🍂 #سالار_تکریت (۳۸
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
با آمدن اولین تابستان اسارت در ۱۳۶۷، مشکل جدیدی خودش را به ما نشان داد: «کم بودن و نبودن آب.» روزهای اول فکر می کردم که این منطقه از عراق ذاتا کم آب است، ولی اسرای قدیمی تر گفتند که عراقی ها به عمد آب اردوگاه را قطع می کنند تا باعث آزارواذیت ما شوند. فکرها به کار افتاد. محال بود که در برابر مشکلات تسلیم شویم. با همه کمبودها و ندادن مصالح کافی، بچه ها طی چند روز و به کمک هم یک حوض وسط اردوگاه ساختند و در آن آب ریختند. این تدبیر جواب داد. فردا صبح که برای هواخوری بیرون آمدیم، از آب حوض خوردیم. خنک بود. فهمیدیم نسیم یا بادی که شب تا صبح بر سطح آب وزیده، کار خودش را به نحو احسن انجام داده است. بستن آب به روی ما و دست و پنجه نرم کردن با گرما و تشنگی ادامه داشت. چاره ای نبود که از آب حوض بخوریم. یک روز صبح که طبق معمول برای خوردن آب آمدیم، آن را گل آلود دیدیم. این اتفاق روزهای بعد هم تکرار شد. بعد از مراقبت و تحقیق کاشف به عمل آمد که سربازهای عراقی از شب تا صبح و هروقت عشقشان بکشد در حوض آب تنی می کنند؛ گل بود به سبزه نیز آراسته شد. ما هم از سر اجبار خوردن آبی را که مزه پوست و مو و عرق بدن سربازان می داد، ادامه دادیم.
تابستان داغ هرکسی را وسوسه می کند که دنبال یک جرعه آب باشد هرچه خنک تر بهتر، موقع قطعی آب اردوگاه، فقط از شیر جلوی در اتاق سربازان و نگهبانان آب بیرون می آمد. بچه ها لیوان به دست صف می کشیدند تا گلویی تر کنند. هر کسی که نزدیک می شد تا لیوانش را پر کند، یکی از سربازها با کابل چندین ضربه به سر، صورت و بدنش می زد. وقتی آن نفر از شیر آب فاصله می گرفت، دوباره دعوتش میکرد و می گفت: «اشربا أشربا فيلم الهندى!» یعنی تو آب بخور و من سناریوی یک فیلم هندی را اجرا می کنم و دوباره حرکت زشتش را تکرار می کرد. با این کار آنها قیمت یک لیوان آب خیلی گران و مزه اش خیلی تلخ تمام می شد. بعضی از بچه ها قید این آب را می زدند و دور از چشم عراقیها، سراغ سرریز کولر آبی پشت اتاق سربازان می رفتند و از این آب شور و بدمزه می خوردند که بهتر از هیچی و تشنگی بود.
یکی از روزهای داغ و عرق ریزان تابستان، همه داخل آسایشگاه تشنه بودیم و آبی برای خوردن نداشتیم. تشنگی آن روز من فرق داشت و نمی توانستم تحمل کنم. دهان و زبان خشکم در حسرت یک جرعه آب بی تابی می کرد. سرباز عراقی که پشت پنجره پیدا شد، متوجه تشنه لبی و بی حالی ما شد. رگ مهربانی اش باد کرد و رفت یک لیوان پر از آب یخ و تگری آورد. مسئول آسایشگاه که اوضاع مرا دید اشاره کرد که لیوان آب را به من بدهد تا بخورم. از دست سرباز گرفتم. تا نزدیک لب هایم آوردم، طوری که هوای خنک را روی پوست صورتم حس کردم. دلم نباید بخورم، چون دیدم همه تشنه هستند. حتی نوع دوستی و مهربانی ام گل کرد. یاد قمقمه آب در جبهه افتادم که بین چهار نفر تقسیم کردیم و همه از آن فیض بردند و تشنگی شان کمتر شد. لیوان را به بغل دستی ام که یکی از بچه های تهران بود دادم. با خودم گفتم الآن کمی از آن را می خورد و بقیه اش را به خودم می دهد. این دوست تهرانی ما نامردی نکرد و لیوان را تا ته سر کشید و نفسش تازه شد. تا یکی، دو دقیقه مخم قفل کرده بود و نمی توانستم این صحنه را هضم کنم؛ به هر ترتیب آبی که خورده شده بود دیگر به داخل لیوان برنمیگشت.
