eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۲ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ■ عملیات امام علی(ع) مجددا در ۳۱ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ عملیات دیگری به نام امام علی با شیوه جدید طراحی و اجرا شد. حسین بهرامی، فرمانده گردان شهید حسین علم الهدی، فرماندهی یک محور مهم نیروهای سپاهی و بسیجی عمل کننده را بر عهده داشت. او دانشجوی دانشگاه مشهد و اهل روستای زیبایی به نام ولشكلا در اطراف ساری بود. سعید تجویدی، از بچه های مسجد جزایری، که پس از تعطیلی دانشگاهها برای کار به سپاه پاسداران مشهد رفته بود، در آنجا با حسین بهرامی آشنا و شیفته اخلاق و منش او می شود. حسین هم به صداقت و صفای مسجدی ای که در سعید می‌بیند علاقه مند می شود. آنها مدت کوتاهی در سپاه مشهد همکاری کردند و وقتی جنگ تحمیلی شروع شد، حسین به همراه سعيد به اهواز آمد و از نزدیک با مسجد جزایری و بچه های آن آشنا شد و با آنها انس و الفت یافت. آن روزهایی که حسین به اهواز آمد، شهرهای اهواز و خرمشهر در تهدید اشغال دشمن بعثی قرار گرفته بودند. حسین ابتدا با شرکت در شبیخونهای اطراف اهواز همراه بچه های مسجد به دفع خطر از شهر اهواز کمک کرد و بلافاصله به خرمشهر رفت و در مقاومت ۳۵ روزه آنجا شرکت فعال کرد که در روزهای آخر سقوط خرمشهر از ناحیه کمر مجروح شد. چند روزی به اصرار بچه ها به ساری رفت و پس از بهبود نسبی خیلی زود به اهواز برگشت و در جبهه فارسيات به همراه بچه های مسجد جزایری و سایر نیروها شرکت کرد. پس از عملیات ۱۶ دی سال ۱۳۵۹ در هویزه، حسین به جبهه سوسنگرد رفت و در آنجا با بروز شایستگی هایش به سمت فرماندهی نیروهای عمل کننده مستقر در سوسنگرد منصوب شد. حسین با این شرط که همیشه در کنار رزمندگان باشد نه در مقر فرماندهی سپاه و در عملیات شخصا جلوی نیروهایش قرار بگیرد، فرماندهی گردان شهید علم الهدی را پذیرفت. علاوه بر سعید تجویدی، سعید درفشان، سید فرج سیدنور، محمد حسین آلوگردی، محمد کیوان، فرهاد شیرالی و حمید رمضانی، عده ای دیگر از بچه های مسجد جزایری هم آن روزها در جبهه سوسنگرد بودند و با حسین بهرامی رزم های عاشقانه و عبادت های عارفانهای داشتند. بعضی وقت ها یکی دو روزی نزد بچه ها می رفتم. یک روز در سوسنگرد با حسین بهرامی صحبت کردم. احتمال شهید شدنش را می‌دادم. از فرصت استفاده کردم و به او گفتم: «حسین، اگر شهید شدی، من را شفاعت کن.» یک جمله از قرآن گفت: «باذن الله.» حرف زدن عادی اش نیز براساس آیات و معارف قرآنی بود. یک شب را در مقری گذراندم که برادر نهاوندی مسئول آنجا بود. پای او قبلا مجروح شده و عصب پایین پایش قطع بود. او گفت: «اگر بوی کباب شنیدی، فورا من را بیدار کن.» من تعجب کردم. توضیح داد که چون پایش حس درد ندارد، گاهی به بدنه چراغ والور می چسبد و بوی کباب بلند می شود. بچه های مخلصی که آن موقع در جبهه ها بودند، نورانیت و جذبه معنوی از خود منتشر می کردند و به یکدیگر نوعی پیام درونی می دادند و این نورانیت و جاذبه ناشی از طهارت نفس و اخلاص عجیب آنان بود. به طوری که بچه هایی از اقصا نقاط کشور، با زبانها و فرهنگهای متفاوت، علیرغم فاصله زمانی و فرهنگی مانند یک کانون جاذبه همدیگر را می یافتند و جذب یکدیگر می‌شدند. حسین بهرامی از یکی از روستاهای ساری، نصرالله ایمانی از کازرون حسین توانا از تبریز، سید فرج و سید ناصر سید نور از یکی از روستاهای بستان، سعید درفشان از اهواز، و بسیاری دیگر از مصادیق این موضوع بودند. جواد داغری از جوانان عرب بومی بود که از اوایل تشکیل سپاه و بسیج وارد این نهادها شد و در تربیت جوانان و نوجوانان شهر اهواز نقشی بسزا داشت. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 شهید بهرامی در سال ۵۹ به عضویت سپاه پاسداران در آمد. طرح حفر کانال در نقاطی از سوسنگرد جهت محاصره دشمن توسط این شهید والامقام معروف است. می گویند او آنقدر در عملیات امام مهدی (عج) در سوسنگرد به دشمن نزدیک بود که در لابلای تانک ها به شهادت رسید. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۶۹ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۹ بچه ها بر گشتند و معلوم بود خیلی خسته هستند. فرماندهی از حمزه ملکی، اطلاعات گردان پرسید چه خبر؟ -اوضاع خوب نیست -چه طور؟ -تیب های نیروی مخصوص ۶۸ ـ ۶۶ ـ ۶۵ عراق و تیپ ۳ گارد ریاست جمهوری مقابلمان قرار دارند. -همه این ها کجا هستند؟ ناگهان گفتم یک منطقه محدود و اینهمه نیرو؟ حمزه گفت نقطه استراتژیکی است باز سؤال کردم حالا چرا عراق این قدر این جا دفاع می کند؟ هیچکس حرفی نزد حمزه گفت قبل از ما نیروهایی که آن جا بودند در اثر شدت گلوله باران عراقی ها مجبور شدند از ارتفاعات بالوسه تا خاکریز دوم شان عقب نشینی کنند -نتیجه اش چه شد؟ - عراق پایگاه ها ی دوم و سوم قشن و تپه دوقلو را پس گرفت.  مش حسن گفت جنگ است بهرحال. -نگران هیچ چیز نباشید. علی جمالی گفت مهدی برای تجدید روحیه مان فقط سلام به حضرت امام حسین ( ع ) را بخوان. کایدخورده گفت ای رحمت به شیری که خوردی بخوان که شارژ شویم. ساعت ۱۱ شب بود که فرماندهی گفت سریع بروید و آماده رفتن باشید با رفتن مش رحیم، فرماندهی گردان با کوسه چی تماس گرفت ما آماده هستیم فقط اعلام کنید -بگوش باشید ده دقیقه بعد مش رحیم با فرمانده دسته هایش به فرماندهی گردان آمد و گفت ما دچار مشکل شدیم. مش حسن کلاه را از سرش برداشت و گفت مشکل؟ چه مشکلی دارید؟ -برای دسته خط شکن اختلاف شده است. -یعنی چه؟ -هر کدام از فرماندهان می گوید ما باید -اول به خط بزنیم -این که راه دارد -چه راهی؟ -قرعه کشی مش رحیم رو به سه نفر کرد و گفت قبول است سه نفر گفتند قبول است در قرعه کشی نام یاسم پورمیرزا درآمد و او بلند گفت ای جان خدایا شکرت. ممنونتم. مش حسن گفت مشکل شما حل شد بروید آماده بشوید محمد و علی گفتند ما قرعه کشی را قبول نداریم من گفتم چرا؟ مگر تقلب شده؟ علی گفت نه دوباره بگیرید گفتم یاسم قبول داری -نه -بخاطر من قبول کن -باشد ولی خدا نکند من نباشم -بهر حال باید تابع باشی -باشد بار دوم من قرعه کشی کردم باز نام یاسم درآمد محمد یوسفی گفت تا سه نشه بازی نشه مش حسن عصبانی شد  وگفت جنگه نه بازی من خندیدم و گفتم بار سوم هم باشد. بار سوم باز اسم یاسم درآمد مش حسن فریاد زد سریع بروید و تا یک دقیقه شما را اینجا نبینم با رفتن بچه ها باز مش حسن روی فرکانس کوسه چی رفت و گفت ما آماده هستیم چه کنیم؟ -گفتم که آماده باشید -هستیم -باشد منتظر دستور قرارگاه هستم از حرفهای کوسه چی می فهمیدم که اوضاع اصلاً خوب نیست حشمت در بیسیم می گفت فتح و کربلا عقب بیایند بهتر است. تلفات زیادی دادند کوسه چی می گفت سریع بیایند .حمزه در حال آمدن است -عجله کن. اوضاع خوب نیست -منتظر دستور قرارگاه هستم آن شب بالاخره صبح شد و ما باز حرکت نکردیم. صبح همه دمق بعد از نماز صبح از هم سؤال می کردیم چه می شود آخر. ساعت هشت کوسه چی بافرمانده گردان تماس گرفت وگفت : دیشب قرار بود بروید ولی صلاح ندیدم بروید جلو -حالا چه کنیم؟ -امشب می روید جلو -مطمئن هستید؟ -بله. حتماً می روید شب هشتم تیر ماه بود که گردان فتح تمام تلاش خود را کرد ولی چیزی بدست نیاورد و مجبور شد عقب برود حشمت پشت بیسیم گفت حشمت حشمت حسن -حسن بگوشم -تو برادر فتح هستی؟ -هستم ساعت ۱۲ ظهر بود که تدارکات مقداری کمپوت آناناس به فرماندهی آوردو بهر کدام ما یک عدد داد. من کمپوت خودم را در داخل یخ دان گذاشتم تا خنک شود ساعت یک وقتی نمازم را خواندم به سراغ کمپوت رفتم ولی دیدم اثری از آن نیست بیسیم چی گردان را صدا زدم و گفتم تو از کمپوت من خبر نداری؟. -چرا ولی می ترسم بگویم -ترس؟ از کی؟بگو نترس. من هستم -بهمن بیرم وند و بهمن راق آن را خوردند -کی؟ -وقتی تو داشتی نماز می خواندی از سنگر که آمدم بیرون دیدم هر دو زیر تانک نشستند و تا مرا دیدند بلند خندیدن که خیلی بهم برخورد. از کنار تانک که یک اسلحه کلاش قرار داشت را برداشتم و آن را مسلح کردم که هر دو فرار کردند. فریاد زدم کجا؟ آناناس دزدها کجا؟ هم خنده ام گرفته بود و هم عصبانی بودم. مش حسن که متوجه من شده بود گفت بیا شریک خودم بشو. ناراحت نباش. ساعت ۷ شب نماز مغرب و عشا را خواندیم و منتظر آمدن دستوری از کوسه چی بودیم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 بمب خوشه­ای کارآمدترین سلاح برای درهم شکستن امواج انسانی آلن فریدمن )نویسنده و محقق آمریکایی: آمریکا به پیشنهاد ویلیام کیسی رییس سیا، تحویل بمب­‌های خوشه­ ای به عراق را در اولویت قرار داد؛ زیرا این سلاح را مناسب­ترین و کارآمدترین سلاح برای در هم شکستن امواج انسانی مدافعان ایرانی می­‌دانست. به اعتقاد او این بمب­ها می­‌توانست به یک قدرت تصاعدی واقعی و مؤثر علیه قوای ایرانی تبدیل شود. در واقع این بمب­ها از لحاظ تکنیکی جزو سلاح­های متعارف محسوب می­‌شوند، اما در میدان نبرد همانند سلاح­های نامتعارفی چون سلاح­های شیمیایی می­توانند موجب کشتار وسیع شوند. چنان­چه این بمب­ها درست عمل کنند، می­توانند در وسعتی به اندازه ۱۰ برابر زمین فوتبال هر کسی را کشته یا مجروح سازند، عملاً این بمب­ها چرخ گوشت­‌های هوایی هستند و هر چیزی را در سر راه خود خرد می­کنند.(8) ___ [8]. دعاوی ایران، آلن فریدمن http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عمل جراحی شجاعانه دکترایرج محجوب در آمبولاس و در زمان جنگ ایران و عراق. خمپاره عمل نکرده در پای یک رزمنده جا خوش کرده بود!!! 