eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خاطرات برادر آزاده                  مسعود سفیدگر از کربلای ۴ 🔹قسمت دهم پرسش افسر عراقی درباره پیشانی بنده با رضا هوشیار، از آزادگان همدانی در نظر گرفتیم تا موضوع قناعت را مطرح کنیم. دو نفرمان تصمیم گرفتیم تا اگر به ما نانی می‌دهند و اضافه می‌آید مقداری از آن را در درون ساک بچه‌ها بگذاریم تا آنها هم استفاده کنند. گمان می‌کردیم که فقط ما به این موضوع توجه داریم اما روزی که این کار را انجام دادیم متوجه شدیم که درون ساک خودمان هم نان قرار داده‌اند. بچه‌ها بدون اینکه کسی متوجه شوند این چنین به یکدیگر کمک می‌کردند. روزی یک سرهنگ عراقی به درون آسایشگاه آمد و از ما پرسید که چرا شما پیشانی بند می‌زنید؟ کسی بلند نشد تا به او جواب بدهد من بلند شدم و گفتم: «برای اینکه نظر تک تیراندازهایتان را جلب کنیم تا مستقیم تیرش را به پیشانی ما بزند.» بچه‌ها منظور من را فهمیده بودند و خندیدند اما افسر عراقی متوجه نشد و سرش را تکان داد بعد به ما گفت که می‌خواهم کمی به شما آزادی بدهم و پرسید در میان شما چه کسی خط خوبی دارد؟ بچه‌ها که زیاد از عراقی‌ها خوششان نمی‌آمد باز جوابش را ندادند. من دستم را بالا بردم و گفتم خط خوبی دارم. مقداری به من مداد و کاغذ داد. چند لحظه بعد پرسید نقاشی چطور، در میان شما کسی نقاشی بلد است؟ باز همان اوضاع بود و فقط من دستم را بالا بردم. مقداری مداد رنگی تراش و مقوا دادند تا نقاشی کنیم. رضا هوشیار نقاشی خوبی داشت او کلمه«الله» را به گونه‌ای روی کاغذ ترسیم کرده بود که هنگامی که از روبرو به آن نگاه می‌کردیم فقط چند خط نمایان بود اما کاغذ را که با زاویه در مقابل دیدگانمان قرار می‌دادیم «الله» مشخص می‌شد. این نوشته نظر سرهنگ عراقی را جلب و او را تحسین کرد. بعد از چند وقت، مداد و کاغذ در اردوگاه یکی از وسیله‌های ارتباطی ما با دیگر آسایشگاه‌ها به شمار می‌رفت. اطلاعات از میان آسایشگاه «درز» می‌کرد و از حال همدیگر باخبر می‌شدیم. اما عراقی‌ها متوجه شدند و آمدند ناگهان همه کاغذها و آنچه به ما داده بودند را جمع کردند. جیب یکی از بچه‌ها پر از کاغذ و خبر بود. همین که عراقی‌ها آمدند آن‌ها را قورت داد یکی از عراقی‌ها متوجه این کار شد و بر سر اسیر ایرانی زد که مگر انسان عاقل کاغذ می‌خورد. در میان آسایشگاه یکی از دوستان مان مهندس کشاورزی بود به همین خاطر توانسته بودیم با وسایلی که در اختیارما قرار می‌دادند یک حوضچه ایجاد کنیم. عراقی‌ها آمدند و گفتند که باید به حمام بروید. آمدیم که به حمام برویم گفتند نیاز نیست. زمستان بود همه ما را دور حوض جمع کردند مقداری از سطح آب حوض یخ زده بود و گفتند باید درون این حوض بروید. آب بسیار سرد بود ۱۲۰ نفر را می‌خواستند درون این حوض کوچک جا بدهند مقداری جمعیت که درونش رفت دیگر آب حوض کامل خالی شده بود از طرفی اوایل این دستور هرکس که سرش را از آب بیرون می‌آورد به سرش می‌کوبیدند تا زیر آب برود. اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود و بیشتر اسرایش از جمع افراد با سواد یا نظامی رده بالا بودند. من مداحی می‌کردم و روز بعدش که عراقی‌ها متوجه سینه زنی می‌شدند همرزمان دیگرم را می بردند. دیگر بچه‌ها به خود من شک ‌کرده‌ بودند که نکند امشب می‌خوانی و فردا آمار را می‌دهی. جالب است بدانید که تا آخر هیچگاه من به دلیل مداحی «لو» نرفتم و بچه‌ها شکنجه را تحمل می‌کردند اما لب به سخن باز نمی‌ کردند. ادامه دارد کانال حماسه جنوب،  خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 لحظه اعزام ها،    یادش بخیر