شکنجه های فصل تابستان متناسب با هوا و موقعیت تنوع بیشتری پیدا کرد. بعضی از روزها، چند نفر را مجبور می کردند که در فضای بیرون از آسایشگاه، با فاصله در کنار هم بایستند. آن وقت باید خم شوند و انگشت سبابه را روی زمین بگذارند و در همین حالت دور خودشان بچرخند. هرکس سرپیچی می کرد، کابل می خورد. بعد از چند دقیقه، سرباز با درجه دار عراقی فرمان می داد که: «روح / برو» این چند نفر که گیج و منگ بودند، در حال رفتن تلو تلو می خوردند و هر کدام به طرفی می رفتند. یکی توی حوض می افتاد و خیس می شد، یکی داخل باغچه و دیگری روی خاک نقش بر زمین می شد. آنها به این صحنه ها قاه قاه می خندیدند و کیف می کردند، اما دیدنش برای ما یک شکنجه روحی تمام عیار بود.
عراقی ها یک وسیله مخصوص به نام «باتوم برقی» با دسته و سری سبزرنگ داشتند. در محوطه اردوگاه، ناخوداگاه سر آن را به پشت کمر کسی که می خواستند او را تنبیه کنند می زدند. بنده خدا بدون نگاه کردن به پشت سرش، بر اثر شوک الکتریکی که به بدنش وارد شده بود، با سرعت زیاد و مثل موشک شروع به دویدن می کرد و تا ته اردوگاه می رفت.
یکی از رفقای صمیمی من در آسایشگاه به نام ابو القاسم حاضری ، فروردین سال ۶۷ و در جریان عملیات بیت المقدس گرفتار چنگال بعثی ها شده بود. خیلی از مواقع برای حمام کردن و انجام کارهایم به من کمک می کرد، عصاهایم را برایم می آورد یا زیر بغلم را میگرفت تا حرکت کنم. مهم تر از همه در موا
قعی که عراقی ها با سنگدلی تمام ما را می زدند، مواظبم بود و خود را سپر بلای من قرار می داد. زیاد پیش آمد که ضربات چوب و کابل به سر، صورت و بدن او خورد و من در امان ماندم. خیلی از شب ها ابوالقاسم پیشم می آمد و می گفت: «سید! امروز چند تا چوب، کابل با لگد به تو زدند؟» مثلا جواب می دادم بیست تا.» و او می گفت: «من ۲۳ تا خوردم.» دوباره این سؤال را از بچه های دیگر می پرسید و آنها جوابش را می دادند. در حقیقت خودش و ما را سرگرم می کرد تا حوصله مان سر نرود. با آن سن و سال کمش، بسیجی سرزنده و با روحیه ای بود.
یک سرباز عراقی به نام «سید جبار»، همیشه و بدون دلیل بچه ها را می زد. مثلا یکی را صدا می زد تا پیشش برود. به محض رسیدن به نزدیکش یکی، دو کشیده محکم به صورت یا پس گردنی به پشت گردنش می نواخت و دوباره با اشاره از او می خواست که برود. ابوالقاسم حاضری نتوانست این مسئله را برای خودش هضم کند. یک بار از مترجم خواست که از سید جبار بپرسد که چرا بچه ها را می زند؟ سرباز عراقی با اشاره به حاضری جواب داده بود که او را می زنم، چون قدش بلند است و یکی دیگر را می زنم، چون قدش کوتاه است. این جواب عین بی منطقی، ناجوانمردی و پایبند نبودن آنها به هیچ قاعده و قانونی درباره ما بود. بعد از آن هم این کار زشت خود را تکرار می کرد .
