🍂 اول سلام ...
میان بچهها عادت بود که مکالمات تلفنی را با کلمه ی "اَلو" پاسخ ندهند.
معمولاً همه نیروها
سخن خود را با "یا حسین" و"یاالله"
شروع میکردند.
اگر کسی جز این سخن را
می گفت، بچه ها یا پاسخ او را نمی دادند
و یا خود با اصـطلاح معروفی در جبهه به سخنانشان ادامه میدادند.
پشتِ در اتاقها نیز
نوشته بودند، « اول سلام، بعداً کلام »
اگر کسی بدون سلام صحبت میکرد، جوابِ او را نمیدادند
و یا خودشان سلام میکردند
و می گفتند: «بفرمایید».
#مخابرات
#فرهنگ_جبهه
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
@bank_aks
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت اول
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
قرنها پیش، در چنین روزی از آن جهت که ممکن است در حافظه تاریخی مان چندان زنده نباشد، جوانان و نوجوانانی آیینه دل، قدم به دشت کارزار جنگ گذاشتند و منهم در میان آنان بُر خوردم.
آذر ۶۵ از همکلاسیهای دبیرستانی حلالیت جستم و راهی پادگان کرخه شدم و به چادرهای استقرار گردانمان پیوستم.
همزمان با اذان ظهر که بوقی چادر نمازخانه را نشانه رفته بود، کنار تانکر آب درحال وضو بودم، حمیدی اصل که آنموقع هنوز او را نمیشناختم نیز به وضو آمد. از بالا تا پایین سراغ کلمه می گشت تا چیزی بگوید. سلام کردم. با لهجه موقر و عربی جواب گرمی داد و گفت ندیدم شما را تا حالا، گفتم تازه واردم.
گفت قبل از ورود همه را میبینم، تعجب کردم ، گفتم از غیب میبینید! گفت خیر پرسنلی گردان هستم و ملائک را می شمارم. از روی لیستی که قبل از آمدنتان به من میدهند، باهم خندیدیم مثل دو دوست صد ساله.
بعداز نماز میهمان چای او شدم، در چادر پرسنلی، هر وقت که از ملاثانی(شهر کوچکی در شمال اهواز که بستنیش معروف است) رد میشوم حمیدی اصل با تصویرش که بهنام شهید، ماندگار شده مرا به بستنی دعوت میکند. روحش شاد.
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂 علت پیوستن منافقان
به رژیم بعث عراق ۳
#نکات_تاریخی_جنگ
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
🔹 در مجموع منافقین با این تحلیل که خود به تنهایی قادر به سقوط نظام جمهوری اسلامی نیستند در کنار عراق قرار گرفتند و امید داشتند با عامل فشار خارجی زمینه را برای سقوط جمهوری اسلامی و بازگشت خود به ایران فراهم کنند.
جمهوری اسلامی ایران در تاریخ ۱۳۶۷/۴/۲۷ قطعنامه ۵۹۸ شورای امنیت سازمان ملل را پذیرفت. عراقیها که سرمست از پیروزیهای جدید خود در بازپسگیری برخی مناطق بودند، اقدام ایران را از سر ضعف تلقی کرده و به رغم تبلیغات استکبار جهانی علیه ایران مبنی بر جنگطلب بودن ایران و صلحطلب بودن عراق، تهاجم جدیدی را علیه ایران آغاز کردند و در ۳۰ کیلومتری شمال خرمشهر مستقر شدند.
در واکنش به این تهاجم جدید، به فرمان امام، نیروهای بسیجی رهسپار جبهه ها شدند و دشمن را به عقب رانده یا متوقف کردند.
در جبهه جنوب هنوز ارتش عراق به طور کامل تا خط مرزی عقب رانده نشده بود که مقارن ساعت ۱۴:۳۰ مورخ ۱۳۶۷/۵/۳ منافقین با استفاده از امکانات لجستیکی و پشتیبانی گسترده ارتش عراق، هجوم خود را از طریق تنگه پاتاق به طرف شهر اسلامآباد آغاز کردند. منافقین که اطلاعات درستی از ایران نداشتند، تحت تأثیر اهداف توهمآلود خود و پشتیبانی ارتش عراق، عملیات خود را با هدف براندازی نظام جمهوری اسلامی ایران آغاز کردند.