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۱ نام: محمد صادق نام خانوادگی: خاکساری سال تولد: ۱۳۳۸ شهر: مشهد مسئولیت : مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد نام لشکر: لشکر ۷۷ ثامن الائمه(ع) گردان تانک/ مدت مسئولیت: ۱۰ سال. 🔹🔸🔹 مسعود که اسیر شد، پایش تیر خورده بود و جراحت های عمیقی نیز بر دل داشت. روزهای آخر کوچش زخم چرکی سر باز کرده و تب شدیدتر شده بود، به همین دلیل عطش داشت اما مداوا و رسیدگی به حال مجروح را کجای مرام نامه بعثی ها نوشته بودند؟ مسعود چشمانش را بسته بود و دست سالار شهیدان را روی پیشانی عرق کرده اش حس می کرد. سرش را به طرف نگهبان چرخاند و کلمات آهسته از زیر لب های خشک و ترک خورده اش بیرون خزید: « ماء »   نگهبان به خواسته زندانی اش تنها خندید و شیشه آبی روبه رویش سر کشید. مسعود و لب های تشنه اش این سو و بعثی قسی القلبی آن سو، چکمه اش را روی زخم می گذاشت و فشار می داد. مسعود ناله می کرد، و او با فشار بیشتر چکمه ها نعره های خوشحالی اش را حواله آسمان می کرد... . این فقط قسمتی از خاطره یکی از رزمندگان ایرانی اسیر در دست بعثی هاست که از زبان آزادگان بازگشته به وطن بازگو شده است. ولی دفترها می خواهد کتابت ظلم ها و جنایات آن روزها... .    اما روی دیگر سکه چیست؟ روزهای اسارت بر اسرای عراقی در ایران چطور می گذشت؟  به سراغ کسی می رویم که می تواند این حلقه مفقوده و واقعیت پنهانی را که کمتر از آن صحبت شده است بازگو کند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌹السَّلامُ علیکِ یا تالِی المَعصوم السَّلام علیکِ یامُمتَحَنَةً فِی تَحَمُّلاتِ المَصائِبِ السَّلام علیکِ یا زِینَب الکُبری(س)🌹 🌷یادم می آید یک روز که در بیمارستان بودیم، حمله شدیدی صورت گرفته بود. به طوری که از بیمارستان های صحرایی هم مجروحین زیادی را به بیمارستان ما منتقل می کردند. اوضاع مجروحین بشدت وخیم بود. در بین همه آنها، وضع یکیشان خیلی بدتر از بقیه بود. رگ هایش پاره پاره شده بود و با این که سعی کرده بودند زخم هایش را ببندند، ولی خونریزی شدیدی داشت. مجروحین را یکی یکی به اتاق عمل می بردیم و منتظر می ماندیم تا عمل تمام شود و بعدی را داخل ببریم. وقتی که دکتر اتاق عمل این مجروح را دید، به من گفت که بیاورمش داخل اتاق عمل و برای جراحی آماده اش کنم. من آن زمان چادر به سر داشتم. دکتر اشاره کرد که چادرم را در بیاورم تا راحت تر بتوانم مجروح را جابه جا کنم. همان موقع که داشتم از کنار او رد می شدم تا بروم توی اتاق و چادرم را دربیاورم، مجروح که چند دقیقه ای بود به هوش آمده بود به سختی گوشه چادرم را گرفت و بریده بریده و سخت گفت: (( من دارم می روم که تو چادرت را در نیاوری. ما برای این چادر داریم می رویم... چادرم در مشتش بود که شهید شد)). از آن به بعد در بدترین و سخت ترین شرایط هم چادرم را کنار نگذاشتم.🌷 ✍سیده فاطمه موسوی پرستاردوران دفاع مقدس ✨سالروزولادت مظهر علم،شجاعت وحیا حضرت زینب کبری(س)وروزپرستار مبارک باد✨