چون بیشتر مواقع آقای حاضری در کنارم به من کمک می کرد تا کارهای روزمره ام را انجام دهم، از حال و روز جراحت، عفونت، تب و دردم خبر داشت. بعضی مواقع او هم طاقت نمی آورد و می گفت: «سيد! با این حالی که داری، اگر زنده بمانی و به ایران برگردی معجزه است!» روزهایی که پای من عفونت بیش از اندازه داشت و اطراف زخمش قرمز می شد، یک قوطی خالی می آورد و زیر آن می گذاشت. با فشار دادن تدریجی و کم کم، عفونت ها در داخل قوطی خالی می شد. من که طاقت نداشتم و از درد به خودم می پیچیدم، اما او با درایت و از خودگذشتگی تمام کارش را انجام می داد. تحمل بوی بد عفونت کار آسانی نبود شب هایی که در تب زیاد می سوختم، کسی مثل او در کنارم بیدار می ماند و پرستارم بود؛ حوله خیس روی شکم و پیشانی ام می گذاشت و مراقبت می کرد. به من می گفت: «سید! خیلی تب داری، حوله خیس روی سرت بخار میکند!» با این حرف می خواست شدت تبم را تجسم کند. خیلی اوقات از پایین شکستگی تا نوک انگشتان پایم را ماساژ می داد. این کار خون را به جریان می انداخت و مقداری از دردم را کم می کرد. زخم پا و شکستگی استخوان کاری بر سر من آورد که وزنم از نصف هم کمتر شد. در این روزها حاضری مرا کمک می کرد و به حمام می برد و دوباره به آسایشگاه بر می گرداند. افرادی مثل من زنده بودن و بازگشتمان به وطن را مدیون دوستانی، مثل ابوالقاسم حاضری هستیم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
شلمچه، ارزشمندترین منطقه جنگ در دی سال ۶۵ بود که برای بازپس گیری آن، عملیات کربلای ۵ تدارک دیده شد. عملیاتی که موفقیت در آن امید به پیروزی را به اردوگاه ایران بازگرداند، معادلات نظامی را بهم ریخت و هم توهم قدرت را از صدام حسین و متحدانش گرفت.
#سردار_دلها
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂
🔻غواصان و رزمندگان گردان کربلا لشکر ۷ ولی عصر (عج)
#پلاژ
#کلیپ
#کربلای_چهار
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 با سلام
ضمن عذرخواهی، بدلیل کسالت جناب آزاده عزیز، آقای عباس دشتی، امروز، ارسال ادامه خاطرات صوتی ایشان را نخواهیم داشت.
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 عملیات کربلای ۵
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
بعد از کربلای ۴، رزمندگان اسلام دست به عملیات بزرگی به نام کربلای ۵ زدند.۵ پیروزی آنها موجب شد منافع آمریکا در خلیج فارس به خطر بیفتد. به همین خاطر در سال هفتم جنگ، میدان نبرد به عرصه سیاسی کشانده شد.
🔅 عملیات کربلای ۵، نشاندهنده انعطافپذیری سپاه و اوج خلاقیت و جسارت تصمیمگیری فرماندهان آن در شرایط بحرانی آن روزگار است. زیرا ارتش عراق در حالی شکست را پذیرفت که بر پایه تجربیات قبلی و شناخت از تاکتیکها و روشهای رزمندگان اسلام، پرمانعترین خطوط دفاعی را در شرق بصره به وجود آورده بود. اما چرا شلمچه برای اجرای منطقه عملیاتی کربلای ۵ انتخاب شد؟ به این دلیل که از طریق این منطقه، ایران میتوانست به شهر بصره و تأسیسات نفتی و شریان اقتصادی آن دست یابد.
