنار مردم برای پاکسازی آثار شوم حکومت پهلوی تلاش میکردند. البته هادی کرمی هم روحانی بود ولی لباسش را درآورده و شخصی بود و مشغول رتقوفتق مسائل شهر بود. هنوز به يادم مانده که همیشه شلوار و کاپشن لی به تن داشت و در بیشتر فعالیتهای شهر اهواز حضور پیدا میکرد. میتوان گفت تا قبل از تشکيل کميته انقلاب اسلامی در اهواز تمام بچههای انقلابی شهر مثل سيد کاظم، حسين، علی علمالهدی، شمخانی و... مديريت شهر را به دست گرفته و خوب هم کار میکردند و اثرات بسيار مهمی بر مردم گذاشته بودند.
آنطور که به خاطر دارم اولين کمیتهای که در اهواز تشکیل شد، هادی کرمی فرماندهی آن را بر عهده داشت و برادرش صالح با او همکاری میکرد. مدتی بعد بين آقای مالکی و علمالهدی و شمخانی اختلافاتی به وجود آمد. بعداً کميته پرستو در اهواز تشکيل شد و علی شمخانی فرمانده آن شد و خيلی از جوانان انقلابی مثل محمدعلی مالکی، حسين علمالهدی، معروف به رضا کارتاب، مجيد جعفری، حميد علمالهدی، محمود دهشور و نادر اسدی نيا به عضویت آن درآمدند. حسین علمالهدی، محمدعلی مالکی، یدالله گلاب کش، علی شمخانی و سید کاظم علمالهدی شورای فرماندهی کمیته را تشکیل دادند. عمده فعاليت کميته، مبارزه با ضدانقلاب بود. آن روزها آنقدر پررو شده بودند که در اهواز يا شهرها و روستاهای ديگر اقدام به راهپيمايی مسلحانه میکردند. کميته در همان اوايل تشکيل تنها راه مبارزه با آنها را دستگيری سران و رهبران آنان میدانست که اتفاقاً عملی شد.
من عضو کمیته پرستو شده بودم و آن اوايل عمده فعاليت ما، برخورد با اشرار و خلق عرب بود که با تمام توان مشغول فعاليت تخريبی و تجزیهطلبانه بودند و از سوی عراق هم حمايت میشدند. دقيق يادم است در دو عمليات علیه اشرار و خلق عرب شرکت کردم. در يکی از این عملیاتها همراه علی شمخانی برای دستگيری عدهای از ضدانقلاب به روستايی در اطراف اهواز رفتم. به یاد دارم یک روز که در کنار آقای شمخانی نشسته بودم، خانم معلمی که در آنجا مشغول کار تدريس در قالب سپاه دانش در مدرسه روستا بود، به کمیته آمد و تمام گزارشها و افراد ضدانقلاب را به آقای شمخانی داد و ما بهخوبی از تحرکات و جلسات آنها اطلاع پیدا کردیم و در روز عمليات با سرعت روی سر ضدانقلاب آوار شديم و در کمال ناباوری آنها، تعدادی از اشرار مسلح را دستگير کرديم. فکر میکنم تا آخر هم نفهميدند که ما اين اطلاعات دقيق و نشانی خانههای افراد را از کجا به دست آورديم. البته سعی کرديم آن خانم لو نرود و گرنه حتماً بلايی سر او میآوردند. این اولين بار بود که در درگيری نظامی شرکت میکردم. برايم سؤالبرانگیز بود که چه اتفاقی رخ میدهد؟
ما با چند ماشين به فرماندهی شمخانی راهی شديم و پس از شناسايی که از منطقه ضدانقلاب داشتيم توانستيم تعداد زيادی از افراد خلق عرب را دستگير و به اهواز بياوريم. وقتی به اهواز برگشتيم و افراد دستگیرشده را تحويل زندان داديم، احساس کرديم که میشود بهراحتی با ضدانقلاب روبرو شد و دمار از روزگار آنها هم درآورد. آن روز عدهای از سران ضدانقلاب را با چشم بسته از ماشين پيدا کرديم و به سمت زندان میبردیم و آنها مثل موش مرده شده و جرات هيچ حرکتی را نداشتند و اصلاً فکر نمیکردند اینطور به کمند نيروهای انقلاب مبتلا شده و راه پسوپیش نداشته باشند. بهویژه آنکه این ضربات را از جوانانی کم سن و سال خورده بودند که در پرتو رهنمودهای حضرت امام(ره) قدرت روحی مضاعف پیدا کرده و بیمحابا و بدون ترس از مرگ وارد معرکه مقابله با ضدانقلاب شده بودند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۱۸
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅استاندار خائن و نفوذی
بهداروند: فکر نمیکنید بخشی از این اختلافات از دسیسهچینی آقای مدنی بود؟
آهنگران: بله. من این را بعدها متوجه شدم. البته هادی کرمی بهنوعی تکروی میکرد و موجب دلخوری بچهها شده بود. به همین خاطر هم از مسئوليت کميته کنارهگیری کرد و رفت؛ اما بعدها بخشی از اسرار اين اختلافات بر ملا و برخی قضايا روشن شد. مثلاً يکی از خصوصيات هادی کرمی اين بود که به شدت با تيمسار مدنی که همزمان فرمانده نيروی دريايی و استاندار خوزستان بود، اختلاف داشت.