دردِ دلِ بیمار به هرکس نتوان گفت این جنس گران را به پرستار فروشند ... http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ خیلی نگران پدر بزرگ و مادر بزرگ‌هایم بودم. همه در خانه شان در سوسنگرد محاصره شده بودند و خبری از آنها نداشتیم. آنها را خیلی دوست داشتم. بسیار مهربان، صادق و با حوصله بودند. بچه تر که بودم پدر بزرگم برای هر نمره بیستم یک جایزه می‌داد. برای همین در طول هفته نمرات بیستم را جمع می‌کردم و برای گرفتن جایزه به پدربزرگ نشان می‌دادم. او هم برای هر بیست، بسته به اوضاع مالی‌اش از پنج ریال می‌داد تا بیشتر. البته هفته هایی که بیست نداشتم نمره های بالای نوزده ام را می بردم اما پدر بزرگ چون سواد نداشت این نمرات را نمی شناخت و به آنها پولی نمی داد. او فقط بیست را می‌شناخت و به آن جایزه می‌داد. هر چه می گفتم: «یدی! هذا مثل ذاک» یعنی بابابزرگ این نمره هم مثل آن یکی است، توی گتش نمی رفت؛ خصوصاً وقتى اوضاع مالیاش تعریفی نداشت. مسیر سه راه خرمشهر به سوسنگرد توسط نظامیان بسته شده بود و فقط کسانی که مجوز داشتند می‌توانستند رفت و آمد کنند. یک بار برادرم علی با تلاش زیاد توانست خودش را به سوسنگرد برساند. او تعریف می‌کرد که در مسیر برگشت ماشین گیرش نیامده و مجبور شده بود مسافتی را پیاده طی کند. علی می‌گفت که از فاصله دور در جنوب جاده به راحتی می‌شد تانک‌های عراقی را دید‌. آنها شهر را دور زده بودند و می‌خواستند با بستن جاده اهواز- سوسنگرد، محاصره سوسنگرد را کامل کنند. تعداد کمی اتومبیل هم که هر کدام تعدادی از مردم شهر را سوار کرده بودند به سرعت از تیررس تانکهای عراقی فرار می کردند. علی می گفت: با بدبختی تونستم سوار یک ماشین بشم و از مهلکه فرار کنم». علی خبر سلامتی پدر بزرگ و مادر بزرگ‌هایم و حسن آقا، پسر عمه ام را که در سوسنگرد پاسدار بود برایمان آورد. هیچ یک از آنها حاضر به ترک سوسنگرد نشده بودند. پدربزرگ گفته بود: «ما یه پامون لب گوره، کجا رو داریم بریم! حسن هم برای مقاومت و حفاظت از مردم داخل شهر مانده بود. خوشبختانه ژاندارمری درب اسلحه خانه ها را قبل از آن که به دست عراقی ها بیفتد باز کرده بود و تعداد زیادی از سلاح های مختلف دست مردم افتاده بود و با ورود عراقی‌ها به شهر آنها را از پشت بامها هدف قرار می دادند. این مقاومت مردمی به همراه مقاومت پاسداران شهر و حمله شهید چمران باعث شد سوسنگرد پس از سه روز اشغال آزاد شود. پدربزرگم از روزهای اشغال روایت‌های جالبی تعریف می کرد. می گفت: «همون روز اول اشغال عراقيا اومدند در خونه رو کوبیدند در رو باز کردم و گفتم چی می خواید؟ گفتند باید مغازه ات رو باز کنی و مواد غذایی به ما بدی گفتم: مغازه من مواد خوراکی نداره، برا چی بازش کنم؟ آنها پس از اطمینان از گفته ایشان دست از سرش بر می‌دارند و می‌روند. پدر بزرگ می‌گفت تمام مدت سه روز اشغال، حسن می‌خواست از پشت بام با عراقیا درگیر بشه، بهش گفتم: حسن! تو که به تنهایی نمی‌تونی از پس‌شون بربیای، بعد از رفتن تو میاند و اهل خونه را می‌کشن». حسن و بسیاری از جوانان شجاع سوسنگردی که هسته اولیه سپاه سوسنگرد را تشکیل داده بودند در تمام مدت محاصره با عملیاتهای محدود چریکی‌شان خواب راحت را از بعثی ها گرفته بودند. آنها چون به کوچه پس کوچه های سوسنگرد آشنائی کامل داشتند بعد از انجام عملیات به سرعت از دست بعثی ها فرار می کردند. جمله "آنه عُربی، ایرانی احب وطنى احب قائدى " یعنی؛ من یک عرب ایرانی‌ام، وطنم را دوست دارم، رهبرم را دوست دارم را بارها بعثی ها از زبان پیران و کودکان سوسنگردی در مدت سه روز اشعال شنیدند. البته در تمام این سه روز کمتر جوانی در خیابانهای سوسنگرد پیدا می‌شد چون به احتمال زیاد بعثی ها دستگیرش می کردند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 خاطرات برادر آزاده                  مسعود سفیدگر از کربلای ۴ 🔹قسمت یازدهم کوزه‌ آب به نام موشک عراقی ما در اردوگاه آب خنک نداشتیم. یک روز عراقی‌ها آمدند و گفتند می‌خواهیم برایتان آب سردکن بیاوریم. بسیار خوشحال شدیم . در ذهنمان آب خوردن از آب سردکن را تصور می‌کردیم تا اینکه روز موعود فرا رسید و بعد از آن دیدیم یک کوزه سفالی برایمان به آسایشگاه آوردند و گفتند این آب سردکن است. همه ما متوجه شدیم البته همین هم غنیمت بود، آن را زیر باد پنکه قرار می‌دادیم و آب کمی سرد می‌شد. یک شب یکی از بچه‌ها در حال راه رفتن بود که ناگهان با این کوزه برخورد کرد و شکست. روز بعد آن را با وسایلی که داشتیم ترمیم کردیم و بعد اسمش را «صاروخ ۱۰» گذاشتیم چرا که در آن زمان صدام موشک‌هایی با این اسم را تولید می‌کرد. عراقی‌ها متوجه این نامگذاری شدند و برای همین به این بهانه که آنها را مسخره کرده‌ایم ما را تنبیه کردند. داستان آزادی ما هم جالب است. اردوگاه تکریت ۱۱ اردوگاه خاصی بود. هیچ کدام از اسرای این اردوگاه توسط صلیب سرخ ثبت‌نام نشده بودند، برای همین تا آخرین روزهایی که قرار بود اسرا آزاد شوند اطلاعی از آزادی نداشتیم. حدود سه روز مانده بود که زمزمه ‌های آزادی در میان اسرا پیچید. یک روز آمدند و صلیب سرخ اسم همه ما را نوشت و ما را بعد سوار اتوبوسی کردند و از مرز خسروی به ایران آمدیم. سه روز در قرنطینه بودیم. یکی از افرادی که آنجا بود آقای «بزرگی» نام داشت. من را شناخت و از من پرسید که می‌خواهی با پدر و مادرت تلفنی صحبت کنی؟ پذیرفتم. بیشتر سخنانم در شب با پدر و مادرم اشک‌ریزان بود. چند روز پیش از آزادی اسرا، منافقین گفته بودند که من شهید شده‌ام و اخبار ضد و نقیضی از زنده بودنم به پدرم می‌دادند و پدرم همه چیز را به خدا واگذار کرده بود تا اینکه شهریور ماه ۶۹ آزاد شدیم.     