در واقع، منطقه شلمچه یکی از قویترین دژهای دشمن محسوب میشد و ارتش عراق، آن را دیواری غیرقابل نفوذ تلقی میکرد. عبور از موانع نفوذناپذیر دشمن در شرق بصره و تهدید این شهر با حضور در حومه آن، موفقیت جمهوری اسلامی ایران را در جنگ حتمی کرد. نکته جالب توجه اینکه این عملیات، به علت حجم انبوه موانع عراق در منطقه شلمچه، جنگ موانع نامیده میشد.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مادران وهمسران شهدا
🔻 از بیانات مقام معظم رهبری
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 کربلای ۵
1⃣
🔅 سرداران غلامپور
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
🔅 عملیات کربلای ۵ چه زمانی شروع شد؟
نوزدهم دی ماه آغاز عملیات بود. کربلای ۵ اساساً از دل کربلای ۴ بیرون آمد. قرار شد حداکثر در دو هفته پیش رو این عملیات انجام شود. باور به تحقق این عملیات در اکثر فرماندهان ما نبود. آقای محسن رضایی دوتا مسئله را دنبال میکرد: یکی تلاش برای تلطیفِ فضای بهم ریخته و ناراحت کننده و نگران کننده جبهه خودی که کار سختی هم بود. نیرویهای بسیجی ما ماموریتشان تمام شده بود و همه میخواستند بروند. حالا توجیه فرماندهها برای نگه داشتن این نیروها یکی از سختیهای کار بود. یک مورد دیگر هم این بود که خودِ فرمانده لشکرها هم باید برای این عملیات متقاعد میشدند. ما در طول جنگ منطقی داشتیم و شیوه کار با فرماندهان شیوه اقناعی بود. ما به زور نمیتوانستیم فرمانده را به عملیات بفرستیم. برای همین اینجا تلاش شد تا فرماندهان را اقناع کنیم.
🔅 شما در این عملیات کجا بودید؟
من فرمانده قرارگاه کربلا بودم. آقا محسن فردای خاتمه کربلای ۴ من را صدا کرد و گفت: شما برو شلمچه و مستقر شو و این هم یگانهای شما. لشکر ۴۱ ثارالله بود به فرماندهی حاج قاسم سلیمانی، لشکر ۲۵ کربلا آقای مرتضی قربانی، لشکر ۳۱ عاشورا آقای شریعتی و حدود هفت هشت لشکر را به من داد و گفت شما به شلمچه برو و کار شناسایی را شروع کنید. به سرعت هم شروع کنید.
🔅بعد از چه مدت از کربلای چهار، این کار انجام شد؟
۲۴ ساعت! من فرماندهها را بردم خط و حدها مشخص شد. چیزی که خوشبختانه خیلی به ما کمک کرد، این بود که در دی ماه آب و هوا در خوزستان صبح تا ساعت ۱۱ مه شدید در منطقه حاکم است. یعنی خوشبختی این بود که شب در تاریکی کارها را انجام میدادیم و روز هم تا ساعت ۱۱ میتوانستیم کار را پیش ببریم. بنابراین یک تلاش مجاهدانه از سمت یگانها انجام شد.
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال با لینک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۳۹
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
بعضی اوقات و هنگام شب، از ابوالقاسم می پرسیدم: «امروز چه خبر؟ » یادم است یک روز تعریف کرد که مریض شده و با چند نفر دیگر از بچه ها برای درمان به «مستشفى» یا همان بهداری اردوگاه رفته بودند. دکتر عراقی بدون اینکه بپرسد آنها چه مشکلی دارند، از هرکدام از جعبه های لب طاقچه همان جا یک قرص یا کپسول برداشته و از آنها خواسته بود که دهانشان را باز کنند، بعد از انداختن قرص و کپسولها، با آفتابه مقداری آب در دهان هر کدام ریخته و گفته بود که بروند. او گفت: «با خودم فکر کردم که اگر این قرص ها را فرو دهم، ممکن است بهتر نشوم که هیچ، مریضی ام بیشتر هم بشود. به زور و سختی همه را در دهان نگه داشتم تا از جلوی چشم دکتر دور شدم، در یک فرصت مناسب قرص ها را در گوشه ای روی زمین ریختم و با بقیه به داخل آسایشگاه برگشتیم.
