eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حاج قاسم سلیمانی: وقتی شما مادرها نبودید و بچه هایتان در خون دست و پا می‌زدند من حضرت زهرا(س) را دیدم.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75766.mp3
1.02M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران رفتی آخر از بر من فاطمه یا فاطمه 🔅محل اجرا: ۱۳۶۱ اهواز http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عملیات کربلای ۴ همانند دیگر عملیات ها، هم موفقیت در خود داشت و هم عدم الفتح. شاید از جنبه هایی بتوان گفت، این عملیات از عدم الفتح هایی بابرکتی بود که توانست در پیروزی عملیات سنگینی چون کربلای ۵ تاثیر مستقیمی داشته باشد.‌ آنهم از جنبه زمینه سازی غافلگیری دشمن و نیز لو رفتن منطقه قابل نفوذی در شلمچه که توسط ۱۹ فجر شیراز شکسته شد و پیشروی هایی در آن صورت گرفت و موانع شکننده آنرا بخوبی نمایان ساخت. از دیگر محورهایی که نمره قبولی در عملیات کربلای چهار کسب کرد، محور جزیره مینو روبروی تصفیه آب در جزیره سهیل بود. محور سمت راست لشکر ۷ ولی عصر (عج) با سه گردان (کربلای اهواز، بعنوان خط شکن) و (جعفرطیار اهواز و حمزه سیدالشهدای اندیمشک، بعنوان پشتیبانی) وارد منطقه شدند و پیشروی کردند و تلفات سنگینی بر دشمن وارد نمودند.‌ ❅✾❅ در مقطعی موفق به انجام گفتگو و بازخوانی عملکرد رزمندگان گردان کربلا از آموزش‌های سخت آبی خاکی تا عملیات و عقب نشینی شدیم و نکات ماندگاری را در دل عملیات های دفاع مقدس ثبت کردیم. تلاش بر این است تا بلطف الهی و با توجه به حوصله این فضا گلچینی را در زمان های اتفاق افتاده خصوصا در شب و روز عملیات به استحضار و آگاهی همراهان کانال برسانیم و گاها از صدای غواصان و رزمندگان نیز بهره ببریم. با توجه به شور و حال موجود در این روایات، توصیه می گردد از دعوت دیگر دوستان خصوصا جوانان و نوجوانان غفلت نکنیم و پای آنان را نیز به این محفل باز نمائیم. لینک انتشار: http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 خاطرات و تجربیات عملیات خیبر سردار احمد سوداگر ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🔅 خیبر ابتکاری بود که اگر همه‌ جوانبش در نظر گرفته می‌شد، شاید اثر آن از والفجر ـ 8 هم بیشتر می‌شد. یعنی اگر پشتیبانی بهتر و بیشتری از ما در خیبر و بدر صورت می‌گرفت، ما بسیار زودتر به نتیجه می‌رسیدیم. اگر در خیبر ما به ساحل دجله و هورالحمار وصل می‌شدیم، ارتباط سپاه سوم و چهارم دشمن را کاملاً قطع می‌کردیم و این امر تا خود بغداد را ناامن می‌کرد. از همین هور، تا بغداد و سامرا و کربلا در دید ما بود. ولی کاستی‌های ما یا عدم هماهنگی ارتش و سپاه و یا محدود بودن توانایی‌های ما باعث شد که به جزایر مجنون قناعت کنیم که البته این هم کاری بزرگ و پیروزی شیرینی بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌🍂 🔻 عبور از مرز | ۱۶ علیرضا لطف الله زادگان ━•··‏​‏​​‏•✦❁🍂❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔅 ۴- ورزیده شدن نیروهای انقلاب در ادامه مبارزه با محاربين. سازمان در