eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
هر کدام از آن‌ها را به عنوان کمک تیربارچی و کمکی یک رزمنده قرار دادیم و گفتیم بروید وقتی که یک نفر از منافقین کشته شد، اسلحه‌اش را بردارید. بعد از عملیات آمدند و گفتند که شما به ما اسلحه ندادید، ما هر کدام یک اسلحه نو، یک قطب‌نما و یک کوله‌پشتی که پر از مواد غذایی بود، به غنیمت گرفتیم...   🔅 خوش‌خیالی جلادان دهه ۶۰ مورد دیگر اینکه، در داخل کوله‌پشتی زنان و مردان منافقین، شناسنامه‌هایشان بود، وقتی که از اسیران سوال کردیم که برای جنگیدن شناسنامه به همراه آورده‌اید؟ گفتند به ما گفته شده که سر راه شما نیروی  زیادی نیست مردم به استقبال شما می‌آیند و این آخرین سفر شماست که به وطن بازمی‌گردید، لذا ما نیز شناسنامه و همه وسایل خود را به همراه آورده‌ایم.   در پاکسازی اطراف شهر اسلام‌آباد در محور یک مرغداری متوجه شدیم که چندین بشکه‌ دویست لیتری به ‌صورت عمودی است، ما نیز یک لحظه تردید کردیم و آن‌ها را به رگبار گرفتیم، که دیدیم منافقین در داخل این بشکه مخفی شده‌اند که به محض اینکه ما رسیدیم تیراندازی کنند.   http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf  🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ( ۸ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸اسارت در قتلگاه در سربالايی خندق بطرف ورودی ميدون مين، بهمراه بهرام درازكش شديم... با دست مقداری خاك جمع كرده و مقابل سرمان كه بطرف خاكريز عراقی ها بود، يك خاكريز كوچولو درست كرديم كه از شليك تير تك تيراندازان در امان باشيم! در جيب پيراهنم، عكس حضرت امام و وصيتنامه ام كه پشت برگه كوچك ماموريت نوشته، گذاشته بودم...! عكس امام رو درآوردم و بعداز بوسه زدن بر تمثال مبارك، در دل خاك پنهان كرده كه مبادا به فرمانده ام اهانتی شود...! خط اندكی آروم شد... به اطرافم نيم نگاهی انداختم وقتی عراقی ها پرچم سفيد رو بالای تپه اول ديدند به خودشون جرأت دادند با احتياط كامل بطرف تپه هجوم بيارن... اسلحه هاشون رو بطرف بازماندگان گردان نشانه گرفتند و با زبان عربی فرياد ميزدند: ارفع يدك علي رأسك... قموا... ارفع ايديكم علي رؤسكم دست ها بالا رفت! متاسفانه صحنه اسارت بچه های گردان رو نظاره گر بودم می ديديم يكی يكی دوستانم به اسارت گرفته شدند! درهمان حال، افسوس ميخوردم افسوس از اينكه ديگه بچه های گردان رو نخواهم ديد! اسرا يكی يكی بطرف خاكريز عراقی ها هدايت شدند و عراقی ها هم هلهله كنان و با نواختن تير هوايی و يزله (رقص عربی) خوشحالی خودشون رو به نمايش گذاشتند، عراقی ها رقص كنان بالای سر شهدای ما آمدند تا غنيمت جنگی جمع كنند، با لگدزدن به اجساد از زنده يا كشته شدنش مطلع می‌شدند! اونا چقدر لذت ميبردند، اما ما چرا بايد بخاطر نابلدی بچه های اطلاعات و عمليات، ذلت و سنگينی بار اسارت رو به دوش ميكشيديم...! در حال و هوای خودم بودم كه به بهرام گفتم: فلانی، دعا معایی بلدی!؟ گفت: نه، هيچی يادم نمياد! گفتم يادته توی دوی صبحگاهی گردان، رحمان خدری دعای امام زمان رو ميخوند!؟ اللهم كن لوليك الحجة ابن الحسن صلواتك عليه و..... بهرام برق سه فازش پريد و گفت: آره يادم اومد! چشم هامون رو بستيم و آروم آروم، زير لب و آهسته دعا رو زمزمه كرديم: اللهم كن لوليك الحجة ابن الحسن صلواتك عليه و علي آبائه في هذا الساعة و في كل ساعة.... عجب دعايی شد! 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔅 مجموعه نظرات و جریانات 🔻 محسن رفیق دوست وزیر وقت سپاه خلاف کسانی که می‌گویند چون ضعیف شده بودیم قطعنامه را پذیرفتیم باید بگویم بعد از پذیرش قطعنامه، منافقین در عملیات مرصاد به خاک کشور تجاوز کردند و صدام نیز با ۱۵ لشکر گارد حمله کرد که هر دو با بدترین وضع شکست خوردند. عملیات مرصاد پرونده منافقین را برای همیشه از نظر نظامی جمع کرد و صدام هم متوجه شد که ایران تضعیف نشده، بلکه قدرتمند است. (روزنامه جمهوری اسلامی، چهار شنبه ۶ مرداد ۱۴۰۰) " زمانی که قطعنامه را پذیرفتیم ، در بهترین شرایط عِدّه و عُدّه بودیم." ( هفته نامه مثلث. ۳مهر ۱۳۹۰ ص۵۱) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 ( ۹ محمود خدری عمليات رمضان ٢٣ تير ١٣٦١ (ماه مبارك رمضان) 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔸دوراهی اسارت يا اعدام صبح رو رد كرده بوديم ساعت حدود ٩-١٠ صبح روز ٢٣ تير ١٣٦١ بود ماه مبارك رمضان، هوا همچنان داغ داغ... همچنان چشمانمان بسته و بدون اينكه لب مان تكان بخورد مشغول ذكر دعا خاص امام زمان (عج) بوديم و .... طبق روال گذشته، سربازان پيروز عراقی برای جمع كردن غنيمت سر از پا نمی شناختند و هلهله كنان بطرف هر پيكر پاك شهيدی روانه ميشدند تا بلكه ... يكی از همان سربازان فاتح نبرد، باخيال راحت بسمت جسم بی تحرك ما می اومد! صدای كوبيدن پوتين ش بر زمين و نفس كشيدنش رو حس ميكرديم، حس خوبی نبود، حس اعدام بود، حس مرگ! ارابه مرگ در قالب هيولای عراقی، نزديك و نزديكتر ميشد، نفسامون بالا نمی اومد... و به خيال اينكه من و بهرام كشته شديم بر بالين مان ايستاد! دمُ و بازدمِ نفس كشيدنش رو كاملاً حس ميكرديم! نفس هامون رو در سينه حبس كرديم، هيچ تكاني نميخورديم، يعنی جرأت تكان خوردن نداشتيم! تكان يعنی رگبار گلوله ها... هر دم منتظر كشيدن گلن گدن اسلحه و تيرباران بوديم زمان به سختی ميگذشت... دلهره اعدام همچنان مقابل جايگاه ذهنم، درحال رژه رفتن بود... سخت گذشت! يكباره سرباز قوی هيكل عراقی لگد محكمی به پای بهرام كوبيد تا بلكه از مُردن قطعی ما اطمينان حاصل كند! شدت لگد طوری بود كه درد آن باعث گشودنِ چشم و صدای ناله بهرام شد! صدای آخ بهرام همانا و جهيدن سرباز به طرف عقب هم همانا.... هيولای مرگ خيلی ترسيد، به خيال جسد مرده بالاي سر ما حاضر اما يكباره شاهد زنده بودن مان شد! حق داشت بترسد!!! بسرعت گلن گدن رو كشيد و لوله اسلحه ش رو بطرف مون نشانه رفت! و با صداي بلند فرياد زد: گُموا... گُموا... ارفع يدك علي رأسك، هِلاهِلاه! ارفع ارفع... سرباز بينوا مست غرور از به