منافقین تصور می کردند که وضعیت نظامی ایران به دلیل تهاجمات پیدرپی عراق از هم پاشیده و اوضاع داخلی ایران به دلیل پذیرش قطعنامه ۵۹۸ به شدت آسیبپذیر شده است. منافقین فکر میکردند در مدتی کوتاه از مرز خواهند گذشت و سپس ملت ایران به آنان لبخند زده و به ارتش آنان ملحق خواهند شد.
مسعود رجوی در همان زمان طی تحلیلی گفته بود که نباید این فرصت تاریخی را از دست بدهیم و باید حمله کنیم و در شرایطی که رژیم نیروی جنگی ندارد کار را تمام کنیم.
مریم رجوی نیز در جمع نیروهای حمله کننده اظهار کرده بود: وقتی از جبهه برویم، آن طرفتر کسی نیست که جلوی ما را بگیرد. رجوی در پاسخ به سؤالات حاضرین در همین نشست میگوید: جمعبندی نهایی در میدان آزادی.
به این ترتیب منافقین که از کمکهای ارتش عراق و پیشرویهای موفقیتآمیز اولیه خود دلگرم شده بودند، پیروزی را نزدیک می دیدند، خصوصاً اینکه عراقیها کلیه تجهیزات سنگین نظامی مورد نیاز را در اختیار آنان قرار داده و آنان را در این تهاجم که "فروغ جاویدان" نامیده بودند، یاری کردند. اما با حضور گسترده نیروهای مردمی در جبههها و پیام امام به سپاه پاسداران برای مقاومت، منافقین در کمین نیروهای اسلام قرار گرفتند و تار و مار شدند به طوریکه بعدها اعضای این سازمان از این عملیات ـ که ایران نام "مرصاد" بر آن نهاد ـ به عنوان قتلگاه خود و یک اشتباه استراتژیک از سوی رهبری سازمان یاد کردند.
برشی از کتاب پرسشها و پاسخها (جنگ ایران و عراق)؛ مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ؛ فرهاد درویشی؛ ص ۱۲۸-۱۳۲
پایان
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
خواب نبود. خوابش نمیبرد. غلت که میزد، مقوای زیر پتو خش و خش صدا میکرد. کلافه بود. فکرهای جورواجور رهایش نمیکرد. ماندگار شده بودند. ماندگار شده بود. هر چه از روزهای تکراری زندگی در آن ساختمانها میگذشت، بیشتر احساس بیهودگی و دلتنگی میکرد. تنها شده بود. هیچ دوستی نداشت. نه کار، نه مدرسه، نه سرگرمی. تهران هم که مثل خواب به نظر میرسید. اما تصمیمی گرفته بود. نمیخواست بخوابد. نمیخواست آرزوهایش را فقط در خواب ببیند.
آرام بلند شد. همه خواب بودند. رحمان در خواب ناله میکرد. قدمخیر کنار طاهر خوابیده بود و آن طرف تر، نزدیک تاوه آتش، زحل کنار دفترچهاش آرام گرفته بود. دفترچهای که هیچ کس جرئت دست زدن به آن را نداشت. وسوسه شد آن را بردارد. وقتش نبود. اتاق تاریک بود. جوراب و شلوارش را برداشت و بی صدا از اتاق بیرون آمد. چراغ راهرو روشن بود. شلوارش را پوشید. پول نداشت. پول برای بلیت اتوبوس میخواست و خرج چند روز، تا کاری پیدا کند. به اتاق برگشت. با ترس رفت سراغ جیب رحمان. چند اسکناس برداشت. نمیدانست از کجا پول آورده. «بووا که میگفت پولامون ته کشیده.»
پولها را تا کرد و در جیب گذاشت. جوراب و کفش هایش را پوشید. کفشهایی که برایش تنگ شده بود. در روشنایی کم جان اتاق نگاهی دیگر به خانوادهاش کرد. سه نفر از هشت نفر کم بود و او چهارمی بود که خیال رفتن داشت. به این فکر میکرد که اگر بدانند کجا رفته و برای چه رفته، بهتر است.
#مهمان_مهتاب
#گزیده_کتاب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت دوم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
...پادگان کرخه کنار قناتها جای باصفایی بود. نمیدانم طبیعت از صفای دوستانه بچه ها رنگ سبزه به خود گرفته بود یا عطر طبیعت مست خراباتمان میکرد،...
