🍂 جاده ای
بسوی بهشت 1⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
نمیدونم این دِلِه که روح رو تو مشت خودش میگیره یا این زرنگی روحه که حرفش رو از زبان دل میزنه، چون میدونه حرف دل، بیشتر به دل میشینه
به هر حال هیچ کدوم از ای دو نمیتونند حرفشونو سیاهه کاغذ کنند مگر که دست به دامن قلم بشن؛ که حرف عقل که از دل بر اومده رو به تحریر در بیارن.
و این بار هرسه باهم همراه شدند تا حماسه شهیدان دیگری از گروهان ابوالفضل(علیه السلام) رو بیان کنند.
حماسهی کربلای پنج را !!!
در ابتدای کلام قلم نوشت:
جاده ای بهسوی بهشت
🔻 اینکه ماجرای اون جاده چیه و چه اتفاقی افتاده رو دل روایت میکنه و قلم اینطور مینویسه:
سوم دی ماه سال ۱۳۶۵ بود، ما که یکی از گروهانهای گردان فجر بودیم به همراه بقیه نیروها از چند روز جلوتر از عملیات کربلای چهار در محل شهربانی آبادان مستقر شده بودیم و روزشماری میکردیم که کی به عملیات میریم، توی اون چند روزی که اونجا بودیم، میگفتیم و میخندیدیم و خوش بودیم و تنها دغدغهمون شرکت در عملیات بود، آخه برای این عملیات کلی آموزشای سخت دیده بودیم و حالا وقتش بود که نتیجهی آموزشا رو نشون بدیم. تا بالاخره انتظارا به سر اومد و سومین شب از دی ماه ۱۳۶۵ حاج کمال صادقی فرمانده گردان در جمع نیروها اعلام کرد که امشب عملیات کربلای چهار شروع میشه و ما باید منتظر شکسته شدن خط توسط غواصها باشیم.
چون عملیات با گذشتن از رودخانه اروند راه میوفته، بعداز حرفهای فرمانده و حلالیت طلبی نیروها، هرکسی تو لاک خودش فرو رفت و همه منتظر دستور فرمانده شدن تا برای ادامه عملیات به جلو برن.
هیچ کس آروم و قرار نداشت.
حاج کمال به منطقه عملیاتی رفته بود و هممون منتظر برگشتش و فرمان رفتن به جلو بودیم.
اما هرچی شب سیاهتر میشد بازم هیچ خبری نبود، با وجودی که از منطقه عملیاتی دور بودیم اما صدای آتیشای تند دشمن خیلی خوب میرسید و این یعنی عملیات سختی رو درپیش داشتیم.
بچه ها که نگران عملیات بودند مرتب میپرسیدند پس چی شد؟ چرا حاج کمال نمیاد یا چرا تماسی نمیگیره؟
منم مثل اونا نگران بودم.
ولی جوابی نداشتم جز که بگم صبور باشید و دعا کنید تا خط راحت و با کمترین تلفات شکسته بشه.
بعداز یه شب پر از نگرانی و بیخوابی دیگه دمدمای صبح بود که یهو...
یهو سرو کله حاج کمال پیدا شد.
ما که خوشحال بودیم که الان دستور حرکت داده میشه، با دیدن چهرهی غمگین و چشای پر از اشک حاج کمال خشکمون زد
قلب پر از غم و حالات حاج کمال خبر از حال و روز عملیات میداد، ولی انگار یچیزی توی دلمون میگفت نه حتما غم چهره فرمانده بخاطر بیخوابی و خستگیه.
نه حتما فرمانده خسته است...
اما وقتی توی جمع نیروها زبان به بیان واقعهی عملیات باز کرد هممون وارفتیم و دنیا رو سرمون خراب شد.
حاج کمال گفت که ظاهراً عملیات لو رفته بوده و دشمن از شروع عملیات باخبر بوده، وقتی غواصا همه به آب زدند، آتیش از زمین و زمان بود که میبارید، انقدر کوبوندن و کوبوندن که دونه دونه بچههامونو پرپر کردند.
حاجی میگفت حتی نیروهای پشتیبانی که توی قایقا منتظر شکستن خط بودن هم از رگبار دشمن بینصیب نموندن و همه با آتیش توپخونه و خمپارهها مجروح و شهید شدند
بخاطر همین فرماندهها تصمیم به پایان عملیات گرفتند و نیروها را به عقب کشیدند، فقط میتونستیم یه گوشه بنشینیم و زار بزنیم و اشک بریزیم
فرمانده گفت آبادان دیگه جای موندن نیست و باید به محل گردان تو پادگان شهید بهروزی اندیمشک برگردیم، وسایل خودتونو جمع کنید و آماده رفتن باشید.
چارهای نبود، وسایلمون رو جمع کردیم و عازم شدیم، وقتی به اندیمشک رسیدیم همه منتظر بودیم تا طبق روال همیشه که بعداز عملیات به مرخصی میرفتیم به مرخصی بریم اما هیچ خبری از مرخصی رفتن نبود تا اینکه حاج کمال توی یه جلسه به ما گفت:......
