#گزیده_کتاب
«عصرهای کریسکان»
┄═❁❁═┄
با پررویی وارد خانه شد. کلت سعید را گذاشته بودم لای متکای بچه. همین که وارد خانه شد متکا را از پنجره اتاق انداختم توی حیاط پدرشوهرم و او متوجه نشد. تمام اثاثیه منزل را بهم ریخت و آلبوم عکس شوهرم را ورق زد. عکس سعید و بچههای سپاه را درآورد و خواست با خودش ببرد که جلویش را گرفتم و نگذاشتم. گفتم: «اگه تو نظامی هستی چطور بدون مجوز وارد منزل من شدی؟ لعنت به اون دولت و نظامی که مأمورانش بدون مجوز وارد خونه مردم بشن. الان زنگ میزنم سپاه تا ببینم با چه مجوزی وارد خونه یه زن نامحرم شدی.»
کلی به نظام و سپاه و ارتش و مملکت بد و بیراه گفتم. باورش شد طرفدار نظام نیستم. خندهاش گرفت و گفت: «بابا شما که از خودمانین. ضد انقلابین!»
در این موقع سفره پهن بود و مختصر نان و ماستی داشتیم. سقف خانه چکه میکرد و سطل و کاسه و بشقاب روی فرشها چیده بودم تا آبها جمع شود. شُرشُر روی فرشها آب میچکید. همین که اوضاع آشفته ما را دید، خندید و گفت: «بابا شما اگه طرفدار دولت بودین که این وضعتان نبود.»
پشیمان شد و رفت. از طرف حزب دموکرات آمده بود وضع ما را بررسی کند و ببیند چه امکاناتی داریم و آیا عکس مسئولین نظام را به دیوار خانهمان نصب کردهایم یا اسلحه و وسایل دولتی در خانهمان پیدا میشود، وابسته به نظام هستیم یا نه.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#عصرهای_کریسکان
خاطرات امیر سعیدزاده از رزمندگان جنگ
نوشته:کیانوش گلزار راغب
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۶
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 در همان شب، گردان بدون درگیری، تمام مسیر را طی کرد. عراقیها شاید حدود سی کیلومتر از مواضع خودشان عقب نشستهبودند. نیروهای ما بعد از رسیدن به مواضع عراقیها، بقیۀ راه را میبایست با ماشین تا نقطۀ مرزی و ارتفاعات سایت پیش میرفتند. تعدادی خودرو از پشتیبانی تیپ تهیه شد و تمام نیروهای گردان را تا موقعیّت [سایت] جلو بردند. آن شب تا صبح، تمام نیروها در اطراف منطقۀ سایت مستقر شدند. در آن جا نیروهای زیادی از یگانهای مختلف به منطقۀ سایت رسیدهبودند. یگانها آرایش درستی در منطقه نداشتند و عمدتاً بهصورت متمرکز در منطقه قرار گرفتهبودند. کسی انتظار نداشت شب را آن جا بخوابد. عراقیها تازه به عقب رفتهبودند و هر لحظه احتمال حملۀ مجدّد آنها دادهمیشد. بالأخره سنگری برای استقرار نیاز بود. آن شب هم هوا بسیار سرد بود و این در حالی بود که آتش هم نباید روشن میکردیم. نیروهای گردان، شب اوّل را با وجود سرمای بسیار زیاد، در سایت موشکی گذراندند. تعدادی از بچّهها چادر برزنتی ماشینِ آیفای عراقی را که پر از خاک و روغن بود، پیدا کردند و روی خودشان کشیدند تا از سرمای آن شب در امان باشند.