پایان کانال حماسه جنوب،  خاطرات http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 طنز جبهه •┈••✾💧✾••┈• 🔹 شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم. شب مهتابی زیبایی بود فرمانده اومد توی سنگر و گفت: این‌قدر چرت نزنین ، تنبل می‌شین، به جای این کار برید اول خط ، یک سری به بچه های بسیجی بزنین. بلند شدیم و رفتیم به طرف خاکریز های بلندی که توی خط مقدم بود. بچه های بسیجی ابتکار خوبی به خرج داده بودن . مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه کله آدمیزاد روی خاکریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاکریز بالا می آورد، بعثی ها آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و اون رو نزنن . ما هم خیال می کردیم که این سنگ ها همه کله رزمنده هاست. رزمنده هایی که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست. یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدن تا چند روز ، بهمون می خندید . •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
تازه رفته بودم سقّز. چیزهایی دربارۀ آن جا شنیده بودم که: «بدون اسلحه‌کسی حق نداره تو شهر رفت و آمد بکنه، شهر پر از ضدانقلابه، تا فرصت‌دستشون بیاد به صغیر و کبیر رحم نمی‌کنن و از این حرف ها.» یک شب توی اتاق نشسته بودم که صدای تیراندازی بلند شد، ممتد به‌صورت پی در پی، قطع هم نمی‌شد. ناگهان یکی دوید تو محوطه و داد زد: «همه بیاین بیرون، سریع! سریع!» ریختیم تو میدان صبحگاه و به خط شدیم. مسئول مخابرات که صحبت‌می‌کرد، فهمیدیم به ژاندارمری حمله کرده‌اند، درخواست فوری داشتند برای کمک. می‌گفت: «تو ژاندارمری اسلحه و مهمات زیادی هست، اگرسقوط کنه، همه‌اش دست ضدانقلاب می‌افته.» کاوه خودش با فرمانده ژاندارمری صحبت کرد. می‌خواست موقعیت‌دقیق آن ها و ضدانقلاب را بداند. وقتی صحبتش تمام شد رو کرد به ما و گفت: «این طور که من فهمیدم احتمال خطر زیاده، اگر کسی هست که احساس‌ترس می‌کنه از همین جا برگرده. لحن صحبتش کاملاً جدی و مصمّم بود. ادامه داد: «من این برگشتن را ترس نمی‌دونم، عین شجاعته، بهتر از اینه که وسط درگیری مشکلی برامون‌درست کنه.» همه به هم نگاه می‌کردیم، کسی از صف خارج نشد، چند لحظه بعد کاوه دستور حرکت داد. تو مدت کمی خودمان را به محل درگیری رساندیم. نیروها چند گروه شدند، زیر نظر محمود با یک حرکت حساب شده، دشمن‌را دور زدیم و پشت سرش موضع گرفتیم. شروع کردیم به ریختن آتش‌شدید و مداوم. وقتی دیدند از پشت بهشان تیراندازی می‌شود، تازه فهمیدندکه محاصره شده‌اند. فکرش را هم نمی‌کردند که به این سرعت غافلگیرشوند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 خاطرات مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد /۲ مسئول نگهداری اسرای عراقی در مشهد درباره آن روی سکه اسارت می گوید: روی اول سکه برای اکثر ما روشن است و خوب می دانیم که بعثی ها با اسرای ما چه کردند، اما این که اسرای عراقی چه وضعیتی در ایران داشتند، برای خیلی ها سوال است و من به عنوان کسی که مسئول نگهداری آن ها در اردوگاه مشهد بودم به شما ثابت می کنم این جا خبری از آن جنایات و شکنجه ها نبود. حتی برخی از اسرایی که در ایران بودند، با مشاهده رفتارهای ما توبه کردند و حاضر شدند در جبهه جنگ علیه صدام بجنگند، خیلی ها هم دوست داشتند برای همیشه در ایران بمانند. وی می افزاید: بیشتر اسرا شیعه بودند و در اردوگاه ها، متوجه واقعیت اسلام و محبت مردم ایران شدند. زیرا پیش از این به ما می گفتند مجوس و به دلیل تبلیغات غلط صدام فکر می کردند ایرانی ها آتش پرست