روز، شب شد و خواب پس از رزم روزانه غنیمتی بود وصف ناشدنی، غرش مهیب دینامیت که گویی به انتقام خواهی رؤیاهایمان آمده، شبیخون لیلی خوابمان شد و چادرها در آنی مارا صف شده جلوی خود داشت، آسمان در آتش و رعد منورها چراغ نظاره گر ما شد. ... فرمانده از جلو نظام داد و حرکت...
سوال پرسیدن رسم ما نبود، شبیخون بود و تمرین دفاع...
فردای آن شب پادگان را به سمت نقطه نامعلومی ترک کردیم، اتوبوسها به راهنمایی جیپ فرماندهی با پرچمِ پادگان وداع کردند و کرخه به بدرقه، چشم به انتظار بخود می پیچید.
بر خلاف انتظار ما اتوبوس نه به سمت دهلران و نه به سمت جنوب، راهی شمال خوزستان شد، آموزش آبی خاکی زمزمه ای بود که حدس و گمانهای بچه ها را در پلاژ پشت سد دزفول به واقعیت تبدیل کرد. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود، چادرها با والری قرمز شعله به گرمی از ما پذیرایی کردند، تدارکات گردان، عسل و گردو و ترشی سیر را جیره داد و روز از نو و روزی از نو. چادر روبروی ما که به چادر سادات مشهور شده بود در یک آن عسل و گردو را بالا کشیدند و ترشی سیر را هم چاشنیوار قورت دادند! گفتم عدنان این جیره یک هفته ما بود، همه را خوردید؟!
او که پسر سبزه و نوجوان حدودا دوره راهنمایی میزد، به من گفت من چه میدانم فردا زنده هستم یا نه موسویها و حسن زاده ها هم که همراه او بودند آن موقع خنده ای تحویل دادند و نمیدانم وقتی عدنان فریدی فر شهید شد حال و روزشان چگونه بود؟!
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 یازده / ۲۷
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 دلم برای خانواده خیلی تنگ میشد. سعی میکردم تعطیلی ها را تهران نمانم و بروم اهواز، مخصوصاً وقتهایی که دو سه روز تعطیلی رسمی توی تقویم داشتیم. رفتنی را معمولاً سبکبار بودم، اما برگشتنی بارم سنگین بود. یک شب دیر وقت به تهران رسیدم و با زحمت بار و بنه ام که فقط مقداری از بار یک وانت کمتر بود را کول کردم و با اتوبوس تا نزدیک دانشگاه آمدم. از آن به بعد تا اتاقک را باید پای پیاده میآمدم. مسیر سر بالایی تند و چند صد متری می شد. هوا خیلی سرد بود و آن وقت شب پرنده هم توی خیابان پر نمیزد. بارم خیلی سنگین و به دست بود. به سختی راه میرفتم. منظره یک آدم با باری بر دوش در یک شب تاریک و برفی در یک خیابان خلوت بسیار شک برانگیز بود.
فقط کافی بود اتومبیل گشت پلیس که البته سالی یک بار هم از آن خیابان رد نمیشد، حالا از آن جا رد شود تا کار تمام شود. ظاهراً همان لحظه سالگرد عبور ماشین پلیس از آن خیابان بود. چراغ گردان ماشین پلیس از دور پیدا شد. در آن هوای سرد حسابی عرق کرده بودم و نفس نفس می زدم. حالا کمی هم ترسیده بودم. تصور اتهام دزدی و رفتن به پاسگاه آن هم بعد از عمری زندگی شرافتمندانه آزارم میداد. آنها به من مشکوک شده بودند. ماشین آمد طرفم و از نزدیک مرا زیر نظر گرفت. میدانستم اگر هر حرکت نسنجیده ای انجام دهم ممکن است توی دردسر بزرگی بیفتم. البته خیلی هم بدم نمی آمد که از آن بار سنگین خلاصم کنند. آنها با دیدن تیپ ظاهری ام با یک پیراهن روشن ساده بر روی شلوار تیره ساده ترم و قیافه بچه جبهه ای ام و ورانداز بار سنگین روی دوشم که چند تا پتو و لحاف و سایر وسایل ساده خواب بود راهشان را کج کردند و رفتند.