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 لایه های پنهان حمله به کویت
وفیق سامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
در لحظاتی که رهبران کشورهای عربی در کنفرانس فراگیر سران کشورهای عربی (بهجز سوریه و لبنان) در بغداد گرد هم آمده بودند، نیروهای گارد ریاست جمهوری، خود را برای تجاوز به کویت آماده میکردند.
بعدازظهر یکی از روزهای بسیار گرم ماه ژوئیه و درحالیکه من در باغچههای اداره کل اطلاعات قدم میزدم، دو تن از افسران عالیرتبه ستاد نزد من آمدند. یکی از آنها گفت که شاهد تحرکات گسترده نیروهای گارد ریاست جمهوری در جنوب بوده است. دیگری گفت که این تحرکات احتمالاً در قالب مانورهای آمادگی سالانه صورت میگیرد. من به تمایل صدام به تجاوز به کویت یقین پیدا کردم. درحالیکه او انگیزههای خود را از فرماندهان نظامی، بهاستثنای تعداد اندکی از آنان پوشیده نگهداشته بود.
بر دامنه تشنّج سیاسی و تبلیغاتی افزوده گردید و روزنامه رسمی «الثوره» چاپ عراق، سرمقالههای خود را به حمله علیه حکام کویت اختصاص داد. این روزنامه از مردم کویت، ازآنجهت که رهبران عراق تاکنون نتوانستهاند به خواستههای آنها برای نجاتشان از دست خانواده حاکم بر کویت عمل کنند، پوزش طلبید. این حرفها در مقالاتی سادهلوحانه و مسخره که بهروشنی بیانگر اهداف و انگیزههای ناپاکی بود، آمده بود.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۵۴
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
با بهبودی حال من و ترمیم تدریجی زخم پا، بعد از گذشت یکسال و نیم فیکساتور هم کار خود را انجام داد و دو سر استخوان به هم جوش خورد. زمستان ۱۳۶۸، دکتر عراقی بعد از معاینه تشخیص داد که موقع باز کردن فیکساتور رسیده است، چون جنسش از پلاتین بود، اصرار داشتند که قبل از آزادی از پایم باز شود. اعتقادشان این بود که پلاتین یک فلز قیمتی است و بعد از آن هم می توانند برای بیماران دیگر استفاده کنند و نباید با خود به ایران ببرم. قرار شد من معروف به اسید پلاتینی و سید محمد حسینی که وضعیتی مشابه من داشت، باهم به بیمارستان برویم، آنجا پلاتین ها را جدا کنند تا راحت شویم. به بیمارستان صلاح الدين منتقل شدیم. از مسیر های پیچ در پیچ و محل هایی ما را بردند تا پشت در یک اتاق به ابعاد شش در چهار رسیدیم. در که باز شد، داخل آن را نگاه کردم. وسط اتاق یک برانکارد چرخ دار گذاشته بودند. هفت، هشت نفر از عراقی ها با لباس نظامی، داخل اتاق منتظر ما بودند. یک ظرف محتوی مواد ضدعفونی، مقداری پنبه و چند عدد باند هم کنار دستشان بود. تشخیص اینکه کدام پزشک است، کدام پرستار و کدام دستیار خیلی دشوار بود. شاید هم در این حد تخصص نظامی های معمولی در حد پزشکیار بودند. قيافه هیچ کدام از آنها به پزشک و پرسنل اتاق عمل شباهت نداشت. خیلی دلهره داشتم به این فکر می کردم که چه سرنوشتی در انتظارمان است و چه بلایی می خواهند سرمان بیاورند. داخل پلاتين و بالا و پایین شکستگی پای ما، شش عدد پیج بود که آن را از بیرون روی استخوان محکم کرده بود. برایم جای سوال بود که چطور اینها را باز می کنند؟ باهم داخل اتاق رفتیم. به ما گفتند یک نفر روی تخت بخوابد. » سید محمد حسینی داوطلب شده زودتر از من رفت و دراز کشید. خیلی ترسیده بودم. صورتم از سفیدی به گچ طعنه میزد عراقی ها وقتی دیدند با حالتی عجیب و پر استرس، این صحنه را نگاه می کنم، نگذاشتند بمانم. مرا به بیرون منتقل کردند. مدتی گذشت. پشت در اتاق حال خود را نمی فهمیدم. اضطراب داشتم و نگران آقای حسینی بودم. هیچ صدایی از داخل اتاق به گوش نمی رسیل بعدا فهمدم در و دیوار دو جداره بوده است. حدود نیم ساعت گذشت. در افکار خود غرق بودم که در باز شد. سیدمحمد را درحالی که روی ويلجر نشسته بود آوردند. صورتش زرد و رنگ پریده بود. وقتی به چشم هایش نگاه کردم وحشت مرا گرفت. داشت از حدقه بیرون می زد. از او پرسیدم: «آنجا چه خبر بود؟ چطور پلاتین ها را باز کردند؟ درد داشت، در حالیکه نای حرف زدن نداشت، گفت: «برو داخل خودت می فهمی؟ با ترس و لرز و دلهره و خواندن کلی دعا و توسل به ائمه اطهار، عليهم السلام وارد اتاق شدم. هنوز درست روی تخت نخوابیده بودم که هفت نفر با هیکل های درشت، همزمان به طرف من هجوم آوردن دو نفر خود را روی پاهایم انداختند؛ دو نفر قسمت میانی بدنم را احاطه کردند، دو نفرشان دستهایم را محکم گرفتند و یک نفر هم سرم را طوری گرفت که حتی یک میلی متر تکان