اند. حاج آقا خاکساری دست نوشته هایی را نشان می دهد که در آن خاطراتش را ثبت و ضبط کرده است، برخی از آن ها نامه هایی از اسرای عراقی است که در آن از محبت و علاقه خود به مسئولان و نگهبانان اردوگاه نوشته اند، برخی هم از ایران و امام خمینی(ره) به خوبی یاد کرده و به خاطر مهمان نوازی آن ها تشکر کرده اند.  http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 عجایب دفاع مقدس مجروح شده بود. بد جور هم خورده بود و نای بلند شدن هم نداشت. دست به کمر راه می‌رفت و نیمی از بدنش پانسمان بود. ولی از زبان نمی افتاد و با همرزمان خط و نشان عملیات آینده می‌کشید. بین کربلای ۴ و ۵ فاصله‌ای نبود. با شنید مارش عملیات کربلای ۵ تعهدی داد و در برابر چشمان بهت زده پرستاران و پزشکان خود را مرخص کرد و به مرحله دوم رساند. و فرماندهی کرد و آسمانی شد. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۴ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بی بی فاطمه مادر بزرگ مادری‌ام ساکن روستای مشروطه در نزدیکی سوسنگرد بود. او می‌گفت وقتی بعثیا اومدند توی روستا چند تاشون با زور وارد خونه شدند و شروع به تفتیش اونجا کردند. معلوم نبود دنبال چی هستند، اما وقتی چشمشون به عکس حضرت امام روی دیوار افتاد به شدت عصبانی شدند و فرمانده‌شون با تحكم گفت: "هذا شنهو يالله نزلى الصوره من الحايط" یعنی: این دیگه چیه؟ ی‌الله عکس را از دیوار بکش پائین. مادر بزرگ هم بدون واهمه از آنها و اسلحه هایشان با شجاعت گفته هذا صوره قائدنا مثل ما انتم اتحبون صدام اهنه هم انحب الامام الخمینی یعنی؛ این عکس رهبر ماست. همون طور که شما صدام رو دوست دارید ما هم امام خمینی رو دوست داریم». احتمالاً در همان روزها بود که حماسه عظیم و به یادماندنی ام اطمیر شکل می گیرد. بعد از آزادی سوسنگرد مادربزرگ فنه هم می گفت: «هذا الزلمه شمران خلصنا من البعثيه يعنی؛ این مرد بزرگ شمران بود که آمد ما را از دسـت بعثی ها نجات داد. او به شهید چمران می‌گفت شمران. همان روزهای اول جنگ انبار بزرگ مهمات ارتش در اطراف اهواز منفجر شد. واقعاً وحشتناک بود، از اول صبح تا آخر شب انفجارها ادامه داشت. تمام آسمان را دود غلیظی گرفته بود و از آسمان خاکستر می بارید؛ طوری که چند میلی متر خاکستر روی زمین و روی اتومبیل‌ها نشسته بود. به سختی می‌شد نفس کشید خمپاره ها و گلوله‌های ضد هوایی بالای سرمان منفجر می شدند. اکثر مردم در گوشه خانه هایشان از ترس کز کرده بودند. در آن اوضاع و احوال با برادرم علی دعوایم شد و او هم قهر کرد و از خانه زد بیرون. مدت زیادی گذشت و علی هنوز به خانه برنگشته بود. مادرم با شنیدن هر صدای انفجاری داد و بیداد راه می انداخت که: «دیدی بچه رو به کشتن دادی! طاقت نیاوردم و توی کوچه ها دنبال علی راه افتادم. نمی دانستم کجا رفته. توی مسیر به هر کسی که برمی خوردم سراغ برادرم را می گرفتم. با ناامیدی کوچه ها را پا میزدم با هر صدای سوت خمپاره روی زمین خیز می رفتم و دوباره بلند می‌شدم و به جستجو ادامه می‌دادم تا بلکه نشانه ای از برادرم پیدا کنم. خودم را مقصر می دانستم. اصلاً فکر خودم نبودم و فقط میخواستم هر طور که شده برادرم را