اسارت گرفتن دو بسيجی، چنان شادمانی ميكرد كه گويا يك لشكر رو به زنجير گرفته بود! من و بهرام سريعا بلند شديم و همانطور كه دستور داده بود دست نمان رو به نشانه تسليم بالا برده و مقابلش ايستاديم! نيم نگاهی انداخت، فلك زده هنوز باورش نشده بود كه ما زنده و سالميم... با حفظ "ارفع ايديكم علي رؤسكم" ، دستور حركت رو صادر كرد، گفت: روح ، روح هذه الطريق گدام هلاه هلاه....! سرعه سرعه در همان اثنا و در مقابل ديدگان ما، يك سرباز ديگر عراقی به عشق جمع آوری غنيمت، با طمع و ولع قصد ورود به عرصه قتلگاه شهدای مان رو داشت كه به محض پانهادن، مينی منفجر شد كه پای راستش از وسط ساق دقيقاً، بالای پوتين قطع و به گوشه ای پرتاب شد! ياد شعر معروف و زيبای خاقانی افتادم: ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری بگذريم طبق دستور، بطرف خاكريز عراقی، دقيقاً همانجايی كه شب قبل، سنگر تيربارچی رو زده بودم راه افتاديم خيلي بيحال شده بودم! انرژی و توانی باقی نمانده بود تشنگی و خونريزی سرم رمقم رو گرفته بود! همانطور كه درحال رفتن بسمت خاكريز عراقی ها بوديم، آه و ناله آشنايی، توجه ما و سرباز عراقي رو بخودش جلب كرد، بطرف صدا برگشتم... چشمم به اسماعيل خورد! اي بابا، اسماعيل تويي...!؟ چی شده!؟ كجات زخميه!؟ مظلوميت اسماعيل دشمن زياری، سرباز عراقی رو وا داشت كه با اشاره و ايما بما فهماند كه بلندش كنيد و با خودتون به پشت خاكريز ببريد! دنبال محل تير يا تركش در بدن اسماعيل مي گشتم متوجه شدم دقيقاً تير به مچ پای راست ش خورده و ظاهراً كسی يا خودِ اسماعيل بالای زخم رو با بند كفشی محكم بسته تا خونريزی بيشتری نكنه! اسماعيل خيلي درد داشت، يادمه يك چاقوی تاشوی كوچك بنفش رنگی دستش بود و سعی داشت بند كفش رو پاره كنه و از شدت درد خلاص بشه... بهرحال من پايين سمتِ پا، وسط دو زانو و بهرام بالاي سر زير كتف اسماعيل ايستاديم، دستانم رو زير دو زانو و دست های بهرام زير دو كتف قرارگرفت و ياعلی گفتيم و بلندش كرديم... چهار پنج قدم برداشتيم اما جثه لاغر و نداشتن توان كافی من و جثه ورزيده و درشت اسماعيل، باعث شد بزمين بخورم و نتونم ادامه بدم كه عراقي به كمك ما اومد و هر طوری بود اسماعيل رو به پشت خاكريز رسانديم... بدستور سرباز عراقی، اسماعيل رو زمين گذاشتيم و دستور داد ما گوشه ای بايستيم و منتظر بمانيم! خودش نزد افسر مافوقش رفت و درگوشی چيزهايی بهش گفت و درحين صحبت كردن با اشاره چشم و دست بطرف ما و سرتكان دادن فرمانده، اوضاع رو برايمان دلهره تر ميكرد! نميدانستيم عاقبت ما چی خواهد شد! اسارت يا اعدام صحرايی.... اتمام فصل اول 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 ✨ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌺 سلام و صد درود و تبریک و تهنیت عید غدیر خم، و عید ولایت مولی الموحدین حضرت علی علیه السلام 🌺 🔅 به پایان فصل اول خاطرات برادر محمود خدری رسیدیم. خاطراتی که برای آماده شدن، روزانه توسط ایشان نوشته می شود. تا اتمام فصل دوم خاطرات، در چند شب آینده ، از خاطرات ارسالی همراهان‌ کانال استفاده خواهیم کرد. 