خیالم تا حدودی راحت شد باید عجله میکردم تا اتفاق مشابهی نیفتد. برایم مهم بود که حتی یک جلسه درس را هم از دست ندهم. سفرهای رفت معمولاً بدون برنامه ریزی بود چون یک دفعه میفهمیدم مثلاً استاد کلاس چهارشنبه را تعطیل کرده و چون دو روز بعدش هم تعطیل بود هوای اهواز به سرم می زد. در یکی از سفرها رفتنی را با اتوبوس رفتم. وسط های راه بودیم که باران شدیدی باریدن گرفت. از درزها و سقف بالای سرم آب باران وارد اتوبوس می شد. اولش سر و صورتم خیس شد ولی بعدش تمام بدنم را آب گرفت. به راننده اعتراض کردم و خواستم که جایم را عوض کند گفت: «مگه نمیبینی اتوبوس بیخ تا بیخ پره؟!» پیشنهاد کرد که با یک کیسه نایلون سر و صورتم را بپوشانم این کار هم فایده نکرد، هوا سرد بود و با آن لباسهای خیس به شدت می لرزیدم.
روزی هم که با قطار به تهران میآمدم قطار تأخیر داشت و به جای پنج صبح، تقریباً ساعت هفت صبح به تهران رسیدم ساعت هشت هم کلاس مهمی داشتم. اگر میخواستم با اتوبوس واحد به دانشگاه بروم به کلاس نمی رسیدم، وضع مالی ام هم در حدی نبود که بخواهم تاکسی بگیرم. از طرفی هم نمیخواستم کلاس را از دست بدهم. یا باید بخش مهمی از پولم را میدادم و با تاکسی به دانشگاه می رسیدم یا قید کلاس را میزدم و پولم را برای خورد و خوراک تا آخر ماه نگه میداشتم. خیلی تردید نکردم، کلاسم برایم از همه چیز مهم تر بود. دل به دریا زدم و برای اولین بار به یک تاکسی گفتم «آقا» دربست دانشگاه علم و صنعت ایران؟» تاکسی هم سوارم کرد، بین راه مسافر هم زد. من هم اعتراضی نکردم و فقط گفتم خیلی عجله دارم و باید تا قبل از ساعت هشت به دانشگاه برسم. راننده گفت: خیالت راحت باشه به موقع میرسیم. چندی ،بعد توی کوچه پس کوچه ها گیج شده بودم. دیدم دارد به طرف غرب تهران حرکت میکند.
- آقای راننده مسیر رو درست میرید؟ به نظرم اشتباه میریدها.
- جوون من تهرون رو مثل کف دستم میشناسم. اگر از کوچه پس کوچه نرم تو ترافیک میمونیم و تو هم به کلاست نمیرسی.
ساکت ماندم . کمی بعد تاکسی گوشه خیابان متوقف شد و گفت: «اینم دانشگاه علم و صنعت پیاده شو» نگاهی به بیرون انداختم. خبری از دانشگاه علم و صنعت نبود. خوب که نگاه کردم تابلوی دانشگاه صنعتی شریف را دیدم. با عصبانیت فریاد زدم مرد حسابی! اینکه دانشگاه علم و صنعت نیست! این دانشگاه شریفه» راننده تاکسی هم با آرامش گفت: ببین جوون! ما تو تهرون غير از همین یکی، دانشگاه صنعتی دیگه ای نداریم. گفتم پس من الان کجا درس می خونم؟ یعنی اون دانشگاهی که شرق تهرون من توش درس میخونم وجود خارجی نداره؟! گفت: من نمیدونم به هر حال کرایت رو بده و برو پائین تا...
از این بدتر نمی شد. هم پس انداز ماهیانه ام را از دست داده بودم و هم کلاسم را. اگر میخواستم غد بازی در بیاورم احتمالاً یک قوز دیگر هم بالای این دو تا قوز اضافه می شد و یک کتک حسابی هم از راننده تاکسی میخوردم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
3279378.mp3
5.45M
🍂 نواهای ماندگار
🔹با نوای
حاج صادق آهنگران
راهیان نور
فضا از عطر تو غوغاست
میدانم که اینجایی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نواهای_صوتی_ماندگار
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت سوم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
... پلاژ منطقه ای بود پشت سد دز که برای آموزش آبی خاکی رزمندگانی که قرار بود در عملیات هایی که در مرزهای آبدار مشترک با عراق داشتیم، استفاده میشد. شبهای سرد آذر ماه، آب برفهای زاگرس جمع شده پشت سد، خود را با بدن بچه های غواص ما گرم می کرد. صبح هم خورشید دیرتر از بچه ها مشرقی میشد.