نخورد. طبق عادت همیشگی پای سالمم را در حالی که خم بود، زیر زانوی پای مجروحم گذاشتم. بر اثر فشار چندجانبه عراقی ها، غوزک پای سالمم روی آهن برانکارد از درد داشت می شکست. اشکم درآمد. ناخوداگاه ندای یا حسین و یا ابوالفضل بر زبانم جاری شد و فریاد زدم. زبان عربی بلد نبودم که بگویم یک پایم زیر آن یکی و روی آهن است. هر چه قدرت در بدنم مانده بود، جمع کردم، از خدا و ائمه، عليهم السلام، کمک خواستم. هر طور بود یکی از دست هایم را آزاد کردم و به آنها فهماندم تا بالاخره پایم را از زیر بیرون آوردند و دوباره دست به کار شدند. کم کم داشتم حال سیدمحمد را می فهمیدم. ظاهرا هیچ بیهوشی در کار نبود. نفر هشتم با یک انبردست، به جان پیچ هایی افتاد که چندسال درون استخوان پایم جا خوش کرده بودند. مگر به آسانی باز می شدند. با هر حرکت انبر دست، پیچ با یک صدای ناجور درون استخوان می چرخید. انگار مغزم را با دریل سوراخ می کردند. فریادم فضای اتاق را پر کرد. هرازگاهی ذکر میگفتم و از حضرت ابالفضل و امام حسین (ع) مدد می خواستم. عرق از همه جای بدنم سرازیر بود. بعد از باز شدن آخرین پیچ، انگار سبک شدم و باری سنگین را از خود دور کردم. نفس عمیقی کشیدم. کم کم، درد هم فروکش کرد و از آن حالت وحشتناک بیرون آمدم. مرا هم مثل سید محمد حسینی روی ویلچر گذاشتند و بیرون آوردند. هنوز در حيرت این حرکت عراقی ها بودم که چگونه بدون بیهوشی و کمترین وسایل ممکن، چنین کاری را انجام داده بودند. معلوم شد که ارزش پلاتین ها برایشان از سلامتی و جان ما بیشتر است. مرا به طرف اتاقی بردند که سید محمد آنجا بود. کنار او روی یک تشک بدون ملحفه خوابیدم. سید تا مرا دید گفت: «پلاتینی! راحت شدی؟ درد داشت؟» گفتم: «نگو! پدرم در آمد. چرا نگفتی داخل اتاق چه خبره؟» جواب داد: «اگر می گفتم هم فایده نداشت
. باید همه مراحل را میگذراندی.» حدود یک تا دو ساعت استراحت کردیم. ما را صدا زدند که آماده برگشتن شوید. من و حسینی را سوار یک کامیون ایفا کردند. نزدیک های اردوگاه یادم آمد که دفترچه ای را که داخل آن برایمان دارو مینوشتند، زیر تشکی که روی آن استراحت می کردم، جا گذاشته ام. قضيه را به سید محمد حسینی گفتم. گفت: «فعلا چیزی نگو!»
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 «شاید جنگ پایان یافته باشد، اما مبارزه پایان نخواهد یافت و زنهار! این غفلتی که من و تو را در خود گرفته است، ظلمات قیامت است».
«هنر آن است که بمیری، پیش از آن که بمیرانندت».
ای شقایق های آتش گرفته! دل خونین ما شقایقی است که داغ شهادت شما را بر خود دارد. آیا آن روز نیز خواهد رسید که بلبلی دیگر در وصف ما سرود شهادت بسراید؟
#آوینی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بمیرید بمیرید
در این عشق بمیرید
در این عشق چو مردید
همه روح پذیرید...
#کلیپ
#نماهنگ
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 2⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
... اما هیچ خبری از مرخصی رفتن نبود تا اینکه حاج کمال توی یه جلسه به ما گفت:......
حاج کمال گفت: از طرف قرارگاه گفتن حالا که اکثر تیپ و لشکرها دست نخورده موندن، و حالا که عراقیها بخاطر سرمستی از پیروزیشون توی عملیات کربلای چهار، خیلی از نیروهاشون رو به مرخصی فرستادن؛ کسی قرار نیست مرخصی بره و باید آماده عملیات جدیدی که به زودی انجام میشه باشین، برید بررسی کنید اگر از نظر تدارکاتی و تسلیحاتی کمبودی هست برطرف کنین و آماده دستور باشین.
معمولا بچه ها بعداز جلساتی که با فرمانده گردان داشتیم میومدن و می پرسیدن چه خبر؟ خبریه؟
این بار هم بعداز جلسه دورم جمع شدن و پرسیدن چه خبر؟ قراره بریم مرخصی؟
گفتم: نه بچهها، قراره عملیات جدیدی بشه و باید آماده بشیم.
فکر میکردم بچه ها منتظر مرخصی رفتن هستند.