👈 منتظر نظرات شما هستیم 👋 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هان مردمان! این علی یاورترین، سزاوارترین و نزدیک‌ترین و عزیزترین شما نسبت به من است. خداوند عزّوجلّ و من از او خشنودیم. عید ولایت و امامت غدیر خم مبارک http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔅 مجموعه نظرات و جریانات هاشمی رفسنجانی مورخه ۱۰ دی ۱۳۶۶ در جمع فرماندهان قرارگاه های قدس و نجف؛ " امیدواریم مشکل جدیدی پیش نیاید. الان عراق جنوب را جدی می داند و بچه های جنوب مصمم هستند که بزنند. طبعا عراق فرصت انتقال نیرو به این جبهه را نخواهد داشت. اگر بتوانید باید نیروهایی که دارید را به گونه ای وارد عمل کنید که اینجا (در جبهه شمال) عملیات از دور نیفتد و قدم به قدم جلو برود. آقایان، بنا بر این نباشد که توقف کنند تا عراق بیاید و یک خطی تشکیل بدهد‌. بچه ها باید ادامه بدهند. عملیات جنوب را می خواهیم بعد از اینجا انجام بدهیم و انتطار داریم پس از عملیات جنوب، باز هم اینجا عملیات داشته باشیم. در شرایطی که عملیات روی دور باشد، ما پول را می رسانیم و مشکلات را حل می کنیم."!! ( تکاپوی جهانی برای توقف جنگ ص ۴۹۸) نکته؛ در این سند هیچ اشاره ای به " بن بست جبهه های جنوب" و یا " هشیاری دشمن و لو رفتن عملیات " اشاره نمی شود. تنها برای اقناع سرداران به تحقق کمک های مالی اشاره می شود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔴 نحوه تهیه مهمات 1⃣ در گفتگو با محسن رفیق دوست ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ در عملیات فتح فاو، ۱۸۰ قبضه توپ ارتش مامور و تحت فرمان نیروی عمل کننده یعنی سپاه بود. طراح ما برای عملیات این بود که ۲۰ روز حمله و ۴۰ روز پدافند داشته باشیم که تصویب شود. نرخ شلیک در زمان حمله (آفند)، چندین برابر وضعیت پدافند است یعنی اگر یک توپی زمان حمله ۵۰ شلیک دارد،   در دفاع ۱۰ عدد شلیک می‌کند.  ۵۷ روز از عملیات گذشته بود و در قرارگاه استراحت می‌کردم. اطلاع دادند که فرماندهی با شما کار دارد. آمدم و دیدم برادرم محسن رضایی فرمانده وقت سپاه و شهید حسن شفیع‌زاده فرمانده توپخانه، رنگشان پریده است. شهید شفیع‌زاده گفت که برای  ۲۰ روز آفند و  ۴۰ روز پدافند به ما مهمات دادید اما ۵۷ روز است که حمله می‌کنیم و اگر این ۵ قلم مهمات را با همین روند شلیک کنیم، ۴۸ ساعت دیگر تمام می‌شود. کمی فکر کردم و به شهید شفیع زاده گفتم که برود و با همین روند مهمات را شلیک کند. سپس آقای رضایی گفت که اگر بعد از ۴۸ ساعت مهمات نرسد، باید دست‌هایم را بالا ببرم. از همانجا تلفنی با وزیر دفاع  و رییس ستاد ارتش سوریه تماس گرفتم. فاش و بدون رمز گفتم که این ۵ قلم مهمات را به ظرفیت ۱۰۰۰ تن نیاز دارم و چند ساعت دیگر هواپیماهای ما برای بردن این مهمات به دمشق حرکت می‌کنند. ساعت حدود ۹ شب بود و قرار بود دو نفری بروند و با حافظ اسد ملاقات کنند و از او اجازه بگیرند اما