یکروز عصر که نظاره گر گروهان غواص گردانمان بودیم، ما را هم ژاکت نجات دادند و سوار کفی آب پیما کرده و در جزیره ای که پشت سد بود پیاده کردند. ساعتی مشغول سنگ پراکنی و بازی بودیم و متوجه نشدیم که قایقها ما را تنها گذاشته اند، جزیره تا ساحل پلاژ فاصله چندانی نداشت، طوری که صدای بلندگوی دستی که از ساحل ما را دعوت به شنا میکرد، به ما می رسید. سردی آب طوری بود که حتی لاف آبادانی ها را هم برنمی تابید، یکی دو نفر با تشویق غواصها، کف پا را به آب زدند و بی اختیار پا پس کشیدند، سرمای آب استخوان میسوزاند. فرمانده گروهان بلند گو را خسته کرده بود از بس متذکر سرما و شب و دستور به آب زدن داده بود. بچه ها منتظر قایقها بودند و به آب نمی زدند، خبری هم از حاج اسماعیل فرمانده گردان نبود چون مشغول غواصی بود، خورشید گرمای اندک پاییزی اش را به غروب میداد و رطوبت سرد، سرمایش را به مغز استخوان... صدای موتورقایق نوید بخش نجات از سرما بود. قایق موتوری در ساحل روبرو بلندگوی خسته را جمع کرد و از کنار ساحل و دور از دسترس ما مسافرانی را که با خود داشت به انتهای جزیره ای که ما در آن بلاتکلیف مانده بودیم، می برد.
پرسشهای ذهنی ما در باره مسافران قایق و علت نیامدن قایقها به سمت ما خیلی زود به پاسخ نشست، ...
زوزه سگهای گرسنه که به سرعت از ته جزیره به ما نزدیک می شدند انتقام بلندگوی خسته را از ما گرفت. در پریدن به آب از یکدیگر سبقت گرفتیم چنانکه سگها فرصت بدرقه ما را نداشتند و در ساحل جزیره، به شاهکار شکار نشده خود دندان نشان میدادند.
خورشید عمدا زودتر غروب کرده بود تا بیهوش شدگان از سرمای به آب زدگان را نبیند. غواصان دستهای کرخت ما را به دست دوستانی که در ساحل منتظر ما بودند میرساندند، دستانی که معلوم نبود بعد از عملیات سهم ماهیان اروند شوند یا بغل کننده دختران خردسالشان.
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت چهارم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
... با پلاژ و خاطرهاش خدا حافظی کردیم و هزار ماجرا ...
آبادان ساختمان پرده، روبروی مسجد، جنب کلیسا و چند صدمتری ورزشگاه مقر آمادگی ما برای عملیات بود. چند روزی آنجا مستقر شدیم تا موعد عملیات...
عصر قبل از عملیات، جزیره مینو میزبان ما بود. جلسات توجیهی، نماز و وداع آخر ...
سوار قایقها شدیم. ماه در آسمان نبود، شمعهای فسفری را رو به خاک ایران برای اینکه در تاریکی هم دیگر را گم نکنیم شارژ کردیم، قبل از ما غواصان به آب زده بودند و معبری از میان سیمهای خاردار ساحلی در خاک عراق برای ما باز کرده بودند، پارو زنان اروند را تا کنار ساحل عراق بعد از جزیره سهیل تا جاییکه موانع خورشیدی اجازه می داد پیش بردیم، به آب زدیم تا کمر، تجهیزات سنگین، سردی آب، رطوبت هوا و تمام ناملایمات و سختیهای دیگر که ما را به گل نشانده بود با کمک دوستان غواصی که قبل از ما خط را گشوده بودند آسان شد، به هر زحمتی که بود از بین گل ولای و موانع مختلف خود را به ساحل رساندیم، در دل تاریکی از بین آبراهه هایی که در میان نیزارهای ساحلی میگذشتم، جایی پوتینم در گل گیر نکرد، مثل پله ای از آن بالا رفتم. حس کردم پا بر بدن غواص شهیدی گذاشته ام که در تاریکی دیده نمیشد، فرصتی برای تاسف خوردن، بر گشتن، و جرات دیدن دوباره اش را هم نداشتم.
