eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آیا می دانید : ○ درطول جنگ تحمیلی عراق بر ایران تعداد ۷۲۳۶۳ نفر عراقی اسیر و تعداد ۳۹۵۱۴۸ کشته و تعداد ۳۶۶ فروند هواپیما و ۹۰ هلیکوپتر سرنگون شده است. ● درطول ۸ سال دفاع مقدس ۷ عملیات بارمز یا الله ، ۱۳ عملیات بارمز محمد رسول الله ، ۷ عملیات با نام علی علیه السلام ، ۱۳ عملیات با نام زهرا ، ۱۱ عملیات با نام حسین  و ۸ عملیات با رمز یا صاحب الزمان بوده است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 روزهای ماندگار ۱ محمدرضا سوداگر هوالاول بعد از حدود نیم قرن ، شاید کمی کمتر؛ هنوز صدای مخملی و گرم حمید در روانم می‌تراود: حیات ابد در فنای تن است؛ از این نکته رمز بقا روشن است.. افسوس که بی او دورهمیم!.. شمّه‌ای از گل روی تو به بلبل گفتم آن تُنُک حوصله رسوای گلستانم کرد داستان شب هجران تو گفتم با شمع آنقدر سوخت که از گفته پشیمانم کرد. .. سال ۱۳۵۶ شاید هم کمی قبل تر، کتابخانه مسجد جزایری شاهد جمع شدن جوانان و نوجوانانی بود که با تلاش بزرگانی مانند حمید کاشانی در محفلی اعتقادی گرد هم آمده بودند. این محفل با اهدف تربیتی و شاید با نگاهی به آینده برای تامین کادر اجرایی یک نظام اسلامی فعالیت داشت( نگاهی که الان ضرورت دوچندان دارد!)و عمدتا با برنامه های جذاب اعتقادی( کلاسهای قران، اردوهای متعدد، کلاسهای اخلاق، تاریخ اسلام، مباحث سیاسی و...) جوانان و نوجوانان را در جوی معنوی و دوستانه جذب می کرد. حمید کاشانی و بسیاری دیگر از دوستان پیش کسوت که بدون تعارف از برترینهای علمی اجتماعی آنروز اهواز و شاید امروز کشورند، از نسل‌های متعدد مسجد جزایری و سایر مساجد و کانونهای تربیتی مشابه به حساب می آیند، و شاید به سبب در قید حیات بودن،یادی از آنها نمیشود و ناشناخته مانده اند. گروه دیگری از عزیزان یا افتخار شهادت نصیبشان شد و یا در عرصه های مختلف اجتماعی متاثر از اخلاق و برنامه های فرهنگی مسجد جزایری و کانون ( اتحادیه) انجمنهای اسلامی دانش آموزان اهواز و سایر مساجد شهر اهواز با وضعیتی کم و بیش مشابه، در عرصه های مختلف، خوش میدرخشند. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۳ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 آنجا جای عجیبی بود، حتی انبار ضبط اموال قاچاق هم داشتند. یک روز ما را برای مرتب کردنش به آنجا بردند. در آن انبار، انواع و اقسام وسایل تزیینی و لوازم طلا خانگی و حتی قطعاتی شبیه طلا موجود بود، ولی هیچ کدام آنها توجه مان را به خودش جلب نمی کرد. خاصیت اسارت بود دیگر، در اسارت، ما خودمان هم برای خودمان نبودیم. لذا چه طور تمنا و آرزوی چیزی را می‌کردیم. در آن زمان بزرگترین آرزوی دست یافتنی ما، بازگشت به اردوگاه ۱۱ بود. روی در و دیوار سلولی که توی آن بودیم، شعارهای زیادی به زبان فارسی نوشته شده بود، از جمله در یک گوشه با خط ریز نوشته شده بود: سالگرد هفتم تیر و ۷۲ تن از یاران باوفای امام گرامی باد و در جای دیگر شعارهایی علیه خائنان و خبرچین ها با ذکر اسمشان دیده می‌شد. بعضی وقت ها احساس می‌کردیم صدای شیون و ناله می آید. عبدالساده می گفت که افسران عراقی فراری از جنگ یا وفاداری به حزب الدعوه را هم به آنجا می آورند و در شرایط فوق العاده نکبت باری که شپش از سر و روی شان بالا می رود در اتاقهایی کنار توالت و دستشویی زندانی می‌کنند. او می گفت: «قبل از اینکه اینجا بیام چند روزی منو پیش اونها بردند. اونجا وقتی خواستم باهاشون صحبت کنم، یکیشون با ترس گفت "ساکت!". معلوم بود اونقدر کتک شون زدند که تمام وجودشون رو ترس گرفته بود و از صحبت با دیگران هم می‌ترسیدند». عبد