صبح روز بعد، تمرکز عجیبی از نیروها در منطقۀ سایت دیدهمیشد. جمعیّت را که میدیدیم، باورمان نمیشد این قدر نیرو در منطقۀ عملیّاتی آمدهباشد. بسیاری از یگانها که در آزادسازی منطقه شرکت داشتند، خودشان را به سایت رسانده و تدارکات زیادی آوردهبودند. مشکل مهمّات نداشتیم و در سنگرهای عراقی فراوان یافت میشد. فردای آن روز هم موادّ غذایی و امکانات به مقدار زیادی به منطقه آوردند. صبح، هوا فوقالعاده آفتابی و صاف بود و مه رقیقی همۀ منطقه را فرا گرفتهبود. سایت موشکی، در یک نقطۀ مرتفع و سوقالجیشی قرار داشت که از آنجا وسعت منطقۀ آزادشده را به خوبی میدیدیم. طبیعت زیبای بهاری در مناطق آزادشده و خوشحالیِ موفّقیت بهدستآمده، شور و شعف خاصی را بین نیروها ایجاد کردهبود و همه به شکلی ابراز خوشحالی میکردند. نیروهای گردان هم تا قبل از ظهر، در نزدیکی سایت که مقرّ یکی از توپخانههای عراقیها به نظر میرسید، مستقر شدند. این مقر، تقریباً بر منطقه اِشراف داشت و از آنجا کلّ منطقه دیدهمیشد. وقتی از بالا به منطقۀ آزادشده نگاه میکردیم، یک دشت بسیار بزرگی تا عمق مواضع عراقیها را میدیدیم. عراق تا خطّ مرزی کاملاً عقب رفتهبود. مواضع عراقیها اصلاً دیده نمیشد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۷
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 عراقیها بعد از عقبنشینی هیچ تحرّکی نداشتند. معلوم نبود چه اتّفاقی برای آنها افتاده که هیچ عکسالعملی نشان نمیدهند. نه گلولۀ خمپارهای میزدند، نه هواپیمایی. هیچ چیزی نمیدیدیم. بعضاً گلولۀ فسفری از طرف آنها شلیک میشد و در فاصلۀ بسیار دوری به زمین میخورد. سکوت مطلقی بر منطقه حاکم شدهبود. شاید بیشتر به دلیل ضربۀ بسیار سنگینی بود که خوردند و هنوز نتوانستهبودند خودشان را انسجام دهند. عراقیها یک عقبنشینی گسترده و عجیبی کردهبودند.
در شب اوّل عملیّات، و بعد از عقب آمدن ما، پیکر چند تا از شهدا در منطقه جا ماندهبود. بعد از عقبنشینی عراقیها، تعدادی از بچّههای گردان، اختصاصاً برای آوردن این شهدا مأمور شدند. هنوز زمان زیادی از شهادت آنها نگذشتهبود و به راحتی قابل شناسایی و انتقال بودند. برادرِ شهید، عظیم عموری هم که از بچّههای سپاه اهواز بود، آمدهبود و دنبال پیکر شهید عظیم میگشت. من هم برای پیدا کردن شهید، همراه او رفتم. وقتی به موقعیّت شب عملیّات رسیدیم، پیکر شهید را دیدیم که همان طور روی زمین ماندهبود.
****
- برای رساندن غذا و تدارکات با آن مسیر پر پیچ و خم و میدانهای مین، به چه شکل عمل میکردید؟
پشتیبانی نیروهای گردان بعد از پیشروی و استقرار در موقعیّت جدید، مشکلی نداشت و از جادۀ اصلی منطقه که تازه از دست عراقیها آزاد شدهبود، استفاده میکردیم. مسیر باز بود و با هر وسیلهای این امکان را داشتیم که پشتیبانی و تدارکات را برسانیم، ولی از عدم حضور نیروهای عراقی در منطقه، مطمئن نبودیم. نیروهای ما عقبۀ آنها را گرفتهبودند و اینها حتّی میترسیدند به سمت عراق برگردند. بعضاً بین تپهها مخفی شدهبودند تا در یک فرصتی بتوانند فرار کنند. با توجّه به گستردگی عملیّات، تجهیزات بسیار زیادی از عراقیها به غنیمت گرفتهبودیم. چند روزی که در آن مقر حضور داشتیم، تانکها و نفربرهای غنیمتی زیادی را میدیدم که به عقب میآورند. فکر میکنم یکی از عملیّاتهایی که غنایم بسیار زیادی را نصیب ما کرد، عملیّات فتحالمبین بود. همینطور که در بیابان نگاه میکردیم، ماشینآلات، امکانات و سلاح و تجهیزات رهاشدۀ عراقی بود.