من منتظر جواب آنها نشدم و بلافاصله با یک فروند فالکون از پایگاه هوایی دزفول به فرودگاه مهرآباد آمدم و بعد با شهید منصور ستاری و محمد سعیدی‌کیا وزیر وقت راه تماس گرفتم تا هواپیماهای باری ۷۴۷ را آماده کنند و با آن به سمت دمشق رفتم. گفتم نمی‌دانم آنها به من مهمات می‌دهند یا خیر، ولی آنقدر توکلم به خدا قوی است که حتماً با هواپیمای پر برمی‌گردم. در این سه تا چهار ساعتی که در هواپیما بودم به خودم گفتم که اگر دست خالی برگردی هم جنگ و هم آبرویت را باخته‌ای. خوشبختانه وقتی صبح به آنجا رسیدیم و با مصطفی طلاس وزیر دفاع سوریه تماس گرفتم. او گفت که آقای اسد دستور این کار را داده است. پس از بارگیری تجهیزات با هواپیمای اول به پایگاه دزفول برگشتم و قبل از ۳۶ ساعت، پای قبضه‌ها مهمات رساندیم. ✦━•··‏​‏​​‏•✦❁🍃❁✦•‏​‏··•​​‏━✦ ادامه در قسمت بعد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 برگی از سرنوشت ( قسمت اول) 🔅 خاطره آزاده عزیز برادر سلیمیان از زرین شهراصفهان و از رزمندگان تیپ قمربنی هاشم(ع) که در عملیات والفجرمقدماتی درکربلای فکه به اسارت دشمن بعثی درآمد باعنوان ¤¤¤¤ صبح روز ۱۸ بهمن ۶۱ وقتی بلندگوهای مقر تیپ قمر بنی هاشم (ع) روشن شد و پخش مارش و اخبار عملیات شب گذشته را پخش کرد ، از یک طرف شور و شادی و از طرف دیگر حسرت حضور نداشتن در مرحله اول عملیات ، وجود تمام بچه ها را فرا گرفت ، بچه ها مدتها بود آرزوی شرکت در عملیات را داشتند ، حتی برخی از رزمنده ها که ماموریت ۳ ماهه خود را تمام کرده بودند ، بخاطر اینکه از عملیات در پیش رو محروم نشوند ، ماموریتشان را تمدید کرده بودند . شک نداشتیم تیپ قمر بنی هاشم (ع) در مراحل بعدی این عملیات شرکت خواهد کرد، از اینرو به فکر حلالیت طلبی از دوستان و رفقایی که در واحد های دیگر بودند ، افتادم برای همین به سمت واحد اطلاعات عملیات راه افتادم تا از برادران مظفر پولادی ، محسن عزیزالهی ، مصطفی سلیمیان ، محمود طغیانی دیدار و حلالیت طلبی کنم ، متاسفانه وقتی به محل رسیدم فقط چند قوطی کنسرو خالی آنجا بود و معلوم نبود واحد اطلاعات عملیات چه موقع آنجا را تخلیه و به محل دیگری رفته بود که سالها بعد شنیدم یک روز قبل عملیات به جنگل امقر منتقل شده اند . مایوس و محزون در گوشه ای نشستم و از اینکه نتوانسته بودم با پسر عمو و چند تن از دوستان خداحافظی قبل عملیات را انجام دهم گریه کردم ، چون مشخص نبود این دیدار انجام نشده به قیامت موکول شد یا بزودی اتفاق می افتد ، دیداری که ۸ سال حسرتش بر دلم ماند ... هرچند دیدار شهید مظفر پولادی در همان لحظه در جریان بمباران مقر اطلاعات در جنگل امقر و شهادت وی به قیامت رقم خورد . ادامه دارد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 برگی از سرنوشت سلیمیان - زرین شهر ( قسمت دوم) ¤¤¤¤ دو سه روزی گذشت و یکایک بچه ها همچنان‌ در آرزوی شرکت در عملیات مانده بودند. شامگاه چهارشنبه ۲۰ بهمن بلند گوهای مقر اعلام کرد تا دقایقی دیگر مراسم دعای توسل در نمازخانه