این مرحله (مرحله ی دوم عملیات نظامی) با اتکا به سه محور تشکیلاتی یادشده به چند اقدام هم زمان متوسل گردید ١- سیاست ایجاد رعب در مردم به قصد یأس و انزوای آنان یک بررسی مختصر در خصوص جنایات منافقین در مقطع مورد بررسی در این کتاب، نشان می دهد که سازمان برای بقای خود، به عبور از مرزهای تازه ای از جنایت تن داده بود و این روش را با عنوان "فرعی کردن کار روی بالایی ها و ضربه زدن به بدنه نظامی رژیم " توجیه می کرد. اما جای پرسش است که ترور یک قصاب ( ۱۳۶۰/۵/۲۳ ) ترور یک کبابی (۱۳۶۰/۵/۲۳ ) ترور یک کارگر خشکشویی) ترور یک کفاش سال خورده (۱۳۶۰/۵/۲۷) و دهها ترور دیگر از این دست، ضربه به بدنه نظامی رژیم است؟ واقعیت این است که هدف از انگیزه ترورها، جدا کردن مردم از حکومت و ایجاد محور یاس و ناامیدی، ارعاب و خانه نشین کردن مردم بود تا در غیاب آنان از صحنه و حذف نیروی تعیین کننده داخلی (مردم)، موازنه قدرت به نفع نیروهای خارجی به هم خورد و در نتیجه هم عراق از این اوضاع استفاده کند و هم قدرت های خارجی بتوانند ضربات کاری بر انقلاب وارد آوردند. ۲- رواج خودکشی به عنوان یک عمل قهرمانی از موضوعاتی که مرکزيت سازمان را بسیار عذاب می‌داد، موضوع "بریدن " عناصر سازمان پس از دستگیری در زندان بود. در تأیید این امر همین بس که غیر از استثناهای بسیار جزیی دیده می شد که اکثریت دستگیر شدگان تقاضای مصاحبه تلویزیونی می‌کردند تا حداقل بخشی از اعمال خود را جبران کنند. از اعضای اصلی و مؤثر از این قبیل می توان از محمد مقدم و مهدی بخارایی نام برد، همچنین بسیاری از نیروهای ساده عملیاتی و سمپات ها و هواداران جزء گروهک ها، بنابراین، سازمان به کلیه عناصر خود تأكيد می کرد که به هر شکل ممکن سعی کنند زنده دستگیر نشوند. سازمان تنها به خودکشی اختیاری نیروها هم اکتفا نکرد و برای هر خانه تیمی در کنار افراد، مسؤولی برای زدن تیر خلاص در هنگام محاصره خانه و حتمی شدن دستگیری، قرار داد تا مجروحان و دیگر کسانی که اجبارا راهی برای نجات از تشکیلات برای شان به وجود می آمد و امکان داشت در خوردن سیانور و یا منفجر کردن نارنجک روی صورت شان تردیدکنند، گلوله ای در مغزشان شلیک شود. ٣- شکنجه از موضوعات مهمی که چند نمونه از اخبار آن در کتاب آمده است، شکنجه نیروهای انقلاب و حتی عناصر سازمان به وسیله تیم های ویژه بود. مرکزیت منافقین بر این گمان بود که بدون نفوذ عناصر وابسته به حکومت در میان اعضاء و هواداران سازمان، امکان دستگیری های پی در پی و کشف خانه های تیمی در تهران و شهرستان ها وجود ندارد، بنابراین به عنوان یکی از وظایف یا به اصطلاح "خطاها" مقرر شده بود که عناصر مشکوک ربوده شوند و در خانه های تیمی مورد شکنجه قرار بگیرند تا بتوان به ماهیت عناصر وابسته به حکومت در بدنه سازمان پی برد. در این مورد برای مسأله دار نشدن اعضاء و هواداران، گفته می شد که این روش موقت است و پس از رسیدن به اهداف ، کنار گذاشته خواهد شد. یکی از شکنجه گران منافق در این باره گفته است: «[ گفته شده بود به کلیه خانه های تیمی این خط را بدهید که اگر در اطراف خانه افراد مشکوکی