عملیّات [فتح المبین] عملاً تمام شده و سپاه به همۀ اهداف عملیّات رسیدهبود. بعد از استقرار در موقعیّت جدید، منتظر دستور از فرماندهی بودیم. بحمدالله در این مرحله، هیچ شهید یا زخمی نداشتیم.
بعد از چند روزی که در این منطقه مستقر بودیم، حاجاسماعیل برای تعیین تکلیف، به مقرِّ تیپ رفتند. مأموریت گردان تقریباً تمام شدهبود. تا این که از طرف فرماندهی تیپ اعلام شد که میتوانید به اهواز برگردید. تمام امکانات را جمع کردیم. سلاح و تجهیزاتی که گرفتهبودیم، به محلِّ تسلیحات تیپ که نزدیکِ شهر شوش بود، تحویل دادیم و نیروها به اهواز برگشتند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«زمینهای مسلح»
┄═❁❁═┄
دستِ داوود بصائری(شهید سمت راست) را گرفتم و در دست رفیق دیگرمان اکبر قهرمانی گذاشتم؛ به اکبر هـم سفارش کردم مراقب داوود باشد.از نقطه ی رهایی باید عازم خط میشدیم؛ خداحافظی کردیم و از یکدیگر قول شفاعت گرفتیم.
صبح روز بعد، پاتک سنگین دشمن روی کانال ۱۱۲ آغاز شد. حجم آتش به قدری شدید بود که از گرمای انفجارهای مداوم در داخل کانال، احساس میکردیم پوست بدنمان دارد میسوزد و ریه هایمان داغ شده است.
زیر آن آتش باران شدید، ناگهان داوود و اکبر را دیدم که کنار هم به دیوار کانال تکیه داده بودند. با دیدن این دو بچه محل در آن وادی آتش و خون، کلی خوشحال شدم؛ آنها هم با دیدن من خیلی ذوق کردند. دستی برایشان تکان دادم که به یکباره گلوله ی توپ ۱۲۰ نزدیک آنها به زمین خورد. گرد و خاک که فرو نشست،دیدم سر داوود به روی شانه اکبر افتاده و همینطور کنار هم به شهادت رسیده اند. قلبم داشت از حرکت می ایستاد با حسرت نگاهشان کردم و در دل از خدا خواستم شفاعتشان را شامل حال من گرداند.
🔹پیکر مطهرشان تا سال ۷۳ به همین شکل در منطقه فکه، زیارتگاه ملائکة الله بوده.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#زمینهای_مسلح
نوشته:گلعلی بابایی
"روایتی از حمـاسـه والفـجر ۱"
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۸
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 بهواسطۀ مسئولیّتم به عنوان پشتیبانی گردان، میبایست در منطقه میایستادم تا کارهای پایانی را انجام بدهم. بعد از رفتن نیروها، با پشتیبانی تیپ ۱۷ علیبنابيطالب تسویه کردم. از شهر شوش که به سمت دزفول میرفتیم، سمت راست، انباری بود که حالا تابلويی از شهید درویش در آن جا زدهشدهاست، تمام تسلیحات و تجهیزات را به آن جا تحویل داديم و به اهواز برگشتم.
این مأموریت، شروع بسیار خوبی برای انسجام بچّههای اهواز در قالب یک گردان بود. در عملیّات فتحالمبین به واسطۀ موفّقیتی که داشت، پیوند خوبی بین بچّهها به وجود آمدهبود. بچّههای گردان، بعد از عملیّات، ارتباطشان را با هم حفظ کردند. به صورتی که با فاصلۀ کمتر از یک ماه، با یک فراخوان مختصر، دوباره نیروها برای عملیّات بیتالمقدّس جمع شدند.