تیپ برگزار می‌گردد ، به همراه چند نفر از دوستان راهی نمازخانه شدیم ، دعای توسل با هدف دعا برای پیروزی رزمندگان برگزار شد ، فراز آخر دعا وقتی همه به احترام آقا امام زمان عج بلند شده بودیم ناگهان‌ وقوع چند انفجار از سمت چپ و از قسمت آشپزخانه تیپ برای چند لحظه توجه همه را جلب کرد ، مداح به توصیه مسئولین ، خیلی سریع مراسم دعا را به اتمام رساند و اعلام کرد سریعا متفرق شوید ... به سمت چادر حرکت کردم ، وارد چادر که شدم شهید ابراهیم خدابخشی گفت امشب شام نون و حلوا ارده است .... چفیه را پهن کرد و نان حلوا ارده را هم حاضر نمود ، همگی دور چفیه نشسته بودیم و شام می‌خوردیم که یکدفعه درب چادر باز شد و حاج فتح الله که تازه از زرین شهر آمده بود با گفتن یا الله اومد داخل بعد از سلام و احوالپرسی ، به شام دعوتش کردیم ، ایشون که شام خورده بود تنها با یه لقمه همراهی کرد ، مثل اینکه عجله دیدن بقیه بچه ها را داشته باشد نامه ای را از خانواده ام به من داد و از چادر بیرون رفت ، شام که تمام شد پاکت نامه را برداشتم و باز کردم ۳ قطعه عکس از اعضای خانواده همراه نامه بود قصد داشتم بعد از تماشای عکس ها نامه را بخوانم اما بلندگوی مقر مجال نداد همراه با صدای بلندگو، صدای فرماندهان گردان ها و گروهان ها شنیده شد که از نیروهای خود می‌خواستند تا هرچه زودتر به خط شوند، سریعا نامه خوانده نشده و عکس ها را تا کردم و توی جیب گذاشتم ، برای آخرین بار پوتینها را پوشیدم ، پرچم را برداشتم و از شهید ابراهیم سلیمیان و شهید ابراهیم خدابخشی خداحافظی کردم و از چادر خارج می‌شدم که شهید احمد خواجه گودرزی خود را به من رساند ، ملتمسانه از یکدیگر حلالیت طلبی کردیم ، شهید خواجه گودرزی به من گفت اگه تو زودتر از من شهید شدی منو شفاعت کن و اگر من زودتر شهید شدم تو را شفاعت می‌کنم و من رو سیاه دلخوش به شفاعت دوستانم نشسته ام ... احمد موقع خداحافظی آخر دست کرد توی جیبش و یک قرآن ‌ کوچک را به من یادگاری داد ، قرآن را توی جیب گذاشتم و از یکدیگر جدا شدیم و خود را به سایر نیروها که از شادی سر از پا نمی شناختند و به خط شده بودند ، رساندم . دقایقی بعد سوار کمپرسی ها شدیم و کمپرسی های حامل نیرو از مسیری پر پیچ و خم و جاده پر از دست انداز و شنی طی مسیر کرد . حدود نیم ساعت بعد در محلی پیاده شدیم که آتش توپخانه دشمن نسبتا سنگین بود بخاطر همین نیروها بصورت گروهان به گروهان و با فاصله زیاد از یکدیگر به خط شده و خیلی سریع با دستور فرماندهان گردان، تشکیل یک ستون داده شد ، برادر علی صادقی فرمانده گروهان‌مالک اشتر آخرین بازدید و کنترل از نیروها را انجام داد ، گردان یا مهدی که متشکل از رزمندگان شهرضا بود به فرماندهی اکبر مطهر با یک ستون به راه افتاد ، پس از آن برادر مرتضی رفاهت ، فرمانده گردان رسالت ، نیروهای گردان را با یک ستون و پشت سر آخرین نفر از گردان یامهدی به سمت نقطه رهایی و شروع عملیات حرکت داد . ادامه دارد 👇 http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