🔅 از صحنه های نادر فیلمبرداری شده درزمان جنگ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۳ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• حسین بهرامی هم از مازندران به جبهه آمده بود. در دست‌نوشته‌ای که از این شهید مانده، او پس از اشاره به زندگینامه خویش و اقداماتی که در طول ۲۳ سال عمر خود انجام داده بیان کرده است خدایا، تو برادرم و دوست عزیزم سعید را به مشهد آوردی و از همان ابتدا بين قلوبما الفت بخشیدی. خدایا توسط این برادرم به اهواز آمدم و با برادرهای مسجد جزایری آشنا گردیدم. جمع جوانمردی، صفا، نور، همت، هدایت، رهبری، عبودیت، امامت جلوه تقوا، آگاهی، معرفت، جهاد، فتح، نصر، شهادت، انقلاب، مظلومیت، مصیبت، عزت، خدایا۔ فضیلت رحمت را بر این جمع هرچه بیشتر و بهتر بگردان و آنچه برای تو می خواهند عطا فرما و آنچه را که نمی دانند و نمی خواهند، ولی تو آگاهی، به آنها ارزانی دار، خدایا، همچنان که آنان با صدق به اسلام ابتدا نمودند، انتهایش نسبت به اسلام صدق گردان و آنها را در جهاد اکبر و اصغر پیروز و موفق گردان خدایا، آنچه به ذهنم نمی رسد تا دعا برایشان نمایم و تو میدانی، به آنها عنایت فرما. خدایا، این جمع‌بارقه امید را نسبت به آرزویی که داشتم، «شهادت»، برافروخت. آخر تو خود توسط معصومین قطره اول شوینده گناهان هستی و مشاهده وجه الله. خدایا، شهادت مقام مشاهده و فنای الى الله است. خدایا، مقام شهادت نعره شیطان شکن است و مایه درهم شکستن ستون فقرات شیطان و تباه ساختن و در هم پیچیدن بناهای شیطانی. خدایا، شهادت الحاق به رضوان توست. خدایا، شهادت کوتاه ترین و سریع ترین راه رسیدن به توست. خدایا، گفتمت بعضی ، از معصومین(ع) در جنگ شهید نگردیدند! ولی آیا شهید نشدند؟! ولی خدایا، ذلیل و فقیر و مسکین و مستكين و متضرع و شکست خورده ام؛ چه کنم اگر شهید نشوم؟ در نهایت میدانم شهادت خود وسیله است برای رسیدن به تو و برای اجرا و برقراری حکومت و قانون تو در زمین. خدایا، لطفی فرما و کرمی کن خونم - را زیر درخت اسلام بریز، اگر لیاقتی باشد. ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 تصاویری از عملیات امام مهدی و زدن تانکهای عراقی توسط رزمندگان گردان بلالی اهواز با تشکر از برادر عزیز جناب محمد عالمی سعید بخاطر ارسال عکس ها http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂شهید مسعود یارعلی درحال نبرد تن به تن در عملیات امام مهدی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عکس بسیار نادر و کمیاب سردار حسین کلاه کج فرمانده دلاور گردان بلالی اهواز درحال زدن تانکهای عراقی در عملیات امام مهدی عج در اسفند ۵۹ سوسنگرد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 صحنه ای دیگر از عملیات امام مهدی در اسفند ماه ۱۳۵۹ http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 انهدام تانک های دشمن در عملیات امام مهدی عج توسط رزمندگان گردان بلالی اهواز http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 - ۷۰ خودنوشت حجت الاسلام مهدی بهداروند ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ ساعت ۷/۳۰، فرماندهی گفت یاسم را صدا بزن بیاید با یاسم تماس گرفتم و او سریع آمد و گفت در خدمتم مش حسن نقشه ای را روی زمین پهن کرد و گفت خوب نگاه کن می خواهم مسیر حرکتت را نشانت بدهم -سرا پا گوش. بفرما یاسم از بچه های کوه و کمر بود و می توانست خوب این ماموریت را انجام بدهد و برایمان پیروزی بیاورد. وقتی توجیه او تمام شد و خواست برود دست او را گرفتم و گفتم یاسم کاری دارم بگو گوش میدهم -حواست به این بچه ها باشد. این ها امانت مردم هستند -مثل چشمهایم از آنها محافظت می کنم -خدا خیرت بدهد ساعت ۱۲ شب شد و همه گروهان در کنار سنگرمان جمع شدن و قرار شد قبل از حرکت من برایشان روضه ای بخوانم. قائد رحمتی، ذکایی مهر، پرویز پور حسینی تا شروع کردم بلند گریه می کردند به طوری که ادامه دادن روضه برایم مشکل بود. بچه هایی که من می دیدم اهل نبرد و جنگ بودند و از هیچ کس و یگانی نمی ترسیدند. به ذکایی مهر گفتم گارد ریاست جمهوری مقابل ما هستند -برای درگیری  با آنها لحظه شماری می کنم -جانم قربان شما -نگو ما همه سرباز خمینی بزرگ هستیم از این همه دلاوری و مردانگی احساس غرور می کردم و می خواستیم دست و پای آنها را ببوسم. از ۱۲/۳۰ تا ۴ صبح مدام اعلام می شد آماده رفتن باشید ولی خبری نمی شد . نماز صبح که شد با ناراحتی گفتم پس چه شد رفتن؟ مش حسن گفت من هم مثل تو ناراحتم -به کوسه چی اعتراضی چیزی بگو -بی خود است -الان چه کنیم؟ -نمازتان را بخوانید -چه طور؟ -با تیمم و پوتین همه نمازمان را با پوتین خواندیم و باز چشم انتظار، مش حسن و بیسیم را نگاه می کردم. عاقبت لحظه موعود از راه رسید. مش حسن صدا زد تمام نیروها سوار لندکروز بشوند . این کلام او تمام نیروها را به وجد آورد و همگی صلوات فرستادند. هنوز دو کیلو متری راه نیفتاده بودیم که عراق شروع به گلوله باران شیمیایی کرد. علی جمالی صدا زد شیمیایی شیمیایی چه کار کنم؟ -هیچ ماسک روی کمرت را بزن همه ماسک هایشان را روی صورتشان زدند تا از گزند شیمیایی در امان باشند. جمالی می گفت این نیروهای مقابلمان را می شناسی؟ -نه -این ها در والفجرهشت و کربلای چهار هم مقابل ما بودند -عجب. پس انتقام ماشاءالله را از اینها می گیریم -امیدوارم -امیدوار نباش. یقین داشته باش -به امید خدا در نقطه نهایی رسیدیم و قرار بود دسته خط شکن برود جلو. نگاهی به چهره یاسم کردم و گفتم آماده ای؟ -آلان چند روزه آماده هستم -خدا خیرت بدهد صدای حشمت از بیسیم بلند شد که حسن شروع کن کایدخورده صدا زد یاسم حرکت کن. یا علی مدد. دسته یاسم تکبیر گویان به سمت بالای تپه راه افتادند. صدای یا حسین و الله اکبر لحظه ای قطع نمی شد. باران تیر و گلوله روی سرمان بود. سنگری نبود و هر لحظه امکان زخمی شدن یا شهادت مان بود در عرض دوساعت توانستیم از سه ارتفاع عبور کنیم و به نقطه هدف برسیم. یاسم مدام در بیسیم می گفت ما رسیدیم ما رسیدیم حالا چه کنیم؟ مش رحیم می گفت پدافند کنید. صدای درگیری نیروهایمان با نیروهای عراقی در بیسیم می آمد و صدای مردانه یاسم کنار آن بود. مش حسن روی فرکانس او رفت و گفت -حسن حسن یاسم. -یاسم بگوشم -چه می کنی؟ -درگیر هستیم -بچه ها چه طورند؟ -همه سرحال و سرپا -مرحبا به شما -من به شما قول دادم -قول تو قول است مرد بزرگ هرچه هوا روشن تر می شد عراقی ها ما را بهتر می دیدند و به سویمان شلیک می کردند. کنار تپه ای ایستادم و جهت مقابلم را که عراقی ها بودند نگاه می کردم. همین طور که نگاه میکردم، نور عباس ماکیانی را دیدم مثل شیر داشت به سمت عراقی هارگبار میزد. صدا زدم مرحبا نورعباس بزن بزن هنوز حرفم تمام نشده بودکه او به زمین افتاد. هرچه صدا زدم جوابی نداد. سریع بالای سرش آمدم که دیدم تک تیرانداز او را زده است. چقدر این صحنه مرا ناراحت کرد. جسدش را بچه ها کناری کشیدند و به ادامه درگیری شان پرداختند. آن قدر عصبانی شدم که تمام خشاب اسلحه ام را رو به عراقی ها خالی کردم. مش رحیم صدا زد بیا کنار خطرناک است. دولا دولا به کنار مش رحیم رفتم و گفتم نورعباس شهید شد. -عجب، کی؟ -همین حالا -خوش به حالش یاسم در حالی که داشت خشاب کلاشش را عوض می کرد پیش ما آمد وگفت مهمات ما در حال اتمام است چه کنیم؟ -مش رحیم گفت مشکلی نیست الان می آورند من گفتم یاسم نور عباس هم رفت -حاج آقا همه باید برویم ولی او زودتر رفت آن قدر از این حرف او روحیه گرفتم که از زمین کنده شدم و صورت او را بوسیدم و گفتم حقا که مردی  و دلاوری -من سرباز خمینی ام و رزمنده ای کوچک صدای یاسم بلند شد که همه نیروها به جلو حرکت کنید. کسی عقب سرش را نگاه نکند. چقدر این لحظات برایم رویایی بودند. در اوج بمباران و شهادت نیروهایش مثل یک سردار فاتح میدان دار دستور پیش روی می دهد من هم همراه نیروها جلو رفتم و گفتم باید تا عمق مواضع عرا
قی ها برویم. مش رحیم صدا زد تو باید برگردی فرماندهی -ناراحت نباش -تو اجازه جلو آمدن نداری -نگران اجازه من نباش دو ساعتی با نیروهای عراقی درگیر بودیم. هنوز تا رسیدن به نوک ارتفاع سوم فاصله جدی داشتیم. یاسم بی مهابا راه می رفت و می گفت کسی خسته نشود باید قبل از تاریکی هوا ارتفاع را فتح کنیم. من که اوضاع را خیلی مناسب نمی دیدم به مش رحیم گفتم به این پسر لره بگو این قدر سرپا راه نرود -چکارش کنم گوش نمی دهد شاید ده دقیقه نگذشته بود که یکی از بچه ها فریاد زد فقط تیربارچی مانده است. باید برای او فکری کرد یاسم صدا زد الان او را من درستش می کنم مش رحیم با بیسیم گفت یاسم حواست را بده -حواسم است -ولی او نابکار دارد شلیک می کند -الان از کار بی کارش می کنم او خم شد و آرپی جی یکی از بسیجی ها را برداشت تا به طرف سنگر تیربارچی شلیک کند. تا بلند شد گفتم خدایا خودت حفظش کن. چشم از او برنمی داشتم. او تا موشک را گذاشت و داشت شلیک می کرد ناگهان روی زمین افتاد مش رحیم صدا زد یاسم را زدند باورم نمی شد ولی یاسم روی زمین افتاده بود . صدا زدم مش رحیم بپرس خیلی وضع اش خراب است؟ او از بیسیم چی اش پرسید و او گفت کمک کنید او را عقب ببریم شاید یک ساعتی نگذشته بود که از سمت چپ یال دشمن ما را به توپ بست. آنقدر وحشتناک می زد که هیچ قوطی کنسروی هم سالم نمانده بود گفتم ماندنم پیش فرماندهی گروهان صلاح نیست و باید بروم جلو دولا دولا آمدم جلو که شلیک گلوله ای تمام ارتفاع را به لرزه انداخت. از شدت موج آن به گوشه ای پرتاب شدم و حس کردم قطع نخاع شده ام. چند دقیقه ای گذشت که یکی از بچه ها گفت حاجی حسین شهید شد -حسین کیه؟ -حسین طافی -کجا؟ -همین الان با توپ عراقی همراه او به طرف حسین راه افتادم . وقتی بالای سر او رسیدم چشمانم سیاهی می رفت. بدن حسین از وسط دو نصف شده بود. حالت عادی ام را از دست دادم و دیوانه وار بلند شدم و به طرف سنگر تیربارچی ایستادم و هر چه گلوله در خشاب اسلحه ام داشتم شلیک کردم. •┈••✾○✾••┈• لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 دیدگاههای بین المللی از جنگ ۸ ساله لایه های پنهان جنگ ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 عملیات سیاه براساس عملیات سیاه رادیوهای کدگذاری شده­‌ای در اختیار خلبانان عراقی قرار داده شد تا آن­ها امکان ارتباط با افسران مستقر در کشتی­‌های آمریکایی در خلیج فارس را داشته باشند. یک افسر بازنشسته در این رابطه گفت: "هدف این بود که هواپیماهای عراقی بر فراز خلیج فارس بتوانند با افسران ما تماس بگیرند. این روابط روزانه باعث شد تا هواپیماهای عراقی بتوانند نفتکش­‌ها و کشتی­‌های تجاری به مقصد ایران را شناسایی کنند و این امر کمک زیادی به عراقی­‌ها در انتخاب اهدافشان می­‌کرد".(9) ___ [9]. دعاوی ایران، آلن فریدمن http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 بانوی شجاع خوزستانی "مجيده نگراوى" كه در زمانِ جنگ با وجودِ همسرِ نابینا ۶ سرباز و افسرِ عراقی را در عملیاتِ آزادسازیِ سوسنگرد (۲۶ آبان ۱۳۵۹) با زیرکی و به تنهایی خلعِ سلاح كرده و به اسارت درآورده بود. ♦️بانو مجیده این خاطره رو اینطور روایت کرده: «وقتی ارتش عراق در حمیدیه شکست خورد، سربازان دشمن با اضطراب و سراسیمه پا به فرار گذاشتند در مسیر خود با تیراندازی به سوی مردم، سعی داشتند از دست آن‌ها فرار کنند، ولی راه رسیدن به مرز رو نمی‌دونستند منم مثل بقیه منتظر فرصتی برای دستگیری نیروی دشمن بودم. زمانی که شش نفر از افراد متجاوز، نزدیک منزل ما رسیدند، به آنها گفتم اگر جلوتر بروید، در محاصره مردم و نیروهای سپاه قرار می‌گیرین و کشته می‌شین، گفتند : پس چه کار کنیم؟ گفتم: فورا داخل خانه بروید و در اتاق پذیرایی بنشینید و اسلحه خود رو درآورید تا پنهان کنم، آنها به گفته من عمل کردن و وقتی خلع سلاح شدند، از پشت، در اتاق رو قفل کردم و مردم رو صدا زدم و با اسلحه غنیمتی آن شش نفر عراقی رو به سوی مسجد بردم.» http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 اشعار من‌درآوردی ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ 🔅 رحیم بنی داودی شب ها که خلوتی گیر می آوردیم، بچه ها خیلی اصرار می کردند که از آن شعرهای طنز من‌درآوردی خودم که باریتم مدحان مطرح و به زبان قنواتی بود بخوانم. یک شب دوره ام کردند و با اصرار می خواستند که بخوانم. من هم دل به دریا زدم و یکی از بهترین اجراها را کردم. در حین خواندن متوجه شدم که فرمانده دسته ضبط صوتی در دست گرفته و پشت چادر و در کنار من در حال ضبط کردن صدا است. وقتی متوجه شدم بچه‌ها زدند زیر خنده و مسعود رحمانی نگذاشت که قطع کنم. آنها از قبل این برنامه را طراحی کرده و با عبدالحسین هماهنگی شده بودند و اصرار بچه ها هم به همین خاطر بود. هر موقع کسل می شدند ضبط را روشن می کردند و با پخش صدا می خندیدند و ادای مرا در می آوردند. این طرح باعث شده بود تا مدت ها سوژه خنده و شادی آنها باشم. ─┅═༅𖣔💖𖣔༅═┅─ کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🍂 🔻 فصل دوم / ۱۴ علیرضا مسرتی ⊰•┈┈┈┈┈⊰• 🔻شهادت حسین بهرامی و جواد داغری ماجرای یکی شدن خون حسین بهرامی و جواد داغری. 