**
- آیا حقوقی برای این مأموریتها به نیروها میدادند؟
همۀ نیّت و انگیزۀ نیروها انجام وظیفه و پاسخ به فرمان امام (ره) بود. در بین نیروهای بسیجی، اصلاً مسألهای به عنوان انتظار مادّی وجود نداشت. این را به جرأت میگویم، حتّی در آن فضای معنوی، اگر به کسی میگفتند که بابت این حضور در جبهه میخواهیم به شما پولی بدهیم، این را یک جسارت تلقّی میکرد. اصلاً فضای روحی بچّههای رزمنده، مادّی نبود. هم این که حضرت امام -رحمت الله علیه- فرمان میداد: «باید به جبهه بروید تا برای جبههها نیرو تأمین شود»، این همه چیز را کفایت میکرد. غیر از این، چیزی در ذهنها نبود. البتّه در سالهای دوم و سوم، به واسطۀ حضور مدام نیروها و آمدوشد به شهر، نیاز به پول پیدا میکردند. با تأکید مسئولین سپاه، مبلغ دو هزار و دویستتومان برای هر ماه تعیین شدهبود که بچّهها با اکراه میگرفتند.
کسانی را هم میشناختم که به دلیل حضور در جبهه، پولی به اسم آنها آمدهبود. مثلاً برای نمونه، کسی بود که بابت چندین ماه حضور در جبهه، مبلغی حدود بیست هزار تومان به نام او ذخیره شدهبود. بچّههای سپاه به او خبر دادهبودند که این پول مانده و ديگر به حساب سپاه برنمیگردد، باید بیایید و این پول را ببرید. او پول را گرفته و تمام آن را به حساب کمکهای مردمی به جبهه، كه آن موقع ستادی به اين عنوان داشت، واریز کردهبود. از این نمونهها کم نداشتیم. این اثری که در آن مقطع، حضرت امام (ه) بر روحِ جوانها گذاشت، یک اثر عادی نبود. خارقالعاده بود. ما در عالم مادی نمیتوانیم دنبال نمونهای مثل آن بگردیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🔻 ستاد گردان / ۱۹ (قسمتپایانی)
خاطرات دکتر محسن پویا
از عملیات فتح المبین
تدوین: غلامرضا جهانی مقدم
⊰•┈┈┈┈┈⊰•
🔹 ما شاهد یک فضای روحانی خاصّی بین بچّهها بودیم. بعضی مواقع، در فیلمهایی که با موضوع دفاع مقدّس ساخته میشود، میبینید که یک نفر رزمنده، شب بلند میشود و کفشهای بچّههای همسنگری خودش را واکس میزند. اینها واقعاً در سالهای دفاع مقدّس وجود داشت. در سنگرها که میرفتید، اگر یکی از بچّهها خدای ناکرده، میخواست غیبت کند، همانجا به او تذکّر میدادند و میگفتند: «غیبت نکن.» این قدر این اصول اخلاقی رعایت میشد و احکام شرعی جاری بود. نماز شب خواندن به صورت یک امر عادی شدهبود. تقریباً همۀ بچّهها حدود یک ساعت قبل از اذان صبح بیدار میشدند و نماز شب میخواندند. اصلاً مثل نماز مغرب و عشا همه بیدار بودند و التزام داشتند به خواندن نماز شب. در روایات داریم که خواندن نماز شب نورانیّت را در چهرۀ مؤمن ایجاد میکند، قلب را خاشع و مؤمنین را به هم مهربان میسازد. همۀ اینها یک روح معنوی را بین بچّهها ایجاد کردهبود. بعضی از این چهرهها را که میدیدم با این که هنوز سنّی نداشتند، نمیدانم از چه واژهای برای معرّفی آنها استفاده کنم؛ مثلاً دوتا از همین شهدا، شهیدمحسن غلامی و شهیدمهدی اسکندری بودند. اتّفاقاً این دو نفر خیلی با هم دوست و صمیمی بودند. اینها به خاطر ارتباطی که با شهیدموسی اسکندری داشتند، فوقالعاده معنوی شدهبودند. در همین مأموریّت، اذان شهیدمحسن غلامی در گردان، خیلی معروف شدهبود. هیچوقت صدای اذانش از ذهنم