اما با شنیدن خبر عملیات از خوشحالی بال در آوردند و رفتن که بقیه دوستانشون رو هم خبر کنن، به فرمانده دسته ها گفتم بررسی کنین اگر کمبود تسلیحاتی و یا تدارکاتی دارین حتما برطرف کنید، دقت کنین همه ماسک و لباس ضد شیمیایی داشته باشند، چون احتمال داره از بمب شیمیایی به مقدار زیاد استفاده بشه،
بچهها که خبر عملیات رو شنیدن دیگه انگار بچههای قبلی نبودن و دگرگون شده بودند، راستش انگاری همه چی فرق کرده بود، نمازها و دعاها یه جور دیگه ای شده بود و عرفانیتر شده بود، هرشب عزاداری بود اما با همیشه فرق داشت، انگار همه از عمق جونشون عزاداری میکردند، هیچ گونه ریا و خودنمایی در کار نبود و همه با عشق سینه می زدند و موقع عزاداری در عالم خودشون نبودند.
البته من بیشتر شبها به اتفاق دیگر فرمانده گروهانها با فرمانده گردان جلسه توجیهی منطقه عملیاتی داشتیم و نسبت به محل ماموریت گردان توجیه میشدیم اما شبهایی که با آنها عزاداری می کردم این تفاوت رو احساس می کردم، موقع نماز شب حسینیه پر میشد از نمازشبخونها، یه جورایی انگار همه نمازشبخون شده بودند، دیگه گوشه دنجی در حسینیه نبود تا کسی بخواد در خلوت خودش با خدا راز و نیاز کنه، همه مانند نماز جماعت در کنار هم می ایستادن و نماز شب می خوندن، انگاری همه نماز شب را برای خودشون واجب می دونستند، هرچند در کنار هم ایستاده بودن اما هرکس در عالم خودش بود و با خدا رازونیاز می کرد، نمیدونم بچه ها از اینکه می دونستند عملیاتی تو راهه این همه متحول شده بودند یا در عالم تنهایی خودشون با خدای خود چیزی می دونستند که بقیه از آن بی خبر بودند، البته بچه ها قبلاً هم اینگونه بودن اما این بار واقعاً جور دیگه ای بود، شاید باور نکنین اما در آن روزها حتی صبحونه ها هم فرق کرده بود و به جای نون و پنیر همیشگی هر روز نون و گردو و عسل بود، معمولاً وقتی غذا بهتر می شد بچه ها می گفتن انگاری بوی عملیات میاد، اما حالا که می دونستند قراره عملیات بشه می گفتن معلوم نیست این بار قراره چی سرمون بیارند که این طور دارند تقویتمون می کنن، این که این تقویت کردن چقدر به دردمون خورد بعداً بهش می رسیم، بعداز حدود ده دوازده روز بعداز عملیات کربلای چهار که در آنجا بودیم حاج کمال گفت وسایلتون رو جمع کنین و آماده رفتن به منطقه عملیاتی باشین، ما هم بار و بندیلمون رو جمع کردیم و منتظر اومدن اتوبوسها شدیم و اتوبوسها که اومدن راهی شدیم، عملیات در منطقه شلمچه بود و به همین خاطر در محلی بین جاده اهواز خرمشهر که گروهان پُل نامیده میشد پیاده شدیم، کانال آب بزرگی بود که البته فعلاً آبی توش نبود و خشک بود و برای پناه چادرها محل خوبی بود، چادرهای گردان که از نوع چادرهای خیمه ای بزرگ بود و در هر کدومش یک دسته جای می گرفت را در کانال برپا کردیم و بعداز استتار کردن آنها به شکل دور و اطراف در آنها مستقر شدیم تا شب عملیات برسه، تا اینکه هیجدهم دی ماه ۱۳۶۵ شد و...
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 لایه های پنهان حمله به کویت
وفیق سامرایی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
نیمهشب ۲/۱ اوت ۱۹۹۰، نیروهای گارد ریاست جمهوری پیشروی خود را آغاز کردند و از مرزها گذشتند. دهها فروند هلیکوپتر نیروهای ویژه گارد ریاست جمهوری را حمل میکردند. مأموریت آنها اشغال اهداف مهم و ازجمله کاخ امیر کویت بود. هواپیماهای جنگنده کویت با ما درگیر شدند و ۲۶ فروند هلیکوپتر عراقی به همراه سرنشینانشان نابود شدند.
پس از اشغال رادیوی کویت، بیانیه شماره یک انقلاب، توسط یک گوینده عراقی که تلاش مینمود لهجه کویتی را تقلید نماید، خوانده شد. پوشش انقلاب، برای توجیه یک تجاوز نظامی، یک پوشش بسیار ضعیف و حاکی از عقبماندگی ذهنی طاغوت عراق بود. چه کسی میتوانست باور کند که کشوری ثروتمند با مردمی که از ثروتهای خود بهرهمندند و در پناه قانون زندگی میکنند، تحت هر عنوانی در اندیشه پیوستن به کشوری باشند که بهوسیله تعدادی ستمگر و یک انسان وحشی رهبری میشود؟!»