الساده از اوضاع اردوگاههایی که بسیجیان غیور عملیات خیبر و والفجر در آنجا نگهداری می‌شدند برای ما صحبت می‌کرد. او از فضای اردوگاه و فضای حاکم و روابط بین اسرا صحبت می‌کرد. از حرف‌هایش خیلی لذت می بردم و آرزو می کردم کاش در بین آنها بودم. او می‌گفت وقتی برامون ویدئو می آوردند، دو نفر مأمور خراب کردنش می‌شدند و ویدئو دم در آسایشگاه نرسیده، خراب شده بود. بیشتر وقت‌ها سیم بلندگویی که رادیو عراق رو با صدای بلند در سطح اردوگاه پخش می کرد، قطع بود. تلویزیون هم به علت فساد برنامه هاش مشتری نداشت. حتی در مورد نگاه کردن به اخبار هم بین بچه ها اختلاف نظر بود. بعضی معتقد بودند حتی گوش کردن به اخبار تلویزیون عراق هم حرامه». عبد الساده از مودت و اتحاد بین بچه ها برایمان چیزهایی تعریف می کرد که باورکردنی نبود. او می‌گفت توی اردوگاه یه باغچه داشتیم که توش سبزی و فلفل و چیزای دیگه می‌کاشتیم. یک شب دیدیم یک گروهبان عراقی رفت توی باغچه و مشغول دزدی شد. صبح ما هم یک گونی فلفل جمع کردیم و بردیم دم در نگهبانی و گفتیم اینو بدید به اون گروهبان، ولی بهش بگید دفعه دیگه بدون اجازه وارد باغچه نشه. نگهبان خواهش کرد که گونی رو برگردونیم و قضیه رو فیصله بدیم، ولی بچه ها حاضر نشدند و گونی رو همون جا گذاشتند. افسر بازرس هم با دیدن گونی، قضیه رو فهمید و مجبور شد اون گروهبان رو تنبیه کنه. حالا این وضعیت را مقایسه کنید با باغچه ای که ما در اردوگاه ۱۱ داشتیم. تمام محصول این باغچه را عراقی ها می بردند و ما حق حرف زدن هم نداشتیم. محصول این باغچه برای ما کتک و زحمت و دردسر و این جور چیزها بود و برای بعثی ها خیار و فلفل و گوجه و آن جور چیزها بود. عبد الساده می‌گفت بذر فلفل‌های ما رو صلیب سرخ آورده . لذا فلفل هاش خیلی درشت می‌شد اما باغچه بعثی ها که بیرون اردوگاه بود، فلفل هاش خیلی ریز بود. بعثی ها از بچه ها پرسیده بودند که چرا فلفل‌های شما اینقدر درشت می‌شه ولی فلفل هایی که ما می‌کاریم ریزند؟ بچه ها هم جواب داده بودند که ما وقتی فلفل می کاریم صلوات می‌فرستیم ولی شما وقتی فلفل می‌کارید آواز می خونید و می رقصید. برا همین فلفل‌های ما درشت می‌شه، ولی فلفل‌های شما ریز می مونه. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔹 با نوای حاج صادق آهنگران هنوز از کربلایت ... به گوش آید صلایت.... حسین جانها فدایت.... هیهات من الذله هیهات من الذله.. ما یاوران قرآن در راه عشق ایمان بگذشتیم از جان.. هیهات من‌الذله هیهات من الذله.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عزت‌شاهی ۳ عزت‌الله شاهی / زندان سیاسی ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ساعتی به این نحو اذیت و شکنجه شدم و بعد دوباره مرا به اتاق حسینی بردند. وقتی چیزی گیرشان نیامد و حسابی از نفس افتادند، بازم کردند و به پشت بند بردند. حدود ۲۴ ساعت آنجا افتاده بودم. در شب ۱۹ ماه رمضان آمدند و دوباره مرا بردند. دو – سه بازجوی غریبه هم در اتاق بازجو بودند. برخوردها تغییر کرده، خوش رفتاری می‌کردند. دست و پایم زخمی و پانسمان شده بود. قادر به حرکت نبودم. روی زمین سر می‌خوردم. چند سوالی کردند که مختصر جوابشان گفتم... حسینی در اول برنامه آن شب نبود. تلفنی او را خبر کردند که بیاید. ۲۰ دقیقه طول نکشید که آمد. گفت: با تاکسی آمده است. بعد مرا به اتاق او بردند. گفت: تو خواهر و مادر […] حضرت علی (ع) هستی (معاذالله)، من خواهر و مادر […] هم ابن ملجم هستم. امشب هم شب نوزدهم ماه رمضان شب ضربت خوردن حضرت علی (ع) است. پس امشب ما هم به تو ضربت وارد می‌کنیم. اگر وصیتی، حرفی داری بگو. گفتم: من وصیتی ندارم، ثروتی هم ندارم که نگران تقسیم آن بین وراث باشم. نماز و روزه‌ام را سروقتش به جا آورده‌ام. پس هرکاری دلتان می‌خواهد بکنید. بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند. بعد مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم و دستهایم را از طرفین به میخ طویله‌ای بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و مصلوبم کردند. تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمل می‌کرد. دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می‌رفت آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضه‌ها می‌گرفتند و موها را آتش می‌زدند. با فندک روشن هم موهای بدنم و ریشم را می‌سوزاندند. از سوزش درد به خود می‌پیچیدم، اما احساس خوشی به من می‌گفت آرام باش. دریایی از نور در برابر چشمانم بود و… با ناخن گیر یکی یکی موها را می‌کندند و هی تکرار می‌کردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند. پنبه آغشته به الکل را به دور انگشت شست پا می‌بستند و بعد آن را آتش می‌زدند. این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم می‌سوخت. یا پنبه فتیله شده را درون نافم می‌گذاشتند و آتش می‌زدند. گاهی خاکستر سیگار را روی بدنم می‌ریختند. کاری از دستم برنمی‌آمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد می‌زدم و این خود از شدت دردهایم می‌کاست. ضمناً شکنجه گران را هم ناراحت و عصبی می‌کرد. این درد برایم خوشایند بود.... آنها اسم مرا حیوان وحشی گذاشته بودند. مرا لخت آویزان می‌کردند و گاهی بر آلت تناسلی‌ام شلاق می‌زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود. برای همین صدایم می‌زدند: «با القاب زشت». در شکنجه به مرحله و جایی رسیدم که هرچه می‌گفتند جوابشان را می‌دادم و دو تا هم رویش می‌گذاشتم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 روزهای ماندگار مقدمه محمدرضا سوداگر ؛_______________________ تربیت شدگان کتابخانه و مسجد جزایری در عرصه های مدیریتی، فرماندهی مبارزات دوران انقلاب و جنگ، عرصه های علمی، اجرایی، دینی و مذهبی، هنوز که هنوز است علیرغم اختلاف سلیقه های سیاسی این افراد؛ نمونه های بارزی هستند که قابل احترام و اکرامند و بزرگداشت مقام عالی هر کدام از این اشخاص قبل از آنکه بیادشان مانند حمید عزیز به افسوس بنشینیم، در یک گردهمایی و دور همی حضوری یقینا کار بجا و شاید دست نیافتنی باشد. ... به سهم خود و به پاسداشت مقام همه این عزیزان و اساتید، خصوصا آنهایی که هنوز در قید حیاتند؛ خداوند توفیق داد تا حداقل بتوانم تصویر یکی از جمعه های مسجد را به تسخیر کلمات در آورم. شاید روزنه ای باز شود تا حال هوای آن روزها زنده شود. این مطلب را که چندی پیش در مجموعه «افسانه ما» نوشته ام تقدیم می کنم به همه خوبان مسجد و کانون انجمن‌های اسلامی دانش‌آموزان اهواز و عزیزانی که علیرغم دل‌مشغولی ها و بلای روز مرگی، هنوز دغدغه های فرهنگی دارند. ارادتمند دوستان و اساتید گرام؛ محمد رضا سوداگر ------------------------------- * مجموعه «افسانه ما» دست نوشته های واقعی و مستندی است از نیم قرن خاطرات نسلی که بازگویی خاطراتش برای نسل امروز چیزی شبیه افسانه است. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 افسانه ما جمعه های۱۳۵۷/قسمت اول محمدرضا سوداگر ؛_______________________ سالن کتابخانه مالامال جمعیت؛ منتظر شروع برنامه وِلوِله میزد. برق چشم‌های منتظر در ازدحام همهمه، قبل از شروع، جذابیت برنامه را برای اولین های تازه وارد، توضیح میداد. سالن اتوبوسی کتابخانه که به زور گنجایش هفتاد نفر را داشت، صد نفره منتظر یک صبح جمعه دیگر بود. کسانی که زودتر آمده بودند در صندلی های مدرسه ای شکل، چسبیده به تریبون که گِیت نگهبانی ورودی قفسه های کتاب شده بود؛ زودتر جا گرفته بودند و دیرتر آمده ها ایستاده ته اتوبوس دست به سینه. هیچ کدام دعوت نشده بودند نه نشسته ها و نه ایستاده ها؛ همه بچه های حلقه های حمید و حسین، و صادق بودند در شبهای مسجد جزایری. ناگهان صدا! ..... ترررررراق... صدای گلوله وار، فریاد و جیغ بنفش از پشت پیشخوان کتاب، نقطه سکوت مجلس شد، حسین پناهی مچاله شده با سری باند بسته و پدی خونین با چشمهای گود رفته در حدقه از پشت تریبون کمری راست کرد، انگشتهای دستش را روی لبه چوبی زخم خورده تریبون به سمت تماشاچی خزاند طوری که انگار میخواهد به کسی اشاره کند، جامد شد به حالت تفکر ماند و جمعیت را چشم در چشم وارسی کردو با حرفی فرو رفته در نقش، سرک کشید و آهسته مانند کسی که میترسد سلامی داد و هراسان با لهجه کهگیلویه ای پیچ در پیچش با طنز گزیده ای با جوهره صدا پرسید: آهای کسی اونجا هست؟ و تکرار کرد: هست؟! کسی منو می فهمه؟! با تاکید بر "ی" و بغض آلود باز هم پرسید: کسیییییی! هست! ... انگار یّه کِسّی اسم منو صدا کرد؟! نگاهش را رو به سمت یکی از حاضران کرد، صدا کُلفت کرد و پرسید: تو منو صدا کردی یا جیر جیرک آواز میخوند؟! سوالش طوری نبود که کسی بخندد. به حالت نق زدن و بهانه آوری بچه گانه مانند اینکه بخواهد گلایه کند که چرا کسی او را دوست ندارد، گفت: نه نه خیالاتی شدم! هیچ کی، هیچ کی منو صدا نکرد. دفعتا جدی شد و گفت: چه بهتر چون بعضی ها تنهاترت می کنند! ... حسین می پرسید و باخود حرف میزد و به خود پاسخ میداد و مجلس در سکوت تماشا می کرد. با حالت پوزخند و نگاه عاقل اندر سفیه، داد زد: چیه ساکتید؟! از پاسبونا می‌ترسید؟ مکث کرد؛ دست روی زخم بسته شده پیشانی گذاشت و گفت: از قانون باید ترسید نه از پاسبون؟. کز کرد و با تعلل گفت: البته من از پاسبون می ترسم. ولی قانون رو دوست دارم. ... آرزومندانه با چهره ای ملتمسانه مثل یک گدا با گردن کج رو به سقف کرد و بریده بریده در حالیکه آب در گلویش می شکست هق هقی کرد گفت: خدایا! من خیلی چیزا دوست دارم؛ ... با پشت دست اشکهایش را مالید ، بغض قورت داد و تکرار کرد: خدایا! خدایا من خیلی چیز ها دوست دارم. ... لحظاتی رو به آسمان ساکت ماند و مانند کسی که بخواهد گفته ای را مخفی کند و رازی را پنهان کند لب گِرد کرد و آهسته در حالیکه بدون صدا چیزی می گفت با پنج انگشت با آسمان اتمام حجت کرد. ادامه دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 نمایشگاه والفجر ۸ به روایت تصویر ۱ کانال رزمندگان دفاع مقدس http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 یازده / ۷۴ خاطرات پروفسور احمد چلداوی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔹 عبدالساده از حماسه مقاومت عبدالکریم هم برایم تعریف کرد و گفت که در اوایل اسارت از عبد الکریم یک دفترچه تحلیل سیاسی که مشخص بود مال او نیست و دست خط دیگری است، گرفته بودند. هفته ها کار عراقیها این بود که به گردنش طناب آویزان می‌کردند و او را داخل بند به این طرف و آن طرف می‌کشیدند و به شدت شکنجه می‌کردند تا صاحب دفترچه را لو بدهد ولی او حاضر نشده بود چنین کاری بکند. عبد الساده می‌گفت: «ما به دلخواه خودمون هر چی بخوایم، مثل آرد و شکر، با پول مختصرمون می‌خریم و باهاش شیرینی جات تهیه می‌کنیم، اما در اردوگاه ۱۱ وضع حانوت (فروشگاه) بدین صورت بود که عراقی ها هر چه دلشان می‌خواست مثل بیسکویت‌های گران قیمت می‌آوردند و به هر کدام از ما چند تکه