نمیرود. موقع اذان که میشد، بیرون سنگر میرفت و با لحن بسیار حزینی اذان میگفت. خیلی هم طول میداد. با آن روح معنوی که داشت، همه میگفتند که شهید میشود. همینطور هم شد و در عملیّات فتح المبین به شهادت رسيد. مهدی اسكندری هم همین طور بود. او هم از نیروهای گردان کربلا و دوست صمیمی و هممسجدی شهید محسن غلامی بود که به فاصلۀ کوتاهی در عملیّات بیتالمقدّس به شهادت رسید. فضای معنوی خاصّی بین بچّهها وجود داشت و تا کسی خودش کنار اینها قرار نمیگرفت، این روحیّات را حس نمیکرد. اصلاً نمیشود توصیف کرد. مثلاً عکسی را نگاه میکنید که تعدادی از این بچّههای جبهه کنار هم ایستاده و دستهایشان را در گردن یکدیگر انداختهاند. این به جز آن روح معنوی، هیچ چیز دیگری نیست. اينکه کسی بگوید آمدم اینجا تا برگهای بگیرم و بروم، این چیزها نبود. اصلاً روزهای اوّل جنگ کسی نمیدانست که جنگ، هشت سال طول میکشد. اینها آمدهبودند اوّل، ادای تکلیف کنند و بعد، دفاع از میهن و نظام اسلامی کنند. اصلاً این چیزها در ذهنشان نبود که بگویند چهار روز دیگر برویم یک امتیازی به ما بدهند. باور کنید این مسائل بین بچّههای رزمنده به زبان نمیآمد. اگر هم میآمد، برای خنده بود و مفهوم دیگری نداشت.
یاد شهدای این مأموریت بخیر :
سعید دُرفشان/ داریوش نادری / پرویز صداقتفر/ غلامحسین بیدهندی/ علیاکبر بدیعی/ محمّدمهدی بلک/ عظیم عموری/ محسن غلامی/ عادل کرمی/ جمشید داداشی/ ایرج شاکریان/ ولیاللّه عبّاسی/ فرهاد یاوری/ بهروز بیکزاده/ محمّدعلی غابشی/ علی سلامات/ غلامحسین سیّاح/ محمّد کربلیوند/ محمّدرضا باقریان/ محراب فخوری/ سعید عابدی/ منصور طاهري.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#تاریخ_شفاهی
#ستاد_گردان
#کتاب
----------------------
▪︎ آيدی و تلفن سفارش كتاب
@patogh061
06132238000
09168000353
----------------------
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«سال بازگشت»
┄═❁❁═┄
جنگ شروع شده بود. سه گردان آماده شد تا به جبهه اعزام شود. قرار بود که فرماندهی یکی از این گردانها به من واگذار شود.
در همان زمان در انتظار تولد فرزند چهارمم بودم. تماس گرفتند و گفتند که همسرت در بیمارستان است. رفتم. این بار خدا به من یک پسر داده بود. به خانمم گفتم که در حال رفتن هستم. گفت: اقلکم پنج شش روز بمان، من برگردم خانه، یک گوسفند قربانی کن...
وقت این کارها نبود. همان جا از او خداحافظی کردم و برگشتم به عملیات سپاه در کوهسنگی.
گردان با سه چهار روز تأخیر در بیستم مهر اعزام شد. در آن مدت آنقدر کار داشتم که نمیتوانستم حتی به خانه بروم. روز اعزام، خیابان کوهسنگی از جمعت موج میزد. مردم آمده بودند برای بدرقه و شربت و میوه و شیرینی پخش میکردند. قرار بود ظهر حرکت کنیم، ولی آنقدر زن و مرد آمده بودند که اعزاممان تا غروب طول کشید. همان جا همسرم را دیدم. بچة شش روزهاش را بغل کرده بود و آمده بود. خودش را از میان جمعیت جلو کشید و پرسید: تو که داری میروی، لااقل بگو اسم بچه را چی بگذارم؟
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#سال_بازگشت
نوشته: احمد دهقان
داستانی که حول خاطرات مشترک ناصر با بابانظر میگردد.