ابو القاسم حاضری تعداد زیادی از نوارها و روضه خوانی های مرحوم کافی را از برداشت. نحوه خواندن و لحنش هم درست مثل ایشان بود. بعضی شبها در داخل آسایشگاه از او درخواست می کردیم که بخواند. واقعا حال و هوا را عوض می کرد. اشکمان جاری می شد. انگار که در ایران پای منبر مرحوم کافی نشسته ایم، یک شب سیدرضا طباطبایی، همشهری خودش، از او خواسته بود که خیلی سفارشی چند دقیقه ای برایش روضه بخواند تا حالش عوض شود. بعد از ده دقیقه خواندن، آقای حاضری دیده بود که صدای خروپف سیدرضا از زیر پتو بلند شد. او هم روضه خوانی را ادامه نداده بود. وقتی پیش من آمد در حالی که میخندید، گفت: «داشتم برای سیدرضا می خواندم. به جای همراهی با روضه خواب رفت. انگار لالایی بود!» بچه های شمال از مشتری های پر و پا قرص آقای حاضری بودند که مرتب و به نویت، روضه های درخواستی شان را سفارش می دادند
بعد از تقسیم وظایف درگروه چندنفره ما در آسایشگاه، ماست بندی به عهده ابوالقاسم حاضری گذاشته شد. صبح ها موقع اذان صبح، شیر خشک را آماده می کرد و به آن مایه ماست می زد. دقیقا یک ساعت مانده به ظهر، ماست آماده خوردن می شد. نکته جالب روش تهیه مایه ماست بود. بچه ها برای بار اول، قرص اسهال را داخل شیر انداخته بودند تا قوام بیاید و شبیه ماست شود. این ترفند جواب داده بود و از آن به بعد برای همیشه مایه ماست داشتیم.
سربازان و نگهبانان عراقی که داخل اردوگاه به کار گرفته می شدند، خصوصیات منحصر به فردی داشتند. بعضی از آنها یک یا دو برادر، پدرها اقوام خود را در جنگ با ما از دست داده بودند. اردوگاه فرصت مناسبی بود تا عقده گشایی کنند و خشمشان را بیرون بریزند. قیس یکی از همین موجودات بود. فردی با هیکلی درشت و وزنی در حدود ۱۵۰ کیلوگرم او برای آزار و اذیت ما برنامه ریزی مفصلی ترتیب می داد، به عزیز که برای مدتی مسئول آسایشگاه بود، سفارش می کرد و می گفت: «برای فردا که نوبت نگهبانی من شد، باید پنج نفر را مشخص کنی و تحویلم بدهی!» معلوم بود که قصد ناز و نوازش بچه ها و این پنج نفر را ندارد. در مدت دو سه ساعتی که پست نگهبانی اش بود، حسابی از خجالتشان در می آمد. تا وقتش هم بگذرد و حوصله اش سر نرود. شب هایی که بنا بود فردایش سر و کله قيس پیدا شود، خیلی دقت می کردیم که خطایی از ما سر نزند تا داخل فهرست پنج نفره عزیز نشویم، البته سر بچه های سالم از ما مجروحان بیشتر در خطر بود. شغل یک نفر از اسرای آسایشگاه ما چوپانی بود. آنها بعد از گرفتن این بنده خدا در منطقه کردستان حدود ۱۵۰ رأس گوسفندش را برداشته و خودش را کت بسته تحویل عراقی ها داده بودند. او یک آدم ساده و معمولی و بی غل و غش بود. یک روز خیلی عادی در آسایشگاه مشغول ور رفتن با سبیل های نسبتا بلندش بود و با آنها بازی می کرد عزیز که این صحنه را دید خود را به نزدیکی رساند و گفته «هان! مثل اینکه خیلی خوشی؟ مگر نمی دانی بدن که اینجا عراق است آماده باش که فردا تو را تحویل فبس بدهم ....
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
AUD-20220116-WA0028.opus
1.14M
🍂 #هشت_روز_در_نیزار
قسمت شانزدهم
🔻خاطرات صوتی برادر آزاده
جمشید عباس دشتی
نشر فقط با ذکر منبع
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 روز شمار عملیات کربلای ۵
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در شب چهارم نیز طرح عملیات شب قبل مجدداً تکرار شد و همه یگانها - به جز یک یگان که وارد بوارین شده بود - پس از انهدام نیرو و در نهایت با روشن شدن آسمان به خطوط پدافندی روز قبل خود بازگشتند تا برای آغاز ماموریت بعدی آماده شوند.