شاید هم مقدر نبوده که دوستی یا حاج اسماعیل ، فرمانده خط شکن را در آن حال ببینم. فرجوانی که فرمانده گردان و خط شکن غواص ما بود بدون اطلاع و بدون اجازه از فرزند معلولش، همان سر شب، پل ورود سربازانش شده بود.
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
من فرزند پنجم خانواده و پسر دوم بودم. وقتی به سن رفتن به مدرسه رسیدم جمعیت خانواده ما با پدر و مادرم ده نفر شده بودند. دبستان ما هم، توسط آگاه با همکاری اداره فرهنگ ساخته شده بود. آن را چندین سال قبل از اینکه من به دبستان بروم ساخته بودند. دبستانی قدیمی ولی تر و تمیز. نام دبستان فرهنگ نوق۳ بود. این دبستان، اولین و تنها دبستانی بود که در منطقه نوق، ساخته شده بود. همه دانشآموزان چه از روستای ما و چه از روستاهای اطراف، برای تحصیل به این دبستان میآمدند. وضع اقتصادی همه مردم، خراب بود. همه کارگر و فقیر بودند. حتی خانوادههایی که فرزندانشان کمکخرج و کمکحالشان بودند و به مدرسه نمیرفتند. بچهها با لباسهای کهنه و پاره پوره و کفشهایی که از پاهایشان بزرگتر بودند، یا با دمپایی به مدرسه میآمدند. من هم مانند آنها بودم. هیچکدام از ما کیف نداشت. کتابهای خود را در کیسههای مشمایی و یا گونیهای پلاستیکی که در آنها کود شیمیایی بود و کودش در باغهای آگاه مصرف شده بود میگذاشتیم و به مدرسه میرفتیم. کسانی که خیاطی بلد بودند، کیف میدوختند و دو تا دسته هم از همان جنس به آن نصب میکردند. روی بعضی از کیفهای دختران هم گلدوزی میکردند. با نخهای رنگی گلهای زیبایی روی آنها میدوختند. کیفهای دوخته شده، همه یکرنگ و یکاندازه بودند. هیچکس بر دیگری برتری نداشت.
پدرم به مرور زمان، خانهای برای خودمان ساخت. خانه پدریام یک باغچه بزرگ و خیلی گود داشت.
#نهصد_روز_در_جهنم
#گزیده_کتاب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🔻 یازده / ۲۸
خاطرات پروفسور احمد چلداوی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔹 اولین زمستان دانشجویی شروع شده بود. برای من که بچه جنوب بودم و اهل گرما، تحمل هوای سرد و برفی تهران خیلی سخت بود. وقتی برف میبارید فاصله محل خوابیدن ما تا محل ریزش برف فقط به اندازه عرض یک آجر (حدود ۱۰ سانتیمتر) بود. اتاقک دانشجویی ما در زمستان آن قدر سرد می شد که هر وقت رفقایمان از دانشگاه تهران برای دیدن ما می آمدند به شوخی میگفتند ، بیرون اتاق رو برفا بشینید، چون بیرون از داخل اتاق گرمتره» تنها وسیله گرمایی ما، (البته به غیر از دو بدن تقریباً ۷۰ کیلوئی با درجه حرارت ۳۷ درجه) یک هیتر برقی کوچک بود که هم برای پخت و پز از آن استفاده می کردیم و هم برای گرم کردن اتاق، بعضی وقت ها هم با آن هیتر برقی کرسی راه می انداختیم، بلکه بتوانیم از سرما در امان بمانیم. با تمام این احوال خوشحال بودیم که سرپناهی داریم و سربار کسی نیستیم پنج شنبه جمعه ها را مجبور بودیم خودمان غذا بپزیم. تقریبا مثل جبهه زندگی می کردیم. با این تفاوت که به جای خمپاره و گلوله تنها خطراتی که زندگیمان را تهدید میکردند سرما بود و سر زدنهای ناگهانی صاحبخانه که مرتب بهانه می گرفت. مثلا اگر کرسیمان را میدید بهانه پول برق را میگرفت و خلاصه به همه چیز گیر میداد. معمولاً شبها تا دیر وقت دانشگاه میماندم و همان جا در کتابخانه درس می خواندم.