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
« آمبولانس شتری »
┄═❁❁═┄
پشت تویوتای خرگوشی حاجصلواتی نشستهایم و میرویم به سمت جبهۀ طلائیه.شاپور و بقیه هم از پشت بار تویوتا دوانگشتی کف میزنند و سر به سرم میگذارند:«میآد از اون بالا یه دسته حوری،همه چادر سفیدِ گوگوری مگوری».گرما و خستگی باعث میشود تا حاجصلواتی واسۀ استراحت و رفع تشنگی جلوی کافۀ صلواتیِ جفیر ترمز بزند.
بَبَم صلوات.لبی تر میکنیم و میزنیم به راه. از پشت تویوتا خالی میشویم پایین و شلاقی میدویم به سمت کافۀ صلواتی که با نی و شاخههای نخل سایبان زدهاند. داخل سالنِ استراحت،مردانِ لباسخاکیِ ریشنقرهای،با شربت،خرما و چای پذیرایی میکنند.روی صندوق خالی مهمّات مینشینم تا لب تر کنم.مراد انگار که وِنج وِنجَک دارد،چرخی میزند توی ایستگاه و بالاخره با کمپوت گیلاسی برمیگردد. مینشیند و با سربازکن آویزان به پلاک و زنجیر گردنش کلّۀ کمپوت را میبرد و انگشت میزند و دانه دانه گیلاسها را هورت هورت میلنباند و میریزد توی خندق بلا.تهکمپوت را که بالامیآورد، انگشتانش را لیس میزند.پنج شش فروند مگس سمج،به هوای شکار شیرینی کمپوت،دور دهنش به پرواز درمیآیند.مراد حبّه قندی برمیدارد و روی زبان میگذارد و درازش میکند بیرون.به سرعتی باورنکردنی،مگسها روی قند مینشینند.مراد هم باورنکردنی زبان را غلاف و دهن را میبندد و مگسها را قورت میدهد.خدایا، از اینکه من رو آفریدی، مرسی!.دل و جگرم میخواهد بالا بیاید...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آمبولانس_شتری
نوشته:اکبر صحرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
«گردان بلدرچین ها - دار و دسته دار علی (جلد 2)»
┄═❁❁═┄
یکهو، لاستیک سمت چپ تویوتا روی مین گوجهای میرود. چرخ میترکد و میکروفن گوشتکوبی و دندان مصنوعی حاج صلواتی میافتد و ماشین لت و لو میخورد و عین آدمهای سکتهزده یککول میشود. دار و دستهٔ یکم دور ماشین گرد و گلوله میشوند. حاجی صلواتی، رنگپریده، نفس عمیقی میکشد و هول هولکی دندانش را جا میزند توی دهنش. میکروفن گوشتکوبی را برمیدارد و نطق میکند: «صلوات ... توجه! توجه!»
بعد، انگار به دنبال مقصر میگردد، با تارهای صوتی لرزان و خشدار هوار میکشد: «آی تخریب! جون ننهت، با این مین خنثی کردنت!»
جملهٔ قصار حاج صلواتی عین توپ توی لشکر میپیچد و دهان به دهان نقل محفل عام و خاص جبهه میشود. بعد از این اتفاق، هر کس از راه میرسد و خرده بُردهای با بچههای زبر و زرنگ تخریب دارد جملهٔ حاج صلواتی را تکرار میکند: «آی تخریب! جون ننهت با این مین خنثی کردنت!»
بیشتر از همه گردان فجر با واحد تخریب کُرکُری دارد و پی هر فرصتی کله به کلهٔ تخریبچیها میگذاریم.