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 سلام بر تو ای شلمچه
سلام بر تو ای قرار بیقراران
ای نردبان معراج و ترقی و نقطه تلاقی عرش و فرش
سلام بر نیمه شب هایت
که اینک تو،
هم کربلایی هستی
و هم حسینی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #سالار_تکریت (۵۵
🔹خاطرات
سید حسین سالاری
━•··•✦❁🌺❁✦•··•━
بدون تفتیش بدنی وارد اردوگاه و بعد آسایشگاه شدیم. پنج دقیقه نگذشته بود که نگهبان آمد و پرسید: «وينه دفترچه؟»، یعنی دفتر چه چی شد و کجاست؟ خودم را گم نکردم و گفتم: «دفتر چه؟ پیش من نیست. دست خودتان است.» بعد از گذشت دو روز، صدایم زدند و مرا به اتاق مخصوص نگهبان ها بردند، هرکس به این اتاق می رفت، دو حالت داشت: یا از او آمار و اخبار بچه ها را می خواستند، یعنی اینکه جاسوسی کند یا کتک و شکنجه در انتظارش بود. مصطفی، یکی از سربازان عراقیه هیکلی مثل گوریل و وزنی در حدود ۱۵۰ کیلوگرم داشت. دستانش قوی، جثه اش درشت و دندان هایش نامنظم و جلو و عقب بود. خودش میگفت ورزشکار و بوکسور است. گاهی وقت ها که سیلی به صورت بچه ها می زد، از گوششان خون می آمد. در اتاق نگهبانی، مصطفی پیش من آمد و با همان قیافه ترسناکش گفت: «یک نفر به نام آقای کارگر از ایران آمده و می خواهد بیرون اردوگاه با شما ملاقات کند. از کجا تو را می شناسد؟» به سؤالش خوب فکر کردم، ولی هرچه به ذهنم فشار آوردم، کسی به اسم کارگر یادم نیامد. فقط این مطلب در یادم بود که زمانی که منافقین تبلیغ می کردند تا پناهنده جمع کنند، من با یکی از اسرا که طرفدارشان بود، بحث و از مسعود رجوی و دارودسته اش بدگویی کردم. البته بعدا فهمیدم خواهر آن فرد هم در ایران به عنوان منافق دستگیر شده بود. با خودم حدس زدم حتما او بعد از پناهنده شدن اسم مرا به عراقی ها داده تا اذیتم کنند. بعد از مدتی مکث به مصطفی جواب دادم من او را نمی شناسم. باید ببینمش.
مصطفی گفت: «نه! نمی شود. ملاقات ممنوع است. باید برای من بگویی کارگر را از کجا میشناسی؟» حرفی برای گفتن نداشتم. به ناچار سکوت کردم. هر لحظه منتظر بودم که مصطفی به من سیلی بزند. از من پرسید: «با کی رفته بودی بیمارستان ؟ » گفتم: «محمد، عباس، عبدالرسول، » یکی از سربازها رفت تا سید محمد را از آسایشگاه بیاورد. قبل از رسیدن او به اتاق نگهبانها خیلی تلاش کردم تا از جایم بلند شوم وسید از پنجره مرا ببیند. می خواستم با اشاره به او حالی کنم که حرفی نزند. هرچه تقلا کردم او سرش را بالا نیاورد و مرا ندید. وقتی وارد اتاق شد خوشبختانه چشمانش باز بود. همین که چشمش به چشم من افتاد، جا خورد و با صدایی که ترس در آن موج میزد، گفت: اسلام علیکم! مصطفی از ما خواست که جریان رفتن به بیمارستان را تعریف کنیم. هم من و هم سید محمد حسینی از اول تا آخر داستان را برایش توضیح دادیم، هنوز صحبت های ما تمام نشده بود که مصطفی دفترچه درمانی مرا بیرون آورد و جلوی رویم گرفت. از دیدن آن جا خوردم. در دستش یک ورق کاغذ هم بود که روی آن نوشته شده بود کارگر و زیر اسم این بنده خدا آدرس و تلفن کارگاه و منزلش هم بود. مصطفی خیلی عصبانی و در حالی که این کاغذ را به طرف ما گرفته بود، داد زد: «شماها می خواستید در بیمارستان با صليب ارتباط برقرار کنید و اسامی نفرات اردوگاه را به دست آنها برسانید. فکر کردید ما نمی فهمیم ها؟!» البته من در بیمارستان با یکی، دو نفر از اسرایی که از اردوگاه های ثبت شده صلیب سرخ جهانی برای درمان آمده بودند، ارتباط برقرار کردم و حرف زدم، اما نیتی برای دادن اسامی بچه ها نداشتم و از این کاغذ و اینکه چه کسی آن را وسط دفترچه من گذاشته است، بی خبر بودم. من و سید محمد ادعای او را حاشا کردیم و گفتیم: «ما با هیچ کس ارتباطی نداشتیم و حرف نزدیم و از همه چی بی خبریم.» هر چه مصطفی اصرار کرد، ما انکار کردیم. ترفندهای او برای حرف کشیدن از ما بی نتیجه ماند بعد از دو ساعت بازجویی، مصطفی با تهدید به من گفت: «از حرفهای امروز به کسی چیزی نگو؛ وگرنه پای سالمت را مثل پای دیگرت میشکنم.» و اجازه داد که برویم. به این جمله مصطفی اعتقاد داشتم، چون قبلا با کابل چشم یکی، دو نفر از بچه ها را بیرون آورده بود. یک آدم به تمام معنا وحشی که به خاطر خوی حیوانی اش به او جایزه داده بودند. وقتی به آسایشگاه برگشتم، بچه ها می پرسیدند که با تو چه کار داشتند. ترسیدم جوابشان را بدهم. ممکن بود یکی از آنها جاسوس باشد و به مصطفی خبر بدهد. در مقابل سؤال هایشان سکوت کردم. تنها کسی که به او اعتماد داشتم حسین حیدری، بچه يزد، بود. پیشش رفتم و ماجرا را تعریف کردم و گفتم: «اگر امروز یا فردا مرا از اردوگاه بردند، به خاطر آن برگه پیداشده در وسط دفترچه است. مصطفی برایم خط و نشان کشیده.» آقای حیدری دلداری ام داد: «توکلت به خدا باشد سید! ان شاء الله که چیز مهمی نیست. بعد از گذشت سه روز، دستور صدام اعلام شد که سربازهای بیش از ده سال خدمت، می توانند ترخیص شوند و به خانه بروند، واقعا خدا کمک کرد. مصطفی جزء همین سربازها بود. اینقدر از رفتنش خوشحال بود که پیگیری پرونده من یادش رفت. ما از رفتن او خوشحال تر بودیم، چون برای همیشه از شرش خلاص می شدیم.