یک شب که لوبیا بار گذاشته بودیم برای نماز رفتیم مسجد محل، آن شب امام جماعت بین دو نماز سخنرانی مفصلی کرد. حساب کار از دستمان در رفت و وقتی به خانه رسیدیم و در را باز کردیم دیدم که دود و بوی لوبیا سوخته همه اتاقک را گرفته. خدا رحم کرد که صاحب خانه متوجه نشد وگرنه کارمان تمام بود. خلاصه تمام لباسها و دار و ندارمان بوی لوبیای سوخته گرفته بود، جوری که یک من عطر هم افاقه نمیکرد. تا مدتی سر کلاس پیش هر کس مینشستم اگر رویش را داشت بلافاصله دماغش را میگرفت و جایش را عوض میکرد و اگر با ما رودربایستی داشت تا آخر با زجر تحمل میکرد.
امور دانشجویی گفته بود برای اختصاص خوابگاه، ترم آینده قرعه کشی میکند. اما دوستم گفت من ترم آینده میرم خوابگاه، تو باید فکر یک هم اتاقی دیگه برا خودت باشی. گفتم از کجا این قدر مطمئنی؟ مگه نه که قراره قرعه کشی بشه؟ لبخندی زد که فهمیدم قضیه قرعه کشی برای ساکت کردن امثال من است که نمی خواهند به آنها خوابگاه بدهند.
طبق پیش بینی هم اتاقیام به او خوابگاه دادند اما به من ندادند. شاید اگر سابقه جبهه ام را رو میکردم به من هم خوابگاه میدادند اما این کار را نکردم. حالا مجبور بودم دنبال یک هم اتاقی جدید بگردم، چون به تنهایی از عهده اجاره آن اتاقک برنمی آمدم. خوشبختانه یکی دیگر از دوستانم به نام حسین عبدی که خودش را برای کنکور سال بعد آماده میکرد از اهواز آمد تهران و هم اتاق من شد. یک روز بسیار سرد که برای نماز صبح بیدار شده بودم و داشتم نماز می خواندم صدای بلندی شنیدم که کمک میخواست. صدا آنقدر شدید بود که نتوانستم صاحب صدا را درست تشخیص دهم چون فقط من و حسین آنجا بودیم. حدس زدم باید او باشد، سریع نمازم را تمام کردم و به طرف دستشوئی که صدای درخواست کمک از آنجا می آمد رفتم. شیر آب خراب شده بود و آب به شدت از آن بیرون می زد. حسین هم دستش را روی آن گذاشته بود بلکه بتواند قدری جلوی آب را بگیرد.
او به شدت خیس شده بود و در آن هوای بسیار سرد به شدت می لرزید. گفتم که ولش کن لوله رو بذار آب بره بابا! نجات جون خودت مهم تره. اما آقا فيلش یاد بطرس فداکار کرده بود و دست بردار از روی لوله آب نبود. بابا تو که پطرس فداکار نیستی تازه معلوم نیست اصلاً بطرس فداکاری وجود داشته باشد. سریع صاحبخانه را خبر کردیم تا فلکه اصلی را بست و شیر خراب شده را تعمیر کردیم. بعد از اینکه حسین کمی جان گرفت موضوع را جویا شدم معلوم شد بر اثر شدت سرما آب داخل لوله یخ زده بود و حسین به تصور این که فشار آب کم شده آن قدر شیر آب را چرخانده بود که کلاً باز شده و آب از جای سرشیر بیرون زده بود. یک روز هم که برادرم و یکی از دوستانش مهمانمان بودند متوجه صدای بیل و کلنگ روی سقف اتاقک شدیم. سراسیمه بیرون آمدم و دیدم صاحبخانه با یک کارگر مشغول کندن سقف اتاق است. این در حالی بود که ما داخل اتاق مشغول استراحت بودیم. با عصبانیت گفتم «حاج آقا مثل اینکه ما هم آدمیم اینجا نشستیم ها به سلامتی دارید چیکار میکنید؟» صاحبخانه برداشت گفت آره دیگه وقتشه که اتاقو برومبونیم.