آقای مدنی انفجارهایی که در استان خوزستان و توسط خلق عرب انجام میشد را به روحانیونی مثل آیتالله خاقانی نسبت میداد و ادعا میکرد که خلق عرب تحت حمایت روحانیون عمل میکند؛ اما بعداً متوجه شدم که ادعاهای آقای مدنی کذب محض است. در حقیقت جریان خلق عرب بهنوعی بقایای جریان شیخ خزعل و استمرار آن بود و آنها قبل از شروع جنگ تحمیلی برای آیتالله خاقانی دردسر ایجاد میکردند و برخی از آنها به منزل آقای خاقانی حمله کرده و عکس بزرگان و اجداد ایشان را پاره کرده بودند. خلق عربیها به صدام قول داده بودند که اگر به آنان اجازه تشکیل یک دولت موقت در خوزستان بدهد، خلق عرب هم خوزستان را اشغال کرده و در اختیار دیکتاتور عراق قرار دهند.
آقای کرمی میدانست تيمسار مدنی خائن است ولی کسی گوش نمیداد. شنيدم که او مدتها مشغول جمعآوری اسناد و مدارک بود تا ثابت کند که مدنی خائن و ضدانقلاب است. البته در اینکه اطلاعات او چقدر درست يا غلط بود، نمیتوانم نظر بدهم اما او مخالف جدی مدنی بود و کوتاه هم نمیآمد. از سوی دیگر در اینکه اين اسناد و مدارک به دست امام رسيد يا نه؟ خبری ندارم ولی در سايت پرتال امام خمينی از زبان يکی از پاسداران بيت امام خمينی خاطرهای را ديدم که بیشباهت به موضوع آقای هادی کرمی نيست. بعدها که نفوذی و خائن بودن مدنی متقن و مشخص شد، من به بصیرت و درایت هادی کرمی غبطه خوردم که چه خوب او را شناخته بود و ما اشتباه میکرديم. احتمال میدهم يکی از موارد اختلاف دوستان و هادی کرمی همين مسئله اختلاف او با تيمسار مدنی بود. البته همانطور که در ابتدای پرسش شما عرض کردم، يکی از خصوصيات هادی کرمی خودمحوری بود و با همه با روحيه خشن و تحکمآمیز برخورد میکرد. بچههای انقلابی و حزباللهی مخالف اینگونه رفتارها بودند. او مدتی بعد عده زيادی از عربهای انقلابی را جمع کرده و با دادن اسلحه کلاش در قالب يک راهپيمايی عظيم در اهواز مانور خيلی خوبی داد.
هادی کرمی ظاهراً بعد از ماجرای درگیری با آقای مدنی و اختلاف با بچههای اهواز از فعالیتهای نظامی دست برداشت و به قم رفت تا به گفته خودش درسهای حوزویاش را بخواند. از آن موقع ديگر از او بیخبر بودم. تنها یکبار شنيدم که در قم سلوک درويشی پیشه کرده و منزوی شده است. مدتی بعد هم ازدواج مجدد کرده و اگر اشتباه نکنم چند سال بعد فوت کرده بود.
🔅 شهرداران بی جیره و مواجب
بهداروند: یکبار برای من تعریف کردی که اوایل پیروزی انقلاب خیابانها را نظافت میکردید؟ جریان چه بود؟
آهنگران: بله. خاطرم هستم که به دلیل برکناری یا فرار برخی مسئولان شهرداری، وضعیت بهداشتی و نظافت شهر اهواز تعریفی نداشت و بوی نامطبوع همه شهر را فراگرفته بود. لذا ما بر اساس یک تکلیف انقلابی تصمیم گرفتیم به اوضاع شهر سروسامانی بدهیم. بر همین اساس من، شهید محمدعلی حکيم، محمدعلی افشار و عدهای ديگر از بچههای انقلابی تصميم گرفتيم کار نظافت شهر را بر عهده بگيريم.