مصطفی رفت
و این ماجرا برای همیشه به فراموشی سپرده شد.
با شروع سال ۱۳۶۹، امیدهای ما برای آزادی قوت بیشتری گرفت. بحث تبادل اسرا خیلی جدی مطرح شده بود. هرلحظه امکان داشت که اولین گروه از اسرا را آماده رفتن به ایران کنند. سؤال در ذهن ما این بود که صدام و حکومت بعث عراق درباره اسرای مفقود، مثل ما چه تصمیمی می گیرد؟ آیا ما جزء کسانی که تبادل می شوند خواهیم بود یا نه؟
ابتدای همین سال یک کرد عراقی به نام «معروف» فرمانده تکریت ۱۱ شد. او با کردهای ایران هم نشست و برخاست زیادی داشت و فن و فوت شکنجه هایی را که کومله ها به کار می بردند، بلد بود. معروف برای ایجاد تفرقه و وحشت بین بچه ها، در بین خودمان، افرادی را به عنوان جاسوس گمارده بود تا خبرکشی کنند. با این تدبیر، او از آب خوردن ما هم در اردوگاه مطلع می شد؛ بنابراین عید سال ۶۹ با سال قبل خیلی متفاوت شد و از آن انعطاف و آزادی پیش تر خبری نبود.
هشت روز از فروردین که گذشت، ماه رمضان از راه رسید. دوباره روزه داری، معنویت، شور و حال و تقویت روحیه و اراده برای تحمل باقی مانده اسارت. تكليف من باز هم روزه نگرفتن بود. وضع پا و زخمم از همیشه بهتر بود، ولی نه به اندازه ای که بتوانم از اذان صبح تا مغرب گرسنگی و تشنگی را تحمل کنم. پای مجروحم وضعیتی داشت که دیگر از زانو خم نمی شد. بعد از ماه مبارک رمضان و در عید فطر ۱۳۶۹، عراقی ها به ما اجازه دادند که بین خودمان مسابقه فوتبال برگزار کنیم. یک گونی و مقداری پلاستیک کمک کرد تا توپ فوتبال آماده شود. مسابقات به خوبی برگزار و تمام شد. عراقی ها در داخل یک سینی، به تعداد همه ما سیگار ریخته بودند. به عنوان جایزه به هر نفر یک نخ دادند. من هم سهم خودم را برداشتم و در جایی مطمئن نگه داشتم.
🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿
کانال حماسه جنوب
(مجله مجازی دفاع مقدس)
انتقال مطلب با ذکر منبع
و لینک مشترک
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر
دویدنهای بعد از صبحگاه تو جبهه و پشت جبهه
#کلیپ
#جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 جاده ای
بسوی بهشت 3⃣
گروهان ابوالفضل(ع) در کربلای پنج!
┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄
بعداز ظهر روز ۱۸ دی ماه بود، باید نیروها رو نسبت به عملیاتی که قرار بود در شب انجام بشه توجیه میکردم، نیروهای گروهان که جمع شدند، روبروی اونها ایستادم و نگاهی به چهره پاک و معصوم و نورانیشون کردم؛ راستش دلم لرزید، چون تا الان اینطور بشاش و نورانی ندیده بودمشون، گفتم خدایا این بار چرا همهچی یه جور دیگهای شده، اون توی پادگان شهید بهروزی و حالات عجیب بچه ها، اینم اینجا با این چهرههای نورانی، ترسیدم که نکنه خدای نکرده قراره اتفاقی جمعی برای بچهها پیش بیاد. توی ذهنم مجسم کردم که الان پدر و مادر و خواهر و برادراشون چشم انتظار بازگشتشون هستند و مادراشون حتماً نگران این هستن که تو دل سرمای زمستون الان پسرم جاش گرمه؟! سرده؟! اوضاعش خوبه؟! بده؟! و حتماً چقدر دل نگرانن که الان پسراشون کجان و چکار میکنن، هرچند خودشون بی خیال و شاد و خندون منتظرند تا من از عملیاتی بگم که شاید تا چند ساعت دیگه بیشتر در این دنیا نباشن و آنها هم توی اون عملیات به شهادت برسند.