در ابتدای روز چهارم، پاتک دشمن به جزیره بوارین آغاز شد که با تلاش نیروهای قرارگاه نجف این پاتک با ناکامی مواجه گردید. در محور قرارگاه کربلا نیز برای حفظ مواضع جناح راست و تثبیت موقعیت در منطقه کانال پرورش ماهی، نیروهای خودی به رها کردن آب مبادرت ورزیدند. به این ترتیب، پیشروی در این محور متوقف شد و عملیات با دو هدف اصلی تصرف خط نهر جاسم و پاکسازی جزیره بوارین ادامه یافت.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 کربلای ۵
2⃣
🔅 سرداران غلامپور
┄┅┅❀💠❀┅┅┄
..آقا محسن میدانست که این فرماندههان لشکر جزو کسانی هستند خیلی اهل جدل و اینکه میتوانیم و نمیتوانیم نیستند و انگیزه لازم را دارند و شرایطشان طوری هست که وقتی بهشان ابلاغ میشود، میپذیرند. واقعاً هم همین طور بود. یعنی مجموعه قرارگاه کربلا و یگانهایش به سرعت رفتیم پای کار و شروع کردیم به آماده سازی و شناسایی بدون اینکه به این بحثها و جدلها و عدم موافقتها توجهی کنیم. قرار بود عملیاتی بزرگتر از کربلای ۴ انجام بشود. من فکر میکنم در طول جنگ هیچ وقت تا به این اندازه جلسات فشرده و پی در پی در این ۱۵ روزی که بین کربلای ۴ و ۵ بود، نداشتیم. روال ما این طور بود که لشکر در خودش بحث میکرد با فرمانده گردانهای خودش و این بحث میآمد و در قرارگاه هم بحث میشد و از قرارگاه ما به محسن رضایی منتقل میشد و بعد هم میرسید به آقای هاشمی رفسنجانی به عنوان فرمانده کل. یعنی روند این بود اما در کربلای ۵ مستقیم همه لشکرها با آقای هاشمی در ارتباط بودند چون اصلاً فرصتی نبود. همه بحثها و ابهامات و اشکالات به طور مستقیم یعنی لشکرها بودند، قرارگاه بودند، آقای محسن رضایی و تیمش بودند و آقای هاشمی بود و همه یک جا مینشستیم و بحث را جلو میبردیم.
🔅 چه صحبتهایی شد؟
در این دو هفته چالشهای زیادی وجود داشت. هم فنی در مورد خودِ طرح و عملیات و اینکه چطور عمل کنیم! یعنی از روشنایی نور ماه گرفته بحث میشد چون ما منطقهای را انتخاب کرده بودیم آب گرفتگی بود و این آب گرفتگی هم شرایطی داشت و عمقش طوری بود که نمیشد با قایق رفت چون قایق به سیم خاردار برخورد میکرد. پیاده هم نمیشد رفت. خیلی کار سختی بود. یک جاهایی آب تا زانو و سینه میآمد. به هر حال عبور از آب برای یک فرد پیاده کار بسیار سختی بود. ما روی تمام مسائل جزئی بحث کردیم. همین نور ماه! نور ماه خیلی روی کار ما اثر داشت به این معنا که ما میخواستیم از این آب گرفتگی عبور کنیم و شب آب روشن است و با برخورد با هم، تقریباً مثل روز میشود و عبور خیلی سخت میشد. ما روی تمام موارد جزئی بحث کردیم.
🔅 قرار بود با چند گردان وارد عمل بشوید؟
حدود ۲۲۰ گردان. بخشی از گردانهایی که در کربلای ۴ آسیب دیده بودند هم بازسازی شدند و آنها هم به ما اضافه شدند. این مواردی را که عرض کردم، به صورت مفصل در کتاب "اوج دفاع" خاطرات آقای هاشمی، بیان شده است. شما میتوانید به این سند مراجعه کنید.