محله ما فردوسی بود که الآن شهيد خوانساری نام گرفته است. ما با ماشين در محله گشت میزديم. البته این کار محدود به محله خودمان نشد و حتی تا نزديکی حسينيه شماسی که در فاصله کمی از حسينيه جاسم مسعودی و محله صُبی ها قرار دارد، هم رفتیم و زبالههای آن ناحیه را جمع کرده و به خارج شهر میبردیم تا شهر نظيف و تمیز باشد. در آن ایام بچههای انقلابی هر منطقه مديريت محلهشان را به دست گرفته و همه اقدامات لازم برای ایجاد امنیت و آرامش را بهصورت خودجوش انجام میدادند. بهتر بگویم هم نگهبانی میدادند، هم رفع به مشکلات عمومی مردم محله خود توجه داشتند و هم کار شهرداری را انجام میدادند. بدون تردید اگر اين کار توسط بچههای انقلابی به انجام نمیرسید، شهر به هم میریخت و کسان دیگری قادر به انجام آن نبودند. به خاطر دارم آن روزها، آقای افشار کمردرد شديدی داشت ولی پا بهپای ما میآمد. برادر انقلابی ديگری به نام طالقانی داماد آقای حميد کاشانی بود که در اینگونه امور به ما کمک میکرد.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #تاریخ_شفاهی
🔅 خاطرات محمد علی باستی
از محاصره دانشجویان پیرو خط امام در حماسه هویزه 3⃣
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
✍ صدای حرکت تانک های عراقی زیاد به گوش می رسید. بچه ها به همدیگر می گفتند: نکند ارتش دارد عقب نشینی می کند. بعضی دیگر می گفتند: نه، دارند تغییر موضع می دهند، چون گرای تانک ها را عراقی ها به دست آورده اند، آنها هم تغییر موضع می دهند. ما پشت جاده همچنان نشسته بودیم که یکمرتبه صدایی شنیده شد؛ یک مرتبه دیدیم تانک های عراقی هستند که دارند با زاویه ۴۵ نسبت به جاده جوفیر از طرف راست جاده (سمت هویزه) به سوی ارتش ما می آیند و این صدای تانک ها بوده که دارند به طور مایل به سمت آن تعداد از نیروهای ارتش که در امتداد جاده جوفیر بودند، پیش می آمدند. فاصله ما با تانک ها کمتر از یک کیلومتر بود. یکدیگر را خبر کردیم که تانک های عراقی دارند پیش می آیند، برخیزید و برویم به طرف ارتش خودمان. همگی دولا دولا آغاز به فرار کردیم. گلوله های توپ و شلیک مستقیم تانک بود که همین طور در هوا رفت و آمد می کردند. هم چنین، گلوله های سلاح های سبک و نیمه سنگین از جمله کالیبر ۵۰ و کالیبر ۷۵ پی در پی در اطراف ما صوت می کشید و رد و بدل می شد، مشخص نبود که از کدام سمت گلوله می زنند؛ از همه سمت گلوله ها در رفت و آمد بود. ما هم حدود هفتصد تا هشتصد متر که برگشتیم یکمرتبه احساس کردم که کتفم تکان خورد و درد گرفت، فهمیدم که تیر خوردم دستم را تکان دادم، دیدم که تکان می خورد خوشحال شدم و دیگر معطل نماندم، با خود گفتم تند خودم را برسانم به ارتش تا با یک وسیله ای مرا ببرند بیمارستان. حدود دویست متر مانده بود که به نیروهای ارتش برسم. دود آتش فضای منطقه را تار کرده بود.