بیسکویت می دادند و می‌گفتند پولتان تمام شد. چیزهایی که عبدالساده برایم تعریف میکرد باورکردنی نبود. اصلاً مگر می شد اسرا این قدر با وحدت خودشان دست بعثی ها را از دخالت در امور داخلی اردوگاه شان کوتاه کرده باشند تازه اثرات وحدت و ثبت نام صلیب سرخ را در اوضاع اسرا متوجه در روزهای اول اسارت وضع عراق مثل روزهای آخر نبود. در کنار عبدالساده خیلی احساس خوشحالی می‌کردم، ولی متأسفانه دیری نپایید که یک روز صبح آمدند و او را از پیش ما بردند و دیگر هیچ وقت عبد الساده را ندیدم. یکی از دوستان می‌گفت من به تجربه فهمیدم که توی اسارت نباید دلبسته کسی باشیم، چون دير يا زود بالأخره لحظه جدایی فرا می رسه و اون وقت تحمل این لحظه غیر قابل تحمل میشه. به هر حال عبدالساده رفت و در آن میان فقط مرا تنها گذاشت. شاید سایر هم بندیهایم از رفتن او خوشحال شدند؛ چون خیلی با آنها سر سازگاری نداشت. چند روز بعد گروهی از عراقیها که گویا از مخالفان حکومت صدام بودند را پیش ما آوردند. برای اینکه ارتباطی با آنها برقرار نکنیم، ما را به چند سلول کنارتر منتقل کردند. اکثر آنها مبتلا به گال بودند و به دلیل استفاده از توالت مشترک، ما هم بی نصیب نماندیم. وضع ما از هر لحاظ از آنها بهتر بود چه از لحاظ رفتار بعثی ها و چه از نظر غذا. در همین ایام یکی از بچه ها مریض شد و شروع کرد به سر و صدا و بی قراری کردن. اما عراقیها توجهی نکردند. او هم شروع کرد به کوبیدن درب سلول. در همین موقع، یکی از نگهبان ها آمد و یکی دو تا سیلی آب دار به او زد و رفت و این شد درمان، به روش بعثی ها. یک روز هم که داشتم صبحانه میخوردم ناگهان احساس خفگی کردم. چون می دانستم بعثی ها فقط از روش کتک درمانی استفاده می ‌کنند، بی سر و صدا روی زمین دراز کشیدم. در آن لحظه احساس می‌کردم اگر همین الآن درها باز نشوند و آزاد نشوم خواهم مرد. احساس میکردم که دیگر نمی توانم نفس بکشم. بچه ها بلافاصله نگهبان را صدا کردند و او با دیدن من با سراسیمگی مرتب تکرار می کرد قفسه سینه اش رو مالش بدید، عجله کنین. خودش هم سریع دکتر را صدا کرد اما قبل از اینکه دکتر برسد سعی کردم به خودم تلقین کنم که حالم دارد بهتر می شود و خدا را شکر همین طور هم شد. البته دکتر هم که آمد برای خالی نبودن عریضه یک قرص داد و رفت فقط یک قرص و سپس مدتی بعد همه مان به ترتیب و پشت سر هم مبتلا به اسهال شدیم. اول یکی از بچه ها بی مقدمه گفت شکمم درد می کنه . نگهبان را صدا کرد و به توالت رفت. چند دقیقه بعد یکی دیگر شکمش را گرفت و این بار نمی دانم نگهبان در را باز کرد یا نکرد بالأخره او مجبور شد و سر قوطی رفت و خودش را خلاص کرد. دقایقی بعد نوبت بعدی بود و همین طور تا نوبت به من رسید. همگی شکم هایمان را گرفتیم و فریاد می زدیم نگهبان مجبور شد در را باز کند و همگی با هم به طرف یک دهنه دست شویی توالت هجوم بردیم. مابقی اش را سانسور میکنم . •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 میروم با حکم رهبر میروم الله اکبر.. تا ابوالفضل دلاور میروم الله اکبر.. به لقای علی اکبر میروم الله اکبر.. من به قدس میروم از کربلا الله اکبر.. مومنان جهاد بنمایید در راه خدا الله اکبر.. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 عزت‌شاهی ۴ عزت‌الله شاهی / زندان سیاسی ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ دیگر به سیم آخر زده بودم. عکس العمل تند برای کسانی که بازجویی محدودی دارند، صلاح نبود، اما من به مرحله‌ای رسیده بودم که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. قهرمان بازی هم در نمی‌آوردم ولی چون کارم از این حرف‌ها گذشته بود و مرگم را حتمی می‌دیدم، تصمیم داشتم آنها را خرد کنم. آنها می‌خواستند مرا خرد کنند ولی نتیجه برعکس می‌شد. شکنجه با آپولو؛ وقتی اعصاب بازجوها خرد شد در آن شب (۱۹ رمضان) اعصاب بازجوها واقعاً خرد شد. سردرد گرفته بودند. چند بار شربت و قرص خوردند… تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که می‌توانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمی‌گیرند به زیر آپولو بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند. آپولو صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی می‌ماند. دست‌ها را از مچ با مچ‌بند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچ‌ها را سفت می‌کردند قالب‌ها بر مچ و ساق پاهایم فرو می‌رفت و به اعصاب فشار می‌آورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر می‌کردم خون از محل ناخن‌های دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس می‌شد و تمام اعصابم از نوک پا تا فرق سرم تیر می‌کشید. به دست راست کمتر فشار می‌آوردند، زیرا بعد از پرس دست باد می‌کرد و دیگر نمی‌شد با آن اعتراف نوشت. بعد از مهار شدن دست‌ها و پاها، کلاه کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو می‌آمد. آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد می‌کشیدم، صدا در کلاه کاسکت می‌پیچید و گوشم را کر می‌کرد، نه می‌شد فریاد کشید و نعره زد و نه می‌شد درد ناشی از شلاق را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن می‌شد. گاهی شلاق را به کلاه می‌زدند، دنگ و دنگ صدا می‌کرد و سرم دوران می‌یافت و دچار گیجی و سردرد می‌شدم. عذاب آپولو واقعی و خرد کننده بود. پیچ‌ها را دائم شل و سفت می‌کردند. کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد. بعد از شلاق و آپولو مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند. بعد آویزانم کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند. این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که لخت مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس. من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت می‌کردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم. از زور سرما دندان‌هایم به هم می‌سایید. از دماغ و دهانم بخار بلند می‌شد. دست و بدنم می‌لرزید. نمی‌توانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود... آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند. پارافین ذوب شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد. گاهی هم شعله آن را بین بیضه‌ها می‌گرفتند و... آن شب منوچهری، محمدی، حسینی و آرش و تعدادی دیگر از بازجوهای حرفه‌ای بالای سر من بودند و با شکنجه من احیا می‌گرفتند. آرش بازجوی من نبود، بی خودی می‌آمد و خودش را قاطی می‌کرد، یکبار به او پرخاش کردم که تو چه کاره‌ای که مرا می‌زنی؟ گفت: مرا نمی‌شناسی؟ گفتم: نه. گفت: چه کاره باشم خوب است؟ گفتم: به نظرم تو از آن بچه قرتی‌هایی هستی که برای دختر بازی، صبح تا شب سر کوچه می‌ایستند. تو هرکه می‌خواهی باش ولی به تو ربطی ندارد که از من بازجویی کنی. تو صلاحیت این کار را نداری. از این رو کینه عمیقی از من به دل گرفت. او از روی نفرتی که داشت هر وقت مرا می‌دید به نحوی اذیتم می‌کرد. اگر می‌شد حتی با نیشگون گرفتن یا هل دادن یا ضربه شلاق و یا تف انداختن می‌خواست حال‌گیری کند و من هم جوابش را می‌دادم. ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ پایان گزیده کتاب عزت شاهی http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