پیدا کنم. پس از مدتی پرسه زدن توی کوچه و خیابان از پیدا کردن علی ناامید شدم و تصمیم گرفتم به خانه سری بزنم تا اگر برادرم برنگشته بود از مسیر دیگری جست وجو را ادامه بدهم. وقتی به کوچه ای که خانه مان در آن قرار داشت رسیدم، دیدم مردم از ترس آن جا جمع شده‌اند و علی هم برگشته است. با دیدن علی آن قدر خوشحال شدم که بی اختیار گریه ام گرفت. °°°°° کار هر روزم شده بود رفتن به مسجد و شرکت در دوره های نظامی و آماده شدن برای نبرد با دشمن. گاهی هم شب‌ها برای نگهبانی می‌ماندم ولی مادرم خیلی مخالف شب ماندن من در مسجد بود. یک روز داخل مسجد نشسته بودیم که یکی آمد و گفت: «نانواهای محله پخت نمی‌کنند و صف‌های نون طولانی شده» جوانی که معلوم بود مسئولیتی دارد، برافروخته شد و بلافاصله نشست روی موتور به یکی از نگهبانهایی که نزدیکش بود و یک اسلحه ی ام ۱ دستش بود دستور داد که پشت سرش بنشیند. بعد گفت: «کی به محله آشناست؟ من بلافاصله جلو دویدم و و گفتم که من همه نانوایی های محله را می شناسم. آن قدر مادرم مرا برای گرفتن نان فرستاده بود که آمار همه نانوایی ها و ساعات پخت‌شان را داشتم. من هم نشستم ترک موتور و سه نفری حرکت کردیم به اولین نانوایی که رسیدیم با عصبانیت سر نانوا فریاد زد: «باید پخت کنی و فکر کنم او را به محاکمه و این جور چیزها تهدید کرد که من خیلی از آن چیزی نفهمیدم بعد رفتیم نانوایی بعدی و این بار قنداق اسلحه را محکم روی پیشخوان نانوایی کوبید و باز هم همان تهدیدها را کرد. بعد از آن به مسجد برگشتیم. به همین سادگی مشکل مردم محل از بابت تهیه نان حل شد. تازه داشتم کاربردهای انسانی اسلحه را یاد می‌گرفتم. کم کم مسجد تبدیل شده بود به شهرداری ،فرمانداری، بهداری، مرکز توزیع مايحتاج مردم، مرکز آموزش نیروها و محل اعزام به جبهه و خلاصه هر کاری. تازه می فهمیدم وقتی حضرت امام خمینی قدس سره الشريف فرمودند: مسجد سنگر است سنگرها را حفظ کنید یعنی چه. بچه ها هم تمام همت و وقت شان را برای حل مشکلات مردم صرف می کردند. یادم هست غلام حسین سیاح آن وقت مسئولیت توزیع کپسول‌های گاز بین مردم را داشت. یک روز چند نفر از دستش عصبانی شدند و کتکش زدند و سرش را شکستند. اما او اعتنایی نکرد و با همان سر شکسته و باندپیچی شده به کار مردم رسیدگی می کرد. پس از مدتی تقریباً شهر خالی از سکنه شده بود. همه رفته بودند، مدارس تعطیل شده بود و فقط چراغ مسجد جواد الائمه علیه السلام در محله ما روشن بود. با آن بچه های گل‌ش که خیلی هایشان توی جبهه ها به شهادت رسیدند. •┈••✾○✾••┈• ادام
ه دارد لینک عضویت کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
‍ 🍂 دانشگاه امام حسین جبهه، درسش عشق، مدرکش شهادت و معلمش آقا و مولا حسین‌ علیه‌السلام بود. ردی‌های آن، جامانده‌های کاروان رو بسوی کربـلا بودند و دانشجویانش جان برکـفان بسیج ، کـه به تعبیر امام‌ خمینی رحمة‌الله دفتر تشکیل آن‌ را همه‌‌ مجاهدان از اولین تاآخرین امضاء نموده‌ اند. دانشگاهـی که هـر روز آن ابتـلا و امتحان نهـایی بـود. و شرط‌ِ راه یافتن آن ایمان بود و نمره‌ عالیِ آن‌ وابسته به اخلاص بود. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