را دیدید، آنها را بگیرید و سریع اقدام کنید. آنها را بدزدید و به خانه تیمی ببرید و شکنجه کنید و اطلاعات بگیرید». آن چه ذکر شد، نمونه ای از مهم ترین موضوعات مطروحه در کتاب حاضر است که به عنوان نمونه ارایه گردید. پایان ꧁ حماسه جنوب ꧂ همراه باشید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 (۱۴ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻 خودرو در جاده می رفت و من نمی دانستم باید به استخوان شکسته ران پایم فکر کنم، به زخم عمیقش یا به سرنوشتی که نمی دانستم چه خواهد بود. ضعف داشتم و بی حال بودم. احساس می کردم در این چند روز به خدا و ائمه علیهم السلام، نزدیک تر شده بودم؛ چون مرتب به یادشان بودم و دعا و استغفار می کردم. نمازهای یومیه ام راسه وقت و با هرزحمت و تحت هر شرایطی خوانده بودم، بی وضو و تنها با تکان دادن سر. در ذهنم بود که هر جا یک نفر مطلع به احکام یافتم، بپرسم که تکلیف من چیست؟ آیا نمازهایم قبول است یا باید اعاده کنم. این را خوب می دانستم که در هیچ شرایطی، تکلیف از من ساقط نمی شود و پیش بینی می‌کردم که ماجرای نماز خواندن با این سازوکار، ادامه داشته باشد. چندین قبضه اسلحه بدون خشاب که به نظر می رسید غنیمتی باشند، داخل تعدادی جعبه، مثل جعبه های نوشابه، عقب کامیون گذاشته بودند. در بین راه، وقتی کامیون در دست انداز می افتاد و تكان می خورد، اسلحه ها روی پای شکسته من می افتاد و آخ و دادم به هوا می‌رفت. دو نفر سرباز عراقی اسلحه ها را کنار می زدند. یکی، دو بار این حرکت تکرار شد. بعد از طی کردن مسافتی که نمی دانم چند کیلومتر بود، خودرو وارد یک پایگاه نظامی شد و نزدیک یک ساختمان توقف کرد. دو نفر همراهم که جلو سوار بودند، آمدند. با کمک هم و دو نفری که عقب کامیون بودند، با احتیاط مرا بردند و در وسط یکی از اتاق های ساختمان، روی زمین گذاشتند و رفتند، از این به بعد، هرگز آن شیعه اهل نجف را ندیدم. در این جابه جایی ها و حمل و نقل ها وضع پایم اصلا جالب نبود. درد داشت و ورم آن از قبل بیشتر شده بود. به خودم آمدم و داخل اتاق را برانداز کردم. به هر مکافاتی که بود نشستم. دورتادورم آینه با ارتفاع حدود یک متر بود. بالای آنها را رنگ قرمز زده بودند. یک لامپ کوچک و کم نور در بالای سرم روشن بود. به هر طرف نگاه می کردم، تعداد زیادی تصویر خودم را می دیدم. با خودم گفتم: «عجب جایی برای چه مرا اینجا گذاشته اند؟ چرا برای یک مجروح با حال و روز من، کمترین اقدام درمانی و پانسمان انجام نمی دهند یا به بیمارستان نمی برند؟ خبری از آب و غذا هم نیست! فرصتی شد تا برای اولین بار بعد از مجروح شدن، خودم را در آینه ببینم؛ موهای ژولیده، محاسن تقریبا کوتاه که هنوز کامل بیرون نیامده اند، لباس های پر از خون، قیافه خاکی و کثیف با رنگ و رویی پریده، چشم های خسته و گودافتاده. برای لحظه اول جا خوردم و خودم را نشناختم. اثری از سید حسین سالاری چند روز قبل نبود. جراحت و درد و خونریزی کارم را ساخته بود. از همین جا خود را برای روبه رو شدن با واژه ای به نام «اسارت » و تحمل مرارت های بیشتر آماده کردم. این آدم