اولین سری تانک های دشمن پیدا بود، حدود صد الی ۱۵۰ متر جلو رفته، دیدیم بچه هایی که زودتر از من رسیده اند، سینه جاده دراز کشیده و دارند به تانک ها تیراندازی می کنند. یکمرتبه سر من داد کشیدند که به خواب اینها عراقی اند. من هم فوری دراز کشیدم و دیدم که بله، سه تا از تانک های عراق آن طرف جاده ایستاده اند و اولین تانک آنها، حدود سی متر از ما فاصله داشت، ما هم از طرف جاده روبه روی آن دراز کشیده بودیم و تانک عراقی هم آن طرف جاده بود. اینها همان تانک هایی بودند که گفتم با زاویه ۴۵ نسبت به امتداد جاده جلو می آیند. تانک هایی که هنوز در امتداد جاده قرار داشتند، همان جا یک بار آغاز به پیشروی نموده بودند که علم الهدی یکی از آنها را زده بود، یعنی سمت چپ جاده جوفیر. از آن تعداد تانک هایی هم که از عراقی ها به جبهه ما رسیده بود، رگبار قطع نمی شد، به طوری که ما سرمان را نمی توانستیم بلند کنیم. از نیروهای خودمان هم هیچ خبری نبود، تانک های سوخته و خراب را هم گذاشته و فرار کرده بودند.
ما محاصره شده بودیم، هیچ راه فراری نداشتیم و هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. یکی از بچه ها آر.پی.جی. داشت، ولی گلوله آن را نداشت. بچه ها با ژ-۳ و کلاش به تانک ها تیراندازی می کردند و مانع از آن می شدند که کسی سرش را از تانک در بیاورد. همگی ناامید بودیم حتی یک درصد هم امکان نجات به خودمان نمی دیدیم.
بچه ها هنوز داشتند از امتداد جاده که جلو رفته بودند بر می گشتند، عده ای دولا دولا و بیشتر سینه خیز داشتند می آمدند. هیچ کس نمی دانست چکار بکند، هیچ کاری هم نمی توانستند بکنند، همگی مرگ را چند قدمی خود می دیدند. کشته شدن برای من مهم نبود، ولی این طور قتل عام شدن بدون این که بتوانیم هیچ ضربه ای به آنها بزنیم و حتی یکی از آنها را بکشیم، خودمان کشته شویم، خیلی سخت و دردناک بود. در پناه جاده که خوابیده بودم دست در جیب های خود کرده و هرچه کارت و ورقه از سپاه پاسداران داشتم درآوردم و پاره پاره کردم و مقداری خاک روی آن ریختم.
همه آماده بودیم که تانک های عراقی از آن طرف جاده بیایند این طرف یا تسلیم می شدیم یا همه را به رگبار می بستند؛ هیچ گونه جان پناهی دیگر نداشتیم. در همان حال دیدم که دیده بان ارتش هم حدود دو سه متری من نشسته و هی دارد فحش می دهد و می گوید چرا به من نگفتند و عقب نشینی کردند، من که بی سیم داشتم چرا من را این طور گیر انداختند.
✦━•··•✦❁🍃❁✦•··•━✦
ادامه دارد
#تاریخ_شفاهی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۱۹
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
🔅 اولین جرقههای تشکیل سپاه پاسداران در خوزستان
چند ماهی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیته انقلاب اسلامی گذشته بود که شنیدم تشکیلات جدیدی تحت عنوان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در تهران تشکیل شده است؛ اما حقیقتاً هنوز نمیدانستم چه فرقی میان کمیته انقلاب اسلامی و سپاه پاسداران وجود دارد.
یک روز که در کميته بوديم، دو نفر از تهران وارد شدند و سراغ شمخانی را گرفتند. آقایان سید رضا رضوی و مجيد جعفری که بعدها با هر دو نفر خيلی صميمی شدم. آنها بعد از جلسه با آقای شمخانی، بچههای انقلابی را صدا میزدند و با آنها مصاحبه میکردند و ضرورت و فلسفه سپاه را برايشان توضيح دادند و از آنها بهعنوان هسته اولیه سپاه اهواز استفاده کردند. چند روز بعد مجيد جعفري مرا صدا زد و گفت عصر خدمت شما باشیم. من هم گفتم: حتماً خدمت میرسم. بعدازظهر ساعت چهار به جایی کنار اتاق فرماندهی رفتم و او بعد از سلام و احوالپرسی درحالیکه يک پوشه آبی و چند برگه سفيد جلويش بود، گفت قبل از هر چیز اسم و فامیلت را بفرما. گفتم: محمدصادق آهنگری و اهل اهواز هستم. پرسش بعدی او راجع به سن و سال و مجرد یا متأهل بودن من بود که پاسخ دادم؛ ۲۱ سال سن دارم و فعلاً مجردم.