شوق جانفشانی در راه دین خدا از سر و روشون موج می زد، هرچند برام خیلی سخت بود اما من باید به این چهره های شاد میگفتم که بچه ها امشب قراره در منطقه شلمچه عملیات انجام بشه، باید از سختی عملیات می گفتم، آخه شلمچه دروازه ورود به بصره بود و دشمن هرچه ترفند از اربابانش یاد گرفته بود برای سد کردن راه ما، اونجا بکار برده بود، باید می دونستند که دشمن در آنجا انواع و اقسام میدونهای مین و سیم خاردار و کانال های متعدد و خاکریزهای جورواجور نونی و مثلثی و چندضلعی ایجاد کرده، باید می فهمیدند که دشمن برای شکافتن سینه ما بجای تیربار معمولی از تیربارهای ضد هوایی چهارلول و دولول استفاده کرده، تیربارهایی که هر گلولش میتونه هواپیمایی رو سرنگون کنه، تیربارهایی که وقتی شروع به تیراندازی کنه دشت شلمچه رو یکپارچه قرمز و غرق در آتش میکنه و در واقع یکنفر انگاری پشت چهار تیربار نشسته و تیراندازی میکنه، باید به اونها می گفتم که هرچه در مقابل ما هست سختی راهه و صبری عظیم میخواد و ارادهای استوار و دل شیر تا مقابل این همه تجهیزات مدرن دشمن سینه سپر کنه، شاید بپرسید وقتی از این همه سختی میگفتی، رنگ رخسار کسی هم تغییر کرد؟ که نشان از ترس و وحشتش باشه؟
باید در جوابتون بگم که خدا شاهد و گواه هست که نه تنها چهره یک نفر هم تغییر نکرد بلکه من هرچه از سختی راه میگفتم چهره شون شادابتر و نورانی تر می شد، حتی یک چهره نبود که رنگ ترس به خودش گرفته باشه و نگران از عاقبت کار باشه، آخه اینا از نسلی بودند که مادرشون موقع تولد کامشون رو با تربت سیدالشهدا باز کرده بود و از همون بچگی توی مجالس روضه اباعبداله بزرگ شده بودند و با حسین حسین گفتن گوشت و پوستشون خو گرفته بود.
و کسی که با غیرت و شور حسینی بزرگ شده باشه دیگه ترس از کشته شدن در راه دین نه تنها براش وجود نداره بلکه آن رو سراسر افتخار میدونه، هرچند غیراز این انتظاری هم نبود چون که اونا ذکر مدام قنوت نمازشون آرزوی شهادت بود، لابد امام خمینی از سر نترس و شجاعت این بچهها خبر داشت که پُزش رو به طاغوتی ها داده بود و از اونا به عنوان سربازان خودش یاد کرده بود..
بگذریم،
بعداز جلسه همدیگه رو در آغوش میکشیدیم و از همدیگه طلب حلالیت میکردیم و با هم عهد میبستیم که هرکس شهید شد بقیه رو شفاعت کنه، بعدشم عکس یادگاری گرفتن شروع شد.
دسته الحدید عکسی باهم گرفتن که در تاریخ ماندگار شد، عکسی که بهجز چهار پنج نفر همشون به شهادت رسیدند، برادرم عبدالحمید اومد پیشم و گفت برادر بیا یه عکس باهم بگیریم که فردا یا تو نیستی یا من، یاد حرف چند روز قبلش افتادم و بیاد نبودنش و دل پدر و مادرم ترس برم داشت که نکنه خوابش تعبیر بشه و او شهید بشه و من بمونم، آخه چند روز قبلش اومد پیشم و گفت برادر دیشب خواب دیدم که امام مسابقه سینه خیزی گذاشته بود و در حالی که خودش روی صندلی نشسته بود باید ما مسافتی رو تا رسیدن به امام سینه خیز میرفتیم، من و تعدادی از دوستام تو مسابقه پیروز شدیم و به امام رسیدیم و وقتی جایزه خودمون رو از امام خواستیم فرمود بهزودی جایزه خوبی بهتون میدم و من نگران تعبیر این خواب بودم چون بیتابی پدر و مادرم را می دیدم، شب که فرا رسید چادرها....
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
حسن تقی زاده بهبهانی
ادامه در قسمت بعد
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 سپهبد رعد مجید رشیدحمدانی
کتاب «جنگ ایران و عراق از دیدگاه فرماندهان صدام»
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
#کربلای_چهار
«به دلیل حجم بالایی که برای تلفات دشمن ادعا شده بود، صدام نبرد مقابله با ایرانیان را نبرد روز بزرگ (معرکه الیوم العظیم) نامید و با این احتمال که حمله ایرانیان شش ماه عقب افتاده، به نیروها راحت باش و مرخصی داد و آنها را برای سازماندهی مجدد و گذراندن آموزشهای بیشتر به مناطق پشت جبهه بردند.
این برای همه فرماندهان و سربازان عراقی فرصتی برای استراحت بود. همچنین صدام در یک حرکت نمایشی و برای نشاندادن قدرت خود به زیارت خانه خدا رفت.