بعد هم با لحنی که سعی میکرد مهربان باشد، گفت: «البته شما میتونین تا چند روز دیگه اینجا بمونین. باید خیلی زود به فکر جای دیگه ای باشین. گفتم حاج آقا الان وقت امتحاناته، اگه میشه یه چند روزی مهلت بدین تا امتحاناتمون رو بدیم. اما مرغ فقط یک پا داشت. آن شب را رفتیم منزل مادر بزرگ رفیق برادرم در شهر ری با اجازه صاحب خانه، بیشتر اسبابمان را داخل انبار پُر از خرت و پرت حاج آقا گذاشتیم و با کوله باری از کتاب و دو سه تا پتو و بساط چای راه افتادیم دنبال مسافرخانه توی پارک شهر و محلههای پائین شهر. برای ما چای از نان شب هم واجب تر بود. دو سه شبی را در یکی از مسافرخانه ها ماندیم و روزها را به طور کامل توی تر بود. مسافرخانه دار بعد از چند روز عذرمان را خواست و گفت که به دستور پلیس از پذیرش مسافر برای مدت طولانی معذور است. دوباره بار و بندیل بر سر، آواره شهر شدیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#یازده
لینک عضویت
کانال حماسه جنوب/ ایتا
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔹 افسانه ما
کربلای ۴ / قسمت پنجم
به بهانه سوم دی ۱۳۶۵
سالگرد عملیات کربلای ۴
┄┅┅❀♨️❀┅┅┄
سکوت بی مناسبتی ساحل را فرا گرفته بود، خبری از در گیری نبود بجز چند جسم غواص شهیدی که در مسیر دیدم، تعدادی جنازه عراقی نیز حکایت از یک درگیری مختصر می داد، فقط از دور منورهایی از سمت عراق آسمان جنوب غربی را روشن میکرد، اوضاع نامربوط تر از حد تصور من بود. به دوستان باتجربه و بزرگتر که نگاهم قفل میشد، می گفتند مسیرهای برگشت را بخاطر بسپار ، شاید مثل خیبر باشد.
جلیقه نجات را بعد از حد جزر و مد اروند مثل بقیه رها کردیم، همینکه جلیقه را درآوردیم مه از لباسمان به آسمان کشید گویی سرما از ظلمات شب راه تازه ای برای نفوذ پیدا کرده بود.
به پیرمرد؛ جاسم تدارکاتی نگاه کردم. با لهجه گفت خودت نگران سرما نباش چای داغ می ذارم برامون...
در دل به سادگی اش خندیدم ولی لبخندم نیامد. هنوز حال من از لگد کردن عزیز غواصمان دگرگون بود.
با آرایش جنگی به سنگرهای عراقی رسیدیم، آنجا هم بجز چند جسد خبری از درگیری نشد، داخل سنگرها را با انداختن نارنجک و تیربار پاکسازی میکردند، کشته هایی راهم که در اطراف در حال جان دادن بودند تیر خلاص میزدند، دیگران برای پاکسازی و خلاص کردن پیش قدم بودند در حالیکه هیچگاه نتوانستم بخودم اجازه دهم جان انسانی را بگیرم.
کنار کانال از کنار جسد نیمه جان افسر عراقی گذشتم. چیزی میگفت ، گوش کردم ، با لهجه غلیظ عربی مرتب میگفت حیف، حیف، حیف...
همچنان دلم نیامد تیر خلاص بزنم یکی از بچه ها گفت بزن، تعلل مرا دید خودش زد و ساعت و کلتش را برداشت و رفت.
پیرمرد، همان جاسم تدارکاتی کمی آنطرف تر روی لبه سنگر نشسته بود و شاهد ماجرا، و البته با چهره ای گرفته، مرا به چای دعوت کرد. دسته کتری کوچک روحی را در فانوسقه یا همان کمربند پارچه ای اش داخل کرده بود و چای خشک و سیگار و کبریت و فندک را هم در پلاستیک از آب رد کرده بود و با خرج، آتشی مختصر در استتار بپا کرده بود. چای دو نفره در شب سرد دی ماه بر بالای جنازه ها حکایتی بود نا گفتنی...
┄┅┅❀❀┅┅┄
ادامه دارد ...
محمدرضا سوداگر
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 کربلای ۴
سردار دلها
حاج قاسم سلیمانی
#کلیپ
#نماهنگ
#سلیمانی
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