از من سؤال کرد دوست داری به عضویت سپاه پاسداران دربیایی؟ من اظهار تمایل کردم. دیگه یادم نیست چه سؤالاتی پرسید اما خاطرم هست که چون سابقه دوستی من با شهید حسين علمالهدی را میدانست، مصاحبه کاریم طولانی نشد و بلافاصله عضويت مرا در سپاه تأیید کرد و گفت؛ آماده باش تا در سپاه اهواز کارت را شروع کنی.
سابقه دوستی با بزرگانی مانند حسین علمالهدی و محمدعلی حکیم کلید ورود من به سپاه پاسداران شد.
آقای شمخانی هم چون سابقه فرماندهی کميته پرستو را داشت، مسئولیت سپاه پاسداران اهواز را هم بر عهده گرفت. ظاهراً انتخاب آقای شمخانی هم به فرماندهی سپاه خوزستان به پیشنهاد آقای محسن رضایی صورت گرفته بود که در شورای فرماندهی کل سپاه عضویت داشت. ایشان به دلیل راهاندازی واحد اطلاعات سپاه کموبیش در جریان وقایع و رویدادهای مهم بهویژه در مناطق مرزی خصوصاً خوزستان بود و وقتی در اوایل تیرماه سال ۵۹ آقای شمخانی و آقای فرهمند برای گذراندن دوره آموزشی به تهران آمده بودند، آنها را صدا کرده و از آنان خواسته بود تا سپاه پاسداران را در استان خوزستان پایهگذاری کنند. به توصیه آقا محسن مقدمات کارِ تشکیل سپاه در کمیته انقلاب اسلامی پرستو فراهم شده بود و هنگامیکه آقای بایراموند از دفتر هماهنگی استانها تیمی را [به خوزستان] فرستادند، بخشی از مقدمات کار مهیا بود. بعدازاین هم واحد اطلاعات سپاه وارد مسائل خوزستان شد و طرحی را تعریف کرد تا بتواند عوامل دخیل در انفجارهای استان را کنترل و شناسایی کند. بههرحال بعدازآن که عدهای از بچههاي اهواز توسط مجيد جعفری و آقای کارتاب مصاحبه و از امتحان موفق بيرون آمدند، بهعنوان هسته اوليه سپاه اهواز تعيين شدند.
هسته اولیه سپاه پاسداران اهواز زیاد نبودند. من دوستانی مانند؛ آقای جواد داغری، شريف نيا، احمد غلام پور ، مجيد جعفری، شهید علی غيوراصلی، دکتر موسوی از بچههاي بهبهان، حجت زاده و ...را به خاطر دارم. یک روز شهید حسین علمالهدی مرا صدا کرد و دعوت نمود تا فردای آن روز به خانهاش بروم. فردا صبح وقتی من وارد شدم، عده دیگری از دوستان هم نشسته بودند. شهید علمالهدی بعد از قرائت آیاتی از قرآن از حضور دوستان تشکر کرد و موضوع جلسه را تعیین مسئولیت افراد در سپاه پاسداران اهواز عنوان کرد و از بقیه خواست در این زمینه نظر خود را بیان کنند. ولی بچهها ساکت بودند و حرفی نمیزدند تا اینکه شهید علمالهدی خودش با شناختی که از دوستان داشت، به آنان مسئولیتی را واگذار نمود.
آقای علی شمخانی فرمانده سپاه اهواز شد ، آقای احمد غلامپور مسئول آموزش شد، شهید علی غيوراصلی مسئولیت عمليات را بر عهده گرفت، من و آقای حجت زاده هم مسئول پرسنلی و معاونت نيرو شديم که وظیفهمان جذب و مصاحبه با نیروهای جوانی بود که مشتاق عضویت در سپاه پاسداران بودند. به علی علمالهدی هم مسئولیت امور مالی سپاه را داد. سپس مقرر شد که همه یک دوره آموزش نظامی را بگذرانند. من چون سربازی رفته بودم تا حدود زيادی با فنون نظامی و آموزش رزم آشنا شده و بهطور طبیعی چند قدم از دوستان ديگر جلوتر بودم اما بر طبق قاعده وضع شده همه باید یک دوره آموزشی را طی میکردند. ما را برای آموزش به دانشگاه ملاثانی بردند.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #با_نوای_کاروان /۲۰
حاج صادق آهنگران
نوشته: دکتر بهداروند
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
بلافاصله بعد از رسیدن به ملاثانی دوره آموزشی آغاز شد و بهفرمان آقای غلامپور به یک پیادهروی طولانی و نفسگیر رفتیم که بیشتر بچهها از نفس افتادند. عدهای هم پايشان تاول زده بود و توان راه رفتن نداشتند. در این میان خود آقای غلامپور سرحال و براقتر از همه بهپیش میرفت. او با تمام توان حرکت میکرد و اصلاً در چهرهاش خستگی ديده نمیشد و مدام میگفت سرعت بگيرید! کسی در راه نماند.