با وجود اینکه نیروها و فرماندهان عراقی از حقیقت ماجرا خبر داشتند و میدانستند که تعداد کشتهشدگان و اسرای ایرانی آن مقدار اعلام شده نیست و نیروهای ایرانی مجددا در حال تدارک حمله به سوی بصره هستند و همچنین در عملیات فریب نیروهای ایرانی توانستند از راهکار پنج ضلعی وارد شوند اما از ترس صدام بسیاری از اطلاعات را به او نمیدادند».
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 شکست در والفجر یک،
صلحطلبشدن صدام
بررسی دلیل ناکامیها/۱
┄┅┅❀🔴❀┅┅┄
🔻 فردای سخنرانی صدام در اجلاس کشورهای کنفرانس اسلامی، یعنی روز یکشنبه ۲۸ فروردین ۶۲ فرماندهان قرارگاه مرکزی خاتمالانبیا و قرارگاههای عملیاتی کربلا و نجف در محل قرارگاه خاتمالانبیا تشکیل جلسه داده و دلایل ناکامی در عملیات والفجر ۱ را بررسی کردند. یکی از سخنان تاریخی در این جلسه، مربوط به سرهنگ علی صیاد شیرازی فرمانده وقت نیروی زمینی ارتش است که گفت نیروهای ایرانی پس از عملیات رمضان، به مرور طعم شکست را چشیدهاند و این مساله را ناشی از لطف خدا دانست که شکست را باعث شناخت نقاط ضعف نیروهای خودی قرار داده است. ازجمله اتفاقات مهم آن برهه تاریخی، این است که آیتالله هاشمی رفسنجانی هم در خاطراتش از ۲۸ فروردین ۶۲ در یادداشتهای روزانه خود، به بیاعتمادی مردم نسبت به اخبار رسانههای نظام در صورت نگفتن واقعیتهای نتایج والفجر ۱ و نگرانی از این مساله نوشته است. او در این بخش از خاطرات خود نوشته است: «از اول سعی داشتهایم که حتیالمقدور واقعیتهای جبهه را به مردم بگوییم، ولی دشمن معمولاً به شیوههای جنگ روانی متوسل میشود و با امکانات فراوان حامیان شرقی و غربی و مرتجعین منطقه، حقایق را به نفع خودش، وارونه جلوه میدهد…» طبق نوشتههای آیتالله هاشمیرفسنجانی در خاطرات دوشنبه ۲۹ فروردین، عراق در عملیات والفجر ۱، سی و هفتمرتبه پاتک کرد و حدود یکمیلیون و ۵۰۰ هزار گلوله توپ و خمپاره روی سر مواضع ایران ریخت.
پس از عملیات والفجر۱ و برگزاری جلسه بررسی دلایل ناکامی این عملیات در قرارگاه خاتمالانبیا، سمینار فرماندهان مناطق ۱۱ گانه کشوری سپاه طی روزهای ۳۰ و ۳۱ فروردین ۶۲ در تهران برگزار شد که در پایان روز دومش، فرماندهان با آیتالله خامنهای رئیسجمهور و رئیس شورای عالی دفاع در نهاد ریاستجمهوری در خیابان پاستور دیدار کردند. رحیم صفوی که آن زمان، مسئول طرح و عملیات ستاد مرکزی سپاه بود، در سخنرانی خود در سمینار مورد اشاره به تحلیل اتفاقات جبهه پس از فتح خرمشهر پرداخت و گفت دشمن شیوه خود را تغییر داده و جناحهای یگانهای خود را از دسترس ما دور کرده است. صفوی کار دیگر دشمن را هم تغییر شیوه سیاسی و شعارهای تبلیغاتی عنوان کرد و گفت دشمن یکشبه طالب صلح شده است. او همچنین به سخنان مقامات آمریکا و شوروی هم اشاره کرد که ورود ایران به خاک عراق را برنتابیده و برای جلوگیری ازشکست صدام در جنگ، همه توان خود را به کار گرفته بودند. صفوی در آن جلسه گفت دشمن دیگر فهمیده نباید در خط مقدم خود خاکریز بزند و دیگر تانک و نفربرهایش را به خط اول درگیری نمیآورد.
پس از عدم موفقیت ایران در عملیات والفجر ۱، صدام حسین به تعبیر گلعلی بابایی نویسنده کتاب، ژست صلحطلبی و اسلامپناهی گرفت. او روز شنبه ۲۷ فروردین ۶۲ در محل برگزاری اجلاس کنفرانس خلقهای اسلامی در بغداد حضور پیدا کرد و خواستار اعلام آتشبس شد و گفت عراق صلح میخواهد. صدام در این اجلاس به رهبران کشورهای عضو کنفرانس اسلامی پیشنهاد حکمیت داد و گفت این جنگ توسط بمباران مناطق غیرنظامی عراق توسط ایران آغاز شد. همچنین گفت با وجود همه تجاوزگریهای ایران، وقتی مسلمانان جهان، عقبنشینی عراق از خاک ایران را خواستار شدند، به این خواسته جامه عمل پوشانده است.
┄┅┅❀❀┅┅┄
#تاریخ_شفاهی
انتقال، با لینک مشترک مجاز است
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