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال با لینک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۴۰
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
چوپان، ساده و معمولی و بی غل و غش بود. یک روز خیلی عادی در آسایشگاه مشغول ور رفتن با سبیل های نسبتا بلندش بود و با آنها بازی می کرد. عزیز که این صحنه را دید خود را به نزدیکی رساند و گفته «هان! مثل اینکه خیلی خوشی؟ مگر نمی دانی که اینجا عراق است؟ آماده باش که فردا تو را تحویل قیس بدهم .
به این بهانه الکی یک نفر را برای فهرست پنج نفره ردیف کرد. بقیه بچه ها حواسشان را جمع کردند که با نگاه های بهانه جوی عزیز شکار نشوند تا آنها را طعمه قیس نکند. خوشبختانه نتوانست از هیچ کس دیگر عیبی درآورد و آقای چوپان تنها ماند. صبح فردای آن روز، قیس آمد و خطاب به عزیز گفت: «وينه مخالف؟ »، یعنی چه کسی تخلف کرده؟ عزیز آن بیچاره را آورد و تحویل قیس داد. او دستور داد که همه به صورت پنج پنج و به حالت آماری بنشینند و بعد گفت: «بالا سرها بالا!» جلوی چشم کل نفرات آسایشگاه یکی از دست های گوشتالو و سنگینش را یک طرف صورت این بنده خدا گذاشت و با دست دیگرش چنان کشیده محکمی زد که صدایش کل فضا را پر کرد. بعد از این حرکت دستش را برداشت و به صورت دو طرفه و با دو دست، چندین سیلی دیگر نثار این برادر کرد. به صورتش که نگاه کردیم، کاملا قرمز شده بود و چشم هایش می خواست از حدقه بیرون بزند. او در برابر این ضربات طاقت نیاورد. بدنش شل و بی حال شد و روی زمین افتاد. قیس دست از سر چوپان برداشت و با نگاه های خشمناکش رو به همه گفت: «کی بسیج؟» ابوالقاسم حاضری که قدش بلند بود و بیشتر در صف جلو می ایستاد با از خودگذشتگی بلند شد و ایستاد، اما یادش رفت به نشانه احترام پایش را بالا ببرد و زمین بزند. در جمع ما تعداد دیگری به عنوان بسیجی شناخته شده بودند، اما به جز حاضری هیچکس بلند نشد. قیس خطاب به ابوالقاسم گفت: «تو چطور جبهه اومد؟» و او با صدایی که ترس هم در آن پیدا بود جواب داد: «سیدی! از طریق طرح نوبت بندی در مدارس...» و نتوانست حرفش را ادامه دهد. آقامهدی، رفیق صمیمی آقای حاضری و از بچه های ارتش بود. درست کنارش نشسته بود. در ادامه حرف او از جایش بلند شد، احترام گذاشت و خطاب به قيس گفت: «سیدی! من بگویم؟» اما جواب شنید: «بنشین نمیخواد.» قیس نگاه تندی به حاضری کرد و به او هم گفت: «بنشین!» ابوالقاسم بازهم موقع نشستن یادش رفت احترام بگذارد. این بار قیس نتوانست تاب بیاورد و گفت: «انت بسیج بسیج بسیج!» یعنی تو واقعا بسیجی هستی که احترام گذاشتن هم یادت می رود. بالاخره آقامهدی بلند شد و توضیح داد که: «سیدی! از طریق طرح نوبت بندی در مدارس، به طور اجبار...) همین که کلمه اجبار از دهانش بیرون آمد، قیس با چوبی که در دستش بود یک ضربه ناجوانمردانه به دماغ مهدی کوبید و گفت: «سگ بدر سگ ! (هم خودت سگی هم پدرت) اینها همه خودشان آمد. تو میگویی اجبار آمد؟» و باز با عصبانیت چندین بار چوبش را تا آنجا که می شد بالا برد و چندین ضربه دیگر به همه بدن آقامهدی زد. این غائله بالاخره خوابید و قیس دست از سرما برداشت. تقدیر این بود که آقامهدی سپر بلای ابوالقاسم شود.
یکی دیگر از تنبیه ها و شکنجه های مخصوص فصل تابستان این بود که چند نفر را در یک صف به صورت ایستاده و کنار هم قرار می دادند. بعد مجبورشان می کردند که سرها را بالا نگه دارند و مستقیم در نور شدید خورشید نگاه کنند. بعد از مدت حدود ده دقیقه، اشک از چشم ها سرازیر می شد و افراد طاقت خود را از دست می دادند. هرکس سر خود را پایین می انداخت یا می دیدند که چشم هایش را بسته، کتک مفصلی می خورد.
مواقعی پیش می آمد که می خواستند بچه ها را به صورت دسته جمعی تنبیه کنند. برای اینکه زجر بیشتری بدهند، همه را به صورت دو صف و دو به دو روبه روی هم قرار می دادند. ابتدا برای مدتی معین، مثلا پنج دقیقه، نفر اول را مجبور می کردند، با دست توی گوش نفر مقابلش بزند و بعد جای آنها عوض می شد. اگر متوجه می شدند که کسی یواش و آهسته حقش را كف دستش میگذاشت. عذاب روی این عمل برای ما بسیار بیشتر از سختی جسمی آن بود. کم کم بچهها یاد گرفتند چه ترفندی به کار ببرند. زمانی که عراقی نزدیکشان می شد، چنده سیلی محکم و بعد از رد شدن او آهسته و با اشاره می زدند. سعی می کرد که به جای صوت، ضربات خود را به گردن طرف مقابلشان بزنند تا تحملش راحت تر باشد. در حقیقت هدف آنها از این کار، پاشیدن بذر کینه و دشمنی در میان بچه ها بود که هرگز موفق نشدند.
از تنبیههای برنامه ریزی شده قيس این بود که افراد در محوطه اردوگاه به صورت دو نفره که یکی جلو باشد و دیگری در پشت سره بایستند. نفر جلو باید پاهایش را از هم باز کند و فرد پشت سرش او را روی کولش بگذارد و تا فاصله مشخصی ببرد. برای برگشت جای این دو نفر عوض می شد و نفری که سوار بود باید فرد همراهش را روی دوش خودش به نقطه ابتدای حرکت برگرداند. یک روز زوج ابوالقاسم حاض
ری در این تنبیه، یکی از بچه های ارتش با هیکلی چاق و وزنی تقريبا زیاد بود. ابتدا آن برادر ارتشی، ابوالقاسم را که لاغر و سبک بود روی دوشش گذاشت و مثل موشک تا ته اردوگاه برد. با خودم گفتم عجب شانسی خدا به ابوالقاسم رحم کند و بتواند زیر این وزن سنگین طاقت بیاورد که در عین ناباوری دیدم آقای حاضری این برادر ارتشی را روی شانه هایش گذاشت و بدون وقفه با سرعتی، مثل یک کبک آمد و به جای اول برگشت. بعد که به آسایشگاه برگشتیم از ابوالقاسم پرسیدم
چطوری او را آوردی؟ جواب داد: «سيد! فقط خدا. از او خواستم که کمکم کند والا معلوم نبود چه بلایی سرم بیاورند. یک یاعلی گفتم. انگار که سنگینی او برایم سبک شد و آوردمش.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 پیک های گردان
#طنز_جبهه
در مأموریت کوشک دو نفر پیک گردان داشتیم . یکی مرحوم امیر اصغر پور یکی هم حمید حلفی.
عجیب بود،
هر چی خبر خوشحال کننده مثل آماده باش لغو، راحت باش، مرخصی آزاد شد، بدون کفش و تجهیزات بخوابید و... را مرحوم اصغرپور می آورد،
ولی بر عکس هر چه خبر بد بود مثل آماده باش، با پوتین و تجهیزات بخوابید، مرخصی لغو و..... را حمید حلفی می اورد.
روی همین حساب، اسم اصغرپور را گذاشتیم "پیک شادی" و اسم حلفی شد "پیک شوم" 😜
سلطان حسنپور
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