بهداروند: مقر اولیه سپاه اهواز کجا بود؟
آهنگران: ابتدا بعد از کلی بحث و بررسی مقر اولیه سپاه در باغ معين راهاندازی شد. یکخانه بزرگ مصادره شده نیز برای انجام تبلیغات در اختیار ما قرار گرفت. بعداً آقای شمخانی با شرکت نفت مذاکراتی انجام داد و مکان بهتری را در فلکه چهار شیر گرفت و سپاه اهواز به آنجا منتقل گردید.
چون نيروهای سپاه کم بودند هم کار پرسنلی میکرديم هم کار عمليات. میشه گفت همهکاره بودیم! آنوقت مثل الآن نبود و به سبب روحیه و فرهنگ جهادی افراد ادعایی نداشتند و هر کاری از دستشان برمیآمد، انجام میدادند. با تغييرات تشکيلات من به واحد عقيدتی سياسی منطقه هشت رفتم. در طول دورانی که من به همراه علی صرامی، سيد علی قاضی، علی باباخانی، غلامحسین چناری، شما [بهداروند] بودید، مهدی قبيتی و... در عقيدتی سياسی بوديم، رئیسهای زيادی مانند؛ حجتالاسلام آل طه، وارثی، چناری، عبدالصمد موسوی، شاهمحمدی و محمديان آمدند و رفتند. همه افراد آدمهای بسيار خوبی بودند که برخی از آنها مثل آقای موسوی شهيد شدند. در واحد عقيدتی سياسی ما چند گروه مختلف داشتيم که تخصصی کار میکردند. گروههای تاريخ، اخلاق، احکام، قرآن، عقايد، سياسی که هرکدام مديری داشتند که به نيروهای اعزامی به سپاه يا جبهه، آموزشهای خاص میدادند.
من در گروه اخلاق بودم که رئيس آن مهدی صافدل بود و همگروهیهایم مهدی بهداروند، مهدی قبيتی، محسن شايسته و سيدعبداله صالح و حقيقی بودند. البته من کمتر در حوزه تخصصی خودم در گروه کار میکردم يا کلاس میرفتم چون مدام جهت اجرا برنامهها در جبههها، شهرستانها يا خارج از کشور بودم. این را هم بگویم که قبل از واحد عقيدتی، بهاتفاق دوستانی مثل اصغر گندمکار، ابوالقاسم اعتبار، عباس صمدی، علمدار و با نظارت شهید علمالهدی روی نهجالبلاغه کار میکردیم. من روی جنگهای صدر اسلام خيلی مطالعه میکردم و برای نيروهای آموزشی در پروکان ديلم(اردوگاه شهید غیوراصلی) جنگ بدر را توضيح و تشريح میکردم. فضای پروکان ديلم آن زمان معنويت خاصی داشت و آدم از حضور در آن حال و هوا لذت میبرد، دوست نداشت ازآنجا خارج شود. البته کسی به کلاس درس من گوش نمیداد. همه منتظر بودند که آخر کلاس بشود و من برايشان روضه و نوحه بخوانم. در حقيقت من در کلاس با صدايم مشتری جذب میکردم و کار را جلو میبردم.
از شهید علمالهدی یاد گرفته بودم که در شناخت و ارزیابی افراد سابقه مبارزاتی ملاک نیست. من از تاریخ اسلام روی دو شخصیت طلحه و زبیر تأکید میکردم و توضیح میدادم که آنها به سبب حب قدرت همه پیشینه مبارزاتی خود را فدا کردند. میگفتم اگر زمانی شنیدید حتی فلانی هم منحرف شد، تعجب نکنید چون ما در تاریخ اسلام امثال طلحه و زبیر را داریم که از مسیر خارج شده و در جنگ جمل مقابل ولایت قرار گرفتند. بعدها توصیه شهید علمالهدی را به زبانی دیگر در وصیتنامه حضرت امام (ره) دیدم که میزان حال فعلی افراد است.
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
همراه باشید
انتقال مطالب با ذکر لینک بلااشکال است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