هایی که من دیده بودم، معلوم نبود هر لحظه چه نقشه ای در سر دارند و چه بلایی به سرم خواهند آورد. در تمام طول شب، صدای تق تق پای نگهبانی که در راهرو قدم می زد و از این طرف به آن طرف می رفت به گوش می رسید. برای سر نرفتن حوصله، قدمهایش را می شمردم. حدود ۶۵ تا ۷۰ قدم می زد و بعد در را باز می کرد، نگاهی به من می انداخت و می رفت. درد شکمی که از قبل و به خاطر خوردن آب زیاد داشتم، خیلی بهتر شده بود. احساس تشنگی هم نمی کردم. آن شب به صبح رسید. حدود زمان و وقت را تخمین زدم و نماز صبح را خواندم. با همان ترتیب قبل رسیده بودیم به روز چهارم عید سال ۱۳۶۷. صدای حرکت پره های هلیکوپترها در بیرون به گوش می رسید. با آن آشنا بودم. حدس زدم که اینجا محل رفت و آمد هلیکوپترهاست و باید یک پادگان هوایی یا پایگاه مهم باشد. همان ابتدای صبح، در را باز کردند. دو نفر با یک برانکارد آمدند، مرا روی آن گذاشتند و حرکت کردند. احتمال دادم برای درمان و بیمارستان ببرند، ولی این طور نشد. به اتاق دیگری رفتیم. بالای ورودی آن اتاق یک تابلو زده بودند که کلمه «استخبارات » بر آن خودنمایی می کرد. چیزی از این کلمه نفهمیدم. برانکارد را وسط اتاق گذاشتند و بیرون رفتند. در نگاه اول چشمم به دیوار افتاد، روی آن یک تابلو نصب کرده بودند. داخلش انواع شلاق با نظم خاص و از قطر کم تا خیلی زیاد چیده شده بود. از همین نشانه فهمیدم که اینجا محل شکنجه و بازجویی است. طرف دیگر دیوار یک نقشه نصب شده بود. یک میز داخل اتاق بود و روی آن هم یک شلاق گذاشته بودند، یک نظامی با درجه سرهنگی و لباس هایی به رنگ سبز تیره آمد و پشت میز روی صندلی نشست و با زبان فارسی روان شروع کرد به سؤال کردن. اسم و فامیلم را پرسید. جواب دادم. لحن پرسیدنش تند و خشن بود. پرسید: «بگو ببینم چطور عملیات کردید؟ منطقه عملیاتی خودتان را از روی نقشه نشان بده.» با اینکه خواندن نقشه بلد بودم، گفتم: «از نقشه خوانی چیزی نمی دانم. » منطقه ای را که ما عمل کرده بودیم، روی نقشه نشان داد و شروع کرد به توضیح دادن جزئ
یات عملیاتی که ما انجام داده بودیم. خیلی تعجب کردم که این اطلاعات دقیق را از کجا به دست آورده است. می توانست کار ستون پنجم و جاسوس باشد، سوال بعدی این بود: «شب عملیات چطور پیشروی کردید و از کجا آمدید جلو؟ » جواب دادم: «از خاکریز که آمدیم پایین، گفتند بروید و آن تپه را بگیرید.» بلافاصله پرسید: «چطور از رودخانه عبور کردید؟» این افسر تقریبا همه چیز را می دانست و با این پرسش ها داشت اطلاعاتش را تکمیل می‌کرد. من از نحوه انجام عملیات و جزئیات آن مطلع بودم، چون فرماندهان از قبل ما را توجیه کرده بودند، ولی مصمم شدم که کمترین اطلاعات را به او بدهم. دروغ هم نگویم، چون او متوجه می شود و حتما تنبيهم می کند. گفتم: «شب بود. فکر کنم روی رودخانه نردبان گذاشته بودند.» گفت: «چطور نردبان گذاشتند که ۱۲۰۰ نفر نیرو از روی آن رد شدید و نشکست؟» خوب می دانستم که بچه های مهندسی، بیش از یک ماه زحمت کشیده بودند؛ وسط رودخانه را زیر سازی کرده و از دو نردبان در عرض آن کمک گرفته بودند تا امکان ردشدن فراهم شود. یعنی دو تکه شده بود تا نردبان ها نشکند. جوابش را این طور دادم: «واقعیت این است که این قدر از طرف شما آتش می ریختند که ما اصلا زیر پاهایمان را نگاه نمی کردیم و سريع رد شدیم، » وقتی سؤال و جواب را رها کرد و یک استکان چای برای خودش ریخت. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75765.mp3