🔅سید حمید سیدنور روایت می کند: یکی از خاطرات عجیب و تأمل برانگیزی که در آن روزها شاهد آن بودم، ماجرای آمیخته شدن خون دو شهید بود. بعداز ظهر روز ۳۰ اردیبهشت سال ۱۳۶۰ علی شمخانی، فرمانده سپاه خوزستان، به همراه عباس صمدی، مسئول بسیج سپاه، و جواد داغری، مسئول آموزش نظامی، با یک لندرور وانت متعلق به سپاه از محل سپاه خوزستان حرکت کردند تا علی شمخانی برای رزمندگانی که قرار بود عملیات امام علی (ع) را اجرا کنند، سخنرانی کند. به سه راهی اهواز - سوسنگرد که رسیدند، صادق محمد پور و من را دیدند که می خواهیم به سوسنگرد برویم. ما را عقب وانت سوار کردند و به طرف سوسنگرد راه افتادیم، بین راه على شمخانی و جواد داغری قرآن می‌خواندند. به محض رسیدن به سوسنگرد، صادق محمدپور یک وانت دیگر را دید و از آنها پرسید به گردان شهید علم الهدی می روند. و آنها گفتند: «بله.» صادق از پشت لندرور به عقب آن وانت پرید و با آنها رفت. بقیه وارد سپاه سوسنگرد شدیم و به طرف سنگر فرماندهی رفتیم. عباس و جواد که با خودشان اسلحه هم آورده بودند، به علی شمخانی گفتند: «ما همراه نیروها می رویم.» علی شمخانی گفت: «نه. شما حق ندارید بروید.» جواد داغری شروع کرد به بحث کردن با علی شمخانی و به زبان فارسی و عربی و شوخی و جدی سعی کرد که او را قانع کند، سرانجام، پس از اصرار زیاد جواد داغری، علی شمخانی به او اجازه داد برود. جواد گفت: «فرماندهی نیروها این طور مرا نمی پذیرد. یک نامه بدهید که من ارائه بدهم.» علی شمخانی گفت: حالا نامه اداری از کجا تهیه کنم و به تو بدهم.» جواد کف دستش را پیش برد و علی شمخانی کف دست جواد امضا کرد، اما به عباس صمدی اجازه رفتن نداد. شب قبل از اعزام نیروها همه در یک ساختمان - که بعدها بیمارستان شهر شد - جمع شدند و علی شمخانی برای ما سخنرانی کرد. بچه های صدا و سیمای خوزستان هم از این برنامه فیلم می گرفتند. پروژکتور و دوربین گاهی از سخنران و گاهی از صورت رزمندگان فیلم می گرفتند. معمولا بچه ها پخش فیلم از صورتشان را مغایر نیت خالصانه ای که برای آن آمده بودند می دانستند، بنابر این دوربین که به صورت جواد داغری می رسید، طوری دستش را جلوی صورت خود گرفت که از چهره او فیلم گرفته انشود. شمخانی در سخنرانی گفت: «امشب مانند شب عاشوراست و شما همچون یاران اباعبدالله، که تا پای جان در رکاب او مانده اید که پا به پیروزی برسید یا جان خود را نثار حسین کنید. پس از این سخنرانی . نیروها به سمت خط مقدم حرکت کردند. به گویش عربی، به جواد داغری گفتم: «در محوری که میروم همراه من بیا.» جواد داغری به من گفت: «من می خواهم همراه حسین بهرامی بروم و امشب خون من با خون حسین یکی شود.» 🔅 صادق کرمانشاهی می گوید: «جواد داغری قبلا در خواب دیده بود که از کوهی بالا رفته و آن طرف کوه به باغ بسیار زیبایی می رسد.» 🔅عباس صمدی نقل می کند: «صبح که به دنبال بچه ها رفتیم، به اولین شهیدی که روی جاده سوسنگرد - بستان برخوردیم صادق محمدپور بود. 🔅سید حمید سیدنور در ادامه روایت می کند: «با صحنه عجیبی روبه رو شدیم. حسین بهرامی در جلوترین نقطه عملیات پیشاپیش همه شهدا افتاده بود و جواد داغری نیز با فاصله چند متری او و دستش به طرف حسین کشیده شده بود و یک جریان خون از پیکر شهید بهرامی به طرف پیکر شهید داغری جاری شده و با خون او در آمیخته بود.» ⊰•┈┈┈┈┈⊰• ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