بالاخره زمانی که گردان و واحدهای لشکر جبهه را تخلیه میکنند و برای بازسازی به پادگان چکمه بازمیگردند حاج صلواتی هم به مأموریت دوم خود عمل میکند و صبح و ظهر و غروب، پیش از اذان، داخل پادگان میچرخد و با بلندگوی دستی، با لهجه و اصطلاحات ابتکاری، برای واحدها و یگانها، قوطی قوطی، روحیه پرتاب میکند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#گردان_بلدرچینها
نوشته:اکبر صحرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«مهرنجون»
┄═❁❁═┄
آغاز دلتنگی
چهار روز اقامت در شیراز حال همه را گرفته بود. رفتن به داخل شهر غدغن بود و ما فقط میتوانستیم تا حرم شاهچراغ برویم. گاهی هم نبش بازار کنار مسجد، از ساندویچی «یکتا» سوسیس بندری میگرفتیم، دندان میزدیم، بعد یک دست به کمر، تهمانده نوشابه را تا قطره آخر بالا میرفتیم.
دیگر از کابوس پذیرفته نشدن و بازگشت به روستا بیرون آمده بودم. فقط گاهی دلم برای خانه و بهخصوص عباس تنگ میشد. این را به حساب همان کمتحرکی توی مسجد میگذاشتم و فکر میکردم اگر به جبهه بروم و درگیر کارهای آموزش و جنگ بشوم، مجالی برای فکر کردن به روستا و دوستان و برادر کوچکم نخواهم یافت. از آن طرف عبدالرسول در آبباریک شیراز بود و من هر چقدر فکر میکردم، راهی که حضورمان را در شیراز به او اطلاع دهم، نمییافتم. فقط یک شماره تلفن از او داشتم که هر بار زنگ زدم، کسی جواب نداد. آن چند روز فقط یک بار دوست ییلاقیام، اکبر براتی، که از من جلو افتاده بود و در دبیرستان عشایری درس میخواند، به دیدار ما آمد؛ دیداری که برای من و نعمت مسرتبخش بود
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#مهرنجون
نویسنده: محمد محمودی نورآبادی
خاطرات رزمندگی نویسنده
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«کهنه سرباز»
┄═❁❁═┄
مدیر و چند نفر از کارکنان مدرسه با گامهای بلند به سمت درِ ورودی دویدند. همگی به در چشم دوخته بودیم. لحظهای بعد، در میان استقبال مدیر و معاونان، چند نفر افسر ارتشی شَقورق قدم در حیاط مدرسه گذاشتند. از اُبهتشان خوشم آمد. برای لحظهای خودم را به دست رؤیا سپردم و در لباس ارتش جا خوش کردم. همیشه دوست داشتم ارتشی شوم و بتوانم خدمتی بکنم. خیلی سنگین و پراُبهت قدم برمیداشتند. همگی روی صندلیهایی که کنار دیوار چیده شده بود نشستند.
ابتدا مدیر مدرسه پشت تریبون رفت و پس از خوشآمدگویی به افسران، رو به ما گفت: «جناب سرهنگ خواجوی به همراه همکاران محترمشان برای بازدید و یکسری مسائل دیگر که خود این بزرگوار فرمایش میکنند تشریففرما شدهاند به مدرسه ما.»
مدیر بعد از سخنرانی کوتاهش از سرهنگ خواجوی دعوت کرد تا پشت تریبون قرار بگیرد. سرهنگ پشت تریبون ایستاد؛ با صدایی رسا و مغرور صحبت میکرد. خیلی جَذَبه داشت. ارتشِ هر کشور و مملکت برایش حکم خون در رگ را دارد و قدرت ارتش قدرت هر کشور است. ارتش به افراد باهوش و قوی نیاز دارد. هر کدام از شما برای ارتش انتخاب شود، در مدرسه نظام ادامه تحصیل میدهد و حتی با دادن آزمون میتواند افسر هم بشود. در مدتی که دانشآموز هستید حقوق و مزایا هم دریافت خواهید کرد.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#کهنه_سرباز
خاطرات امیر سرتیپ دوم اسکندر بیرانوند
نویسنده:امین کیانی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