2.95M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران بنشین به بالین سرم ای مهربان همسر علی 🔅شاعر: حبیب الله معلمی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🌴 عبور از موانع - ۱ پیش‌نوشت ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ • گردان کربلای اهواز (نور) از لشکر ۷ ولیعصر (عج) • سابقه عملیاتی: فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، پدافند محرم، والفجر مقدماتی، والفجر ۱، خیبر، بدر ، والفجر ۸، کربلای ۴ و ۵، نصر ۴ و.. • محل آموزش: پادگان کرخه و پلاژ اندیمشک • منطقه ورود به عملیات: دلیفارم (تصفیه خانه آب) و نهر جروف در جزیره مینو • فرماندهان: سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی ، علیرضا معینیان، شهید صادق نوری پور ، نادر دشتی پور • گروهان ها،: نجف اشرف(غواص)، مکه و قدس(پشتیبانی) • تاریخ: سوم دیماه ۱۳۶۵ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ گردان کربلا از گردان های محکم و به غایت با انگیزه در طول سال های دفاع مقدس محسوب شده و خود را به باور اذهان نشانده بود. شاید داشتن فرمانده ای چون اسماعیل فرجوانی و خصوصیات بی شمارش از جذبه ذاتی و نشاط چهره تا جدیت و موفقیت‌هایش در عملیات ها او و گردانش را در دید همگان عزیز و برتر نشان داده بود.. ..و این‌بار در معرکه ای پا می گذاشت که جنگ سرنوشت خوانده می شد و باید همه سرمایه خود را به کار می گرفت، حتی به فدا شدن خود و گردتن تحت امرش.. جلسه ای از طرف فرماندهی لشکر تشکیل شد و دستورات اولیه برای جمع آوری نیرو و شروع آموزش های آبی خاکی در پلاژ داده شد.‌ ...و باز شنا و پاروکشی و غواصی در آب های تگری زمستان پلاژ، چه در روز و چه در شب، هوای صاف یا بارانی پیمانی بسته شد تا کسی کم نیاورد و الا جایش را به دیگری بدهد.‌ خواه غواص باشی، خواه نیروی عادی اسماعیل هم لباس غواصی سورمه‌ای به تن کرد و همراه با بیسیم‌چی هایش به آب می زد و پا به پای نیروهایش تمرین می کرد..... و شب ها دست و پای مجروحش را ماساژ می داد و گرم می کرد تا دم آخری کم نیاورد و عقب نماند. چه کسی می دانست در فکر او چه می گذرد؟ با سابقه های جنگ را به دور خود جمع کرده بود و سمت داده بود. جانشین... معاون دوم، معاون سوم، معاون چهارم... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🌴 عبور از موانع - ۲ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ آبان و آذر ماه بود که آموزش های آبی خاکی و آموزش غواصی در آب های کم عمق را شروع کردیم. قرار اول این بود که کربلای ۴ در شلمچه انجام شود. ولی بعد از مدتی طرح مانور عوض شد و ماموریت جدیدی ابلاغ شد. حاج اسماعیل، تمامی فرمانده گروهان‌ها و معاونین را جمع کرد و گفت: " لشکر به ما یک مأموریت جالبی داده و این مأموریت، مأموریتی است دو بعدی. ما باید هم بعنوان خط شکن باشیم و هم در عمق عمل کنیم. سپس رو به علی بهزادی کرد و گفت: "گروهان شما به عنوان گروهان خط شکن انتخاب شده و از همین فردا شما باید بروید و بچه هایی را که شنا بلد نیستند از دیگران جدا و به گروهانهای قدس و مکه بفرستید. کاری که با مشکلات زیادی از جانب نیروها مواجه شد و هر کس حاضر به از دست دادن توفیق غواص شدن نبود. ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🌴 عبور از موانع - ۳ ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ سید حسن موسوی جانشین فرماندهی گروهان غواص می گوید آموزشهای غواصی آموزش‌های بسیار سختی بود. باید با لباس غواصی و فین ابتدا نرمش و ورزش‌های مربوطه انجام می شد و بعد وارد آب می شدند. ابتدا با لباس غواصی و بعد با وزنه و بعد از آن با وزنه و اسلحه و بعد با وزنه و اسلحه و لایف ژاکت . وقتی لباس غواصی پوشیده می‌شد بدون وزنه و اسلحه روی آب می ماندیم هو خودشان بجای لاوژاکت بودند و وقتی که وزنه می بستیم که این حکم مهماتی را داشت که بعدا می بستیم این وزنه را گذاشته بودند که تداعی وزن مهمات باشد به هر حال وقتی وزنه و اسلحه می بستیم دیگر نمی توانستیم خود را روی آب نگه داریم و باید حتما پا می زدیم تا روی آب بمانیم کارمان را انجام بدهیم از این جهت روزهای آخر تمرین با لایف ژاکت را هم انجام می دادیم و لایف ژاکت را از این رو به ما می دادند که اگر کسی زخمی شد یا به شهادت رسید بوسیله آن او را روی آب نگه داریم . این تمرینها تمرینات بسیار سنگینی بود . ┄┅═✼✦✦✼═┅┄ همراه باشید.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 (۱۵ 🔹خاطرات سید حسین سالاری ━•··‏​‏​​‏•✦❁🌺❁✦•‏​‏··•​​‏━ 🔻 چند روزی بود که چای نخورده بودم. با چشمم بالارفتن بخار از روی استکان مامور استخبارات را دنبال می کردم. انگار روحم داشت همراه بخار بالا می رفت. خواستم بگویم که یکی هم برای من بریزد، ولی نگاهم به تابلوی شلاق ها که افتاد از خیرش گذشتم. چای را یک نفس خورد و دومی را هم ریخت تا کمی سردتر شود. پرسید: «بچه کجای ایرانی؟» گفتم: «یزد.» گفت: «تا حالا هواپیماهای ما شهرتان را بمباران کرده اند؟ » پیش خودم ترسیدم که نکند هواپیماهایشان را بفرستند به طرف یزد. جواب دادم: «نه! یزد شهری وسط بیابان است. هیچ امکاناتی هم ندارد و واقعا محروم است.» از اسم و رسم فرمانده لشکر پرسید که من خود را به ندانستن زدم و گفتم: یک سرباز عادی ام و از این موارد اطلاعی ندارم.» بازجویی را بیش از این ادامه نداد. یک نگاه به سرتا پایم انداخت و صدا زد تا بیایند و من را ببرند. به هیچ وجه جرأت سؤال پرسیدن از آنها را نداشتم که من کجا هستم و مراکجا خواهید برد؟ دو نفر آمدند. برانکارد را برداشتند و به طرف ساختمانی دیگر رفتیم وارد که شدیم، متوجه شدم اینجا بیمارستان است. موقعیت مکانی خودم را نمی دانستم. داخل یک سالن بزرگ، تخت ها را به ردیف و در دو طرف آن چیده بودند. یک طرف مریض های عراقی روی تخت‌ها بستری بودند، حدود هفت، هشت ردیف خالی بود. مرا در طرف مقابل روی یک تخت گذاشتند و رفتند. یک سرباز عراقی با اسلحه آمد و کنار تخت من ایستاد تا مواظبم باشد. کنار تخت من یک نفر دیگر بستری بود. نگاه کردم. او هم مثل من مجروح بود. به زبان فارسی از من پرسید بچه کجایی؟» فهمیدم که از بچه های خودی است. گفتم: «یزد. تو بچه کجایی؟» جواب داد: «مشهد. » طرف راست بدنش کاملا مجروح و ترکش خورده بود. پرسیدم: «چی شده که این قدر ترکش خوردی؟» گفت: «مین والمرا نزدیکم منفجر شد. » بیش از این نتواستیم صحبت کنیم، چون سرباز عراقی به ما حساس می شد. دقایقی نگذشت که از شدت خستگی و ضعف، از حال رفتم و پلک‌هایم روی هم افتاد. چشم که باز کردم آن اسیر مجروح دیگر کنارم نبود. دیدم یک کیسه خون به من وصل کرده و روی آن نوشته اند: «اسیر ایرانی، سید حسین سالاری.» به نگهبان عراقی نگاه کردم. حدودا هجده، نوزده ساله و همسن خودم بود. با حالت ترحم به من نگاه می کرد. در این لحظات تشنگی فشار زیادی می آورد. با توجه به نوع نگاه سرباز و حالتش به خود جرأت دادم و خطاب به او با زبان عربی دست و پاشکسته گفتم: «مای بارد.» بلند شد و رفت. وقتی آمد، یک پارچ آب آورد. خیلی گرم بود. یک جرعه خوردم و دوباره گفتم: «مای بارد.» چیزی نگفت و دوباره رفت. این بار مقداری آب سرد آورد. از ذهنم گذشت که ای کاش می شد اسلحه اش را بگیرم و از اینجا فرار کنم، ولی وقتی به پایم نگاه کردم، دیدم فعلا بهترین جا برای من، روی همین تخت است. چند ساعتی به همین منوال و بدون هیچ اتفاقی گذشت. فرصتی شد تا بعد از چند روز، چشم بر هم بگذارم و بخوابم. با صدای سرباز نگهبان بیدار شدم. یک نفر با لباس پرستاری آمد و تخت مرا داخل یک اتاق برد. دو، سه نفر با لباس پرستاری و چندنفر با لباس نظامی ایستاده بودند. یکی از آنها، تیغ جراحی در دست گرفت و گذاشت زیر گلوی من. جملاتی را به عربی گفت که من نفهمیدم و قاه قاه خندید. خیلی ترسیده بودم. تلاش کردم که خود را مسلط و عادی جلوه دهم. گفتم: «بکش! بکش تا راحت بشوم.» نگاهی به بقیه کرد. آنها هم نیش خنده شان باز شد. با این کار داشتند تفریح می کردند. تیغ را از گلویم برداشت و با آن شلوارم را از بالای محل تیر خوردن تا پایین جر داد. شروع کرد به شستشو دادن زخم. درد تا مخم پیچید، ولی زیاد داد و فریاد نکردم تا دشمن از زجر من شاد نشود. بعد از شستشو یک آتل آوردند و به اصطلاح پایم را تخته بند و محل شکستگی را ثابت کردند. دورش را بانداژ و پانسمان کردند و دوباره مرا به همان سالن برگرداندند. دو، سه روز در همین وضعیت به سر بردم. نه سرم وصل کرده بودند نه به من غذا می دادند و نه رسیدگی می شد. تنها مقداری آب داده بودند و یک کیسه خون که غذای بدنم را تأمین می کرد. شاید زنده ماندنم به یک معجزه شبیه بود. از آن سرباز مجروح اهل مشهد دیگر خبری نداشتم، چون او را برده بودند. روز هفتم یا هشتم فروردین ۱۳۶۷، پنج نفر نظامی عراقی سر وقت من آمدند. یکی که ظاهرا فرمانده و ارشد آنها بود در جلو و چهار نفر دیگر به صورت دوتا دوتا و چپ و راست یک برانکارد چرخدار، پشت سرش می آمدند. به اندامشان که نگاه کردم، وحشت مرا گرفت. خیلی ورزیده بودند، شاید مچ دست هایشان کلفت تر از گردن من بود. این طور آدم ها را هیچ جا ندیده بودم، نفری که فرمانده بود به من که رسید، با زبان فارسی، همان سوال هایی که نفرات و بازجوهای قبلی از من پرسیده بودند، تکرار کرد و من تقریبا جوابهایی مشابه قبل به او دادم. چشم هایش را درشت کرد و
به من خیره شد: «نمی خواهی واقعیت را به ما بگویی؟ جایی ببریمت که خودت کیف کنی!» این را گفت و یک دفتر را که در دستش بود، باز کرد. از وسط آن یک کارت شناسایی بیرون آورد و به من نشان داد. انگار برقم گرفت. همان کارتی بود که آن نیروی شیعه عراقی داخل میدان مین انداخته بود. باورم نمی شد که پیدا کرده باشند. وحشت کردم؛ چرا که بعضی از اطلاعاتی که به آنها داده بودم با محتویات داخل کارت مطابقت نداشت. مثلا درجه من گروهبان سوم بود، ولی من گفته بودم یک سرباز معمولی ام. فرمانده کنار رفت. چهار نفر همراهش نزدیک تختم شدند. یکی از آنها یک دستی مرا از جا کند و روی برانکارد چرخ دار گذاشت. ناخوداگاه گفتم: «یا امام حسین (ع) یا ابالفضل (ع)» برانکارد را هل دادند و راه افتادیم، تنها چیزی که به من قوت قلب داد یک دکتر عراقی بود که پشت سرمان می آمد و مرتب و به آهستگی خطاب به من می گفت: «الله کریم اللہ کریما» با این حرفش روحیه گرفتم، ولی چهره این دکتر هم مضطرب بود. خودم را برای هر اتفاقی آماده کردم. مرا داخل محوطه بیرونی بیمارستان آوردند. دو، سه تا از کامیون های ایفای عراقی متوقف بودند. تعداد دیگری از رزمندگانی که به اسارت در آمده بودند، به تدریج اضافه شدند. هیچ کدام از آنها به چشمم آشنا نیامد. بیشترشان سالم بودند. روی چشمان همه ما را با باندهای مخصوص پانسمان بستند و یکی یکی سوار کامیون ها کردند. مرا از برانکارد چرخ دار، روی یک برانکارد معمولی منتقل و عقب یکی از ایفاها گذاشتند. کامیونها راه افتادند. هیچ کدام از ما نمی دانستیم که کجا می رویم. در بین راه با حرکت پلک ها، چشم بند را مقداری کنار زدم و توانستم از گوشه آن ببینم، سربازی که بالای سرم ایستاده بود و مراقب ما بود، داشت سیگار می کشید، نگاهم به چشمانش افتاد. سفیدی آن به قرمزی می زد و قیافه اش را وحشتناک کرده بود. انگار حال خودش را نمی فهمید. مرتب ترانه های عربی می خواند و دست هایش را به حالت خاص تکان می داد. یک لحظه نگاهش به سمت پایین افتاد و متوجه شد که من دارم می بینم. آتش سیگارش را مستقیم به طرف صورت من آورد. حرارتش را حس کردم. سریع چشمانم را بستم تا سوختنم را نبینم، نمی دانم چطور شد که دلش به رحم آمد و آتش را دور کرد. دوباره به سیگارش پک زد و مشغول کشیدن شد. به خیر گذشت. نزدیک بود کنجکاوی کار دستم بدهد. 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿 کانال حماسه جنوب (مجله مجازی دفاع مقدس) انتقال مطلب با ذکر منبع http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
n75764.mp3
1.61M
🚩 نواهای ماندگار با نوای حاج صادق آهنگران بوی خوش می آید اینجا عود عنبر سوخته 🔅 ۱۳۶۲ اهواز شاعر: موید http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا